پناهگاه

673 60 7
                                    

کتفمو گرفتم و یه گوشه نشستم.
جوری شده بود که اگه دست نمیزدم دردش اروم بود.
ویلیام کت خاکی و پارشو درآورد.
زیرش پیرهن سفیدی داشت که تو شلوارش بود.
دوتا دکمه ی بالاشو باز کرد و بلند و جدی گفت:
- هنوز ده نفری بالا هستن. باید بیاریمشون پایین وگرنه میمیرن.
پیرمرده که تا الان ساکت بود گفت:
- سیاه پوستن مهم نیست.
ویلیام چینی به دماغش داد و چندش نگاهش کرد.
- یعنی چی؟!؟ تو زنده بمونی اونا بمیرن؟!
پیرمرد- نمی‌خواد بری نمیبینی همینجوریش جا کم داریم؟؟
ویلیام با تأسف سر تکون داد و خواست بره بالا که پیرمرده اسلحه گذاشت پشت سرش و اروم و تاکیدی گفت:
- گفتم هیچ جا نمیری!
هینی بلند کشیدم و خواستم برم سمتشون که جولی محکم نگهم داشت.
ویلیام تخس برگشت طرف پیرمرد.
قلبم داشت از کار میوفتاد.
نفسای جمع تو سینشون حبس شده بود و همه منظر ری اکشن ویلیام بودن.
با صدای لرزون گفتم:
- چ...چیکار میکنی؟! بندازش پایین اونو!!!
ولی دریغ از ذره ای توجه!
ویلیام- پس نمیرم..
پیرمرد که اسلحه رو هنوز رو پیشونی ویلیام نگه داشته بود گفت:
- آفرین پسر خوب. بشین یه گوشه و هرچی میگم گوش بده.
نیم نگاهی به بغلش انداخت.
یهو تو یه حرکت دست پیرمرد و با اسلحه پیچوند و کوبوند تو دماغش.
پیرمرد چند قدم پرت شد عقب و درحالی که خم شده بود دودستی دماغشو گرفت.
لبخند بزرگی زدم و ذوق زده شدم...
خدارو شکر!!
به جولی نگاه کردم که اونم میخندید.
ویلیام اومد بالا سرم و اسلحه رو گرفت سمتم.
مثل احمقا فقط نگاش کردم.
چندبار تکونش داد ینی بگیر دیگه!
- م..من اینو چیکارش کنم؟
از دستش گرفتم.
ویلیام- اگه خواست کاری بکنه یه گلوگه حرومش کن.
لبمو محکم گاز گرفتم و پیرمرد نگاه کردم که رو دیوار لم داده بود و پارچه ی کثیفی جلوی دماغش نگه داشته بود.
ویلیام بدون توجه به هیچکس با جدیت دوید بالا.
تا رفت یه پسره گفت:
- کیف کردم!! بلاخره یکی پیدا شد که جلوی این پیری وایسته.
چقدر قیافش آشنا بود!
پیرمرد- الکس یادت نره که اخراجت دست منه...
الکس با بی‌خیالی گفت:
- برام مهم نیست.. جون مردم ارزشمند تر از کار کردن با توی خرفته.
پیرمرد رفت تو فکر- هعی.. اون روزو خوب یادم میاد. وقتی یه پسر بچه ی کوچولو بودی و تو بستنی فروشی کار میکردی. من پیدات کردم! من کشفت کردم! الان دیگه مردی شدی واسه خودت دیگه.. زنا برات سرو دست میشکونن.. دیگه تو سلبریتی شدی و من شدم پیرمرد خرفت.. منو میخوای چیکار؟! همتون همینجوری هستین عذاب وجدان نگیر...
پسره با بی‌خیالی و پوکر گفت:
- عذاب وجدان نگرفتم..
اووووو من اینو میشناختمم!!!
عکس این رو بیلبوردای کل شهر چاپ شده بود!!
الکس!
یه زنی که جواهراتشو سفت چنگ گرفته بود که مبادا گم نشن گفت:
- منم با الکسم! ولی خداییشا... طرف خیلی جذاب بود..
یه دختر دیگه که ریملاش رو گونه هاش ریخته بود گفت:
- وااایی آره دیدیش؟! اون اخمش.. اوفف..چجوری زد تو دماغ لویی!
پیرمرد- دستت درد نکنه دیگه... تا یه خوشگل میبینین ادمو فراموش میکنین!
دختر جواهر بدست- بریم تو کارش خیلی خوبهه!!
دختر دوم- اوففف ارهه..
اینا داشتن راجب ویلیام حرف میزدن؟!
راجب... ویلیام؟!؟
با غیظ و انزجار نگاشون کردم.
بدبخت میخوای بری تو کارش؟؟
بیشعور روانی..
عملی...
بچه مایه..
سلبریتی بیخیال..
فکر کرده خیلی خوشگله.. ایش..
همینجوری تو دلم فحششون میدادم در با شدت باز شد و چهار تا سیاه پوست ترسیده اومدن تو.
با امیدواری خیز گرفتم ولی ویلیام نیومد..
اومدم ازش بپرسم که دختر جواهر بدست با عشوه گفت:
- قهرمانمون کجاست؟!
یکی از سیاه پوستا- چند نفر بالا موندن. مارو فرستاد پایین خودش موند.
دختر دوم- واییی جنتلمن واقعی!!
تو دلم هلهله شد..
نه بخاطر حرفاشون..
اگه بلایی سر ویلیام میومد چی؟؟
یهو زمین دوباره شروع به لرزش کرد.
صدای داد بلندی از بالا اومد و با قطع لرزش، صدای داد قطع شد و سکوت مطلق فضارو گرفت.
با ترس بزور بلند شدم
جولی- کجا؟
اسلحه رو انداختم رو پاش و محتاط رفتم دم در.
نگاه همه رو روی خودم حس میکردم ولی برن به درک!
چرا دیگه صدایی از بالا نمیومد؟؟
درو باز کردم و تو سکوت داد زدم:
- ویلیااام!!!!
در جواب انعکاس صدای خودمو گرفتم.
دوباره صدا زدم و بازم جوابی نگرفتم.
دلم هری ریخت.
اشک تو چشمم حلقه زد.
نفسم برید..
نه نه نه نه نه....
نه...
افتادم زمین و صورتمو با دستام پوشوندم..
بلند بلند گریه میکردم..
چرا باید اینجوری میشد؟؟
من چه گناهی کرده بودم؟!
بعد از سالها یه نفر تو زندگیم اومده بود که دوسش داشتم...
چرا؟!؟
چرا انقد زود باید میرفت؟!!!!!!
جولی از دور مضطرب گفت:
- چی شد؟!
با هق هق گفتم:
- نباید... انقدر...‌ زود.میرفت...
و بلند تر زدم زیر گریه...
میخواستم همونجا بمیرم.
بغیر از صدای پچ پچ دخترا و صدای گریه ی من صدای دیگه ای نبود...
درد دستم شروع شد.
تف به این زندگی کوفتی!!!!
بدنم سست شده بود..
صدایی از پشتم گفت:
- خب حداقل الان فهمیدم اگه بمیرم یه غم‌خوار دارم..
با صورت جمع شدم برگشتم و گنگ بالا رو نگاه کرد...
ویلیام!!!!
ینی چی...؟
فقط پردرد و گنگ نگاهش میکردم تا بفهمم اوضاع از چه قراره..
ینی زنده بود؟؟
یا داشتم خواب می‌دیدم؟؟
من چرا اینجوری شده بودم؟!
چرا سرم گیج میرفت؟
من چم شده بود؟!؟
بعد از طوفان، آرامشی عمیق ته دلم نشست ولی هنوزم باور نمی‌کردم..

•Sofia• Where stories live. Discover now