•Sofia•

_whitewolff_ द्वारा

84.9K 6.4K 1.6K

سوفیا" نام و داستان زندگی دختریه که افسردگیش تمام لحظات زندگیش رو در بر گرفته اما یه مرد میتونه معادلات آدمو... अधिक

"سوفیا"
معرفی
کوچه ی جلسه!
دعوا
تیغ!
خونه ی ویلیام بلک
رییس بداخلاق
ویلیام راز سوفیا را می‌فهمد!
سیگار راه حلش نیست
یک بِلَکِ دیگر!
تولد
+ هَستی؟! - هَستم!
گلوله
گرایش جولی
پیتر کتک میخورد...
لی‌لی و لوسی
لالایی
پیشنهاد
دریاچه
استار دریمز
استیو
خانوم کوچولو
دمدمی مزاج وحشی
چرا دستشو گرفتم؟!
گل رز کمیاب
مسئله‌ی فیزیک
آرمینه
سرماخوردگی
مجله ووگ
کافه بلک
غولهای آهن پرست
شب رویایی
پناهگاه
مونیکا
شکارچی ماهر
کم‌ بیار
اعصاب لیزری
معرفی
کرم
کفترااای عاشق
آشوب
پوست‌ و‌ استخون
بوسه‌ی یار
مامان
اعتراف
عجل معلق
ویلی‌ونکا
نور
درِ آبی
دیوونه
بارون
چائو!
پونزده
پسر بچه‌ی تخسِ سرکشِ پررو و بی ادب
خانواده
تاب
خورشید آدم بدا
قاب عکس
مأمور اذیت
سه جنتلمن
غول تشن
عذاب وجدان
دمت گرم
صلیب
تاریک
سبکبال
مار
زوج جدید
احمق
قرار
کویر
آشتی
کچل
فرودگاه
زنهار!
همدرد
لجبازی
سکوتی بدتر از فریاد
دوپ دوپ
عجوزه
سنجاااب
دلخوشیِ من
حسرت
مثل خون در رگهای من
اسطوره
قول!
جولی
الیوت
جرقه
بهار
پشت بوم
کلوچه
بابا
من بیشتر!
قدرت
شریکم
لباشک
فرشته
ابد و یک روز!
آلبوم خانواده بلک
« پایان»

بوی بهشت

617 56 20
_whitewolff_ द्वारा

هول بالا سرش نشستم و تندتند با کف دستم به صورتش میزدم..
- جولی؟؟ منو نگا! الان میریم دکتر.. یه کوچولو تحمل کن!
بلند و مضطرب گفتم: ویلیام ماشینو روشن کن..
نیما که خیلی بد دست و پاشو گم کرده بود، گیج دور خودش می‌چرخید..
ویلم که گیجیشو دید کلافه بازوشو گرفت و دنبال خودش کشید بیرون..
جولی از درد مچاله شده بود و رو پوست تیرش عرق نشسته بود.
بزور بلندش کردم و با و عجله، و قدمای آهسته بردمش بیرون پشت ماشین نیما نشوندمش..
ویلیام با عجله سوییچو چرخوند و سریع راه افتاد.
نیمام پیش ما پشت نشسته بود و درحالی که سخت خودشو گم کرده بود دست جولیو فشار میداد..
ویل مدام از آینه نگاهمون میکرد.
صدای ناله های پردرد جولی باعث شد چشامو ببندم و نفس عمیقی بکشم که ارامشمو بدست بیارم.
ماشین داشت پرواز می‌کرد.
نزدیک یه ربع که ده سال گذشت، ماشینو با ترمز شدیدی جلوی بیمارستان پارک کرد و با قدمای بلند و سریع رفت داخل که کمک بیاره.
با کمک نیما، جولیو با هزار بدبختی پیاده کردیم و درحالی که وزنش رو جفتمون بود کشون کشون میبردیمش داخل که از درد داد بلندی زد و همونجا وسط خیابون نشست.
بلند گفتم: ویلیام!!
نگاهم همه جا می‌چرخید..
اشکای جولی رو صورتش پخش بودن و از زور درد به خودش می‌پیچید..
تاحالا هیچوقت دردش انقدر شدید نبود!
هیچوقت!
چندتا پرستار بدوبدو با یه برانکارد اومدن بیرون و ویلیام پشتشون میدوید.
- خانم دستشو ول کن!!!
عقلانی نبود، ولی دلم نمیومد دستشو ول کنم..
احساس میکردم هرجور شده هرچقدرم کم باید کمکش کنم!
ولی مرد سفید پوش با تشر گفت: خانوم ولش کن!!!
ویلیام با عجله اومد پشتم، اروم دستشو رو دستم گذاشت و جداش کرد.
تو چشاش نگاه کردم..
نگرانی تو چشای اونم موج میزد.
وقتی پرستارا جولیو با عجله داخل می‌بردن بدوبدو دنبالشون رفتم و با تختش همقدم شدم تا اینکه وارد یه اتاق با در مات شیشه شدن و من اجازه نداشتم برم داخل..
پشت در وایستادم به علامت ورود ممنوع قرمز خیره شدم و اشک تو چشمم حلقه زد، ولی بیرون نیومد..
خستگی تو تنم بود..
دوتا دست گرمو رو شونه هام احساس کردم و با حرارتش برگشتم..
ویلیام!
ویلیام من!
مرد من..
محکم بغلش کردم و نگران گفتم: میترسم! میترسم بلایی چیزی سرش.. بیاد.. چرا بردنش این تو؟!؟
- هیشش هیچی نمیشه نترس.. معده درد عصبیه! پرستاره گفت شانس آوردین دکتر خودش الان هست می‌تونه ازمایشاشو چک کنه..
- ما‌که هنوز جواب آزمایش نگرفتیم!
دستشو گذاشت پشت سرم و گفت: ولی امادست.دکتر خودش میبینه.
چشامو بستم و یادم افتاد نیما آدمیه که خیلی زود دست و پاشو گم می‌کنه و اون بیشتر از من نیاز به دلداری داشت.
نگاهش کردم .
کلافه اطرافو نگاه میکرد و عصبی با خودش حرف میزد..
ظاهراً خودشو اروم میکرد.
اروم گفتم: نیما گناه داره.. خیلی بهم ریختست!
موهامو زد کنار گوشم و با لبخند گفت: عشق من به فکر همه هست الا خودش..
لبخند خسته ای زدم، ازش جدا شدم و کنار نیما نشستم.
کلافه و بیقرار بود.
مدام انگشت شصت‌شو عصبی به لباش میکشید و دستشو تو موهاش فرو میکرد.
جوری که مطمعن بودم موهاش الانه که بریزه!
مطمعن گفتم: نیما! چیزی نیست! معده درد عصبیه!!
ویلیام اونور نیما نشست و خطاب بهم گفت:
-خب حداقل از رو ادم اسکی میری یه نامم ببر دیگه..
ریز خندیدم و ادامه دادم: امم پروفسور ویلیام بلک میگن طبیعیه، مال اعصابه!.. نترس مرد قوی باش!
سر تکون داد ولی معلوم بود قانع نشده..
خودمم نگران بودم.
بغیر از ما سه تا، راهرو خالی از آدم بود.
یهو یه زن سفید پوش از در اومد بیرون و بلند گفت: همراهش کیه؟
سه تامون بلند شدیم.
زنه- فقط یه نفر! دکتر میخواد باهاش حرف بزنه.
گفتم: ما دوستیم! نمیشه یکی بیاد یکی نیاد که..
- خانم گفتم فقط یه نفر!
ویلیام رفت پیشش و شروع کرد به حرف زدن.
از حرکت دستا و صورتش می‌فهمیدم داره خیلی منطقی راضیش می‌کنه.
منم واسه اینکه راضی شه، خودم شل کردم و انداختم رو نیما..
مثل اینکه خیلی بد بازی کردم چون ویل لباشو فشار داد که خندشو کنترل کنه.
پرستار ناچار قبول کرد و سه تایی با عجله وارد اتاق دکتر شدیم.
دکتر اصلا به سه تا بودنمون گیر نداد.
- همراهای جولی...؟
- بله.‌ دکتر.. جولی خیلی وقته اینجوریه..
دکتر درحالی که نگاهم میکرد عینکشو درآورد و با آرامش خیلی خوبی گفت: من ازمایشاتشو بررسی کردم..
قلبم خودشو وحشیانه به سینم میکوبید..
از استرس با پاهام رو زمین ضرب گرفتم..
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت: بیماری ای که ایشون بهش مبتلا هستن...
نیما عصبی گفت: یالا دکتر!!! معده درد عصبیه نه؟؟ آخه این چند وقتم زیاد..
- متاسفانه دوستتون سرطان معده داره.. خیلیم اود کرده..
دلم هری ریخت..
ناباور به دکتر زل زده بودم..
عصبی و ناباور خنده ای کردم و سوالی نگاهش کردم..
ویلیام چند قدم عقب رفت و صورتش و با دستاش پوشوند ولی نیمام مثل من ناباور به دکتر زل زده بود.
حتی زیر چشاشم قرمز بود..
درحالی که کل بدنم می‌لرزید و به زمین خیره شده بودم دست ویلیام و گرفتم که نیوفتم..
فشارم بد افتاده بود..
بلاخره قطره اشک رو گونم لیز خورد و ناباور گفتم: چی میگین؟؟ س..سر.. ینی چی؟!
به نفس نفس افتاده بودم..
یعنی من نباید یه روز خوب میدیدم؟!
نباید یه روزی تو زندگیم می‌بود که هیچ نگرانی و غصه ای وجود نداشته باشه؟؟
نباید یه روزی باشه که از ته دل بخندم و ادامه دار بشه؟؟
دکتر- ازونجایی که غده‌ش بدخیمه درمانشو خیلی سریع باید شروع کنیم، تا الآنم خیلی وقت تلف کردیم.
با ناباوری گفتم: شیمی درمانی؟
متاسف سر تکون داد..
"وای"ِ ارومی از زیر لبم بیرون اومد..
دکتر- اگه اشتباه نکنم گفته بودین اهل اینجا نیستین درست میگم؟
سر تکون دادم.داشتم خودمو میکشتم که جلوی دکتر نزنم زیر گریه..
- خیلی خب.. بنظرم هرچی زودتر برگردین آمریکا. اونجا متخصصای خوبی داره. ما اینجا اولین امپولشو می‌زنیم، بقیشو اونجا انجام بدین.. بهتون نامه میدم که وقت تلف نشه! همینجوری غده‌ش درحال رشده..
یا خدا..
این چی می‌گفت؟؟
وای..
ویلیام با غم گفت: خودش میدونه؟؟
- ما موظفیم خود بیمارو درجریان همه چی قرار بدیم. خودش می‌دونه ولی الان بهش آرام بخش زدیم خوابه.. ببینید اگه میخواین خودش باهاش راحت کنار بیاد نباید بهش ترس و استرس وارد کنین!! اینکه شماها دست و پاتونو گم کنین رو روند درمانیش خیلی تاثیر داره!
درد عجیب و افتضاحی تو قفسه ی سینم پیچید.
دکتر اضافه کرد: و بنظرم خودتون زودتر موهاشو بزنین چون معمولا بیمار ریختن موهاشو ببینه روحیشو از دست میده..
درد قلبم بیشتر شد..
نیما افتاد رو دوزانوش و فقط به روبروش خیره بود.
ویلیام سریع بلندش کرد و سه تایی بعد از تشکر پنجری از دکتر رفتیم بیرون..
همین که پامو بیرون گذاشتم با صدای بلند زدم زیر گریه و صدام تو راهروی خالی بیمارستان پیچید.
یکی از چراغای ته راهرو چشمک میزد ولی تاثیری تو نور زیاد راهرو نداشت..
با دیدن ویلیام، سرمو تو سینش فرو بردم و گریم بالا گرفت..
جولی من!!!!!!
سرطان..!
با هق هق به ویلیام نگاه کردم که چشاشو پردرد بسته بود و فشار میداد..
چونم می‌لرزید و فقط گنگ و اطرافمو نگاه میکردم..
ویلیام زمزمه کرد: سوفیا! گریه نکن! خوب میشه بهت قول میدم..
از صدای متوشش فهمیدم خودشم از حرفی که میزنه مطمعن نیست..
ای خدااااا...
جولی!!
چرا باید این بلا سر فرشته ای مثل اون میومد؟؟
نیما بدون حرف رو زمین بیمارستان نشسته بود و قیافه ی وحشتناکی پیدا کرده بود..
با چشای درشت و توفکر به زمین زل زده بود.
دماغو بالا کشیدم و رفتم پیشش..
درحالی که سعی بر بلند کردنش داشتم گفتم: نیما.. پاشو رو صندلی دراز بکش!!
و اشکم بیشتر شد..
با گریه گفتم: پاشو!.
ولی بلند نمیشد..
منم کنارش نشستم و دوتاییمون بلند زدیم گریه..

.....

رو صندلی راهرو نشسته بودم و نیما روپام دراز کشیده بود و یه کلمه حرف نمی‌زد..
حرف نزدناش منو بیشتر می‌ترسوند..
به روبروم خیره بودم..
منم حرف نمیزدم..
و همینطور ویل!
سکوت بین ما سه تا، تنها چیزی بود که دردمونو منتقل می‌کرد.
میدونستم دور چشام قرمزه.
به ساعت نگاه کردم که یه ربع به پنج صبح بود و غیر از ما سه تا هیچکس تو راهروی بیمارستان نبود..
سردم شده بود ولی بخاطر نیما روی پام ترجیح دادم تکون نخورم.
به ویل نگاه پردردی انداختم که باعث شد نگاهم کنه.
اروم موهای نیمارو دست کشیدم.
ویل خسته و داغون اومد بالا سرم و اروم گفت: چیزی میخوری؟
سر نفی تکون دادم و همین سوالو از نیما پرسیدم و با بیجوابیش روبرو شدم.
پردرد ویلیامو نگاه کردم و صورتم از گریه مچاله شد..
خم شد و داغ پیشونیمو بوسید و برگشت سرجاش نشست.
یهو نیما نیم خیز شد و آروم و تلخ گفت: چرا بهم نگفتین؟؟
سعی بر اروم کردنش داشتم..
- نیما دیدی که ماهم نمیدون...
- چرا بهم نگفتین؟؟!!!
یهو پاشد و منم ترسیده بلند شدم..
موهاش جلوی صورتش ریخته بود و بد قاطی کرده بود..
انقد اومد جلوم که چسبیدم به دیوار.
ضربان قلبم رو هزار بود!
دستاشو گذاشت کنارم و داد زد: چرا بهم نگفتی ها؟؟؟!!! چرا بهم نگفتی؟؟؟؟؟؟ جواب بده!!!!
صورتش باهام یه سانت فاصله داشت..
از ترسِ دادش صورتمو مچاله کرده بودم و پردرد چشامو بستم بودم..
مثل شهری شده بود که همه ی مردمش به فریاد افتاده بودن..
ویلیام اومد و عصبی و محکم کشیدش عقب ولی نیما همینطوری بی‌قراری میکرد و سعی بر فرار از دست ویلیام داشت..
یه جا اروم و قرار نداشت..
یهو ویل، بیهوا کشیده ی خیلی محکمی بهش زد که ساکت شد و ظاهراً  تازه به خودش اومد..
از صدای کشیده‌ش گوشم سوت کشید..
نیما که تازه به خودش اومده بود زد زیر گریه و سرشو گذاشت رو شونه ی ویلیام..
ویل پردرد نگاهم کرد و نیمارو بغل کرد..
صدای گریه ی نیمارو می‌شنیدم.
تکیه به دیوار سر خوردم پایین و سرمو بردم تو زانوم و زدم زیر گریه.
نیما با زار گفت: چرااااا؟؟؟؟؟ چرا جولیی؟؟ ویلیام بگوو!! ویلیام بخدا دارم روانی میشم.. تو نمیدونی..
ویل با غم و اروم گفت: هیش.. اروم باش! نشنیدی دکتر چی گفت؟ گفت باید اروم باشی تا اونم روحیش قوی باشه!
نفسم تو حصار پاهام می‌چرخید و حرارتش به صورتم میخورد.
صدای قدمای کشون کشون نیما سمت صندلیو شنیدم که گوشی ویلیام زنگ زد.
بعد از مکثی طولانی جواب داد..
صدای نازک بچه گونه ای تو راهروی بیمارستان پیچید.
- سلااام باباجووون!
ویل درحالی که تلاشاش واسه پرانرژی بودنش نتیجه نداد گفت: سلام بابایی.. چرا اینوقت صبح بیداری؟!
- لی لی بیدار شد شروع کرد به گریه، هممونو بیدار کرد..
ویل نگاه متفکری انداخت و گفت: خوبی؟
- ارههههه.. باباجونی.. تو خوبی؟!
ویل نفس عمیقی کشید و پرانرژی تر گفت: آره بابا یکم خستم.. الان خواهرت کجاست؟
- عمه داره میخوابونتش.. خیلی دلش برات تنگ شده ها!! همش گریه می‌کنه این اولین بارش نیست!
ویل مکثی طولانی کرد و گفت: همین چندروزی میایم.
- واقعاا؟؟ آخ جوووون! بابایی برام عروسک تک شاخ بخر.. شاخاش بنفش و آبی باشه و خودشم سفید باشه. رو کمرشم یه ستاره ی طلایی باشه که نور میده.. نورش معلوم باشه!.. یه تاج طلایی داشته باشه و..
همون‌طور که لوسی درحال گفتن مشخصات تک شاخ مورد علاقش بود، ویل بهم نگاه کرد و لبخند خسته ای تحویلم داد..
گوشه لبام متشوش بالا رفت..
لوسی- باشه بابا؟ اون ستارش حتما نور بده ها!
سر ویل به دیوار تکیه داده شد.
- باشه بابایی.. دیگه چیزی نمیخوای؟
- اممم.. نه. میرسی..
یهو با تعجب اضافه کرد: مامان کجاست؟
خدایا این بچه هیچی یادش نمی‌رفت..
ویل خندشو کنترل کرد و گفت: مثل اینکه پنج صبحه ها!
لبخند پهنی زدم و سرمو به دستم تکیه دادم.
لوسی- بابا؟
- جونم؟
-میشه با مامان ازدواج کنی؟؟
قلبم وایستاد..
خدایا..
مطمعنی این بچه شیش سالشه؟!؟
ویل ریز خندید و گفت: بچه تو چرا سرت تو کار خودت نیست؟ مهد کودکتو میری دیگه؟ آره دیگه میری.. چه سوالی بود..
- نمیرم..
چشای ویل گرد شدن و با اخم ریزی پرسید: چرا؟!
- چون دایانا اذیتم می‌کنه! نمی‌خوام برم ازون مهدکودک متنفرم!
ویل مهربون و جدی گفت: خب بابا این که نشد دلیل! تو دنیا خیلی آدما ممکنه اذیتت کنن، نباید فرار کنی که..
یاد پونزده و اینکه چجوری ویلیام نجاتم داد افتادم و قند تو دلم آب شد.
لوسی سریع سر بحثو عوض کرد: بابا زود بیا دلم برات تنگ شده! لی‌لی ام دلش برات تنگ شده! دلم میخواد شب بعلت بخوابم..
و صداش گریه ای شد..
- اا گریه نکن دیگه! باشه زود میام دخترم..لوسی؟ عشق بابایی؟ لوسی من؟ گریه نکن!
ناچی کرد و بعد نگاه کردن اطراف چشمش به من افتاد و خطاب بهش گفت: بیا سوفیا میخواد باهات حرف بزنه..
بخاطر صورت قرمزم با دست کلی اشاره زدم که " نه!"
ولی گریه ی بچه گونه ی لوسی بالا گرفته بود.
صورتمو پاک کردم و کنار ویلیام که رو زمین نشسته بود نشستم‌‌..
- لوسی سلام!
با تعجب نگاه کرد و بغضی گفت: مگه خواب نبودی؟
- بیدار شدم دیگه.. چرا گریه می‌کنی؟؟
با هق هق گفت:
- دلم.. بابامو.. میخواد!..
با لبخند گفتم: بابات زودتر از اونی که فکرشو بکنی میاد..
- نههه من دلم واسه بابام تنگ شده.. بابا بیااا!!!!
گریش جیگرمو کباب کرد..
گفتم: من اگه قول بدم همین امروز بلیط گیر بیارم، توام قول میدی که دیگه گریه نکنی؟؟
گریش قطع شد.
با صورت قرمز گفت: واقعا؟!
مهربون و شیطون گفتم: اممم آره بستگی داره ببینم تو سرقولت میمونی یا نه..
با دستای کوچولوش اشکاشو پاک کرد و گفت: امروز میاین؟
- حالا شاید بشه فردا صبح.. ولی امروز حرکت میکنیم. قول دادم دیگه..
دماغشو که آویزون بود، بالا کشید که ویل مشمئز و خنده دار گفت:ایشش ایشش..برو دستشویی قشنگ فین کن.. همشو خوردی بچه! برو!!
لوسی با صورت خیس خندید..
پلکای خیسش بهم چسبیده بودن و دور چشاش و نوک دماغ نخودیش قرمز بود.
مهربون گفتم: حالا برو فین کن، بگیر بخواب، چشم بهم بزنی ما اومدیم.و باشه؟
سر تکون داد و گفت: باشه..
لباشو رو صفحه گذاشت، بچه گونه بوسید و قطع کرد.
سکوت خوفناک دوباره به راهرو برگشت..
- ویلیام چجوری دلت میاد تنهاش بزاری؟
- بزار مستقل بار بیاد..
اضافه کرد: دلم واسه بوی پشت گردنش تنگ شده..
لبخند شیرینی زدم و گفتم: چه بویی میده؟
- بوی بهشت!
سکوت کوتاهی بینمون برقرار شد.
سرمو به بازوش تکیه دادم و زمزمه کردم: هنوزم باورم نمیشه!!
زمزمه کرد: منم همینطور..

पढ़ना जारी रखें

आपको ये भी पसंदे आएँगी

13.1K 1K 18
همه چیز از یه قرارداد شروع شد
4.6K 314 3
Hewadarm ba dltan bet☺
4.5M 285K 105
What will happen when an innocent girl gets trapped in the clutches of a devil mafia? This is the story of Rishabh and Anokhi. Anokhi's life is as...
1.4M 34.4K 46
When young Diovanna is framed for something she didn't do and is sent off to a "boarding school" she feels abandoned and betrayed. But one thing was...