سیگار راه حلش نیست

1.2K 92 36
                                    

ویلیام : آها راستی یادم رفت بگم که آخر این هفته، یعنی میشه... پنج شنبه، تولدمه.
جولی : تولدت مبارک!
ویلیام: مرسی. می‌خوام مهمونی بگیرم. بچه های گروه دعوت نیستن ولی شما دعوتین.
جولی : وای من عاشق مهمونیم!!
من چیزی نگفتم، چون می‌خواستم برم ولی از تولد هیچ خاطره ی خوبی نداشتم!
جولی : سوف حالا چی بپوشیم؟
با فیک اسمایل گفتم: امم، ویلیام من دوست دارم بیام ولی نه خاطره‌‌ی خوبی از تولد دارم، نه فکر کنم که بتونم بیام. کار دارم.
جولی : عه سوفیا!
ویلیام : نمیتونی پنج شنبه کاراتو کنسل کنی؟
من : بزار ببینم چی میشه، فکر نکنم بیام ولی کادوتو زودتر بهت میدم.
و ریز خندیدم.
ویلیام : ولی خب، ترجیح میدم کادومو تو مهمونی بگیرم! به هرحال اوکی کنین بیاین خوشحال میشم.
جولی : حتما!
حرفشو قطع کردم: قول نه، ولی خبرشو بهت می‌دیم.

ویلیام : خیلی خب دخترا، من برم ادامه ی ورزشمو بکنم. فعلا!
ویلیام جدا شد و من و جولی زیر درخت بید همیشگی‌مون نشستیم. جولی گفت: سوف توروخدا بیا مهمونی این پسره رو بریم... نمیبینی چقدرررر جذابه؟ قطعا تو مهمونیش پسرای جذاب دیگه هم میان.
- من که اصلا اهل این کارا نیستم، ولی بزار بهت میگم. بزار اول پیتر و اوکی بکنم.
- باشه، فقط زودتر بگو که بریم خرید، واااای خدا چند وقت بود خرید مهمونی نرفته بودم!! مرسی که صدامو شنیدی!
با خنده زدم به بازوش و بعد از دو ساعت نشستن و حرف زدن رفتیم خونه هامون.

بعد از اینکه از پیتر اجازه گرفتم و قرار شد برم، با جولی رفتیم خرید.

جولی: من واقعا هیچ ایده ای ندارم که چی بگیرم...

من: نگران نباش چندتا مغازه ببینی کارت راحت تر میشه.

اولین پاساژی که دیدیم رفتیم توش. کلی مغازه با لباسا و وسایلای رنگارنگ. جولی با اون سخت پسندیش مارو تو بیست و دو تا مغازه گردوند تا یه مغازه چشمشو گرفت ورفتیم تو.

جولی: خب تو بگرد واسه خودت یه چیزی پیدا کن، من میرم اون سمت.

-باشه

رفتم سمت یه رگال طولانی و چشممو یه سرهمی سفید که بالالش استین حلقه ای و پایینش شلوارک بود گرفت. درش اوردم، جلوی اینه قدی ایستادم وگرفتمش جلوم.

خیلی خوب بود ولی فکر نکنم مناسب باشه.

.اومدم بزارمش سر جاش که جولی با یه پیرهن مشکی دستش بدو بدو اومد سمتم.

جولی: نه نه نزاریشا!

من: خوبه؟ واقعا؟

جولی : حالا برو بپوشش. اگه بد بود اینهمه لباس اینجاست!
رفتم تو اتاق پرو و لباسو پوشیدم. خیلی ازش خوشم اومد. همینو میگیرم. د رو باز کردم.

-جولی!!

وقتی لباسو دید ازون نگاه های عاقل اندر صفیحشو گرفت و گفت:
-میبینی؟ تو اگه منو نداشتی میخواستی چیکار بکنی ها؟
-جولی جدا خوبه؟ من خودم خوشم اومد...
- دارم تورو تو این لباس تو مهمونی ویلیام دتصور میکنم. چه کسایی که بخوان سرت غیرتی شن اوفففف
با خنده گفتم: خفه شو دیگه اه!
جولی: برو، برو عوض کن لباساتو که کلی چیز واسه خرید مونده.
-وای جولی از صبحه بیرونیم
-یعنی اخرش نفهمیدم تو چرا انقدر بی ذوقی...
رفتم تو اتاق پرو و لباسای خودمو پوشیدم . حساب کردیم و رفتیم بیرون. همه چیو من حساب کردم. همیشه هم همینکار و میکردم. چون با جولی از اولش همین قرارو گذاشته بودیم.

•Sofia• Where stories live. Discover now