کچل

565 58 42
                                    

- سوفیا..
انقد خوابم سبک و پرپری بود که با بیار صدا زدن ویلیام، ترسیده پریدم..
گنگ نگاهش کردم..
- هیشش چیزی نیست.. جولی بیدار شده. پاشو بریم ببینیمش.
جوری پاشدم که انگار رو یه چیز داغ نشسته بودم..
بدون توجه به کسی، با آخرین سرعتم دویدم تو اتاقش و با دیدنش دم در خشک شدم..
پوستش زرد و بی‌حال شده بود و به بیرون پنجره نگاه میکرد..
قربونت برم من تو چرا اینجوری شدی؟؟؟
با قدمای سست رفتم بالا سرش که حواسش بهم پرت شد و زل زد بهم..
متشوش گفتم: جول!
با صدای لرزون و ترسیده گفت: سوفیا من.. سرطان دارم..
قلبم بدرد اومد..
دستمو رو پیشونیش و موهاش کشیدم و گفتم: چیزی نیست.. خوب میشی.. باید خوب شی! تو تنهام نمیزاری.. می‌دونم.. نمیتونم دنیارو بدون تو تصور کنم..
و اشکم دراومد.
رو قفسه سینش خیمه زدم که گریمو نبینه..
جولی با صدای سست و بی‌حال گفت: میدونستی دکتر گفته.. غده‌ام خیلی پیشرفت کرده؟
با گریه گفتم: هیشششش!!! تو باید خوب شی! یه مریضی کوفتی نمیتونه زمینت بزنه!
دوباره نگاهش و به بیرون پنجره دوخت.
اتاقش کاملا با نور بیرون روشن میشد و حس خوبی داشت..
اروم گفت: اوف سوفیا اون دردی که داشتم.. اصن نمی‌خوام بهش فکر کنم.. اون لحظه فقط میخواستم بمیرم همین! تو نمیدونی چه دردی داره!
دلم خالی شد..
بمیرم برات..
+ خوب خلوت کردینا..
با شنیدن صدای پرامید و پرانرژی ویلیام برگشتم و گفتم: نیما کو؟
دستشو تو هوا تکون داد: اووو اون الان خواب هشت تا پادشاه و میبینه..
وجود ویلیام بهم امید داد..
دست جولیو محکم فشار دادم و گفتم: اولین امپولتو اینجا میزنن.
- بهم گفتن..
لبامو جمع کردم و اضافه کردم: موهاتو باید..
پردرد گفت: می‌دونم..
دلم براش کباب شد..
بمیرم من..
ویلیام با لبخند یه موزر که سیمش آویزون بود و بالا گرفت.
با کمک پرستار جولیو رو یه صندلی نشوندم و موزر و زدم به برق.
بیشتر از اینکه فکرشو بکنم سخت بود..
ولی باید انجامش میدادم!
تیغای موزر وحشیانه روهم تکون میخوردن و صداش تو سکوت اتاق طنین انداز شد.
نفس عمیق و محکمی کشیدم و موزر رو نزدیک سرش کردم که هق هق بلندی کرد و خودشو عقب کشید..
سرشو با دستش پوشوند و گفت: نمیتونم.. منو بکش! سوفیا تروخدا منو بکش.. من نمی‌خوام موهامو از دست بدم.. نمی‌خوام کچل شم!!! من سرطان ندارممم!!!!
درد بدی تو قفسه سینم پیچید.
گریش بالا گرفت..
نگاه ویلیام بین منو جولی در نوسان بود.
ژاکت چرمشو درآورد و انداخت رو تخت.
عضله های بازوش‌ به خوبی مشخص شدن..
دوزانو جلوپای جولی نشست و گفت: بنظرم تو کچلم باشی، بازم خوشگلی!
جولی با گریه گفت: نمی‌خوام کچل بشم!!! ولم کنین بزارین در ارامش بمیرم..من که به هرحال تهش باید بمیرم!!
ویل کلافه گفت: اااا‌ جولی از پنجره پرتت میکنم بیرونا!!! اعصاب معصاب ندارم من!
خندم گرفت ولی به لبخند آرومی اکتفا کردم..
ادامه داد: اینکارو باید بکنی که خودت زجر نکشی.. باشه؟! جولی منو نگا کن کجارو نگاه میکنی؟؟
به زمین خیره بود و معلوم بود با همه ی سلولاش فریاد میزد..
یه فکری به سرم زد!
به جولی و ویلیام که درحال بحث بودن گفتم: من یه دقیقه میرم سرویس.
ولی ظاهرا ویلیام اونقدر مشغول متقاعد کردن جولی بود که به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
موزرو زیر لباسم قایم کردم و دویدم بیرون.
حالا دیگه راهروی بیمارستان کم کم داشت شلوغ میشد و رفت و آمدها داشت بالا می‌گرفت.
پشت میز مسئول پذیرش وایستادم و گفتم: سرویس کدوم وره؟!
نگاه متعجبی کرد..
آخ خدا..
اینم از مشکلات شهرته..
تازه من که هنوز اونقدررر معروف نبودم، انقد مشکلات داشتم!
با تته پته گفت: ته راهرو سمت چپ.
لبخند نافذی زدم و دویدم سمت دستشویی.
موهام تو هوا وحشیانه‌ تکون میخورد و بخاطر سرعت گهگاهی به مردم تنه میزدم.
اونا با غیظ وایمیستادن و برمیگشتن ولی من بی توجه مسیرمو می‌دویدم.
وقتی به دستشویی رسیدم با نفس نفس جلوی آینه وایستادم و به خودم نگاه کردم.
موزرو زدم به برق و گوشه ی سینک دستشویی گذاشتم.
کش موهامو باز کردم و موهام دورم ریخت..
خیلی خب!!
تو میتونی سوفیا!!
نمی‌دونم چرا خوشحال بودم..
اصن ذوق عجیبی داشتم.
موهامو تودستم گرفتم و لمسش کردم..
دلم براتون تنگ میشه، قول بدین زود در بیاین..خب؟

•Sofia• Where stories live. Discover now