چائو!

601 60 20
                                    

دست تو دست به رودخونه رسیدیم و قرار شد با قایق بریم خونه.
وقتی گفت با قایق میریم خونه، از ذوقی که‌ کردم، تموم راه لبخند باریکی رو لباش بود.
یه رودخونه ی خیلی قشنگ از لابلای شهر رد میشد و اطرافش همه خونه بود.
توش پر از قایقای چوبی بود، رو بعضیاش مردم و رو بعضیاش دست فروشا نشسته بودن و جنس میفروختن..
انقد خوب بود که دوتا دستمو گذاشتم رو قلبم و دویدم لب رودخونه و با اشتیاق زل زدم به رفت و آمد مردم..
- وای من همیشه آرزوم بود اینجارو از نزدیک ببینم!!
درحالی که خیس خالی بودم و نفس نفس میزدم، نگاهم خیره به جلوم بود..
ویل- خب.. بیا سوار این شو.
نگاهش به قایقی بود که یه پیرمرد تپل و بامزه و ریش سفید با کلاه حصیری هدایتش میکرد.
بخاطر فاصله ی قایق تا خشکی، دست پیرمردو گرفتم و سوار شدم و بعد از من ویلیام اومد..
داشتم از ذوق میمردم!
من جلو و ویلیام پشت سرم نشست..
پیرمرد با انگلیسی دست و پا شکسته و با لحجه ی ایتالیایی‌ گفت: کوجا میروید؟!
ویلیام به ایتالیایی جوابشو داد و قیافه ی پیرمرد با دیدن یه هموطن دیدنی شده بود!
پارو رو گرفت و حرکت کرد.
انعکاس عکسمونو تو آب دیدم.
ویلیام پشت من بود و به دوردست خیره بود..
انگشتامو تو آب گذاشتم و به حرکت آب سپردمش.
ویل- ناهار بخوریم؟
کمی سمتش متمایل شدم و گفتم:
-من واقعا گشنم نیست..تو بخور.
متحکم گفت:
- توام میخوری!
و دیگه نتونستم‌ رو حرفش حرف بیارم.
بلند و با اشتیاق به یه پیرزنه تو یه قایق دیگه که غذا داشت گفت:
-zia margherita ciaoooo! mi sei mancato cazzo. sai chi sono? william black! figlio di feanis!

اروم گفتم: ویل به منم بگو چی میگی..
اروم گفت: من این پیرزنه رو میشناسم..از شونزده سالگیش اینجا رو همون قایق کار می‌کنه..
به پیرزنه نگاه کردم که قیافش مثل کسی شده بود که یکیو بعد از سالها میبینه..
با ذوق گفت:
-oooh william! mi sei mancato ragazzo! vuoi un panino con ricetta segreta?

وقتی چیزی نمی‌فهمیدم حوصلم خیلی سر می‌رفت..
ولی زبان خیلی جالبی داشتن و ویلیام خیلی بامزه ایتالیایی حرف میزد.
پیرزن دست به کار شد و گفت:
-certo .. adesso..
زدم به بازوی ویلیام و لوس گفتم:
- این حساب نیست که تو انقد خوب ایتالیایی بلدی!!
ریز و مردونه خندید و گفت:
- مثل اینکه ایتالیایی‌اما!
لبامو پیچوندم و گفتم: منم می‌خوام!
کمی فکر کرد و با لبخندی که انگار داشت با یه بچه حرف میزد گفت: بگو ciao.. ( چائو)
- یعنی چی؟!
- سلام..
گفتم: چائو..
با ذوق انکار مثلا چه کار بزرگی کردم گفت: افرییین!!! حالا وقتی کسی ازت می‌پرسه چطوری بگو sto bene ( اِستو بِنه)
نگاهم به لبش و تلفظش بود.
با لجه ی انگلیسی تکرارش کردم و باعث خنده ی ویلیام شدم.
وقتی پیرزنه ساندویچارو آماده کرد قایقشو آورد بغلمونو ویل ازش گرفت و وقتی خواست بهش پول بده قبول نکرد.
اونجوری که ویل می‌گفت مثل اینکه خیلی دلش واسه ویل تنگ شده بوده و نمیخواست پول بگیره..
عجیبا غریبا...
گفتم- تو همه رو اینجا می‌شناسی نه؟!
شونه بالا انداخت و گفت: نه..خیلیا تازه به این شهر اضافه شدن..ولی خب من وجب به وجب این شهرو سرویس کردم..
لبخند باریکی زدم.
- بیا بخور ببین معجزه ی طعم ها که میگن ینی چی.
وقتی رنگ و لعاب ساندویچو دیدم دلم ضعف کرد.
با ولع شروع به خوردن کردم و از طعم بینظیرش یه لحظه دست و دهنم از کار افتاد و بهت زده به ویل نگاه کردم که سعی میکرد با دهن پر نخنده..
واقعا معجزه بود راست می‌گفت!
با دهن پر مثل بچه های متحیر گفتم: این... اصن از کلمه افتادم..
دیگه اونم نتونست کنترل کنه و زد زیر خنده.
بعد از اینکه ساندویچامونو خوردیم فاز مسخره بازیم اومد..
با شیطنت گفتم: الان قدرت زبانمو بهت نشون میدم!فک کردی فقط خودت ایتالیایی بلدی؟!
یه ابروشو داد بالا
- جدا؟
لبامو پیچوندم.
بلند واسه قایق بغلی که دوتا پسره بودن دست تکون دادم و با نیش باز گفتم: چائو!!
حواسشون به من پرت شد و بعد اونام با خنده و تعجب جواب منو دادن و یه چیزی گفتن که نفهمیدم.
اروم سمت ویلیام متمایل شدم و یواشکی گفتم: چی میگن؟
خندید و گفت: میگن خوبی؟
جواب اینو میدونستم!!!
دهن باز کردم بگم ولی یادم رفته بود..
وای..
استو داشت یادمه!!
دوباره سمت ویلیام متمایل شدم و با لبخند نازکی گفتم: اهم.. میگم چیزه.. اون یارو استو چی‌چی بود؟
- بنازم قدرت زبانو!
زدم به بازوش و گفتم: عه بگو دیگه..
- استو بنه.
بلند تکرارش کردم و مثل اینکه اونام لحجه ی خارجیمو فهمیده بودن..
با فاصله گرفتن قایقشون دستی تکون دادم و خیره به منظره ی اطراف شدم..
تازگیا از تعامل با آدما لذت می‌بردم..
عجیب شده بود!
از زیر یه پل سنگی رد شدیم و واسه اینکه ببینمش سرمو تا ته بالا گرفتم و انقد دنبالش کردم که ازش رد شدیم.
خیییلی قشنگ بود!!
خیلی!!
نفسی عمیق و از سر آسودگی کشیدم..
اونقدری خوب بود که کلا حس بدمو از بین ببره.
یهو احساس کردم دستی از پشت خزید رو شکمم..
تکون نخوردم، چون نتونستم..
بدنم خشک شد.
بوی عطر گرم ویلیام رفت تو دماغم..
آخ..
دلم لرزید..
لبای گرمشو نزدیک صورتم کرد.
ضربان قلبم رفت رو هزار..
آورد نزدیکتر..
اوف..
اروم لباشو رو گونه هام گذاشت و بوسید..
چشامو بستم و دستامو گذاشت روی دستاش، رو شکمم..
آخ..
خدا..
ته دلم از هیجانش قیلی ویلی می‌رفت..
لبخند گنگی زدم و یه نفس عمیق کشیدم..
فهمیدم با دودلی نشسته.. خواست اروم دستاشو برداره که دستاشو فشار دادم و نزاشتم بره..
نمیدونستم چیکار میکردم حرکاتم دست خودم نبود..
فقط میدونستم که نباید میزاشتم ازم جدا شده.
اونم حلقه ی دستاشو دور شکمم تنگ تر کرد و چسبید بهم.
از پشت بهش تکیه دادم و گذاشتم حس خوبش وجودمو بگیره..
چقدر خوب بود..
چقدررر خوب بود!!!!
یه بار بدون سرزنش کردن دلم، میخواستم به حرفش گوش بدم.
سرمو به شونش چسبوندم و زل زدم به رودخونه ای که پر از قایقای چوبی بود.
زوجای جوونیو می‌دیدم که حال روز اونام شبیه ما بود.
حتی حرکت نفساشم احساس میکردم..
این چه حسی بود؟؟
این لعنتی چه حسی بود که من تاحالا احساسش نکرده بودم؟؟
تو ذهنم اسمی برای اون حس وجود نداشت، ولی میدونستم خیلی دلپذیره..
و هروقت با ویلیام بودم می‌تونستم احساسش کنم..
از حالت لم داده پاشدم و کمی برگشتم سمت ویلیام..
با لبخند مطمعنی نگام میکرد..
آخ خدا..
خط لبخندش!!
میخواستم داد بزنم..
گفت: بهتری بچه؟
لبامو بهم فشار دادم.
سر تکون دادم و چشامو با آرامش بستم. گفتم: اینجا چرا انقد خوبه؟
شونه انداخت بالا و راحت گفت: نمی‌دونم.. شاید چون تو اینجایی اینجوریه!
یه بار دیگه تو ذهنم تکرارش کردم.
"شاید چون تو اینجایی اینجوریه"
مغزم سوت کشید.
نا خودآگاه نگاهم سمت لباش رفت..
لبایی که لبخند نازک و با اعتماد بنفسی روش بود.
قرار بود به حرف دلم گوش بدم.. پس گذاشتم هرچی میخواد بگه..
گنگ زل زدم تو چشای ویلیام..
بغلش..خیلی حس عجیبی بود!
خیسی بدنمو باهم قاطی شده بود و حالا بدنش، تنمو گرم کرده بود.
فاصلمون چند سانت بیشتر نبود.
نگاه اونم مبهم شد و رو لبام وایستاد..
به چند ثانیه بعدمون و پیش بینی خودم که فکر کردم قند تو دلم آب شد..
قرار بود دوباره شانسمو امتحان کنم..
دلم قلقلکی شد.
صورت ویلیام نزدیک تر شد و چشاش بسته..
نفس صدا داری کشیدم و چشامو بستم..
گرمای لباشو ازون فاصله حس میکردم..
فقط نفساش! تنمو مورمور میکرد..
آب دهنمو قورت دادم و با همون چشای بسته سر انگشتامو خیلی نرم رو زاویه ی فکش گذاشتم..
لبام کمی از هم فاصله گرفت..
لبای اونم از هم باز شد.
اخم ریزی کرده بود و چشاش با احساس بسته بود..
باورم نمیشد!
ینی قرار بود...
آخ..
نوک دماغشو کنار دماغم حس کردم.
بدنم سست شد.
دوباره!!
نزدیکتر شدیم..
دستم رفت تو موهاش..
دستای ویلیام دورم سفت تر شد..
وقتی اومدم بلاخره لبامو رو لبای لعنتیش‌ بزارم بزارم پیرمرد قایقرون بلند گفت:
- حاج خانوم پاشین رسیدیم!!
ای تو روحت الهی!!
الهی دق مرگ شی..
چشامو باز کردم..ویلم چشاشو باز کرد..
تا حالا صورتشو ازون فاصله ندیده بودم..
یهو تنم از خجالت گر گرفت.
دستپاچه چشمو اطرافم چرخوندم و سریع بلند شدم..
دست دراز کردم سمت ویلیام که پاشه ولی با فک منقبض و غیظ به قایقرون زل زده بود..
یا خدا..
تو نگاهش یه " می‌خوام بکشمت" ه خاصی موج میزد.
ازش کمی خجالت کشیدم، نمیدونم طبیعی بود یا نه..
شانسم نداشتیم..
هرسری یه اتفاقی باید بیوفته.
دستمو گرفت و با کلافگی و عصبی بلند شد و با همون فک منقبض پولو با حرص به قایقرون داد و پیاده شدیم.
بیخیال و بی هوا قدم میزدم و دستام کنارم جلو عقب میشد..
پرانرژی گفتم: الان چرا عصبانی ای؟!
میدونستم چرا عصبیه، و وقتیم به دلیل عصبانیتش فکر میکردم لبخند ناخواسته ای رو لبم میومد
- عصبانی نیستم..
با خنده و رومخ شروع کردم به شمردن.
- فکت منقبضه، اخمات تو همه و داری با همه ی زورت دستمو فشار میدی.
مظلوم لبخند زدم..
انکار تازه حواسش جمع شده باشه نگاهی به دستمون انداخت و فشار دستشو کم کرد..
یعنی اون لحظه میتونست پیرمرده رو زیر آب خفه کنه!
وقتی یادم میوفتاد خندم می‌گرفت..
ازون خنده هایی وجودمو فرا گرفت که کاملا یهویی میومد و ادمو جلوی جمع دیوونه جلوه میداد.
از حرکت وایستادم، سرمو سمت آسمون گرفتم و بلند زیر خنده زدم..
ویل که از خنده ی من لبخند محوی رو لبش بود گفت: چی شد؟
- ه...( خنده) هیچی..
صدای زنگ گوشیم تو جیب ویلیام دراومد..
با اخم ریزی بدون اینکه به صفحه و اسم طرف نگاه کنه گوشیو گرفت سمتم.
ته لبخندی رو صورتم مونده بود..
گوشیو ازش گرفتم و وقتی دیدم جولیه جواب دادم.
- جانم؟
سکوت..
ایسگا کرده؟
- جولی زنده ای؟!
- سوفیا کجایین؟
- داریم میایم چطور؟
معترض گفت: بابا بیاین دیگه ضعف کردیم..این نیما تا شما نیومدین نمیزاره غذا بخوریم..
ای وای من..
با خجالت جلوی دهنمو گرفتم و دستپاچه گفتم:
- جولی شما غذا بخورین..ما یه چیزی خوردیم..
از سکوتش، تعجب و حرص و گشنگی موج میزد.
اضافه کردم: ببخشید..
- خیییلی بیشعوری خر نفهم زخم معده گرفتم!!!
بلند خندیدم و وقتی گوشیو قطع کرد به ویلیام پسش دادم و گفتم: میریم هتل؟
- اول بریم بچه هارو بگیریم از نیما اینا خداحافظی کنیم بعد میریم..
دستمو اروم گذاشتم تو دستای بازش و انگشتامو تو انگشتاش قفل کردم.
سکوت و شکستم.
- خانوادت اینجا زندگی میکنن؟
به روبرو خیره شد.
- قبلا.. الان ورونا زندگی میکنن.
- نزدیک اینجاست؟
- آره با ماشین چندساعت بیشتر نیست.
با دست آزادم مشغول ور رفتن با دکمه ی لباسم شدم و گفتم: بهشون سر میزنی؟
رفت تو فکر.
بارون قطع شد ولی زمینا و ما هنوز خیس خیس بودیم و از تنمون آب می‌چکید..
دستشو برد تو موهاش و جوری تند تکون داد که خیسی موهاش پرید و گفت:
- خیلی وقته ندیدمشون.. دلم براشون تنگ شده.
لبخند مهربونی زدم و گفتم- میخوای حالا که تا اینجا اومدی بهشون سر بزنیم؟
یه دقیقه..
من چرا گفتم.. "بزنیم؟!"
شاید دلش نخواد منو به خانوادش نشون بده..
وای چقدر احمقم من!!
ویل لبخند سردرگمی زد و گفت: چرا که نه..
خیالم راحت نشد.
دستپاچه گفتم: یا اگه میخوای خودت برو..من پیش جولی و بچه ها هستم..
وایستاد.
نگاهی از بالا بهم انداخت و جوری که یعنی حرف اخرمه گفت: باهم میریم.
سعی کردم لبخند نزم..
خب خیالم جمع شد که حداقل اضافه نیستم!
یه عطسه ی کوچیک کردم و ویل با نگرانی نگاهم کرد..
با بی‌خیالی خواستم جمعش کنم: چیزی نیست بابا..
- ببین...سرما خوردی! من چرا عقلمو میدم دست بچه؟؟!
دست به کمرم زدم ولی چون ویلیام دستمو محکم گرفته بود، دست اونم باهام اومد.
گفتم- بچه؟!
یه ابروشو انداخت بالا و گفت- ازم کوچیکتر نیستی؟!
نگاه کن تروخدا..
این به من میگه بچه!!
- چه ربطی داره؟!
- ربطش به سیم رابطشه.‌
چشامو باریک کردم و گفتم: بعد به من میگی بچه؟!
و یه عطسه ی دیگه حرفمو قطع کرد.
نگران نگاهم میکرد.
مظلوم میخواستم قضیه رو جمع کنم.
اروم و مظلوم لبامو جلو دادم و گفتم: واقعا بهت خوش نگذشت؟
دورو نگاه کرد و با اکراه گفت: چرا..
- خب پس خفه!!!
جفتمون بلند خندیدیم و با قدمای سریعتر رسیدیم خونه..

•Sofia• Where stories live. Discover now