Forest Boy [L.s]

De sizartaDowneyJr

180K 36.9K 68.2K

Highest rank: #1 Funny هری یه الهه ی تنهاست که تو جنگل بزرگ شده. اما چرا؟! و چه اتفاقی میوفته اگه بعد از دوی... Mais

"قدم اول: گمشدن در جنگل!"
"قدم دوم: پیدا کردن نایل!"
"قدم سوم: برگشتن به خونه."
"قدم چهارم: مهمون ناخونده!"
"قدم پنجم: حقیقت گفته میشه اما باور نمیشه!"
"قدم‌ششم: مهمون صاحب خونه میشه!"
"قدم هفتم: صاحب خونه و اسم جدید!"
"قدم هشتم: شروع زندگی دو نفره!"
"قدم نهم: یه شوخی کوچیک، یه فاجعه ی بزرگ!"
"قدم دهم: نقشه عوض میشه!"
"قدم یازدهم: گردش دست جمعی"
"قدم دوازدهم: خوابیدن با سکس فرق داره!"
"قدم سیزدهم: آموزش عملی!"
"قدم چهاردهم: نایل از بازی حذف میشه!"
"قدم پونزدهم: اون یه الهه ی واقعیه!"
"قدم شونزدهم: این بار حقیقت باور میشه!"
"قدم هفدهم: هری کجاست؟!"
"قدم هیجدهم: دوست پسر؟!"
"قدم نوزدهم: دوست پسریه آزمایشی!"
"پرسش و پاسخ"
میان برنامه:"مصاحبه با شخصیت ها"
"قدم بیستم: لویی عجیبه ولی چرا!"
"قدم بیست و یکم: مهمون از خونه میره!"
"قدم بیست و دوم: نصفِ راز برملا میشه!"
"قدم بیست و سوم: دوست بودن سخته!"
"قدم بیست و چهارم: دوست پسرایی که دوست پسر نیستن!"
"قدم بیست و پنجم: دوستی با احترام متقابل همراه میشه. "
قدم بیست و شیشم:" هر حساسیتی یه دارو داره!"
"قدم بیست و هفتم: هیچ کس نباید با لویی در بیوفته!"
"قدم بیست و هشتم: دوست پسرایِ واقعیِ واقعی!"
"قدم بیست و نهم: زندگی با دوست پسر چجوریه؟"
"قدم سی: لویی از دست رفته!"
"قدم سی و یک: پیدا شدنِ خانواده ی فراموش شده"
"قدم سی و دو: خونه ای که خونه نبود!"
"قدم سی و سه: همه چیز خراب میشه!"
"قدم سی و چهار: هری برای همیشه برمیگرده!"
"قدم سی و شیش :دردسر جدید!"
"قدم سی و هفت: شروع عملیات پیدا کردن الهه!"
"قدم سی و هشت: ناجی یا لاشی!"
"قدم سی و نه: زین عجیبه!"
قدم چهل: نایل کی بود؟!"
"قدم چهل و یک: همه علیه یکی!"
"قدم چهل و دو: یونان!"
"قدم چهل و سه: ساحل!"
"قدم چهل و چهار: لج و لج بازی!"
"قدم چهل و پنج: اعتراف!"
"قدم چهل و شش: چه کوفتی داره اتفاق میوفته؟!"
"قدم چهل و هفت: یکی شدن!"
"قدم چهل و هشت: این عادلانه نیست!"
"قدم چهل و نه: همیشه یه راهی هست!"
"قدم پنجاه: این آخرشه!"
"قدم پنجاه و یک: پایان خوش وجود داره."

"قدم سی و پنج :هری مریضه!"

3K 661 2.1K
De sizartaDowneyJr

هااااااااای.

خوبین فارستیا؟

چه حسی دارین مرتب شنبه ها آپ میکنم؟😂
*خودش را چشم‌میزند-،-

خب شرمنده تونم ولی از اونجایی که ووت ها به طرز فجیعی افت کرده تا این پارت و پارت قبل به 260+ نرسه پارت بعد رو آپ نمیکنم♡

بذارین قبل پارت اینو براتون بذارم که بفهمین پارت قبل نایل که اونا رو تنها گذاشت خودش کجا رفت😂:


😂😂😂😂😂😂😂

خب دیگه بریم پارت جدید؟

بریممممممممممممم هوراااا!!

***

لویی خسته تر از همیشه -انقدر حرف زده بود حس میکرد حتی ممکنه تارهای صوتیش آسیب دیده باشه- از سرکار برگشت و لباس هاش رو عوض کرد.

تو آینه نگاهی به خودش انداخت و دستی به موهاش کشید، سعی کرد لبخند بزنه و سرحال به نظر برسه چون نباید وقتی از سرکار میومد خستگی هاش رو هم با خودش به خونه میاورد، هری کل روز تنها بود و حالا قرار نبود با یه دوست پسرِ خسته رو به رو شه.

پسر چشم آبی حتی از فکر کردن به هری که وقتی اومد بعد از بغل کردن و بوسیدنش دوباره روی کاناپه دراز کشیده بود، لبخند زد اما صدای شکمش بهش فهموند که یا باید همین الان یه چیزی بخوره یا قبل از شام از گرسنگی زیاد جون میده پس به سمت یخچال رفت.

در کمال تعجب، یخچال خالی از هر نوع خوراکی بود. و چیزایی که داخلش باقی مونده بود هم برای مصرف مستقیم به شکم خالی پیشنهاد نمیشد.

"هری؟؟؟! بیب خوراکی های یخچال کجا رفتن؟"
لویی در حالی که تا نیمه داخل یخچال فرو رفته بود تا شاید چیزی پیدا کنه بلند پرسید.

"خورده شدن."
هری از توی پذیرایی با صدای بلندی جواب داد.

"همشون؟ جیزز! باز زین و نایل اومدن اینجا رو غارت کردن؟"
لویی در حالی که غرغر میکرد در یخچال رو بست و سراغ کابینت ها رفت تا حداقل اونجا چیزی برای خوردن پیدا کنه.

"نه اونا نیومدن. من خوردمشون."
هری به سادگی جواب داد و باعث شد گردن لویی با بیشترین سرعت ممکن به اون سمت بچرخه‌.

"ولی- ولی ما همین دو روز پیش خرید کردیم!"

لویی با تعجب گفت و به سمت هری راه افتاد. اون چند وقتی میشد که خیلی غذا میخورد‌، البته نه اینکه این چیز بدی از نظر لویی باشه‌. فقط لویی یکم گیج شده بود. شاید هری قبلا هم همینطور بود ولی اون دقت نمیکرد؟

"میدونم لو، باید دوباره بریم خرید."

لویی نمیتونست تصور کنه هری تونسته اون همه غذا شامل کنسرو ماهی، سیریال، بروکلی، ماست میوه‌ای و چند نوع خوراکی دیگه رو فقط تو دو روز بخوره و حتی مریض هم نشه!

شاید این یکی از مزایای الهه بودن بود. چون اگه لویی این کار رو میکرد قطعا تا دو روز اسهال میگرفت.

لویی وقتی توی کابینت هم چیزی برای خوردن پیدا نکرد دست از پا درازتر به پذیرایی رفت و کنار هری روی کاناپه نشست.

هری که حالا نیم خیز روی کاناپه نشسته بود، با بی حوصلگی تلویزیون تماشا میکرد در حالی که یه کاسه دستش بود.

"چی میخوری بیب؟"

هری بدون اینکه نگاهش رو از تلویزیون بگیره کاسه رو به سمت لویی گرفت.

"خیارشور؟"
لویی با گیجی پرسید.

"خوشمزه‌ست."

هری شونه اش رو بالا انداخت و بعد شروع به عوض کردن کانال- اونم هر دو ثانیه یه بار- کرد. لویی پوکر شد و سعی کرد هنوز هم فکر کنه این عجیب نیست.

وقتی بالاخره هری دست از عوض کردن کانال ها برداشت، تلویزیون در حال نشون دادن تبلیغ بود. یه مرد خیلی جذاب تو یه خونه رویایی در حال تبلیغ شامپو و افترشیو بود.

"اه اینا که خیلی بدمزه ان."

لویی اول فکر کرد هری منظورش خیارشوره ولی وقتی دید اون خیلی جدی با اخم به تلویزیون زل زده چشم‌هاش گرد شد.

"وات د- مگه تو افترشیو خوردی؟!"
لویی احساس میکرد دهنش از این بازتر و چشم‌هاش گشادتر نمیشه.

و یه دفعه به یاد آورد که هفته‌ی پیش یکی از قوطی های افترشیو به طرز عجیبی گم شد.

"نه دارم میگم‌دیگه. بد مزه‌ بود، نخوردم."
هری با لحنی که توش شوخی دیده نمیشد جواب داد و به خیارشورِ توی دستش گاز بزرگی زد.‌

"این- عام..."
لویی چند بار شوکه پلک زد اما دوباره به یادآورد که لویی قبلا برای خوردن کاندوم هم تلاش کرده پس این خیلی عجیب هم نبود، بود؟

"خیلی خب امشب شام چی میخوای درست کنی؟ فکر کنم همین الان برم خرید چون خیلی گرسنمه."
لویی سعی کرد بحث رو عوض کنه، گردنش رو کمی کج کرد و جلوی دید هری رفت تا تاثیر بیشتری بذاره.

" حال ندارم غذا درست کنم. میشه امشب از بیرون غذا بخریم؟"

بخشی از ذهن لویی که همیشه نیمه خالی لیوان رو میدید این بار یادآوری کرد که تو این دو هفته هری فقط دو سه بار غذای خونگی درست کرده و خیلی بیشتر از قبل میخوابه، دیگه زیاد باغ وحش نمیره و مثل قبل انرژی نداره.

ولی بخش خوشبین ذهنش میگفت باید دوست پسر خوبی باشه و درک کنه اگه یه مدت هری بی حوصله ست و بهش زمان بده تا حالش دوباره خوب شه.

پس هیچی نگفت و طبق معمول تلفن رو برداشت تا پیتزا یا ساندویچ سفارش بده.

"من سوشی میخوام."
هری کاسه ی خالی از خیارشور رو کنار گذاشت و دوباره کانال رو عوض کرد.

"سوشی؟؟ منظورت همون ماهی خامه که خیلی ازش بدت میومد؟"
انگشتای لویی که درحال حرکت روی صفحه ی گوشی بود تا شماره بگیره از حرکت ایستاد و لویی احساس کرد شاید اشتباه شنیده.

"آره از همونا، دلم میخواد یکم امتحان کنم."
هری با چشمای معصومش به لویی نگاه کرد و بعد لبخند ریزی بهش زد.

لویی سرش رو تکون داد و شماره گرفت اما ذهنش این بار نتونست مخالفتی کنه. هری دلش غذایی رو میخواست که ازش متنفر بود؟

'این دیگه عجیبه!'

***

"باز دوباره چه فاکی بین تو و هری اتفاق افتاده که مثل برج زهرماری؟"
زین بعد از اینکه سیزدهمین تماس رو قطع کرد صندلیشو رو به سمت لویی سُر داد و وقتی نزدیکش رسید با کلافگی پرسید.

چون اون لویی رو خوب میشناخت. شاید حتی بهتر از خودش.

وقتی لویی هیچ شوخی و کرمی نداشت و موقع جواب دادن به تلفن ها روی برگه ی زیردستش نقاشیِ دیک میکشید، مشخص بود که موضوع مهمی ذهنش رو درگیر کرده.

لویی آه دراماتیکی کشید قبل از این که جواب بده.

"هری تازگیها خیلی زود خسته میشه، همش خوابش میاد و مدام خمیازه میکشه‌."

"همین؟ خب کمتر تو کون همدیگه باشید. وقتی بچه رو تا سه نصفه شب برای جفت‌گیری بیدار نگه میداری همین میشه."

زین پوکر جواب داد و خواست از لویی فاصله بگیره اما لویی چشم‌غره وحشتناکی به زین رفت و به ساق پاش لگد محکمی زد.

"بولشت تحویل من نده. فقط همین نیست. اون جدیدا خیلی زیاد غذا میخوره. وقتی میگم خیلی یعنی خیلی! حتی بعضی وقتا یه جوری به من نگاه میکنه انگار که منم غذام."
لویی دستش رو تو هوا تکون داد و وقتی تلفن زنگ خورد قطعش کرد تا مزاحم حرف زدنش با زین نشه.

"الان ناراحتی که کل حقوقت برای خورد و خوراک میره یا می‌ترسی هری تو رو بخوره؟"

زین همونطور که صورتش از درد جمع شده بود و پاش رو میمالید پرسید و لویی حس کرد دلش میخواد سرش رو محکم به میز بکوبونه اما نفس عمیقی کشید و سعی کرد منطقی تر حرف بزنه.

"ببین نکته اینجاست که اون غذاهایی که قبلا دوست نداشت رو الان با ولع و اشتها میخوره. یا یه سری از غذاهایی که عاشقشون بود رو دیگه نمیخوره. برنامه غذاییش عجیب شده. من فقط یکم دارم نگران میشم میدونی؟"

زین مکثی کرد و چند لحظه جدی به لویی نگاه کرد قبل از اینکه جواب بده:

"نه! متاسفانه نمیدونم لویی! چون هیچ‌کدوم از اینایی که گفتی عجیب نیست‌. لازم هم نیست نگران باشی اون یه الهه‌ست هیچیش نمیشه."

همون لحظه صدای موبایل لویی بلند شد. لویی موبایل رو از روی میز برداشت، یه پیامک از طرف هری داشت که به محض خوندن ابروهاش بالا رفت.

"چی شده؟"

زین با کنجکاوی پرسید و سرش رو جلوتر برد تا بتونه صفحه ی گوشی لویی رو ببینه.

"هریه. میگه سرش درد میکنه و امروز زودتر میره خونه."

لویی ناباورانه به صفحه گوشی خیره شد و بعد با نگرانی به زین نگاه کرد. هری بعد چهار روز امروز تصمیم گرفته بود بخاطر ماریو هم شده به باغ وحش بره.

"اون تا الان هیچوقت سردرد نگرفته بود!"

"لویی! تو داری زیادی حساس میشی. اون تمام عمرش تو جنگل بوده و فقط چند ماهه که سبک زندگیش به کلی تغییر کرده. این چیزهایی که تو میگی میتونه از عوارض همین باشه شاید تو فقط تا الان زیاد بهش دقت نمیکردی."

لویی با شنیدن حرف های زین احساس کرد یکم آروم شده اما هنوز هم نگران بود. زین با آرامش لیوان چاییِ لویی رو از روی میزش برداشت و قبل از اینکه اونو بخوره ادامه داد:

"منم اگه یه عمر تو طبیعت زندگی می‌کردم و بعد میومدم توی شهر شلوغ و آلوده و گیر تو میفتادم این شکلی میشدم."

لویی اول سرش رو تکون داد ولی بعد که متوجه شد زین چی گفته پس گردنی محکمی بهش زد که باعث شد نصف چایی داغ روی شلوار زین خالی بشه.

زین دادی زد و شلوارش رو از خودش فاصله داد اما قبل از اینکه حتی به تلافی فکر کنه تلفن زنگ خورد، پس با بی میلی و حرص گوشی رو برداشت و به لویی چشم غره رفت.

***

سه روز گذشته بود و لویی هنوز نمی‌خواست کاملا باور کنه که اوضاع عجیب شده.

اینکه هری تو خونه یه دفعه و بدون هیچ دلیلی میدوید و لویی رو محکم بغل میکرد و چند دقیقه بعد طوری رفتار میکرد که انگار لویی وجود نداره و به کوچیک ترین بهونه از دستش ناراحت میشد، بعد دوباره لویی رو میبوسید و ازش میخواست که سکس داشته باشن.

نه اینا عجیب نبود.

حتی الان که هری نیمه لخت روی مبل دراز کشیده بود و فیلم میدید هم عجیب نبود.
چون چند روزی بود که هری تو خونه فقط یه شلوارک میپوشید و مدام میگفت که خونه خیلی گرمه. در صورتی که اواخر پاییز بود و لویی حتی با هودی هم احساس سرما میکرد.

به هر حال لویی به این موضوع اعتراضی نداشت. چون فاک! بدن هری جذاب ترین و هات ترین بدنی بود که لویی تا حالا دیده بود. درست همونطوری که بدن یه الهه‌ی یونانی بی نقصه.

لویی به جای تماشای اون فیلمِ حوصله سر بر به هری خیره شد اما چیزی نگذشت که متوجه شد هری یکم چاق شده.

این هم عجیب نبود، بود؟
لویی به دوست پسرش حق هم میداد که با برنامه غذایی که در پیش گرفته شکمش یکم بزرگ بشه.

هرچند این چیزی از جذابیت هری کم نمی‌کرد و از نظر لویی حتی کیوت تر هم شده بود. اصلا عادلانه نبود که هری اون همه غذا بخوره و باز هم مثل یه سوپر مدل به نظر بیاد پس این دیگه قطعا طبیعی بود.

اما تمامِ افکار لویی با شنیدن صدای ناگهانی گریه هری از توی هوا ناپدید شد.

"هری؟ چیشده بیبی؟ من کاری کردم؟ جاییت درد میکنه؟"

لویی با نگرانی به هری که اشک می‌ریخت و بلند گریه میکرد نزدیک شد و نگران صورتش رو بین دستاش گرفت. نمیدونست چرا یه دفعه اینطوری شد و بدتر از اون نمیدونست الان باید چیکار کنه.

"مُرد."
هری بین هق هقش گفت و قلب لویی از ترس ایستاد.

"کی مرد؟!"
لویی احساس میکرد الان سکته میکنه اما جز پاک کردن اشک های هری و نوازش گونه اش کاری از دستش بر نمیومد.

"اسبه."

لویی با گیجی به تلویزیون نگاه کرد و تازه فهمید جریان چیه. اون فقط داشت درباره فیلم حرف میزد.

"اون بیچاره فقط پاش شکسته بود چون تو برف کلی راه رفته بود، چرا کشتنش؟"

هری با بغض پرسید و لویی که خیالش راحت شده بود نفسش رو بیرون فرستاد.

"اون فقط یه فیلمه سوییتی. اونا که واقعاً یه اسب رو نمیکشن. آروم باش و بخاطرش گریه نکن، خب؟"

لویی سر هری رو بغل کرد و دم گوشش به آرومی حرف زد در حالی که موهای بلندش رو نوازش میکرد و با دست آزادش تلویزیون رو خاموش کرد.

اما وقتی دستش رو روی بازوی برهنه‌ی هری گذاشت متوجه شد هری چقدر داغه و دوباره نگران شد. سریع هری رو از خودش فاصله داد و دستش رو روی پیشونیش گذاشت.

"فاک هری تو تبِ شدید داری!"
لویی با نگرانی گفت و به چهره‌ی هری نگاه کرد.

"من که همش بهت میگم اینجا خیلی گرمه لو."
هری با لب های آویزون غرغر کرد و بعد از اینکه بینیش رو بالا کشید سرش رو به هودی نرم لویی مالید.

"تو قبلاً اینجوری نبودی."
لویی انگار که با خودش حرف بزنه زیر لب گفت. واقعا دست پاچه و گیج شده بود، نکنه هری سرماخورده بود؟!

"چه جوری؟"
هری سرش رو بلند کرد و از پایین مظلومانه به لویی نگاه کرد.

"نمیدونم. من فقط نگرانم که مریض شده باشی هزا."

لویی آروم گفت و خواست بلند شه تا دماسنجی که تو وسایل اولیه داشت رو بیاره اما هری دستش رو کشید و نذاشت تکون بخوره.

"به من گفتی مریض؟؟؟"
هری پرسید و لحنش اصلا دوستانه نبود.

"چون من همش خوابم میاد و گرسنمه و گرممه بهم میگی مریض؟ اینطوری که نایل همیشه مریضه!"

"من قصد بدی نداشتم هری، فقط میخواستم بگم اگه احساس میکنی خوب نیستی میتونیم بریم دکتر. اینجوری خیال منم راحت میشه."

لویی آروم توضیح داد و خودش هم از صبری که نشون داد تعجب کرد. هری چند لحظه بهش نگاه کرد و بعد لبخند زد.

"من خوبم لو. نگران نباش."

اما همون لحظه عطسه کرد. وقتی دستش رو از جلوی دهنش برداشت لویی تقریباً احساس کرد که روحش از بدنش جدا شد.

چون هری خون دماغ شده بود. حتی خود هری هم با تعجب انگشتش رو زیر دماغش کشید و حالا اونم گیج شده بود.

"ما همین الان میریم دکتر! همین الان!!!!"

لویی نفهمید از خونه تا بیمارستان رو چجوری رانندگی کرد. هری یه دستمال جلوی دماغش نگه داشته بود و بیشتر از خودش نگران لویی بود چون کاملاً وحشت زده به نظر میرسید جوری ممکن بود سکته کنه.

وقتی وارد اتاق دکتر شدن-البته لویی اصرار کرد که به بخش اورژانس برن ولی پرستارا و هری لزومی ندیدن- هری روی تخت نشست و دکتر شروع به معاینه کرد.

"خب مشکلتون چیه؟"

هری دهنش رو باز کرد تا جواب بده اما لویی زودتر حرف زد.

"دوست پسر من یه مدتیه که خیلی زود خسته میشه، سلیقه غذاییش عجیب شده و خیلی بیشتر از قبل غذا میخوره."

"خب و دیگه؟"
دکتر که انگار از اینکه لویی به هری اجازه ی حرف زدن نداد ناراحت شده بود اخمی کرد اما چیزی نگفت.

"راستش من-"
هری شروع کرد و دستمال رو توی سطل اشعال کنارش انداخت.

"اون تب داره و نیم ساعت پیش وقتی عطسه کرد خون دماغ شد."
لویی گفت اما حتی متوجه نمیشد که داره حرف هری رو قطع میکنه.

دکتر چشم هاش رو برای لویی چرخوند و بعدمعاینه های عادی مثل فشار خون و چک کردن دمای بدن با دماسنج و چند تا چیز دیگه رو انجام داد.

"خب هری بهم بگو ببینم تازگیا حادثه فیزیکی مثل تصادف نداشتی؟"

هری سرش رو به نشونه نه تکون داد.

"احساس حالت تهوع یا اینکه حالت خوب نباشه چی؟ هر چیزی که اذیتت کنه."
دکتر دوباره پرسید و بعد چیزی توی برگه ی زیر دستش نوشت.

"غیر از چیزایی که لویی گفت، زیاد دستشویی میرم. نمیدونم چرا. و موقع مسواک زدن از لثه هام خون میاد. همین."
هری گفت و از جیبش شکلاتی رو درآورد، روی میز دکتر گذاشت و بهش خسته نباشید گفت.

"و اینکه خیلی دمدمی مزاج شده."
لویی بی توجه به کار هری که باعث لبخند دکتر شده بود گفت و سعی کرد نشون نده که الان از نگرانی گریه میکنه.

"ممنون هری. خیلی خب. من که فعلا مشکل جدی نمیبینم. باید یه آزمایش خون انجام بشه تا دقیق تر نظر بدم."

دکتر جواب داد و برگه ای که توش آزمایش رو نوشته بود به لویی داد. لویی و هری باید دو ساعت برای اومدن جواب آزمایش صبر میکردن.

تو این مدت لویی با اضطراب پاش رو به زمین میکوبید و دیگه ناخنی برای جویدن نداشت. ذهنش به سمت هزار تئوری و احتمال میرفت و حالش رو بدتر میکرد.

در مقابل، هری که الان خوب به نظر میرسید با بیخیالی کنار لویی نشسته بود و با کنجکاوی اطراف رو نگاه میکرد چون تا حالا به بیمارستان نیومده بود.

و داشت ماست میوه‌ای با طعم آواکادو میخورد. لویی حتی با نگاه کردن به اون قوطی حالت تهوع میگرفت.

وقتی جواب حاضر شد اون دو نفر دوباره داخل مطب رفتن و منتظر نظر قطعی دکتر شدن.

دکتر بعد از چند دقیقه بررسی کردن برگه آزمایش عینکش رو روی صورتش تنظیم کرد و شروع به حرف زدن کرد.

"خوشبختانه دوست پسرتون به هیچ بیماری جدی یا خطرناکی مشکوک نیست. هرچند..."
دکتر مکثی کرد و نگاهی به هری انداخت. بعد سرش رو تکون داد و انگار به چیزی که به ذهنش رسیده بود خندید.
" اگر دختر بود قطعا تشخیص میدادم که بارداره. اما اون پسره پس همه‌ی این علائم فقط بخاطر تغییرات هورمونی بدنشه. که با دارو به راحتی حل میشه."

لویی فقط به شنیدن جمله ی آخر احتیاج داشت پس نفس حبس شده‌اش رو با خیال راحت بیرون داد، دست هری رو تو دستش گرفت و اونو فشرد. اما هری حس میکرد بجای اون،خود لویی به دلداری نیاز داره!

زندگی دوباره برای لویی رنگی شد و تونست لبخند بزنه پس از دکتر تشکر کرد و با هری به خونه برگشت.

"آره حالش خوبه، بستریش نکردن. نه! میگم که خوبه. چند تا آمپول و قرص دادن فقط."

لویی پشت تلفن داشت با نایل حرف میزد. چون هری به نایل خبر داده بود که دکتر رفتن و حالا نایل داشت لویی رو سوال پیچ میکرد‌.

"منظورت چیه؟ تو راه برگشت رفتم داروخونه و همه چیز رو گرفتم ولی احتمالا از فردا مصرفش رو شروع می کنه."

لویی با اخم سرش رو کج کرده بود تا گوشی رو نگه داره چون با هر دوتا دستش مشغول لاک زدن پاهای هری بود.
هری هم با هدفون آهنگ گوش میداد، مشغول خوندن مجله بود و اصلا حواسش به مکالمه لویی نبود.

"دارم بهت میگم حق نداری هیچ کدوم از اون قرص و آمپول ها رو به هری بدی. مجبورم نکن برای سومین بار این جمله رو تکرار کنم تاملینسون."
لویی بخاطر لحن نایل که توش هیچ اثری از شوخی نبود تعجب کرد و دست از لاک زدن برداشت.

"اونوقت میتونم بدونم این به تو چه ربطی داره و چرا؟"

هری که متوجه شده بود لویی عقب کشیده نگاهی به سمتش انداخت و با نگاه ازش پرسید چی شده؟

"برای اینکه احمقی و اینطوری ممکنه هری رو واقعاً مریض کنی."

لویی سرش رو به نشونه ی 'هیچی بیبی، چیزی نیست.' تکون داد و در لاک رو بست.

"چرا کصشر میگی نمیفهمم."

نایل نفس عمیقی کشید که احتمال برای این بود که آروم بمونه و لویی هم صداش رو شنید.

"با این همه علائمی که هری داره، تا حالا یه بار هم به ذهنت نرسید که ممکنه حامله باشه؟"

لویی اول خندید و بعد برای چند لحظه لال شد. حرف نایل از نظرش انقدر مسخره و بی منطق بود که حتی نمیدونست چی‌ بگه. فقط میدونست اگه نایل نزدیکش بود عقیمش میکرد.

"من تو این مورد اصلا شوخی ندارم نایل‌."

"منم شوخی نکردم."
نایل جدی جواب داد و صداش کم کم داشت خصمانه میشد.

"اینکه تو میگی یه پسر حامله باشه مثل این میمونه که بگی آدم فضایی وجود داره. همینقدر بی منطق."
لویی دستش رو تو هوا تکون داد و توجه هری با شنیدن کلمه ی 'حامله' دوباره به سمتش جلب شد.

"وایسا ببینم مگه تو فکر میکنی آدم فضایی وجود نداره؟"
نایل با تعجب پرسید و چشمای لویی گرد شد.

"مگه تو فکر میکنی وجود داره؟"
لویی شوکه پرسید و نایل پوفی کشید.

"چشمات رو باز کن و دقت کن. هری یه آدم معمولی نیست. یه الهه‌ست. دوست پسر عزیزت خودش حاصل عشق آرتمیس و آفرودیت بوده. الهه ها که رحم اجاره ای نمیگیرن میدونی؟ پس چرا فکر میکنی حامله بودن هری امکان نداره؟"
نایل سعی کرد منطقی تر توضیح بده و لویی از گوشه ی چشم به هری که هنوز با کنجکاوی بهش زل بود نگاهی انداخت.

"چون هری حامله نیست!"
لویی گفت و ابروی هری بالا پرید.

"میدونستی آپولو الهه‌ی خورشید و موسیقی که با اینکه یه مرد بود حامله شد و بچه زایید، دایی هری محسوب میشه؟"

لویی هنوز هم قانع نشده بود ولی جوابی نداشت. باید اعتراف میکرد حتی دکتر هم گفته بود که اگه هری دختر بود قطعا تشخیص میدادکه حامله ست. ولی حتی تصور اینکه هری الان حامله باشه تمام سیم های مغزی لویی رو میسوزوند.

لویی ناخودآگاه نگاهش به هری افتاد و بیشتر به شکمش دقت کرد.

"الو؟ زنده‌ای؟"
نایل وقتی چند لحظه هیچ جوابی از لویی نشنید پرسید.

"آ-آره. ولی- یعنی... الان باید بیبی چک بخرم؟!"

لویی با لکنت پرسید و صدای ضربه ای رو شنید که احتمال میداد نایل تو سر خودش زده باشه.

"و کجاش فرو کنی؟ تو کونش؟ اون یه الهه ست لویی! یه الهه ی پسر!"

اگه تمام چیزایی که درحال اتفاق افتادن بود رو میذاشتن کنار، لویی میتونست از اینکه داره برای یه بار هم شده نایل رو حرص میده لذت ببره اما نه، الان قطعا نمیتونست!

"من- آخه- کجای دنیا آدم دوست پسرشو حامله میکنه؟"
لویی با صدای بلندی پرسید و حس کرد تا چند لحظه‌ی دیگه حمله‌ی قلبی بهش دست میده.

لویی حتی تو تصور و خوابش هم همچین چیزی رو نمیدید. اینکه یه الهه رو باردار کنه.

"گاوت زایید رفیق. بابا شدی رفت. شت! شت! شت! من برم به زین خبر بدم. بعد میایم اونجا باهم یه فکری میکنیم!"
نایل با هیجان جواب داد و قبل از اینکه لویی بتونه مخالفت یا موافقت کنه قطع کرد.

لویی اول به صفحه ی گوشیش و بعد به هری زل زد. همه چیز انقدر عجیب بود که حس میکرد داره کابوس میبینه.

اما لبخندِ احمقانه ای که هری بهش زد و به طرز دردناکی کیوت بود، نمیتونست یه کابوس باشه!

"هولی شت... من -دارم- پدر- میشم؟!"

***

خب خب خب
آقا بیاین شیرینی پخش کنم

داروین جان داداش مبارکت باشه، یک سال پیش بهم پیتزا دادی هری رو حامله کنم بالاخره نتیجه اش رو گرفتی😂

این پارت کامل با نیلو بود و انقد خوب درش آورد که واقعا ممنونشم.

iamnrk
مرسی بیبی🥺❤

مرسی که میخونید♡

-Siloo

Continue lendo

Você também vai gostar

119K 17.2K 61
"یکم صبر داشته باش، همه‌چیز تغییر میکنه..." "همه‌چیز؟! نه...هیچ چیزی عوض نمیشه، مگه اینکه اون لعنتی تغییر کنه..." "پس انجامش بده...نظرش رو تغییر بده...
46.6K 9K 20
اشتراک بین آدم‌ها میتونه ناچیز باشه...یا عجیب یا بی‌ربط یا مرموز اشتراک اون‌ها ایستگاه اتوبوس و آفتاب سر صبح بود...
131K 15K 34
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
288 50 6
چی میشه اگه بعد از مدتها، کسی که برات با ارزش ترین بوده پیشت برگرده؟ کسی که عاشقش بودی پس از چند سال پیداش بشه و ازت درخواست کنه تا دوباره دوش به دوش...