"ugly beta" __chanbaek

By pink_girl_2000

332K 75.7K 11.6K

خلاصه🖋📚: چی میشه اگه بیون بکهیون،خرخون کالج،همون بتای زشت و خود شیفته ای که چانیول ازش متنفره یه روز صبح از... More

part ⁰
part ¹
part ²
part ³
part ⁴
part ⁵
part ⁶
part⁷
part ⁸/¹
part ⁸/²
part ⁹
part ¹⁰
part ¹²
part ¹³
part ¹⁴
part ¹⁵
part ¹⁶
part ¹⁷
part¹⁸
part ¹⁹
part ²⁰
"characters"
part ²¹
part ²²
part ²³
part ²⁴
part ²⁵
part ²⁶
part ²⁷
part ²⁸
part ²⁹
part ³⁰
part³¹
part ³²
part³³
part ³⁴
part ³⁵
part ³⁶
part ³⁷
part³⁸
part ³⁹
part ⁴⁰
part ⁴¹
part ⁴²
part⁴³
part ⁴⁴
part⁴⁵
part⁴⁶
part ⁴⁷
part ⁴⁸
part ⁴⁹
part(last)
meme(fun)

part ¹¹

6.1K 1.3K 136
By pink_girl_2000

بکهیون تو اتاق مطالعه ای که وسعتش چند برابر خونش بود،منتظر شاگردش و منبع احتمالی درآمدش نشسته بود.

اسمش سوهیون بود،
هان سوهیون و ماه پیش هجده ساله شده بود این
یعنی احتمالا دسته ای که بهش تعلق داشت مشخص
شده بود.

شاید بتا یا یه امگای نر مثل بکهیون باشه، اما احتمالا آلفا بودنش واقعا کمه.
آلفاها نیاز به معلم خصوصی ندارن، همیشه بهترین نمره ها رو میگیرن و تو یه درس مثل ریاضی به بهترین نحو عمل می کنن.

به علاوه حتی اگه نیاز به معلم خصوصی داشته
باشن هم خانواده هاشون محاله یه امگا که ممکنه با
بوی فرموناش وسوسه بشن رو استخدام کنن.
بکهیون لب پایینیشو تو دهنش کشید و با زبون
خیسش کرد.

کتاب ریاضی و جزوه ای که خودش تو دوران
دبیرستان تهیه کرده بود رو روی میز گذاشت.
موهای نقره ای رنگش که جداً نیاز به کوتاه شدن
داشتنو پشت گوشش زد و دستشو زیر چونش
گذاشت.

هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که در با صدای بدی
باز و بسته شد.
انتظار هر چیزی رو داشت جز این.
یه آلفای جوون شبیه آقای هان که موهاشو آبی تیره
و دستاشو تتو کرده بود، یه کت چرم موتور سواری و شلوار زاپ دار پسرونه پوشیده بود و آدامس
می جوید، صندلی مقابلشو آشغال کرد.

نمی تونست باور کنه.
پسری که باید بهش درس می داد نه تنها آلفا بود
بلکه شبیه پانک ها هم لباس پوشیده بود.
بکهیون آهی کشید.
می تونست از چشمای اون پسر خیلی راحت
ناراضی بودنش رو بخونه.

می دونست از این شانس ها نداره و حتی یه مدت
کوتاه هم نمی تونه بدون نگرانی برای پول زندگی
کنه.
شک نداشت بعد از این یه ماه که به صورت امتحانی کار می کرد دوباره باید سراغ همون شغالی پاره وقت می رفت.

حتی فکر کردن به اون شیفتای طولانی با حقوق و
امنیت پایینشون هم بدنشو به لرزه می انداخت.
مهم نبود چه اتفاقی می افتاد و هان سوهیون چقدر
عوضی بازی در می اورد به هیچ وجه این شغلو
از دست نمی داد.

سوهیون نگاه تحقیر آمیزی به پسر بزرگتر انداخت.
-هه...تو معلم جدیدمی؟
با یه پوزخند اعصاب خورد کن گفت و یه اخم
غلیظ بین ابروهای بکهیون نشست.
-بله...مشکلی هست سوهیون شی؟
با لحن مودبانه ای گفت.

حیف که این بچه پررو باید ازش راضی می بود
وگرنه سمت چپ و راست صورتشو با یه سیلی
محکم قرمز می کرد.
-فکر کنم پدرم اشتباه کرده و معلم گلدوزی
استخدام کرده!

سوهیون با خنده گفت و دستای کوچیک بکهیون
مشت شد.
معلم گلدوزی؟
کثافت کوچولو!
-من که معلم گلدوزی نیستم ولی اگه خیلی بهش
علاقه داری می تونم آجومای همسایه ام رو به
پدرتون معرفی کنم سوهیون شی.

سوهیون با بینی دکمه ایش که شباهت زیادی به
بینی بکهیون داشت،نفس عمیق و صدا داری کشید.
-بهتره مراقب حرفای که جلوی یه آلفای غالب از دهن کوچولوت بیرون میاد باشی،ممکنه اتفاقی خوبی برات نیفته!

آلفای عوضی!
فرمونای لعنتیشو آزاد کرده بود.
بکهیون چند بار پلک و لبه ای لباسشو توی دستش
گرفت و محکم فشرد.

با اینکه فرمونای تند پسر کوچیکتر روش تاثیر گذاشته بود و با وجود سرگیجه و سردردی که گرفته بود،میل عجیبی به تسلیم شدن و نشون دادن گردنش به فرد مقابلش داشت، خودشو نباخت و تغییری رو صورتش نشون نداد.
بکهیون قوی تر از چیزی بود که نشون می داد.

بی توجه به آلفای عصبانی روبه روش کتاب
ریاضیشو باز کرد.
-از مبحث بردارها شروع می کنیم.
به سوهیون که با چشمای درشت و متعجب بهش
خیره شده بود گفت و گلوشو صاف کرد.
سوهیون با شگفتی تک خندی زد.
آلفاهای غالب حتی می تونن آلفاهای مغلوبو تسلیم
خودشون کنن اما در کمال تعجب هیچ اتفاقی برای
معلم امگاش نیفتاده بود.

این عجیب و در عین حال جالب بود.
فرموناشو خوابوند.
اینبار نوبت اون بود که دستشو زیر چونش بزاره.

پسر بزرگتر یه مسئله روی کاغذ سفید نوشته بود و
در حالی که حلش می کرد،توضیحاتی رو که سوهیون اصال بهشون گوش نمی کرد رو می داد و هر از چند گاهی موهای بلندش که روی چشمشو می گرفتند رو کنار می زد.

سوهیون با وجود اینکه دلش می خواست خودش موهای معلمشو کنار بزنه، به عقب تکیه داد،پاهاشو روی میز گذاشت و آدامسشو باد کرد.

امگای موی نقره ای یه تمرین دیگه روی کاغذ
نوشت و مثل بار قبل شروع به حلش کرد.
سوهیون نمی تونست نگاهشو ازش بگیره.

امگا با لحن بامزه ای بهش درس می داد و بوی خیلی خوبی هم داشت.
یه جور رایحه ی آشنا و آرامش بخش.
مثل فرمونای مامانش.

می دونست خنده داره اما معلم خصوصیش که با یه
اخم ظریف بین ابروهاش به کتاب باز ریاضی زل
زده بود اونو یاد مادرش می انداخت.

با صدای بشکنی که جلوی صورتش زده شد به
خودش اومد.
-سوهیون شی...اصلا به درس گوش میدی؟
بکهیون با یه صورت درهم پرسید.
-نه،چرا گوش بدم...حوصله سربره...
سوهیون همینطور که از روی صندلی بلند می شد
گفت و بکهیون دندوناشو روی هم فشار داد.

-می دونم،اکثر دانش آموزا همین احساسو دارن اما
اگه می خواید دبیرستانو تموم کنید و وارد دانشگاه
بشید باید باهاش کنار بیاید.
بکهیون امیدوارانه به سوهیون زل زد.
نمی خواست شغلشو به خاطر بچه ی لوسی که از ریاضی خوشش نمی اومد از دست بده.

-اوه چه جالب...نمی دونستم!
سوهیون گفت و بدون اینکه به معلم اعصبانیش که
نگاه کنه از اتاق مطالعه بیرون زد.

دستاشو روی صورتش گذاشت و آه کشید.
بهتر بود از همین حالا قید این شغلو بزنه و تا سی
روز دیگه،یکی پیدا کنه.

-آقای بیون؟
دستاشو از روی صورتش برداشت و به زن
میانسالی که با ترحم نگاش می کرد و با توجه به
لباس فرمش می شد فهمید که یکی از خدمتکارای
اونجاست،لبخند مصنوعی زد.

-فکر کنم تدریستون تموم شده باشه.
بکهیون سر تکون داد.
-بله اینطور پیداست.
زن کنار بکهیون ایستاد.

دستمزد بکهیون که تویه پاکت نامه ی سفید رنگ
بود رو،کنار کتاب بسته شده ی ریاضی گذاشت،سرشو سمت گوش بکهیون کج کرد و صداشو پایین اورد.
-به خاطر خودتون میگم بهتره زودتر استعفا بدید،ارباب جوان ما نیازی به معلم خصوصی نداره...

بکهیون با تعجب نگاش کرد.
-منظورت چیه؟چرا وقتی هنوز شروع نکردم باید
استعفا بدم.
زن لباشو به گوش بکهیون نزدیکتر کرد.
-ارباب جوان خیلی زود قراره برای همیشه از اینجا بره...تو خیلی بی گناه به نظر میرسی دلم نمی خواد همراهش بری!

خدمتکار گفت و نیشخند زد.
-چی داری میگی...فکر نکنم حالت خوب باشه!
خدمتکار خم شد و دستشو روی موهای بکهیون
کشید.
-من حالم خیلی خوبه،چطور می تونم بد باشم اونم
وقتی که بعد از اون همه سختی بالاخره دارم به
هدفم میرسم.

خدمتکار با خودش زمزمه کرد اما بکهیون تونست
بشنوه.
این زن قطعا مریض بود و به پزشک نیاز داشت.
جز این چیز دیگه ای امکان نداشت.

خدمتکار صاف ایستاد و یه لبخند با محبت و شیرین
جایگزین اون نیشخند شرورانش کرد.
-آقا،ارباب ازم خواستن بهتون اطلاع بدم که خوشحال میشن اگه برای شام اینجا تشریف داشته باشید.

خدمتکار با لحن مالیمی گفت و ابروهای بکهیون
بالا پرید.
چطور تونست به این سرعت تغییر کنه؟
این زن جدا از دیوونه بودنش،ترسناک هم بود.
-اوه...بهشون بگید خیلی از دعوتشون ممنونم.
-حتما بهشون میگم...
خدمتکار گفت و نگاه پر از نفرتی به پسر امگا
انداخت.

این نگاه دیگه چی بود؟
بکهیون هر چقدر فکر می کرد نمی تونست دلیلی
برای اون نگاه پر از نفرت پیدا کنه.
شاید اون بود که اشتباه فکر کرده بود و خدمتکار
خیلی عادی نگاش کرده بود؟ً!
احتمالا.
-پس فعلا مرخص میشم...آقای مین هیون...
خدمتکار گفت و اتاق مطالعه رو ترک کرد.
آقای مین هیون؟
اون دیگه کی بود؟
حتما اشتباه کرد بود.

🍭🍭🍭🍭🍭🍭

گوشیش بازم زنگ خورد.
از کنار تخت برداشتش و به صفحه اش که یه
شماره ی نا شناسو نشون می داد،خیره شد.
ایکون سبز رنگ رو روی قرمز کشید و جوابش
رو داد.

-چانیول...
چانیول کلافه نفسشو به بیرون فوت کرد.

مادرش دست بردار نبود،با یه شماره ی ناشناس
تماس گرفته بود.
-مامان...
-حالت چطوره پسرم؟
خانم پارک با مهربونی پرسید و چانیول نگاهی به پایین تنه ی بیدارش انداخت.

-ای...بد نیستم.
-چیزی شده؟مریض شدی؟
پتوشو کنار زد و چشمای خواب الودشو مالید.
-نه نگران نباش خوبم مامان.
خانم پارک با آسودگی آهی کشید و چانیول ادامه داد.
-چرا با شماره ی ناشناس تماس گرفتی؟

-با شماره ی خودم چند بار بهت زنگ زدم اما جواب ندادی.
خانم پارک با لحن حق به جانبی به چانیول که از
درد عضو خاص بدنش به خودش می پیچید گفت.

-نمی تونستم مامان...
-نمی تونستی یا نمی خواستی؟
چانیول چشماشو چرخوند.
-بیخالش شو مامان...اگه کاری نداری قطع می کنم.
-قطع نکن چانیول...خواستم بپرسم با کسی آشنا شدی یا نه؟
خانم پارک با تردید سوال کرد و چانیول سرشو به
تاج تخت تکیه داد.

مادرش تا زمانی که دامادش نمی کرد و وارث
خانواده ی پارکو تو بغلش نمی گرفت،دست بردار نبود.
-نه مامان...چرا میپرسی؟

-می دونستی خانواده ی جانگ یه امگای مغلوب
دارن؟
چانیول دستشو روی پیشونیش گذاشت و اجازه داد
مادرش حرفشو تموم کنه.
-پسر خیلی خوب و خوشگلیه...نظرت چیه یه قرار
بذارم تا بیشتر باهام آشنا بشید؟شاید ازش خوشت
اومد!

پسر خانواده ی جانگ؟
حتی نمی دونست کی هست!
-مامان فکر نکنم نیازی باشه،من خودم...از یه نفر
خوشم میاد.
چانیول به دروغ گفت.
امیدوار بود مادرش دروغشو باور کنه و دیگه هیچ
قرار از پیش تعیین شده ای براش جور نکنه.

-شیومین که نیست؟
چانیول بی صدا خندید.
دلیلش هر چی که بود،مادرش واقعا از ایده ی ازدواجش با شیومین متنفر بود.

-شیومین نیست،نگران نباش.
-پس کیه؟بهتره امگای مغلوب باشه.
خانم پارک با جدیت از اون طرف خط گفت.
چانیول بعضی وقتا شک می کرد که مادرش واقعا
امگا بود یا نه.
به جز عطر شیرینش هیچ چیزش شبیه امگاهایی که دیده بود،نبود.
نه بدنش و نه اخلاق،رفتار و روحیاتش.

-امگای مغلوبه و اسمش...اسمشم...
-اسمش چیه؟
چانیول فکر کرد.
الان،تو این وضعیت حس یکی از همون شخصیتای
دراماهای آبکی رمانتیکو داشت.
-اسمش بکهیونه...بیون بکهیون،البته اون نمی دونه
که من بهش علاقه دارم.

-ایگو پسرم،بهتره زودتر بهش اعتراف کنی و باهم
دیگه برای من نوه بیارید.

بهش اعتراف کنه؟
به بیون،دشمنش؟
برای مادرش نوه بیارن؟!
درسته که درموردش خواب دیده بود اما بهش
علاقه ای نداشت.

-من دیگه باید قطع کنم پسرم... اگه کاری داشتی با
شماره ی خودم تماس بگیر این شماره ی یکی از‌ دوستامه.

مادرش حرف آخرو زد و مکالمشونو به پایان رسوند.
سرشو روی بالشت گذاشت.
خوشبختانه پسرش خوابیده بود و دیگه نیازی به
توجه اش نداشت اما دروغی که گفته بود رو چطور
جمع می کرد؟
لعنت بهش.
این زندگیش بود نه یه اپرای صابون کوفتی!
(اپرای صابون:سلایر آبکی)

Continue Reading

You'll Also Like

2.5K 999 18
زندگی عادی برای همه جریان داشت تو یه شهر کوچیک و زیبا ... ولی در یک شب با صدای بلندی همه چیز عوض شد ... ویروسی که مردم رو تبدیل به مردگان متحرک میکرد...
58.4K 14.6K 43
" من دیگه زنده نیستم " کاپل: چانبک ( اصلی) 🥀 هونهان / chanbaek 🥀 hunhan ژانر: رمنس، تخیلی( امگاورس)، کمدی، امپرگ وضعیت: کامل شده نگاهی کلی به فی...
169K 18.2K 99
(تکمیل شده) ‌ کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزا...
42.1K 11.2K 41
یه آیدل هیچ وقت نباید با کسی بره توی رابطه. چون اون دوست پسر همه است. #چانبک #هپی_اند #فلاف