وای..
خب خب نترس!!!
تو میتونی..
خودتو باور داشته باش!!
دستامو مشت کردم و وارد شدم.
ویکتوریا سیکرت!
هوای داخل گرم و مطبوع بود و بوی عطرای گرون قیمت باهم مخلوط شده بود و به ادم حس خوبی میداد.
با خودم قرار گذاشتم اگه خواست پیشنهادی مثل استیو عوضی بده همونجا یه کشیدهی محکم بهش بزنم و بیام بیرون..
آره همینه.
وارد سالن بزرگ و فوق شیکی شدم که مدلا رو صندلیاش نشسته بودن و سطح درامداشون از لباساشون مشخص بود.
با قدمای محکم روبروی منشی وایستادم.
لبخند خانومی زدم و گفتم: سلام سوفیا رابرتسون هستم فکر کنم..
منشی نزاشت حرفم تموم شه و با خوشرویی گفت: خانوم.. رابرتسون. تشریف داشته باشین شمارو اولین نفر میفرستم داخل.
- ممنونم..
یه جای خالی پیدا کردم. اروم نشستم و پارو پا انداختم و گوشیمو باز کردم.
هیچ پیامی نیومده بود..
دل تو دلم نبود..
میخواستم بال دربیارم..
لبخندی از سر خوشحالی نیشمو تا بناگوش باز کرد و نفس عمیق و خوشحالی کشیدم.
اوف خدا..
یاد ویلیام افتادم..
چرا امروز انقد خوابیده بود؟
شمارهشو گرفتم و با خودم قرار گذاشتم هیچی از قضیه ی ویکتوریا نگم تا سورپرایز شن..
کلی بوق خورد و وقتی تماس درحال قطع شدن بود صدای ویلیام غرق خواب اومد: بله؟
خدایا این هنوز خوابه؟؟
با ناباوری گفتم: ویل تو هنوز خوابی؟؟؟؟
- نه الان.. بیدار شدم.
نگاهی گذرا به ساعت کردم که یک و نیم رو نشون میداد.
- چرا خوابی تا الان؟
انکار که صداش واضح تر شد.
- من چرا تا الان خوابیدم؟؟ چرا بیدارم نکردی؟
- بیدارت نکردم؟؟ ماشالا خواب نیست که.. وایسا ببینم صدات چرا گرفته؟
صدای عطسش اومد..
- سرما خوردی؟! ...
صدایی نیومد..
- ویلیااام الو!
- ها؟!
کلافه اطرافو نگاه کردم و گفتم: چیکار میکنی؟
- بند شلوارم باز شده بود..
ریز خندیدم و پرسیدم: اون بند شلوار کی به تو وفا کرد که بیست و پنج ساعت شبانه روز درحال ور رفتن باهاشی؟
- آره لعنتی همش باز میشه.. کجایی؟
- بهت میگم.. ویل برو یه قرصی چیزی بخور!
یهو منشی دستشو گذاشت پایین تلفن و گفت: خانم رابرتسون تشریف ببرید داخل..
هول گفتم: ویل من بعدا بهت زنگ میزنم..
و گوشیو قطع کردم و انداختم تو کیف کوچولوم.
منشی بلند شد و به در قهوه ای و بزرگی اشاره کرد..
با شک رفتم جلوش.
نفس عمیقی کشیدم، لباسمو صاف کردم و پشت انگشتمو چندبار به در کوبیدم.
بعد از چند ثانیه با صدای" بفرمایید" درو اروم و مستأصل باز کردم..
همون سه جنتلمن به اضافه ی یه زن و مرد دیگه.
ازاینکه تنها نبودم خیالم راحت شد و نفس آسوده ای کشیدم..
درو بستم و دم در وایستادم..
زنه- بفرمایید داخل خانم رابرتسون. بشینین.. چای میل دارین یا قهوه؟
درحالی که جمع و جور مینشستم گفتم: ممنون من..فعلا میل ندارم..
یکی از مردا با لبخند گفت- بسیار خب.. خانم رابرتسون من همه چیزو براشون تعریف کردم دیگه نیازی به توضیح نیست.. اتفاقا اوناهم خیلی ازین بابت خوشحالن.. ما معمولا مدلهای کم سابقه قبول نمیکنیم ولی خب، شما جزو استثنائاتین دیگه..
همشون باهم زدن زیر خنده ولی نمیدونم چرا من خندم نمیگرفت..
لبخندی مصنوعی و مضطرب زدم و سعی کردم تلخ نباشم..
زنه- خب.. خانم رابرتسون اول بگم که برای ما افتخار خیلی بزرگیه که با شما همکاری داشته باشیم.. فقط با اجازتون قد و وزنتون رو بگیریم وارد کامپیوتر کنیم که رقم bmi تون رو داشته باشیم..
- حتما..
زنه با یه متر بلند شد و منو برد تو یه اتاقک و ازم خواست کتمو دربیارم.
بغیر از قد و وزنم، دور سینه، دور بازو، دور کمر ، دور رون و هرجایی که فکرشو میکردم اندازه گرفت، وارد کامپیوتر کرد و با دیدن نتیجه نگاه متعجبی بهم انداخت.
با دلهره گفتم: اتفاقی افتاد؟؟ کافی نیست؟
دستاشو باز کرد و گفت: دختر این رقم عالیه! بزار به دیمن نشون بدم وای..
با ذوق رفت بیرون.
بخاطر پاشنه ی خیلی بلندش قدمای کوتاه و تند برمیداشت..
کتمو رو دستم انداختم و گنگ دنبالش رفتم.
همه با رضایت نگاهم میکردن..
بورترین مرد دستاشو بهم مالید و گفت: خانم رابرتسون تو رژیم خاصی هستین؟
دستامو جلوی پام نگه داشتم و گفتم: بله خانمِ ارمینه بهم داده بود..
یکی دیگه از مردا- درهرصورت هرچی که بوده گل کاشته. بهش بابت تربیت چنین مدلی تبریک میگم.. خب خانم رابرتسون تشریف بیارین بشینید..
درحالی که مینشستم یه برگه ی راه راه شیری صورتی گذاشت رو میز، یه چیزایی به نوشته هاش اضافه کرد و یه خودکار طلایی و سنگین گذاشت کنارش و هل داد سمتم.
با دقت از اول تا اخرشو یکی دوبار خوندم.
متن قرارداده!
واییی خدا دل تو دلم نیست..
به اینصورت بود که قرارداد دائمی من با ویکتوریا سیکرت تا هروقت که قرارداد به هر دلیلی فسخ بشه..
عاقلانه بود.
بی درنگ خودکار سنگین طلاییو برداشتم و به بهترین نحو ممکن امضا زدم و صدای تبریک و خنده ی جمع بلند شد..
من دیگه یه مدل واقعیم!!
یه مدل ویکتوریا سیکرت..
اخخ خدا..
احساس میکردم الانه که سکته کنم.
با روی گشاده به تک تکشون دست دادم.
زنه- خانم رابرتسون، به ویکتوریا سیکرت خوش اومدین.. الان شما رسماً و قانونا یکی از مدلهای ویکتوریا سیکرت هستین.. تبریک میگم..
اوفف خدا..
قند تو دلم آب شد..
لعنتی اسمشم دهن پر کن بود!!
زنه به دیمن اشاره کرد و دیمن سریع و هول گوشی تلفن و برداشت و صداش تو سکوت اتاق پیچید..
- بیزحمت از بچه های کبری دونفر اعزام کن.. نه دربست.. آره بگو بیان بهشون توضیح میدم..
یا ابلفضل..
کبری؟!
کبری دیگه چیه؟؟
نکنه میخوان ماری چیزی بیارن؟
نه بابا خل شدی چرا مار آخه؟؟
تو ذهنم تا میتونستم هزیون گفتم و خیالبافی کردم تا اینکه زنه با قدمای بلند دراتاقو باز کرد و دوتا مرد غول تشن با کت و شلوار و ازین هندزفری یه گوشا ظاهر شدن..
آخ جاااااان..
بادیگارد!!!
زنه رو به من اضافه کرد: بخاطر اینکه تو الان شناخته شدی و ممکنه یه سری مشکلات پیش بیاد..
اینا از این به بعد با تو هستن.. هماهنگی هم اصلا سخت نیست.. فقط هرجا خواستی بری یک ربع تا نیم ساعت قبل بهشون اطلاع بده. همین.. در ضمن باهاشون حرفی هم نمیزنی.. ینی اگرم بزنی جوابی نمیگیری.
یا حضرت بادیگارد!
من تاحالا تو عمرم بادیگارد از نزدیک ندیده بودم..
جوگیر شدم..
یکی از مردا بلند شد و گفت: اینم از این.. فقط لطفاً گوشیتونو خاموش نکین و در دسترس باشین..
سریع و مطمعن سر تکون دادم..
زنه- من الینا هستم و ازین به بعد مدیر برنامه هاتم. چیزایی که میگم همیشه به صلاحته پس فک کنم باید با هم راه بیایم. شماهم خانم با شخصیتی هستین فکر نمیکنم به مشکل بر بخوریم..
- حتما همینطوره..
- شماره ی خودت، ثابت و نزدیک ترین کس بهتو روی برگه ی قرار دادت بنویس..
معذب گفتم: شماره ی ثابت..ندارم.
کمی نگاهم کرد و گفت: موردی نیست.. بقیه رو بنویس.
دوست نداشتم کسی بهم ترحم کنه، از این احساس ترحم متنفر بودم..
رو برگه خم شدم و شماره ی خودمو جولیو نوشتم و خودکارو موازی با برگه رو میز گذاشتم.
الینا- خیلی خب.. برو خونه استراحت کن.. دوست داشتی جشن بگیر و واسه یه موقعیت کاری جدید آماده شو..
ته دلم قیلی ویلی رفت.
مشتاق خندیدم..
-در ضمن یادت نره آدرس و پسورد صفحه ی اینستا و هر صفحه ی مجازیای که داری بهم بدی.. از این به بعد کنترل اونا با منه تو فقط تمرکزت و رو کارت بزار..
احساس مهم بودن بهم دست داد..
من دیگه مهم بودم!
یه آدمی که ارزش زندگی کردن داشت!
گوشه ی همون صفحه آدرس و پسوردو نوشتم و گفتم: پس من برم؟
الینا- آره عزیزم برو خونه یه استراحت خوب بکن و منتظر تماس من باش.. جایی خواستی بری یادت نره به بادیگاردات زنگ بزنی..
- امم اسمشون..
وسط حرفم پرید: اسمشونو نیازی نیست بدونی.. همینقدر که بدونی وظیفشون محافظت از توئه کافیه.. دیگه با ماشین شرکتم میری اینور و اونور. برو عزیزم خدانگهدارت..
اصن نمیفهمیدم..
خیلی سریع وارد دنیای عجیب و غریب آدم معروفا شده بودم و داشتم از ذوق میمردم..
بلاخره با یه خداحافظیِ ذوق مرگ، از اتاق زدم بیرون و اون دوتا غول پشتم میومدن و حتی نگاهمم نمیکردن..
فقط اطراف و گهگاهی روبروشونو نگاه میکردن.
وقتی اونا پشت آدم میومدن یه حس خاصی بود..
اصن عجیب و غریب..
وقتی به بیرون ساختمون رسیدیم بخاطر آفتاب دستمو سایه بون کردمو گفتم: خب..
رفتن سمت یه شاسی بلند مشکی و براق خیلی خفن و در عقب و باز کردن..
سعی کردم لبخند نزنم، ولی نشد.
تو ماشین نشستم و اون یارو درو پشتم بست.
شیشه ها دودی بود و توی ماشین خیلی خیلی تمیز بود و بوی شیشه پاک کن میداد..
با صدای زنگ گوشیم صفحه رو نگاه کردم.
ویلیام بود.
خرامان جواب دادم..
- سلاام ویل.
مکثی کرد و گفت: سلام.. کجایی؟
- دارم میام خونه.
دوباره مکث کرد و گفت: بیام دنبالت؟
با لبخند درحالی که به منظره ی متحرک بیرون نگاه میکردم گفتم: نه دارم میام.. قضیهش مفصله حالا برات توضیح میدم..
+ خانم آدرس رو میدین؟
صدای بادیگارد بود..
خطاب بهشون گفتم "الان" و داشتم آدرس خونه ی ویلیام و میدادم که ویل گفت رفتن خونه ی نیما..
آدرس خونه ی نیما رو دادم، با ویل خداحافظی کردم و اونقدر مودب نشستم تا برسیم.
وقتی ماشین جلوی خونه ی نیما وایستاد دستم رفت سمت دستگیره که یکیشون گفت: خانم صبر کنید..
دستم تو هوا خشک شد.
درجا کشیدمش عقب و مشتش کردم.
یکی هنوز پشت فرمون بود ولی اون یکی پیاده شد و درو برام باز کرد.
وقتی پیاده شدم کارتی بهم داد که شماره ی جفتشون روش بود و منتظر شد که من برم داخل.
زنگ خونه ی نیما رو زدم و بعد از دو سه دقیقه جولی درو باز کرد و با دیدن اونا خشک شد..
بردمش داخل و به محض اینکه رفتیم داخل اوناهم رفتن.
بلند گفتم: من اومدم!
همه ی بچه ها تو حال جمع شدن غیر از ویلیام..
کجا بود؟
با خنده گفتم: خب.. دوستان عزیز..
مونیکا با شوق گفت: خوب بود امروز؟! فیلمتو دیدم لعنتی گل کاشتی که!!
- حالا اون به کنار یه چیز.. دیگه ام هست..
و ریز خندیدم..
صدای اعتراض جمع بلند شد.
همه میگفتن بگو..
دستامو باز کردم و با خنده گفتم: خب.. من الان یه مدل ویکتوریا سیکرتم!!
و سکوت محض..
همه با تعجب و حیرت زل زده بودن بهم و هیچی نمیگفتم..
تو اون سکوت،صدای مردونه ای طنین انداز شد..
- میدونستم..
برگشتم سمت صدا و ویلیام و دیدم..
کسی که باعث و بانی اصلی همه ی اون اتفاقات بود..
اگه ویلیام مجبورم نمیکرد برم الان مث یه دختر افسرده تو خونه نشسته بودم..
ملتمس و با خنده نگاهش کردم و دویدم سمتش و محکم پریدم بغلش..
دستشو گذاشت رو موهام و در گوشم گفت: دیدی گفتم؟!
لب پایینمو با ذوق گاز گرفتم و گفتم: ویلیام خیلی خوشحالم.. اصن انقد یهویی شد که باورت نمیشه.. خودمم باورم نمیشه!. داشتم میرفتم یهو طرف گفت از ویکتوریا... اومدیم... ایی ویلیاام.. تازه بهم بادیگارد دادن!! دیگه دوتا غول تشن همیشه باید پشت سرم باشن.. ووییی..
ریز خندید و گفت: حالا قدرت باورو دیدی؟؟
نیما از اون سر داد زد: اوففف جو احساسیه بدم احساسیه..
نگاهی به ویلیام انداختم و با لبخند بزرگی ازش جدا شدم..
بلند خطاب به جمع گفتم: ولی من هنوز یه چیزو نفهمیدم.. اینکه چرا فیلم یه مدل ساده انقد باید پخش بشه؟؟
مونیکا- خب ببین فضای توییتر خیلی احساسی و دراماتیکه.. یهو ممکنه یه کلیپی وحشتناک توش سر و صدا کنه که دلیل خاصیم نداره.. خاصیت توییتره..
مونیکا از اینکه شنید تو ویکتوریا سیکرتم زیاد خوشحال نشد، از قیافش فهمیدم.
خب اصن من چیکار کنم؟!
مهم این بود که من داشتم بال درمیوردم..
مارتین قاطعانه گفت: پس همین جمع پیتزا مهمون سوفیا..
میون خنده گفتم: حتما.. فقط اگه اشکالی نداره تو خونه بخوریم...
فرد- بابا مشهووور..
صدای خنده ی جمع دراومد..
شماره ی یه پیتزا فروشی خوب و از نیما گرفتم و دوتا بیشتر از تعداد سفارش دادم و نیم ساعت بعد مرده دم در خونه بود..
ناهار و با کلی خنده و شوخی و اسکل بازیای نیما و جولی خوردیم..
خدایا بهتر از این نمیشه..
من دیگه چی میخوام؟
چی بهتر از این؟!
کار خوب..
دوستای خوب..
دیگه یه دلیلی واسه زندگی کردن داشتم!
بعد از ناهار هرکی رفت دنبال کار خودش و منم تا نزدیکای شام با الینا به کارام میرسیدم..
تو حال درحالی که لپ تاپ رو پام بود نشسته بودم و با خستگی چشامو از زیر عینک طبی مالیدم.. هیچکی تو حال نبود..
هوا تاریک شده بود و منم انقد غرق کار بودم یادم رفته بود برقا رو روشن کنم..
فرد و مارتین و رزا اومدن تو حال و رزا بلند و معترض گفت: کار بسه دیگه پاشو یکم استراحت کن دختر!!
و همه ی برقارو روشن کرد..
کش و قوس عمیقی به بدنم دادم و رفتم تو اتاق نیما.
گوشیمو از ظهر چک نکرده بودم.
همین که وارد اتاق شدم صدای دینگش دراومد..
پوفف..
بیحوصله ورش داشتم و درحالی که قلنج انگشتامو با پهلوم میشکوندم صفحه رو باز کردم..
+ آماده ای اون حقیقتی که قولشو داده بودم بدونی؟!
اطرافو دمق نگاه کردم وبا خستگی نوشتم: منتظرم..
+خب..خوبه..
گوشیو انداختم رو تخت و تو آینه نگاهی به خودم انداختم..
با لبخند!
چرخی زدم و موهامو محکم بالای سرم بستم.
داشتم میمردم که بدونم این حقیقتی که میگه چیه..
البته لابد میخواست بگه " میدونستی ویلیام زن داره..؟"
والا..
از سادگیش زدم زیر خنده و با صدای دینگ شیرجه زدم رو گوشی..
وقتی صفحه رو باز کردم..
خشک شدم..!
چی؟!
این ینی.. چی؟؟!
نفسم بریده بریده شد..
این..
اخمی کردم و سرمو بردم جلو تر..
دستام به لرزه افتاده بود..
آب دهنمو سخت قورت دادم و دوباره خوندمش..
![](https://img.wattpad.com/cover/227589872-288-k390075.jpg)
ESTÁS LEYENDO
•Sofia•
Romanceسوفیا" نام و داستان زندگی دختریه که افسردگیش تمام لحظات زندگیش رو در بر گرفته اما یه مرد میتونه معادلات آدمو بهم بریزه؟ مثلا جای زخمات رو بفهمه و دقیقا جوری پانسمانش کنه که دیگه خودِ قبلیتو یادت نیاد. 2020 - Completed