بابا

697 57 11
                                    

با صدای آلارم گوشی چشم باز کردم.
همه جا تاریک بود و سکوت و آرامش مطلق ساکن اتاق بود.
نور زرد حیاط از لابلای پرده تو اتاق می‌تابید و صورت غرق خواب سوفیا رو واضح کرده بود.
لباش جمع شده بودن و منظم نفس می‌کشید.
کش و قوس عمیقی به بدنم دادم خواب‌آلود نشستم.
انقد سکوت بود که میترسیدم مبادا تکونی بخورم و از بین بره.
قلنج گردنمو گرفتم و با صدای متوسطی گفتم: کلوچه! هی!.. پاشو!
تکون ریزی خورد ولی پانشد..
تکونش دادم: الوو! خانوم! خدایا،.. پاشو!
اخمی کرد و غرغرو و ناواضح گفت: ولم کن می‌خوام بخوابم...
دوباره خوابش عمیق شد.
ناچ بلندی کردم و کلافه پتورو از روش کشیدم ولی انگار نه انگار!
خبیثانه بطری ابمو باز کردم و جوری ریختم روش که سه متر پرید هوا و با نفسای تند و مضرب اطرافو نگاه میکرد..
با صدای وحشتناک بلندی زدم زیر خنده که نگاهش روم قفل شد.
اول گنگ و بعد با حرص بهم خیره شد.
خندمو خوردم و به ساعت اشاره کردم.
ملتمس و حرصی گفت: ویلیام رو چه حسابی تو این هوا روم آب یخ ریختی؟؟
- رو همون حساب که اذیت کردنت به طرز فجیعی حال میده!
سعی کرد لبخند نزنه.
کشون کشون به لبه ی تخت رسید و اومد که بلند شه ولی پاش به میله گیر کرد و با باسن افتاد زمین..
نگران نگاهش کردم ولی واسه اینکه غرورش نشکنه نرفتم پیشش.
دستاشو سپر صورتش کرد و گفت: میشه این لحظه رو تا آخر عمرت فراموش کنی؟!
خوبه حالا نمیدونست زارت و زورت جلوی من زمین میخورد!
چرا که نه ای گفتم و کمکش کردم بلند شه..
دیروز همراه پیراهن، براش یه تیشرت طوسی و شلوار ورزشی گرفتم و بهش گفتم مال خودشه و از قبل اینجا بوده.
خودم تو اتاقم حاضر شدم.
تاپ طوسی ای پوشیدم که عضله های دستمو به خوبی نشون میداد و کوله پشتی‌‌ای که پر از خوراکی و صبحونه کرده بودم رو برداشتم و تو حیاط بیمارستان منتظر وایستادم.
یکدفعه دست سردی دوربازوم حلقه شد و گفت: بریم!
ای خدا..
آخ..
بازم همون تل پارچه ای رو زده بود و به یه برق لب اکتفا کرده بود.
مشکوک اطرافو از نظر گذروند و یواشکی گفت: ما.. مطمعنی اجازه داریم بریم بیرون؟!!
ابرویی بالا انداختم: تا با منی غم نداشته باش.. ‌بریم؟ افتخار میدی کلوچه خانم؟!
شیرین ترین حالت ممکن خنده ای کرد که دلمو برد و  گفت: اگه قرار نیست تو دردسر بیوفتیم بریم..
یواشکی از در عمومی بیرون زدیم و تو تاریکی هوا راهمونو پیش گرفتیم.
خیابونا خلوت بودن و پرنده پر نمی‌زد.
درحالی که خرامان قدم برمیداشت گفت: کجا داریم میریم؟
- نترس جای بد نمیبرمت..
- بگو دارم از فضولی مییمیرمم!
-نوچ!
ماشین خودم که تو تصادف داغون شده بود واسه همین وقتی نقشه‌مو به نیما گفتم خودش خواست ماشین اونو ببرم.
یکی دیگه داشت که کارشو راه بندازه..
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم..
توراه سوفیا یه ریز حرف میزد و من با عشق و لذت گوش میدادم..
من نمی‌دونم یه آدم اینهمه موضوع واسه حرف زدن از کجا پیدا می‌کنه!
گاهی با لبخندی متعجب و گاهی با بالا دادن ابروهام نشون میدادم دارم گوش میدم ولی اون با اشتیاق و یه سره حرف میزد..
یه سره!!
با آب و تاب مشغول بود..
بی‌توجه بهش و درحالی که نگاهم به جاده و یه دستم به فرمون بود، دستشو گرفتم گذاشتم رو لبام و بوسه ی ملایمی روش کاشتم ولی ولش نکردم.
دستشو که حالا تو دستم بود رو رو پام گذاشتم و نگاهمو از جاده برنداشتم.
سکوتی کرد و می‌فهمیدم متعجب نگاهم می‌کنه ولی تلاشی واسه درآوردن دستش نکرد.
انقد جاده خلوت بود که زودتر از هروقت دیگه‌ای به دریا رسیدیم.
ماشینو رو شنای دریا نگه داشتم و گفتم: بفرمایید..
با دیدن دریا ذوق بدی کرد..
مثل ماهی‌ای که آب دیده باشه!
با شوق و ذوق پاهاش رو به کف ماشین کوبید و با سرعت خیلی زیادی پیاده شد..
نتونستم لبخندمو کنترل کنم.
پیاده شدم و زل زدم بهش که آزاد و رها میدوید سمت اب.
تو چشم بهم زدنی تا زانو تو آب رفته بود و دستاشو با ذوق تو آب فرو کرده بود.
نفس زدن خوشحالش رو از دور میدیدم..
بلند و شیطون پرسیدم: خوش میگذره؟؟!
صداش از لابلای صدای موج دریا اومد: لعنت بهت عالیههه!!!
دست به جیب نزدیک اب شدم.
صدای دریا فوق‌العاده بود!
با ذوق مثل بچه ها دوید سمتم و دستمو کشید که برم تو آب..
مقاومت کردم.. دوست نداشتم خیس شم، تازشم اصلا حس و حال آب بازی نبود ولی سوفیا اینجوری فکر نمی‌کرد..
وقتی می‌گفت باید بیای یعنی راه دیگه ای نداری!
مصرانه دستمو میکشید که ملتمس گفتم: تو بازی کن بخدا خیس شم بهم نمیچسبه!
- تو..گفتی سوفیا‌ کاری کرده بارونو دوست داشته باشی!.. خب پس.. بیا دیگه ناز نکن!
- نه جون تو.. بیا اینجا کارت دارم، کار اصلیم مونده!
متعجب نگاهم کرد و پکر و تخس دنبالم راه افتاد.
کله شق گفت: چی میخوای نشونم بدی؟؟ بگو دیگه اه..
با دیدن خورشیدی که از ته دریا درمیومد شونه هاشو برگردوندم و اروم گفتم: این!
از ترس اینکه برگرده بگه چه چیز چرتی! صورتم جمع شد ولی‌‌..
ولی فقط به طلوع خورشید خیره شده بود و نور خورشید تو سیاهی چشاش معلوم بود.
هر سانتی متر که خورشید بالاتر میومد و هوا روشن تر میشد، برق چشای سوفیارم بیشتر میکرد..
می‌فهمیدم میخواد چشم برداره ولی نمیتونه.
اون لحظه..
جو اونجا..
روشن شدن هوا..
پنج صبح،
با سوفیا!
آخ...
آرامش عمیقی ته دلم تلنبار شده بود!
لباش از هم فاصله گرفتن و همون‌طور که به خورشید خیره بود قطره اشکی از گوشه ی چشمش پایین افتاد.
از حس خوب اونجا بود!
دیگه هوا کاملا روشن و خنک بود..
زمزمه کردم: وقتی اینجوری خوبی دوسْت دارم! همیشه خوب باش کلوچه‌ی من!
برگشت سمتم، چشاشو بست و احساسی گفت: این بهترین و.. قشنگترین چیزی بود که دیدم! مرسی ویلیام!! مرسیی! تو این کارا رو می‌کنی و من همش باید فکر کنم چجوری جبران کنم درصورتی که هیچ جوره نمیت..
- هیس!!
شصتم رو لبش، ساکتش کرد.
- تو فقط خوب باش.. خودش جبران میشه!
محکم بغلم کرد و چیزی نگفت..
همون لحظه صدای زنگ گوشیم دراومد..
اه این خروس بی محل کیه این وسط؟!
نگاهی گذرا بهش بهم فهموند نیماست..
سایلنتش کردم که سوف جدا شد و ازم خواست جواب بدم..
- جانم نیما؟
- کجایی تو برادر؟؟
سکوت عمیقی کردم.
تنها چیزی که متعجبم کرد صدای پرانرژیش بود!
اخم ریزی کردم و مشکوک گفتم: ساحل.. تو کجایی؟
- ساحل برایْتون؟!
-اره.. تو خونه ای؟!
صدای شخص دیگه ای از اونور اومد و بعد از کمی سکوت نیما عجله ای گفت: نه نه.. شما تا کی هستین؟ من دارم میام پیشتون نرینا!
گنگ و مشکوک پرسیدم: اینجا؟!
- آره حالا توضیح میدم.. شما باشین فعلا.
و قطع کرد..
گنگ به زمین خیره شدم و با ریخته شدن سطل آب یخ رو سرم، سه متر هوا پریدم!!
شوک برگشتم و دیدم سوفیا خم شده و بلند می‌خنده..
قلبم جوری تند میزد که نفسامو نامنظم کرده بود..
میون خنده بزور گفت: که از آب بدت میاد نه؟!! خوردی؟؟ نوش جووونت!!
و صدای خندش بلندتر شد..
ای من یه انتقامی ازت بگیرم!!
وایسا فقط!
خیز گرفتم سمتش و با غیظ دنبالش دویدم.
پا به فرار گذاشت و جیغ و خندش مخلوط شدن.
مثل یوزپلنگ دنبالش می‌دویدم و سوفیا مثل خرگوش خندونی‌ فرار میکرد.
از جیغایی که سوفیا میزد هرکی مارو نمی‌دید فک میکرد دارم یه بلایی سرش میارم..
بلاخره بهش رسیدم و جوری بلندش کردم که از زمین جدا شد..
با خنده ی خیلی زیادی گفت: غلط.. کردم... ویلیااام!!
مثل بقچه رو کتفم انداختمش و رفتم سمت اب.
با جیغ و خنده گفت: ویلیااام میمیرممم!!! بخدا میمیرمم قاتل میشی بدبخت!! آواره!!! ویلیااام..
بلند و سرخوش گفتم: جوون تو فقط غر بزن!!
با مشت به پشتم میزد و من بی‌توجه بهش تو آب دریا جلو میرفتم.
- خررر!!! چرا رایگان خر سواری میدی؟؟ ( خنده).. پول بگیر یه چیزیم کاسب شی!! ( خنده)
وقتی اب به زانوم رسید وایستادم و خبیث گفتم: الان سونوشتت دست منه.. خب؟! بگو می‌شنوم..
با خنده گفت: چی بگم؟
- هرچی دل تنگت میخواد!
- دل تنگم تورو میخواد!
قلبم ریش شد..
زیر دلم قنج رفت و اصن یه حال غریبی شدم..
با صدای صعودی و شاد گفتم: قربونت برم مننن!
و پرتش‌ کردم تو آب.
جیغ بلند و فرا بنفشی کشید و وقتی سر از آب درآورد همه جاش خیس خالی بود..
پوفی از خنده کردم و خبیث بای‌بای کردم.
همون لحظه حرصی بلند شد و شروع به زدنم کرد ولی یهو دست کشید و زل زده به ساحل گفت: فک کنم یکی با تو کار داره!
با دیدن نیما دست تکون دادم و دوتایی سمت ساحل روونه شدیم..
داد زد:
- چطوری داداااش؟؟؟
این چقدر عوض شده بود!!
نکنه زنی چیزی گرفته باشه!
نه بابا فکر نکنم..
وقتی بهش رسیدیم، مهربون رو به سوفیا گفت: خوبی؟
سوفیا لپاش گل انداخت و خجالتی گفت: ممنون..
ای خداا این چه خوب موش میشه!!
انگار نه انگار همین الان داشت بهم لگد میزد!
نیما: داداش سورپرایز دارم!
داشتم از فضولی میمردم..
چی بوده که انقد عوضش کرده؟!
- یا خدا..بگو ببینم!
بلند رو به ماشینش گفت: بیا.
همه ی وجودم میخواست بدونه جریان چیه..
در ماشین اروم باز شد و از چیزی که جلوم دیدم شوک شدم..
احساس کردم پاهام به زمین میخ شده...
این که..
این که الیوت بود!
چجوری بیرون اومده بود؟؟!
نیما با خنده گفت: این شما و این دختر خوندم الیوت!
دست سوفیا هنوز تو دستم بود و آب از سرو تنش می‌چکید!
الیوت موهای کوتاهش رو پشت گوش زد و با لحن مخصوصش سلام کرد.
نیما عینک افتابی‌شو بالا سرش زد و با خنده گفت: خب بابا.. ویلیامو که دیدی.. ایشونم...
سریع با چشم و ابرو اشاره زدم که نگه سوفیا، اونم قشنگ فهمید..
- ایشونم دوست ویلیامن..
چقد از دیدن اون دوتا حالم خوب شد!
چقد خوب بود که بعد از جولی اون دوتا همو پیدا کردن و دیگه الیوتم بی کس و کار نبود!
انقد حالم خوب شد که نتونستم احساساتمو پنهان کنم.
محکم ومردونه بغلش کردم و گفتم: مبارکهه مرد!!
با خنده گفت: این تنها یادگاریه که از جولی دارم..
رو به الیوت گفتم: به جمع ما خوش اومدی کوچولو!
اخمو گفت: من کوچولو نیستم!
قانع و شیطون جواب دادم: صد درصد! تو الان جای مامانتو پر می‌کنی، گرچه جای مادرت هیچوقت پر نمیشه!
نگاه نیما غمگین شد که سوفیا کنجکاو پرسید: مادرش دوستتون بود؟!!
مهربون جواب دادم: اره.. اسمش جولی بود! پوستش سیاه و قدش ۱۶۷ بود! بهترین دوست و رفیق سوفیا که مثل خواهر بودن.. تقریبا یک ماه پیش بخاطر سرطان معده فوت شد..
پردرد ادامه دادم: دلم براش تنگ شده..
الیوت واسه اینکه نشنوه ترکمون کرد و تا مچ رفت تو آب.
ولی سوفیا گنگ شد.
انگار ذهنش داشت جرقه هایی میزد و "جولی" موشک دومی بود که سمت حافظش انداخته بودم!
سرشو محکم گرفت و ناله ی گیج و پردردی کرد و رو زانو افتاد..
هم قدش شدم..
- سوف.. چیز، منو نگا کن!! برگردیم بیمارستان پاشو.. پاشو!!!!
با چشم بسته سرشو سمت آسمون گرفت.
- خوبم این بعضی وقتا اینجوری میشه..
جدی و مهربون بازوشو گرفتم و گفتم: دیگه صلاح نیست بمونیم پاشو! الان دکتر بفهمه زندمون نمیزاره..یالا..
گیج و گنگ بلند شد و کمکش کردم تو ماشین بشینه.
بلند گفتم: نیما برادر ما میریم بیمارستان، نمی‌خواد تو بیای بچه رو ببر خونه..
- حله داداش.
مرموز رفتم سمتش و اروم گفتم: نیما یه خواهشی دارم ازت، انجام میدی؟
- تو جون بخواه داداش!
اینجاست که میگن وجود دوست خوب ضروریه!
چقد این بچه با احساسه آخه!
اد عشق این باید میمرد؟!
گفتم:
- میتونی وقت کردی لوسیو بیاری ببینمش؟ بیچاره حتی نمیدونه سوف بهوش اومده!
نیما بهت زده بهم خیره شد..
- به.. خانوادش که.. گفتی دیگه!؟
ناچ کردم..
نیما- یا حضرت عباس.. مرد گنده مادرش داره هرشب با گریه می‌خوابه هنوز نگفتی دخترش بهوش اومده؟!!!
عذاب وجدان گرفتم ولی اخه نقشمو خراب میکردن!
نیما قاطع ادامه داد: اونارم میارم، دیگه ام بحثی نمی‌مونه! برین به سلامت..
لبامو کلافه فشردم و بعد از خداحافظی سوار ماشین شدم.
کوله ی خوراکیارو به سوف دادم و کل راه و با شوخی و خنده و بخور بخور طی کردیم..

•Sofia• Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz