"ugly beta" __chanbaek

By pink_girl_2000

318K 74.1K 11.6K

خلاصه🖋📚: چی میشه اگه بیون بکهیون،خرخون کالج،همون بتای زشت و خود شیفته ای که چانیول ازش متنفره یه روز صبح از... More

part ⁰
part ¹
part ²
part ³
part ⁴
part ⁵
part ⁶
part ⁸/¹
part ⁸/²
part ⁹
part ¹⁰
part ¹¹
part ¹²
part ¹³
part ¹⁴
part ¹⁵
part ¹⁶
part ¹⁷
part¹⁸
part ¹⁹
part ²⁰
"characters"
part ²¹
part ²²
part ²³
part ²⁴
part ²⁵
part ²⁶
part ²⁷
part ²⁸
part ²⁹
part ³⁰
part³¹
part ³²
part³³
part ³⁴
part ³⁵
part ³⁶
part ³⁷
part³⁸
part ³⁹
part ⁴⁰
part ⁴¹
part ⁴²
part⁴³
part ⁴⁴
part⁴⁵
part⁴⁶
part ⁴⁷
part ⁴⁸
part ⁴⁹
part(last)
meme(fun)

part⁷

6K 1.4K 30
By pink_girl_2000

درد توی بند بند استخونای بدنش پیچیده بود و از شدن گرما احساس می کرد روی آتیش در حال کباب شدنه.

دونه های عرق پشت سر هم،روی بدنش سر
می خوردند و حالشو بدتر از چیزی که بود،می کردند.

با پاهای کوچیکش پتوشو از روش کنار زد،در حالی که خودشو باد می زد،دو زانو روی تخت نشست و با آستین بلند لباسش،عرقی که از سر و گردنش می چکید رو پاک کرد.

نمی دونست مشکل چیه،
چه اتفاقی داره براش میفته و چرا ساعت دو شب از بیدار شده،اما هر چی که بود،قبلا تجربه ش نکرده بود.
به علاوه اونقدر آزار دهنده و مضخرف بود که آرزومی کرد زودتر تموم بشه و هر چی زودتر از شرش
خلاص بشه.

با حس گرمای که ناگهان به پایین تنه ش حجوم اورد،با صدای بلند ناله کرد.

می تونست احتمال بده که چه اتفاقی براش در حال رخ دادنه!

از درد به خودش پیچید و جنین وار توی خودش جمع شد.
دستشو از شکمش پایین تر اورد،
باکسر باد کرده ش که دیک کوچیک و دردناکش بهش فشار می اورد رو لمس کرد و زیر لب هیسی کشید.

فاک!

اون لعنتی حسابی درد می کرد و به شدت نیاز به لمس و خالی شدن داشت.

مشابه ی این اتفاق،چند سال پیش،وقتی یه پسر تازه به بلوغ رسیده ی هورونی بود که دور از چشم والدینش از توی مجله های پلی بوی عکس زنای برهنه رو تماشامی کرد،پورن میدید و با تصور یکی از معلمای خوشگل مدرسشون رویا پردازی می کرد،براش افتاده بود.

اما بکهیون مدت ها بود که نه به پورن هاب سر می زد و نه در مورد اون پورن استرای خوشگل و خوش اندام،رویا می دید و خیال پردازی می کرد.
پس چرا اینقدر دیکش از زیر باکسر نبض می زد،سخت شده بود و از شدت درد اذیتش می کرد؟

صدایی که تو سرش زمزمه می کرد هیت شده بلندتر شد و شکشو به یقین تبدیل کرد.

با اینکه که پیش خودش نقش بازی می کرد و وانمود می کرد باهاش مشکلی نداره اما واژه ی هیت موهاشو سیخ می کرد بدنشو از ترس می لرزوند.

البته با چیزای که از سایتای مختلف خونده بود و خبرایی که از تلوزیون دیده و شنید بود،حقم داشت.

آلفاها مقابل یه امگای در حال هیت اختیارشونو از دست می دادند،به طرز و حشیانه ای بهشون حمله،تجاوز می کردند و بر خلاف میلشون مارکشون می کردند و باهاشون جفت می شدند.
اینو هر بچه ای می دونست.

با اینکه طی سالهای اخیرآمار حوادث این مدلی نصف
شده بود اما هنوزم بعضی از آلفاهایی حشری،وحشی و زشتی که هیچ امگایی حاضر به جفت شدن باهاشون نمی شد،به خاطر داشتن یه شریک خطر زندان رفتن و مجازات شدنو به جون می خریدند وامگای بیچاره رو طمعه هدفای کثیفشون قرار می دادند.

یکی از قرصای کنترل کننده ی هیتو از ورق فلزیشون بیرون کشید،توی دهنش گذاشت و بدون آب قورت داد.

امیدوار بود معجزه کنه و اجازه نده حالش بدتر از چیزی که هست،بشه اما همونطوری که پزشک گفته بود فایده ی چندانی نداشت و همچنان عضو خصوصی بدنش در حال درد و انفجار بود.

بکهیون پاهاشو از هم باز کرد،
باکسرشو تا روی زانوهاش پایین کشید و دیکشو آزاد
کرد.

عضوشو توی دستش گرفت و با تردید شروع به بالا و پایین کشیدن انگشتای دستش رو طولش کرد.

سرعتشو بالا برد و نفس نفس زنان کارشو ادامه داد.

لعنت!

واقعا دلش می خواست سریعتر به کام برسه و از این وضعیت نجات پیدا کنه اما حس می کرد یه چیزی این وسط کمه،نمی دونست چی اما هر چیزی که بود شدیدا بهش نیاز داشت.

حرارت بدنش هر لحظه بالاتر می رفت و این دیوونه
ترش می کرد.

همین که بالاخره به چیزی که می خواست رسید و
دستشو از اون مایع سفید رنگ کیف کرد،ترشح گرم،لزج و خیسی از باسنش بیرون زد.
بی اختیار نالید.

شنیده بود امگاهای مرد هم مثل دخترا روان کننده ترشح می کنند اما فاک،اون زمان یه بتا بود،این چیزا براش چندان جالب به نظر نمی رسیدند، پس بی اهمیت از کنارش رد شده بود و سعی نکرده بود بیشتر در موردش بدونه.

صورتشو با ناراحتی جمع کرد و با نارضایتی آهی
کشید.

دیکش دوباره مثل سنگ سخت شده بود،هر لحظه ترشح بیشتری از باسنش بیرون می ریخت و
تختشو خیس و کثیف می کرد.

دوباره لمسش کرد اما فایده ای نداشت و
نمی تونست چندان راضیش کنه.

پیشونی تب دارشو به مالفه ی تخت چسبوند و ناخودآگاه باسنشو بالا گرفت.

احساس عجیبی داشت،تازه و نا آشنا.

نمی دونست چطوری و یا با چی،اما خیلی زیاد دلش
می خواست پر بشه.

رونای لرزونشو از هم فاصله داد.
می تونست حرکت قطرات روان کننده ای که از سوراخ کوچولوش ترشح می شد و روی باسنش حرکت می کرد رو حس کنه.

مغزش خاموش شده بود،دیگه بهش دستوری نمی داد.

تنها چیزی که کنترلش می کرد غریزه ش بود که ازش می خواست خودشو راضی کنه تا بتونه از گرما نجات پیدا کنه.

با یه دستش ملافه رو محکم چنگ زد و با تردید
انگشتای دست دیگه شو،الی شکاف باسنش،نزدیک اون مکان خیس و نیازمند توجه برد.

یه انگشت دور سوراخ چرخوند و آروم واردش کرد.

ناله ی بریده بریده ای کرد،انگشت کوچولوش خیلی راحت توش جا گرفته بود اما با این حال،هنوز هم کافی نبود و نمی تونست کاملا پر و راضیش
کنه.

انگشتای دوم و سوم هم وارد کرد.

به خاطر هیتش و روان کننده ی که سوراخش ترشح
می شد،خیلی راحت پذیرفته و توسط اون حفره ی
صورتی بلعیده شدند.

توی خودش تکونشون داد و دنبال نقطه ی لذتش گذشت.
عمیقتر فرو رفت.

انگشتاش به پروستاتش،اون بافت اسفنجی ونرم توی باسن برخورد کرد،سرشو به عقب پرت کرد،ناله ی بلندی سر داد و از خوشی چشماش چپ شد.

فاک!

فاک!

فاک!

لعنتی،خیلی خوب بود.

چند بار دیگه با نوک انگشتاش به پروستاتش ضربه زد.
با یه ناله ی بلند،انگشتای پاهاش جمع شد،بدنش به خاطر ارگاسم لرزید و برای اولین بار تو عمرش بدون لمس دیکش به کام رسید.

با خستگی روی شکم کثیفش دراز کشید،چشماشو بست،گونه ی صورتیشو روی ملافه گذاشت و مغزش شروع به تجزیه تحلیل کاری که انجام داده بود،کرد.

روی تختش غلطی زد و خودشو سرزنش و نفرین کرد.

اون یه پسر استریت بود!

کدوم پسر استریتی با انگشت کردن خودش ارضا می شد و ازش لذت هم می برد؟

کاش زمین دهن باز می کرد و اونو توی خودش
می بلعید.

این اولین بارش بود و قطعا نمی تونست آخرین بارش هم باشه.

همینطور که عقلش یه بار جای خودشو به شهوت داده

بود،بازم می تونست بده.

خدایا!هیت واقعا مضخرف و افتضاح بود.
این تازه شروعش بود و به مرور شدیدتر هم می شد.
چطور باید تحملش می کرد؟

بکهیون به خودش گوشزد کرد،هر اتفاقیم که می افتاد،چه خودشو از پشت ارضا کنه و چه از جلو،اون گی نمی شد و به هیچ مرد آلفایی چه حالا و چه در آینده نزدیک نمی شد.

🍭🍭🍭🍭🍭🍭

چانیول برای هزارمین بار توی اون ساعت،چشماشو
چرخوند.

شیومین کنارش نشسته بود و با چاپ استیکایی که تازه از دهنش دراورده بود،روی قاشق برنجش،کیمچی،گوشت،سبزیجات و مخلفات دیگه ای می ذاشت،حال چانیول بهم می زد و اشتهاشو کور
می کرد.

پدر همیشه جدی و خشکش با یه لبخند محو نگاشو
می کرد و مادرش برای امگا پشت چشم نازک کرده
بود.

چه ترکیب بی نظیری!

آقای پارک چاپ استیکاشو کنار کاسه ی خالی برنجش گذاشت و با اون فنجون کوچیک سفالی از شراب داغ برنجی که چند دقیقه ی پیش خدمتکار براشون اورده بود،نوشید و از سر رضایت هومی کشید.

چانیول نمی تونست پدر و مادرشو درک کنه.

با وجود ساختمونای لوکسشون تو سئول،تو خونه ی اجدادیشون که با وجود بازسازی شدنش هنوزم اون بافت سنتی متعلق به دوران چوسانشو حفظ کرده
بود،زندگی می کردند.
هنوز هانبوک می پوشیدند و سبک زندگی جد اشراف زاده شونو دنبال می کردند.

آقای پارک به شیومین اشاره کرد و یه فنجون شراب هم برای اون ریخت.

-من و آقای کیم تصمیم گرفتیم جشن سال نو،نامزدیتونو اعالم کنیم وبه همه اطلاع بدیم که با این ازدواج دو کمپانی پارک و کیم باهم ادقام میشه.

به شیومین که یه لبخند بزرگ روی صورتش نشسته
بود و چانیول که قاشقشو محکم تو دستش فشار می کرد و سعی می کرد خشمشو مقابل پدرش خاموش و مهر کنه،گفت و یه فنجون دیگه از شرابش نوشید.

خانم پارک که مثل پسرش از عصبانیت گوشای بزرگش سرخ شده بود،اخم کرد.

-ادقام دو تا کمپانی؟چرا من بی اطلاعم؟کی می خواستی تصمیمی که برای کمپانیم گرفتیو به خودم بگی؟

مادرش با لحن تندی از همسرش،آقای پارک سوال کرد.

-از همون روز اولی که برنامه ی ازدواج شیومین و
چانیولو ریختم...در ضمن کاری که من می خوام انجام بدم به صالح کمپانیه به موقعش می فهمیدی.
صدای خش دارشو صاف کرد،گفت و امگای زن
پوزخندی زد.

-من نه تنها با این ازدواج بلکه با ادقام دو تا کمپانی به شدت مخالفم.

نفس عمیقی کشید و ادامه داد.

-هیچ کدومشون نباید اتفاق بیفته،من رضایت
نمی دم.

آقای پارک آهی کشید.
-این به نفع همه ست عزیزم!
-نه فقط به نفع خانواده ی کیمه نه ما...در آخر
خانواده ی ما ضرر می کنه نه کیمی که این کار براش یه معامله ی دو سر سوده!

خانم پارک بدون توجه به صورت در هم و ناراحت
شیومین که نشون می داد بهش برخورده،به همسرش که بی خیال نگاش می کرد،گفت.

-مادر جان،منظورتون از این حرف چیه،چون من
می خوام دارم با چانیول ازدواج می کنم،پدرم هیچ
دخالتی نداره و سود و ضرری که از این ازدواج بهش
می رسه براش هیچ اهمیتی نداره!
شیومین گفت و خانم پارک تمسخر آمیز خندید.

-که اینطور پس از پدرت بخواه این ازدواجو کنسل
کنه...من ترجیح می دم پسرم با امگایی که بتونه به
ادامه ی نسل خانواده ی پارک کمک کنه،ازدواج کنه،نه امگایی مثل تو که باید با یه دختر آلفا جفت بشه.

با لحن تندی به شیومین گفت و بهش چشم غره رفت.

قبول داشت بحثشون شبیه دراماها پیش می رفت اما هر طور شده نباید می ذاشت این ازدواج سر بگیره.

شیومین منتظر به چانیول نگاه کرد تا ازش در مقابل مادرش دفاع کنه اما مثل اینکه ذره ای براش اهمیت
نداشت و مشغول بازی کردن با غذاش بود.

-اما مادر روشای زیادی برای بچه دار شدن هست که
زوجای مثل ما ازش استفاده می کنن،به هر حال شما
بازم می تونید نوه دار شید!

شیومین گفت و آقای پارک سر تکون داد.

اما اون زن بازم مخالفتش با صدای بلند اعلام کرد.

-نه من از اون روشا خوشم نمیاد وارث بعدی خانواده ی پارک باید از رحم همسر چانیول به دنیا بیاد مثل اکثر نوزادی دیگه،نه از آزمایشگاه و یا شکم یه امگای ناشناس.

خانم پارک گفت و پسر امگا قطرات اشکی که از
چشماش پایین می چکیدند رو پاک کرد.

پس به خاطر همین بود که چانیول و مادرش باهاش
مخالف بودند؟

چون نمی تونست بچه به دنیا بیاره؟

مشکلش این بود؟

با دیدن این صحنه آقای پارک فنجونشو روی میز کوبید.

اما قبل از اینکه شروع به حرف زدن کنه،همسرش
اینکارو کرد.

-به هر حال اهمیتیم نداره...به هر حال چانیول با یه
امگای دیگه قرار میذاره و قصد داره مارکش کنه و
کریسمس بهمون معرفیش کنه.
بدون توجه به چشمای متعجبی که بهش زل زده بودند گفت و ابروهاشو برای پسرش بالا انداخت.

می دونست پسرش ترجیح می داد تو بحث شرکت نکنه اما بالاخره اونم باید حرفی می زد و نشون می داد که مخالفه.

شیومین با چشمای اشکی به چانیول زل زد.

-مادرت راست میگه چانیولا؟تو از یه امگای دیگه
خوشت اومده؟

و پدرش از اون طرف.

-واقعا داری قرار میذاری اونم وقتی نامزد به این خوبی داری؟

این چه کاری بود که مادرش کرد؟

چطور از پس این دو نفر بر می اومد؟

شیومین امگای خوبی بود و می تونست آلفاها رو به
خودش جذب کنه اما بازم برای پسر بزرگتر همون پسر کوچولوی لوسی بود که به هر چی می خواست
می رسید و بچه های دیگه رو اذیت می کرد.
برای چانیول شیومین هنوزم همون برادر لوس و
اعصاب خورد کن بهترین دوستش بود که عادت داشت تو همه چیز بی اجازه سرک بکشه،گزارش کارهای چانیول و برادرشو به بزرگترا بده و وسایلشونو به خاطر بی محلی بهش خراب کنه.

من من کرد.
باید چه جوابی به چشمای که منتظر نگاش
می کردند،می داد؟

به مامانش نگاه کرد و آهی کشید.

-حق با مامانه...من با یه امگای مغلوب قرار میذارم و به شدت بهش عالقه دارم،متاسفم.

گفت و با یه تاسفی ساختگی سرشو پایین انداخت.

این بهترین راه بود.
شیومین با صدای بلند زیر گریه زد و آقای پارک برای
منفجر شدن و آماده شد.

چانیول چشماشو ریز کرد و مادرش لبخندشو خورد.
واقعا که نقشه هاش حرف نداشت و می دونست چطور پسرشو لای منگنه بزاره.

همنطوری که خواسته بود چانیول باید تا کریسمس
جفتشو پیدا و معرفی کرد!
اما از کجا و چطوری رو نمی دونست.

.......................
...................................
...............................................





Continue Reading

You'll Also Like

60.9K 15.3K 20
دعوت‌نامه‌ی ازدواج سهون رو روی میز کارش پرت کرد و فریاد کشید: ─لعنت به هردوتـون. •─────⋅ৎ୭⋅─────• بکهیـون برای انتقـام از بـرا...
642 195 5
"واقعیت تنها نوعی توهم است،توهمی بسیار یک دنده" ▪︎ژانر: روانشناسی/برشی از زندگی/انگست ▪︎▪︎شخصیت‌ها: پارک چانیول/بیون بکهیون ▪︎▪︎▪︎نویسنده: Jaya ▪︎▪︎▪...
4.5K 497 4
❥︎ 𝐍𝐚𝐦𝐞: 𝐠𝐢𝐫𝐥 𝐢 𝐠𝐚𝐦𝐛𝐥𝐞𝐝 𝐨𝐧 𝐰𝐚𝐬 𝐛𝐨𝐲 ❥︎ 𝐜𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐤𝐫𝐢𝐬𝐡𝐨 •💕• ❥︎ 𝐆𝐚𝐧𝐫𝐞: 𝐚𝐧𝐠𝐞𝐬𝐭,𝐟𝐮𝐥𝐥𝐬𝐦𝐮𝐭,𝐝𝐚𝐝𝐝𝐲...
7.6K 2K 7
کاپل: کایهون ژانر: امگاورس، تاریخی، اسمات محدودیت سنی: +18 نویسنده: نارسیس 🌙 خلاصه داستان: ماجرای اوه سهون اولین امگای سلطنت کره، زیباترین شاهزاده...