بکهیون سومین پیک مشروبش رو یه نفس نوشید و
احساس سوزش تو گلو و معده ش اذیتش کرد اما اصلا اهمیتی نداشت،همین که ذهنش خالی شده بود و دیگه خبری از اون افکار مزاحم و عذاب آور نبود در حال حاضر براش کفایت می کرد،به همین سادگی.
همین که دستشو برای برداشتن چهارمین پیک مشروبی که بارمن مقابلش قرار داده بود،دراز کرد یه دست روی گودی کمرش احساس کرد.
سرشو چرخوند و چماشو برای مردی که کنارش نشسته بود،ریز کرد و با یه نما از لبخند دندون نمای به ظاهر جذابش مواجه شد.
-سلام...
مرد فریاد زد تا حرفشو با وجود صدای بلند موزیک به گوشش برسونه.
بکهیون بدون اینکه جوابشو بده همچنان به نگاه خیره ش ادامه داد.
-اولین بارته که به این بار اومدی؟من قبلا تو رو اینجا ندیده بودم.
مرد پرسید و خودشو به بکهیون نزدیکتر کرد.
بکهیون کوتاه سرشو تکون داد.
یه گفت وگوی کوتاه که اشکالی نداشت؟!
به هر حال اون یه پسر بالغ نوزده سالست نه یه بچه
کوچولوی پنج ساله که مامانش از حرف زدن و قبول
کردن خوراکی از غریبه ها منعش کرده باشه.
-من زیاد اهل اینجور جاها نیستم برای کم کردن استرس و مشغله ی فکریم تصمیم گرفتم به این بار بیام.
-حدس می زدم،حتی ظاهرتم به اینجا نمی خورده.
بکهیون یکی از ابروهاشو بالا انداخت.
-مگه ظاهرم چه مشکلی داره؟
مرد دستاشو تکون داد.
-منظورم بدی نداشتم کوچولو،ظاهرت به پسرای درسخون و باهوش می خوره نه آدمی که بیشتر وقتشو تو بارها و کلاب ها می گذرونه.
گفت و یه لبخند روشن به امگا زد.
-کوچولو؟من اسم دارم.
بکهیون پنجمین پیک مشروبشو بالا داد.
-من که اسمتو نمی دونم پس مجبورم کوچولو صدات کنم.
مرد شونه هاشو بالا انداخت.
-بکهیون...
مرد دستشو برای آشنایی دراز کرد.
-خوشبختم بکهیون،من دنیلم.
بکهیون با دست کوچولوش دست دنیلو تو دستش گرفت و سریع رهاش کرد.
-بزنیم به سلامتی آشنایمون؟
-نه ممنون،نمی تونم.
بکهیون رد کرد.
به اندازه ی کافی احساس مستی می کرد،فکر نمی کرد نوشیدن الکل بیشتر پیشنهاد خوبی براش باشه.
-یالا بکهیون،فقط یکی...یه آبجو که هیچ ضرری برات نداره و الکلش هم اینقد بالا نیست که مستت
کنه؟هومم؟نظرت چیه؟
بکهیون نفسشو به بیرون فوت کرد.
-باشه اما خودم می خرم و پولشو میدم.
دنیل خندید و بکهیون رو نادیده گرفت.
به بارمن اشاره کرد و دو تا آبجو سفارش داد.
بکهیون نمی دونست چرا دنیل براش آبجو سفارش داده و فکری هم در موردش نمی کرد.
اون رو به سختی می شناخت اما واقعا پسر خوب و
صمیمیی به نظر می رسید و این چند دقیقه ی که کنار هم گذرونده بودند هیچ حرکت اشتباهی انجام نداده بود با این حال احساس خوبی در موردش نداشت.
بکهیون دستشو زیر چونش گذاشت و نگاهشو تو کلاب چرخوند.
رقص نور و چراغ های رنگارنگی که چشمک
می زدند،مردم مشغول نوشیدن،رقصیدن واعمال قبل از سکسی که برای چشمای نسبتا پاکش عجیب به نظر می رسید.
-بیا...آبجوت...
دنیل با نیشخند گفت و بطری آبجو رو به دست امگای مو نقره ای داد.
بکهیون تشکر کرد.
دهنه ی بطریو به لبای صورتیش چسبوند و دهنشو از مایع داخلش پر کرد.
البته هیچ چیز نمی تونست با شامپاینی که خونه ی آقای هان خورده بود رقابت کنه و اون رو شکست بده با این حالش مزه ش قابل قبول بود.
آبجوی داخل دهنشو قورت داد و نصف بطری رو به
سرعت خالی کرد.
احساس عجیبی می کرد.
سرش گیج می رفت و بدنش شل شده بود،احساس می کرد.
بطری آبجوشو روی پیشخوان گذاشت.
چشماشو بست و دستشو تکیه ی سر سنگین شده ش کرد،خشته و خوابالود شده بود و احساس می کرد یه وزنه ی یه تنی به بدنش وصل شده.
لعنت بهش،یه چیزی درست نبود...
اون قبلا هم مست شده بود اما هرگز همچین اتفاقی براش نیفتاده بود و بدنش اینطور واکنش نشون نداده بود.
-اوه بکهیون،اتفاقی افتاده؟حالت خوبه؟
دنیل با نگرانی پرسید.
-خوبم؟نه...نیستم...
بکهیون نفس نفس زنان با صدای ضعیفی گفت و ناله ای کرد.
چه مرگش شده بود؟
حالش اصلا خوب نبود.
از روی صندلی پایین اومد و سعی کرد با وجود حال بدش تعادلش حفظ کنه و بایسته اما تلو تلو خورد،
بدنش نتونست وزنشو تحمل کنه و روی زمین افتاد.
دنیل خم شد.
-بکهیون...چی کار می کنی؟مراقب باش،بذار کمکت کنم.
بازوهای عضالنیش رو دور کمرباریکش پیچید و بلندش کرد.
_نه...خودم می تونم...
بکهیون زبون سنگین شده ش رو به حرکت در اورد و با لکنت گفت اما دنیل اجازه ی حرکت به بدن بی جونش رو نداد.
-نه...ممکنه به خودت صدمه بزنی.
آلفا گفت و فشار دستای قویشو بیشتر کرد.
-نه،نکن...کمک تو رو نمی خوام...به جون سوک سونبه زنگ می زنم...
دنیل چشماشو چرخوند و بهش توجه ی نکرد.
-ولم کن...جون سوک سونبه،اون...باید به اون زنگ
بزنم...
-داری حوصله ی منو سر میبری بکهیون،تو با من میای.
بکهیون سعی کرد مبارزه کنه اما ضعیف تر چیزی بود که کاری از پیش بره و خودشو از دست دنیل نجات بده.
-نه...نه...تو...
آلفا با خشم بهش غره رفت.
-ساکت شو وگرنه دهنتو میبندم.
گفت و امگای بیچاره رو از وسط جمعیت به سمت در پشتی کلاب کشوند.
بکهیون خیلی گیج بود و دقیقا مطمئن نبود که چه اتفاقی می افته اما مطمئن بود که دنیل فکر خوبی تو سرش نیست و می خواد بهش آسیب بزنه.
-نکن...من ...باید برم.
دنیل مچ دست بکهیونو محکم فشار داد و ساکتش کرد.
-اگه یه کلمه ی دیگه از اون دهن کوچولوت که فقط برای به فاک رفتن و ساک زدن ساخته شده استفاده کنی،دستتو می شکنم،فهمیدی؟
دنیل با لحن خطرناکی گفت.
بکهیون وحشت زده آب دهنشو قورت داد سرشو در جواب آلفای عصبانی کنارش تکون داد.
اگه بدنش اینقدر بی فایده نشده بود بهش نشون می داد دست کی قرار بشکنه و دهن کی برای به فاک رفتن ساخته شده.
دنیل بهش نگاهی انداخت و صورتشو جمع کرد.
-لعنتی،چرا هنوز بیداره؟به هر امگای که اون دارو رو
دادم سریع بیهوش شد.
با خودش گفت اما با وجود گیج بودنش تونست بشنوه.
دارو؟
دنیل بهش دارو داده بود؟
پس به خاطر همین این اتفاق برای بدنش افتاده بود و توان مبارزه کردن باهاش رو نداشت؟
این دومین باری بود که به کلاب اومده بود،بار اول با
دوست دختر سابقش تهیون و حالا خودش به تنهایی.
اگه می دونست قرار بدشانسی بیاره و گیر دنیل بیفته هیچ وقت پاشو اینجا نمی ذاشت.
یه تصمیم اشتباه قرار بود زندگیشو نابود کنه.
دنیل صندوق عقب ماشینشو باز کرد و برای اینکه امگا رو داخلش جا بده،از روی زمین بلندش کرد.
-نه...نه...
بکهیون دست و پا زد،نباید این اتفاق می افتاد.
زندگیش هر چقدرم فلاکت بار و پر از سختی بود،دلش می خواست ادامش بده.
نه اینکه بعد از اینکه به بدترین روش مورد تجاوز قرار گرفت به کام مرگ بره.
فاک...
این چیزی نبود که اون می خواست.
نه...نباید این اتفاق می افتاد،باید اول والدین واقعیش رو پیدا می کرد و همونطور که مادرش ازش خواسته بود سراغ عشق واقعیش می رفت.
دست و پا زد.
-داری کار رو سخت می کنی،قول میدم اگه پسر بدی نباشی و خوب بهم حال بدی،ولت کنم.
دروغ!
قرار نبود هیچ وقت این اتفاق بیفته،بعد از استفاده کردنش مثل یه تیکه آشغال دورش می نداخت.
-عوضی...تو...تو فقط یه تیکه گوهی...باید دست از
سرم...برداری.
بکهیون به سختی گفت و مشتای بی جونش رو به قفسه ی سینه ی آلفا کوبید.
-کثافت کوچولو،فکر کنم باید همین حالا کاری کنم تا حساب کار دستت بیاد.
دنیل با لحن بدجنسی که بدن امگا رو به لرزه می انداخت گفت و زیپ شلوار جینشو باز کرد.
دکمه ی شلوار بکهیونو باز کرد اما قبل از اینکه اونو
پایین بکشه با مشت محکمی که به صورتش خورد،رویزمین سخت و سرد کوچه ی بن بست افتاد.
-چه غلط کردی؟!
دنیل با خشم پرسید و یه صدای بم جوابش رو داد.
-دارم یه متجاوز،یه آلفای حال بهم زن و کثیف که لیاقتش مرگه رو ادب می کنم.
یه صدای آشنا...
دنیل غرید و سعی کرد از روی زمین بلند بشه اما با مشت دیگه ای که تو شکمش خورد و روی زمین دراز شد.نجات دهنده ش پاشو روی قفسه ی سینه ی دنیل گذاشت و با پلیس تماس گرفت.
بکهیون سعی کرد با بیهوشی که به سراغش اومده بود بجنگه و کسی که نجاتش داده بود رو ببینه اما موفق نشد.
-همه چیز تموم شد...تو در امانی.
قبل از اینکه بیهوش بشه یه نفر با مالیمت توی گوشش زمزمه کرد،بقلش کرد و در حالی نوازشش
می کرد،کاپشنشو روش انداخت.
بکهیون آهی کشید و تو احساس امنیتی که از مرد گرفته بود غرق شد و دنیا مقابل چشماش سیاه شد.
🍰🍩🍰🍩🍰🍩
سوهیون سیگارشو از لباش فاصله داد و دودشو به بیرون فوت کرد.
دوستش لباشو به گردن دختری که کنارش نشسته بود
چسبوند و شروع به بوسیدن و مارک گذاشتنش کرد.
-اوپااا...اوممم...
سوهیون چشماشو چرخوند،احساس می کرد پورن زنده داره تماشا می کنه.
-چرا یه اتاق نمی گیرید؟باور بکنید من از دیدن سکس شما دو نفر اصلا لذت نمی برم.
دوستش بدون توجه به پسری که مقابلش نشسته بود و نقشه ی قتلشو می کشید به کارش ادامه داد.
سوهیون گوشیش رو از روی میز برداشت و از اتاق وی ای پی کلاب خارج شد.
خاکستر سیگارشو تکوند و در بطری ودکا رو باز کرد.
پدرش فکر می کرد تو خونه ی دوستش در حال درس خوندنه اما برای تفریح به بار اومده بود و وقتشو می گذروند.
واقعا پدرشو درک نمی کرد،چرا باید خودشو آزار می داد و به دانشگاه می رفت،اون که پول داشت حتی اگه تا آخر عمرش هم کاری نمی کرد می تونست بدون نگرانی زندگی کنه و در کنارش بهترین تفریح ها رو داشته باشه.
خوبی ثروتمند بودن و جزی از قشر مرفه جامعه بودن هم همین بود اما والدینش اسرار داشتند اونو به بهترین دانشگاه کشور بفرستند و وقتی مدرکشو گرفت بخشی از کار کمپانیشونو بهش بسپارند،چیزی که اصلا ازش خوشش نمی اومد و تا اونجایی که می تونست ازش اجتناب می کرد.
اگه اون اتفاق برای برادر بزرگترش نمی افتاد و هنوز
زنده بود، این مسئولیت گردنش نمی افتاد و می تونست آزادنه هر کاری که دلش می خواست رو انجام بده.
مادرش می گفت که مین هیونگ از همون چهار سالگی خیلی باهوش بود و تو همون سن کم خوندن و نوشتن رو یاد گرفته بود در حالی که سوهیون تو هشت سالگی با آلفبای کرده ای مشکل داشت.
اون نمی تونست مثل مین هیون عمل کنه،چرا پدر و
مادرش نمی فهمیدند؟
آهی کشید،باید یه نفسی تازه می کرد بوی الکل دیگه داشت اذیتش می کرد.
دخترا و پسرایی که بهش می چسبیدند رو کنار
زد و از در پشتی کلاب که امروز استثنا باز بود عبور
کرد.
و کسی رو دید که مدت ها بود بهش فکر می کرد.
با چشمای درشت شده به معلمش که سعی می کرد مردی که نزدیک شده بود رو کنار بزنه،نگاه کرد.
شاید مست بود و اونم یکی از دوستاش بود،اما چرا اون مرد داشت زیپ شلوارشو باز می کرد؟
فاک...
نکنه قصد تجاوز بهش رو داشت؟
نباید میذاشت اون مرد به هدف کثیفش برسه.
_________ _________ _________
اینم یه پارت نسبتا کوتاه (1850 کلمه)
تقدیم شم😊🙄...
دلم می خواست طولانی تر بنویسم اما از وقتی کلاسا شروع شده استادا شروع به درس دادن کردن و وقت زیادی برام نمی مونه با این حال برای اینکه بدقول نشم این پارتو اماده کردم امیدوارم دوستش داشته باشید🙃
ووت یادتون نره😄