•Sofia•

By _whitewolff_

96.9K 6.6K 1.6K

سوفیا" نام و داستان زندگی دختریه که افسردگیش تمام لحظات زندگیش رو در بر گرفته اما یه مرد میتونه معادلات آدمو... More

"سوفیا"
معرفی
کوچه ی جلسه!
دعوا
تیغ!
خونه ی ویلیام بلک
رییس بداخلاق
ویلیام راز سوفیا را می‌فهمد!
سیگار راه حلش نیست
یک بِلَکِ دیگر!
تولد
+ هَستی؟! - هَستم!
گلوله
گرایش جولی
پیتر کتک میخورد...
لی‌لی و لوسی
لالایی
پیشنهاد
دریاچه
استار دریمز
استیو
خانوم کوچولو
دمدمی مزاج وحشی
چرا دستشو گرفتم؟!
گل رز کمیاب
مسئله‌ی فیزیک
آرمینه
سرماخوردگی
مجله ووگ
کافه بلک
غولهای آهن پرست
شب رویایی
پناهگاه
مونیکا
شکارچی ماهر
کم‌ بیار
اعصاب لیزری
معرفی
کرم
کفترااای عاشق
آشوب
پوست‌ و‌ استخون
بوسه‌ی یار
مامان
اعتراف
عجل معلق
ویلی‌ونکا
نور
درِ آبی
دیوونه
بارون
چائو!
پونزده
پسر بچه‌ی تخسِ سرکشِ پررو و بی ادب
خانواده
تاب
خورشید آدم بدا
قاب عکس
مأمور اذیت
سه جنتلمن
غول تشن
عذاب وجدان
دمت گرم
صلیب
تاریک
سبکبال
مار
زوج جدید
احمق
قرار
کویر
آشتی
بوی بهشت
کچل
فرودگاه
زنهار!
همدرد
لجبازی
سکوتی بدتر از فریاد
دوپ دوپ
عجوزه
سنجاااب
دلخوشیِ من
حسرت
مثل خون در رگهای من
اسطوره
قول!
جولی
الیوت
جرقه
بهار
پشت بوم
بابا
من بیشتر!
قدرت
شریکم
لباشک
فرشته
ابد و یک روز!
آلبوم خانواده بلک
« پایان»

کلوچه

665 52 6
By _whitewolff_

جفتمون لباس عوض کردیم و دوباره تبدیل به همون سوف و ویل بیمارستانی شدیم.
این چند ساعتی که بالا بودیم انگار انرژی مضاعف تزریق کرده بودم!
لعنتی عین دوپینگ بود برام!
دوری سوفیا برام طاقت فرسا بود این شد که خرامان راهی اتاقش شدم..
این حسایی که داشتم تلخی این مدتو خنثی میکرد..
آخ جولی..
تو کجا رفتی اخه؟!!
نباید انقد زود چشاتو میبستی..
باید بودی و سوفیارو می‌دیدی!
الان این حافظش برگرده من چجوری بهش بگم رفیقش مرده؟!
چند بار به در کوبیدم ولی جوابی نشنیدم.
دوباره مشکوک کوبیدم..
صدایی نیومد!
مستأصل درو باز کردم و سوفیا با دیدن من سریع اشکاشو پاک کرد و تو دماغی گفت: میشه یه لحظه.. بیرون وایستی؟
زانوهاشو تو بغلش جمع کرده بود و دنبال دستمال میگشت..
اشکش قلبمو درد آورد.
متعجب پرسیدم: چ..چی شده؟؟
با فین فین گفت: چیزی نیست.. یه دقیقه برو بیرون!
جدی رفتم داخل و درو بستم.
مدام اطرافو نگاه میکرد و میدونستم داره فک می‌کنه واسه گریش توجیه موجهی بیاره!
سوالی و متعجب کنارش نشستم.
به پشتی تخت تکیه داده بود و دستاشو دور ساق پاهاش حلقه کرده بود و داشت زور میزد که اشکش نیاد.‌
نفس ناراحتی کشیدم و متعجب گفتم: نمیگی چی شده؟
تلخ و رک و راست گفت: نه!
و دماغشو بالا کشید.
پردرد به دور خیره شد و اومد با پارچ تو لیوانش آب بریزه که صورتش از گریه مچاله شد، دستش لیز خورد و پارچ با صدای افتضاحی افتاد زمین و شکست..
تلخ به شیشه شکسته ها لابلای آب رو زمین خیره شد و گریش بالا گرفت.
چش شده این دختر؟؟؟
خوب بود که الان!!
نگران تکونش دادم و گفتم: منو ببین سوفیا!! بگو ببینم چت شد یهو؟!!
عصبی و با زار داد زد: هیچی!!!!
چند ثانیه شوک شده موند و یکدفعه با گریه و زار پرید بغلم و هق هق بلندی کرد..
بلافاصله دستمو دورش حلقه کردم و سرشو به سینم چسبوندم..
صدای هق هقش باعث میشد وجودم درد بگیره..
خودش شروع کرد: حالم داره از همه چی بهم میخوره!! احساس میکنم.. معلقم! احساس پوچی دارم!.. انگار.. انکار به هیچ جا تعلق ندارم! هرچی فکر میکنم اسممو یادم نمیاد!.. اصن من خانواده دارم؟؟ پس چرا هیچی ازشون تو ذهنم نیست؟!! احساس میکنم تو این دنیا تک و تنها افتادم! نه دوستی.. نه خانواده ای! من کیم ویلیام؟!! چرا باید وجود داشته باشم وقتی به کسی تعلق ندارم؟؟؟؟
و هق هق بلندی کرد..
با غم و درد سرشو دست کشیدم و "هیشش"جدی ای کردم‌.‌.
صدای کوبشی گریش تنو بدنمو میلرزوند!
با زار و تلخ ادامه داد: ازینکه مجبورم خودمو جای دختر دیگه ای تصور کنم که احساس بهتری داشته باشم حالم بهم میخوره!! نمیدونستی نه؟! نمیدونستی من حتی اسم خودمم یادم نمیاد؟! سوفیای تو تاحالا اینجوری نشده بود که تجربشو داشته باشی نه؟؟ اون گناهی نکرده که من دارم عشقشو ازش میگیرم.. ویلیام من به هیچکس و هیچ جا تعلق ندارم! پاتو از زندگیم بکش بیرون! بخاطر خودت میگم چون دوستت دارم!! چون دوروزه دیدمت ولی انگار یه عمره میشناسمت! چون من احمق دارم عاشقت میشم و این اتفاق نباید بیوفته!!
هر کلمش درد قفسه سینمو بیشتر میکرد!
باورم نمیشد که سوفیا واسه دومین بار عاشقم شده بود!
واسه دومین بار..
و عجیبتر اینکه حسشو درک میکردم!
قشنگ می‌فهمیدم چی میگه..
وقتی از پوچی و بی تعلقی حرف میزد!
با کف دستم یه طرف صورتشو به سینم چسبوندم و گفتم: ببین.. فقط میتونم بهت بگم که تموم میشه! همه ی اینا تموم میشه می‌ره.. اون روزی میرسه که پامیشی و همه چی یادته فقط یکم.. صبر کن!
هق هقاش تموم شده بود و فقط تند تند نفس می‌کشید..
اشکاش لباسمو خیس کرده بودن..
اضافه کردم: من کنارتم، نمیتونم یهو همه چیو بهت بگم چون دکترت بهم گفته اینکارو نکنم ولی فقط بدون، بی‌دلیل نیست که حس می‌کنی منو می‌شناسی! همینو بدون!
خودشو بهم نزدیک تر کرد و محکم دستاشو دورم حلقه کرد.‌
اوففف خدا!
چه حس خوبی بود.
-دختره نبینم گریه هاتو!
تودماغی گفت: دستمال داری؟
مغرور و شیطون گفتم: یه مرد همیشه باید دستمال همراهش باشه..
و از نگاه شیطونم و لبخند منحرفم، نکته انحرافی قضیه رو گرفت و واسه بار دوم محکم به بازوم کوبید ولی دیگه عادت کرده بودم.
مهربون گفتم: تو جیبمه..
- بده دیگه!
- دست کن خودت بگیر!
چشم غره ای رفت و از جیبم دستمال درآورد و فین محکمی کرد.
بلند گفتم: یا خدا تریلی داره رد میشه..
فینش به خنده ختم شد و گفت: میشه دیگه سوفیا صدام نکنی؟ نمی‌خوام به این فکر کنم.. یه زمانی.. یکیو بیشتر از من دوست داشتی! البته هنوزم مطمعن نیستم دوسم داری یانه..اصن من چی دارم میگم؟؟ وای بیخیالش.. دارم گند میزنم!
جدی و محو صورتش گفتم: کی گفته دوستت ندارم؟!
- همش دوروزه منو دیدی!!
- سوفیا!!!! یعنی.. اصن می‌خوام ازین به بعد کلوچه صدات کنم!!خوبه؟! گرد که هستی.. شیرینی، خوشمزه ای و همه سرت دعوا دارن‌‌.. کلوچه خانوم حالا تمومش می‌کنی یا تمومش کنم؟
رو تخت دنجش دراز کشید و با ته مونده آثار گریه بهم خیره شد.
اروم چشاشو بست و گفت: حس افتضاحیه!
خودمو رو تخت جا کردم و کنارش دراز کشیدم..
تقریبا بهم چسبیده بودیم..
انگشتمو رو ابروش کشیدم و زمزمه کردم: فراموش کن!
به پشتم خیره شد و پوزش طلبانه گفت: بابت دیروز صبح که.. باهات بد حرف زدم...
- هیشش!!
ساکت شد.
ریز جابجا شد و مثل بچه ها تو بغلم جا گرفت..
تا میتونستم محکم بغلش کردم بلکه دق و دلیه این مدت خالی شه..

دستمو رو کتف و بازوش کشیدم و شروع به نوازشش کردم، میدونستم عاشق نوازشه..
نوازش یکی از معدود چیزایی بود که گرگ درنده‌ی منو رام میکرد!
دستشو مهربون رو صورتم گذاشت که از سرماش تنم لرزید..
متعجب و اخمو پرسیدم: دستت چرا یخه؟!!
سریع ورش داشت و ببخشید کوچیکی از زیر زبونش دراومد..
کلافه دستشو گرفتم و برگردوندم رو صورتم و گفتم:  فشارت افتاده؟ دست نباید انقدر سرد باشه! الان سرت سیاهی میره؟ نکنه خون داره ازت میره؟؟
سرخوش ناچ کرد.
غرق لذت زل زدم بهش درحالی که چشاشو بست و نفس کشداری کشید.
فکر کردم بزارم بخوابه از صبح سرپاست!
اروم و بیصدا پاشدم و پتورو روش کشیدم.
اومدم برم بیرون که صداش متوفقم کرد.
- اگه بخوای.. میتونی اینجا بخوابی.. اگه.. بخوای!
- آخه جا نداری که.. سخت میشه نصفه شب..!
معلوم بود ضد حال خورده.
شونه بالا انداخت و جوری که انگار همه چی مرتبه گفت:باشه.. شبت بخیر..راستی من فردا نمیتونم پاشم خودت بیدارم کن، واسه همون.. همون چیزی که گفتی!
دپرس تا بینی رفت زیر پتو و چشاشو بست..
فکری به ذهنم رسید.
سریع رفتم تو اتاقم و از کشوی بغل تخت شماره ی همون پرستار مخ زنه رو گرفتم و با تلفن اتاقم به بخشش زنگ زدم.
- بفرمایید..
- سلام.. من ویلیامم، شب آدامسیت بخیر!
سکوت عمیقی کرد و با عشوه خرکی گفت: اوه یادم اومد خوبی عزیزم؟! زخمات بهترن؟
خر کردن اینجور دخترا برام کاری نداشت..
-زخمامم خوبن سلام دارن، ببین!.. من.. یه خواهشی ازت داشتم..
- بفرما.
همه چیو براش توضیح دادم و خودمو کشتم تا قبول کنه..
وقتی اوکی داد، چند دقیقه بعد با تختِ اتاقم تو آسانسور بودم.
مردم جوری نگاه میکردن انگار حالا مثلا چی دیدن!
یه بیمار با یه تخت تو آسانسور دیدن داره اخه؟
آسانسور که وایستاد چرخهای تخت رو روزمین به حرکت درآوردم، در اتاق سوفیا رو با پا باز کردم و بلند و پرانرژی گفتم: ببین کی اینجاااست!!!!
سریع نیم خیز شد و با دیدن منو تختم دهنش شیش متر باز شد..
کمد بغل تختشو اونور اتاق کشیدم، تختمو به تختش چسبوندم و دیواره های بینشونو خوابوندم و حالا یه تخت دو نفره داشتیم.
سوفیا فقط گنگ و با تعجب نگاهم میکرد..
زل زده بود بهم.
چهارزانو نشستم و درحالی که لپ تاپ باز میکردم گفتم: خواهرم نگاهت! هیکلمو درآوردی که!!
بلند خندید و بهت زده گفت: تو دیوونه ترین آدمی هستی که به عمرم دیدم!!! دیوونه و خوشتیپ!
و لپاش گل انداختن..
مغرور نگاهش کردم و گفتم: فک کردم ازین که قراره باهات تا صبح فیلم ببینم خوشحال میشی!
مهربون به چشام خیره شد و زمزمه کرد: شدم..
سرخوش خودشو کنارم انداخت و مشتاق پرسید: چی دانلود کردی؟
شیطون گفتم:
- مثبت هجده فول صحنه! می‌خوام تا صبح یکم حال کنیم.. حالا یکمیشم اجرایی کنیم بد نیست..
لبخندش محو شد و زل زد بهم، ازون نگاهای ترسناک!
یهو با غیظ و مشمئز بالشتشو برداشت و جوری کوبید تو صورتم که سرم عقب رفت..
فرصت دفاع نداد و ضربه ی دیگه ای زد و با غیظ و غرغر گفت: واقعا... قباحت داره، قباحت!!!
روم نشست و شروع کرد به ضربه های ممتد زدن به سرو صورت و همه جام..
از شدت خنده نمیتونستم از خودم دفاع کنم یا حداقل بگم بخدا داشتم شوخی میکردم!
همینجوری میزد و با حرص مثل پیرزنای بداخلاق غرغر میکرد..
- من نمی‌فهمم این چطور جرعت می‌کنه...
کمی رفتم عقب که تختا از هم فاصله گرفتن و بالا تنم افتاد بین شیار تختا و سوفیا همچنان روم نشسته بود و با بالشت میزدتم..
سرم از سروته بودن گیج رفت..
صدام مخلوط با خنده از اون ته دراومد: بابا بخدا..( خنده).. شوخی بود.. الوووو!!...( خنده)
ولی مثل اینکه دست بردار نبود!
یکدفعه در اتاق با شدت باز شد و سفید پوشی تو چهارچوب ظاهر شد.
ملتمس و پرتمنا گفتم: کمکک!
ولی سوفیا سریع دست برداشت و بدون اینکه از روم پاشه مظلوم و مهربون گفت: عزیزم یه لحظه میری بیرون درم ببندی؟؟
هول گفتم: کمککک بخدا داره دروغ میگه.. نرو خواهش کردم!!
بی خجالت ضربه ای نثارم کرد و دستوری گفت: برو بیرون دیگه من یکم با ایشون اختلاط دارم!
یا مریم مقدس..
پرستار ریز خندید و رفت..
بلند گفتم: نه نرووو!
طلبکار و حرصی گفت: که نره اره؟؟؟
- خانم کلوچه لط..
درحالی که خندشو کنترل میکرد ضربه ی دیگه  زد و یهو پشت سرشو نگه داشت و صورتش مچاله شد..
بالش از دستش پایین پرت شد.
همون‌طور که از کمر به بالام تو شیار بین دوتا تخت بود نگران گفتم: خوبی؟؟ چت شد؟!
آه بلندی کشید و سرشو با دوتا دستاش پوشوند و نفساش تند تر شدن..
چشاش بسته و صورتش مچاله بود.
بزور بالا اومدم بالا و نگران صورتشو سمت صورت خودم کردم و "ببینمت"ی نثارش کردم.
پردرد چشاشو باز کرد و ناله ی خفه ای از دهنش خارج شد..
رفتم دکتر صدا کنم که گفت: نمیخواد.. نباید انقد یهویی تکون می‌خوردم..
دلم راضی نمیشد.
نفس عمیقی کشید و گفت: فقط یه لیوان آب به من میدی؟
بطری آب نصفه ای که از قبل رو تختم بودو بهش دادم و بدون توجه به دهنی بودنش سرکشید و سعی کرد نفسای عمیق بکشه.
تختارو بهم چسبوندم و کنارش نشستم.
با لبخند ساختگی و ترس ازاینکه نگرانم نکرده باشه گفت: حالا بگودچه فیلمی گرفتی؟
کتفمو به پشتی تخت تکیه دادم،لپ تاپ رو رو شکمم گذاشتم و گفتم: اشتراک نتفلیکسم یکی دوماهش مونده. خب.. چی ببینیم؟
بی‌تعارف کنارم دراز کشید و سرشو رو سینم گذاشت و گفت: تو بگو.
دستمو دورش حلقه کردم،بیشتر به خودم چسبوندمش و شیطون پرسیدم: هرچی من بگم؟ خودت گفتیا!
هول و سریع گفت: نه نه.. اممم.. یه فیلم اروم بزن.
این شد که fifty shades رو پلی کردم..
و این دومین باری بود که با دلخوشیم این فیلم و می‌دیدم.
یاد اولین بارش افتادم..
اونموقع‌ام همینجوری روم لم داده بود و سر صحنه هاش با لبخند ملیح و خجالتی نگام میکرد..
کاش اونم یادش بود!
کاش همون‌جوری که اون برام سوفیا بود منم براش ویلیام بودم..
انگشتام رو گردنش و پایین تر تکون میخوردن و سر و کف دست اون رو سینم بود..
اروم و داغ موهاشو بوسیدم و حواسمو جمع فیلم کردم.

Continue Reading

You'll Also Like

42.6K 4.6K 55
"-مطمعنى كه پشيمون نميشى اگه همه چيز و فراموش كنى؟ +وقتى آسمون پر ابر ميشه روشنايى نميتونه مسيرش و پيدا كنه ليام..." ليام پين سرگرد بيست و شش ساله اد...
2.4K 158 15
Top: v Bottom: jhope
984K 30.5K 61
Dans un monde où le chaos et la violence étaient maitre, ne laissant place à ne serrait ce qu'un soupçon d'humanité. Plume était l'exception. Elle...
7.9K 686 10
النا یه دختر سوم دبیرستانیه،خانوادش جزوه طبقه متوسط جامعه هستند ولی اون مرتکب اشتباهاتی میشه و برایه جبارانش دست به کارایی میزنه ولی اون نمیتونه از پ...