پیشنهاد

789 67 7
                                    

- بابایی!... بابایی!!
یه تکون به خودم دادم ولی چشام باز نمیشد.
- بابایی مهد کودکم دیر میشه ها!
این صدای دختر ویلیام بود.! چشمامو باز کردم و دیدم با ویلیام رو کاناپه‌م. یعنی دیشب تو این یه ذره جا خوابیدیم؟
ویلیام خواب بود و لوسی جلومون ایستاده بود.
- خانمِ سوفیا میشه پدرمو بیدار کنید؟
بهش نگاه کردم. مثل بچه ها خوابیده بود.
با صدای گرفته گفتم: تو... چرا لباس بیرونی پوشیدی؟
- آخه الان باید برم مهد کودک!
عروسک خرسیش‌و بغلش گرفته بود و کوله پشتی عروسکیش رو دوشش بود.
- میشه بابامو بیدار کنید؟
- میخوای من ببرمت؟
شونه هاشو انداخت بالا.
من: یه لحظه صبر کن منم می‌خوام برم، باهم میریم.
بعد ازدستشویی، رفتم تو اتاق ویلیام،لباساشو درآوردم و لباسای خودمو پوشیدم، موهامو بالا سرم جمع کردم و رفتم بیرون.
- لوسی؟
- بله؟
- یه کاغذ و مداد بهم میدی؟
از کیفش درآورد و گرفت سمتم.
کاغذ و گذاشتم رو میز و شروع کردم به نوشتن.
چندبار یه کلمه رو نوشتم، ولی بعد خط خطیش کردم و آخر سر به این رسیدم:

صبح بخیر!
لوسی رو بردم مهدکودک و خودمم رفتم پیش جولی. بابت دیشبم ممنون. ببخشید مزاحمت شدم.

سوفیا

نامه رو گذاشتم رو میز، یه پتو مسافرتی انداختم رو ویلیام، دست لوسی ‌و گرفتم و رفتیم بیرون.
خیابونا خلوت بود و بوی صبح میداد.
من: گفتی چندسالته؟
- چهار سال و نیم.
- خوبه...
- خانمِ سوفیا؟
- بله عزیزم؟
- شما چرا دیشب با پدرم روی کاناپه خوابیدین؟
- خب... ما... دیشب داشتیم فیلم می‌دیدیم، همونجا خوابمون برد...
- آخه بابای من میگه اگه می‌خوایم فرشته ها بیان تو خوابمون باید سرجامون بخوابیم.!‌ یعنی دیشب فرشته ها تو خواب شما نیومدن؟؟
- فرشته ها خیلی وقته که دیگه تو خواب من نمیان...
- چی؟
- هیچی، باید بپیچیم راست، درسته؟
- بله..
رسیدیم به مهدکودک و لوسی دوید داخل.
مربی مهد که دم در ایستاده بود گفت: شما باید مادر لوسی باشین درسته؟ لوسی خیلی به بچه ها کمک می‌کنه، خیلی دختر خوب و فهمیده ایه،هرچی هست باید از تربیت شما باشه خانم تبریک میگم...

حوصله توضیح دادن نداشتم. فیک اسمایل زدم و دست تو جیب رفتم خونه ی جولی.
پیچیدم تو کوچش و تا خواستم برم داخل جولیو دیدم. سعی کردم لبخند بزنم و نتونستم. بی مقدمه شروع کرد:
سوفیا... دیشب کجا بودی؟؟
تعجب کردم. این از کجا میدونست؟
- تو...
- پیتر دیشب اومده خونه ی من! سراغ تورو می‌گرفت، سوفیا دیشب پیش من نبودی، خونه نبودی، کجا...
فیلسوفانه نگام کرد و وقتی فکراش به نتیجه ای نرسید گفت: کجا بودی؟؟
- پیتر بهت چی گفت؟؟
صداش یه ذره رفت بالا:
- کجا بودی؟
صدای من رفت بالا تر:
- پیش ویلیام بلک!!
و سکوت...
- ت... تو دیشب پیشِ...
- اره. دیشب... پیتر داشت اذیتم میکرد، ویلیامم گفت امشب و اونجا بمونم، همین.!
خندش گرفت:
- خب! تعریف کن!
- چیو؟
- دیشبو شیطون!
لبخند مرموزش رفت رو اعصابم.

•Sofia• Where stories live. Discover now