پسر بچه‌ی تخسِ سرکشِ پررو و بی ادب

684 55 7
                                    

*با آهنگ mean it از Gracie Abrams بخونین..

تو راهرو بودم که برم تو حال که یه دفعه صدای ناله های بلند و بعدش صداهای نگران و می‌شنیدم که یه اسمو صدا میزدن.
جولی!
دلم ریخت..
بدو بدو در و دیوار و گرفتم و با بیشترین سرعت رفتم تو حال.
همه دورش جمع شده بودن و بلند صداش میزدن.
با کلافگی و عجله همشونو کنار زدم و کنار جولی نشستم.
صورتشو با دستام گرفتم و نگران گفتم: جولی ..جولی خوبی؟! چت شد کجات درد می‌کنه بگو!!
سر تاپاشو که داشت از درد عرق میکرد و می‌لرزید متشوش گذروندم و شروع کردم به نفس نفس.
باید اروم باشم تا اونو اروم کنم!
جولی دستاشو روی دستام رو صورتش گذاشت و شروع کرد به گریه کردن.
متشوش و نگران برگشتم و بلند گفتم: زنگ بزن اورژانس!! بدو!!
نیما که بد دست و پاشو گم کرده بود رفت سمت تلفن.
پیشونیمو چسبوندم به پیشونیش و موهای بلندم ریخت دور صورتش.
نفسای مقطع و بریده بریده میکشید و از درد، گریه و خندش قاطی شده بود.
فرد گفت- بلندش کن الان میرسن!
کلافه داد زدم- نمیتونه..
بعد دلم واسه فرد سوخت.
اون چه گناهی داشت که من عصبی بودم؟؟!
لبامو محکم فشار دادم و نالیدم: ببخشید..
فرد کنارم نشست و گفت: مهم نیست. بیا بلندش کنیم..
ویلیام سریع اومد و جدی گفت: سوفیا برو کنار ما بلندش میکنیم.
خواستم برم ولی جولی داشت دستمو چنگ میزد..
متشوش گفتم: نمیتونم دستامو سفت گرفته...خیلی درد داره!!
دستامو با عذاب وجدان محکم بیرون کشیدم و از دیدن جولی تو اون وضعیت چشامو محکم فشار دادم که اشکم نیاد.
فرد و ویلیام به کمک همدیگه جولیو که تموم وزنش رو شونه هاشون بودو بردن بیرون و وقتی از در خارج شدن آمبولانس رسید و سوارش کردن.
با همون لباس خونگیا و موهای باز بدون اینکه توجهی به پالتو یا سرمای هوا داشته باشم سوار آمبولانس شدم و کنار جولی که دراز کشیده بود و یه پرستار با عجله بهش دستگاه وصل میکرد نشستم.
دستشو گرفتم و یه قطره اشکم اومد.
ویلیام و بیرون در دیدم که نگران و مضطرب بهمون نگاه میکرد و با بسته شدن در توسط یه پرستار، دیگه اونم ندیدم.
گریه های جولی قطع نشده بود هیچ، گریه های منم اضافه شده بود.
زیر نور زرد آمبولانس دستشو مطمعن فشار دادم تا بدونه که یه پشتوانه داره.
نفس عمیقی کشیدم و چشامو و لبامو محکم فشار دادم و زیر لب گفتم: چیزی نیست...خوب میشی!! ببین نیما بیرون منتظرته! جولی تروخدا گریه نکن الان میرسیم..
صورتش خیس عرق شده بود.
با گریه ی بیصدام و آرامشی که سعی بر بدست آوردنش داشتم پیشونیشو بوسیدم و  زمزمه کردم:
- طاقت بیار رسیدیم..
با نگرانی پنجره ی راننده رو کنار زدم و گفتم:
- آقا تروخدا سریع برین داره میمیره!!
صدای اژیرش سکوت اتاقکو میشکوند و بدتر استرس میداد.
پرستار- خانم دستشو ول کن می‌خوام سرم بزنم بیهوش نشه دکتر ببینتش.
خواستم دستمو بیرون بکشم ولی سفت گرفته بود و با بیجونی فشار میداد.
با احساس گناه سرمو بردم کنار گوشش و گفتم: جولی بزار بهت سرم بزنه.
بی‌حال و پردرد گفت: ن..نه سوفیا ولم نکن..!! خواهش میکنم تروخدا!!! دارم میمیرم..
- باشه باشه.
احساس کردم درد بدی تو بدنم پیچید.
ناله ی خفه ای کردم و حواسمو دادم به جولی.
وقتی ماشین به بیمارستان رسید، پرستارا با عجله درو باز کردن.
با باز شدن در رگه های سرما تو هوای گرم اتاقک نفوذ کرد.
تختشو کشیدن بیرون و من با جولی دست تو دست پیاده شدم و هول دنبالش میکردم..
خدایا..
تو اون وضعیت دیدنش داغونم میکرد.
اگه..
نه..
چرا افکار منفی راه میدی؟؟!
نکنه کار پونزده باشه؟؟!
نه بابا..
نه..
نه بابا خل شدی؟!
از ضرب هر قدم هولم، موهام تو هوا به رقص درمیومد.
ماشین نیما که ویلیام رانندش بود جوری جلوی بیمارستان وایستاد که گرد و خاک بلند شد..
ویلیام، نیما، فرد و مونیکا پیاده شدن و زیر نور قرمز و آبی اژیر، دویدن سمت ما که رفتیم داخل.
تو راهروی بیمارستان تختشو بدوبدو همراهی میکردم و جولی از درد داد میزد.
وسط راه چندتا پرستار بهمون اضافه شدن.
داداش اشکمو بیشتر میکرد.
وارد یه راهروی نسبتا خلوتی شدیم و پرستارا سریع تختو بردن تو یه اتاقی که روش علامت‌ ورود ممنوع بود.
با جدا شدن دست جولی از دستم سرجام خشک شدم و ناباور و ملتمس زل زدم به در که حالا بسته بود و جولی پشتش داشت درد میکشید.
ویلیام درحال نفس نفس زدن ناشی از دویدن کنارم وایستاد و گفت:
- بیا بشین..
ولی من هنوز تو شوک و ناباور به در مات و علامت ورود ممنوع زل زده بودم..
درد وجودمو پر کرد..
احساس کردم استخونام دارن خورد میشن..
از زور درد تو خودم جمع شدم و صورتم و مچاله کردم.
ویل با اضطراب گفت: سوفیاا چت شد؟؟! سوفیا!!!
نفس عمیقی کشیدم که دردم خوب شه ولی نشد که نشد.
چنگی به تیشرت ویلیام زدم و نفس مقطعی کشیدم.
سرم گیج می‌رفت و دنیا مبهم شده بود..
فقط نگرانی و کلافگی صدای ویلیامو می‌شنیدم ولی نمی‌فهمیدم چی میگه..
انگار قدرت فهم کلماتو از دست داده بودم..
وقتی درد بدنم کمی ارومتر شد ملتمس و با اشک نگاهمو به صورتش دوختم و هق هق بد و خفه ای کردم که خیال ویلیامو ازینکه زنده بودم جمع کرد.
چشاشو کلافه بست و لطیف گفت: سوفیا منو ببین!
چشاشو باز کردم و با لب و لوچه ای که از گریه جمع شده بود نگاهش کردم.
لبخند باریکی زد و گفت: همه چی درست میشه خب؟! الان دکتر داره معاینش می‌کنه! بخاطر من فقط ارامشتو حفظ کن و دست و پاتو گم نکن! اونو ببین..
به نیما اشاره کرد که رو زمین نشسته بود و مونیکا و فرد دونفره سعی بر اروم کردنش داشتن و ناتوان بودن..
ادامه داد-الان اگه توام بخوای دست و پاتو گم کنی اتفاقای جالبی نمیوفته باشه؟! خواهش میکنم فقط یه نفس عمیق بکش! ...
درحالی که آب دهنمو قورت میدادم سرمو سرسری تکون دادم، چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم که خیلی بهترم کرد.
من نمیدونستم اگه ویلیامو نداشتم باید چیکار میکردم.
- الان آرومی؟؟
با همون چشای بسته مطمعن و سریع سر تکون دادم و گفتم: میترسم!
چونمو بین انگشتاش گرفت و مجبورم کرد تو چشاش نگاه کنم..
متحکم گفت: هیچ دلیلی واسه ترسیدن نیست.اوکی؟! بابا چیزی نشده که دکتر الان می‌ره بالا سرش همینجوری که ولش نمیکنن. وقتی می‌ترسی بدتر میشه.. الان یه لبخند بزن ببینم!
با صورت درهم ولی آسوده خاطر سر تکون دادم و لبخند. متشوشی تحویلش دادم.
گره ی پیشونیش باز شد و نگاه نافذی بهم انداخت.
چقدر حالمو خوب کرده بود!!
خودمم نمیتونستم باور کنم.
جادویی چیزی داشت؟!
یا سحرم کرده بود؟
- کش مویی چیزی نیوردی موهاتو جمع کنی؟
با انگشتام لباسمو تکون دادم و گفتم: من حتی لباسمم عوض نکردم!
انگار. تازه متوجه این شده بود که ما بیرون از خونه ایم و من لباس خونگی مشکی و از داخل پشمیم تنمه.
با قدمای بلند رفت بالا سر مونیکا و چیزی بهش گفت که نشنیدم و چند ثانیه بعد با یه کش موی صورتی برگشت.
سرمو کج کردم و مهربون نگاش کردم.
کشو ازش گرفتم و شروع کردم به بافتن موهام از پشت ولی انقد توش ضعیف بودم که موهام گره خورد.
ویلیام ناچی کرد و گفت: بده من.
کشو از دستم گرفت و پشتم وایستاد و احساس کردم داره با موهام ور می‌ره و خیلی آروم و لطیف اینکارو میکرد.
انگار داشت گلبرگای یه رز کمیاب و لمس میکرد!
خنده ی خسته ای کردم و گفتم: شل نباف.! محکم بگیر بکش که سفت شه..
ولی بدوت توجه بهم به کارش ادامه داد
میتونستم تصور کنم الان زبونش بیرونه و داره با تمام وجود زور میزنه که خوب ببافه.
سنگینی نگاهی رو روم احساس کردم.
زیر چشمی به مونیکا نگاهی انداختم و وقتی دیدمش که به منو ویلیام زل زده صورتمو به سمت مخالفش هدایت کردم.
انگار من کار اشتباهی انجام داده بودم!
من که کار اشتباهی نمی‌کردم..
ولی معذب شده بودم..
بد زل زده بود بهمون..
اصن هرچقدر ری اکشن نشون بدم بدتر میشه..
واسه همین راحت به دیوار روبروم زل زدم.
وقتی ویل کارش تموم شد دستاشو بهم کوبید و گفت: بیا برو حالشو ببر!
خیلی خیلی شل بود.
لب پایینمو بردم تو دهنم و ریز خندیدم.
تشکری کردم و رفتم رو مبل چرمی و اداریِ راهرو دراز کشیدم و خودمو مچاله کردم.
از صبح انقد خسته بودم که جونی تو بدنم نمونده بود.
چشای سنگینمو اروم بستم و بعد از چند دقیقه احساس کردم کسی چیز گرمی روم انداخته ولی از خستگی چشامو باز نکردم.
از بوش فهمیدم که ژاکت مشکی ویلیامه.
آخ..
عطر گرمش..
خدایا چقدر خوب بود!!
ادم احساس میکرد الان بغل یه دریاچه تو یه جنگل بزرگ گم شده و خودش نمی‌خواد پیدا شه..
خودمو جمع تر کردم و بیشتر رفتم توش و نفس عمیقی کشیدم و لبخند خیلی محوی از آسودگی خاطر زدم.
چشامو بستم و درجا تو خواب عمیقی فرو رفتم.

•Sofia• Where stories live. Discover now