•Sofia•

By _whitewolff_

85K 6.4K 1.6K

سوفیا" نام و داستان زندگی دختریه که افسردگیش تمام لحظات زندگیش رو در بر گرفته اما یه مرد میتونه معادلات آدمو... More

"سوفیا"
معرفی
کوچه ی جلسه!
دعوا
تیغ!
خونه ی ویلیام بلک
رییس بداخلاق
ویلیام راز سوفیا را می‌فهمد!
سیگار راه حلش نیست
یک بِلَکِ دیگر!
تولد
+ هَستی؟! - هَستم!
گلوله
گرایش جولی
پیتر کتک میخورد...
لی‌لی و لوسی
لالایی
پیشنهاد
دریاچه
استار دریمز
استیو
خانوم کوچولو
دمدمی مزاج وحشی
چرا دستشو گرفتم؟!
گل رز کمیاب
مسئله‌ی فیزیک
آرمینه
سرماخوردگی
مجله ووگ
کافه بلک
غولهای آهن پرست
شب رویایی
پناهگاه
مونیکا
شکارچی ماهر
کم‌ بیار
اعصاب لیزری
معرفی
کرم
کفترااای عاشق
آشوب
پوست‌ و‌ استخون
بوسه‌ی یار
مامان
اعتراف
عجل معلق
ویلی‌ونکا
نور
درِ آبی
دیوونه
بارون
چائو!
پونزده
پسر بچه‌ی تخسِ سرکشِ پررو و بی ادب
خانواده
تاب
خورشید آدم بدا
قاب عکس
مأمور اذیت
سه جنتلمن
غول تشن
عذاب وجدان
دمت گرم
صلیب
تاریک
سبکبال
مار
زوج جدید
احمق
قرار
کویر
آشتی
بوی بهشت
کچل
فرودگاه
زنهار!
همدرد
لجبازی
سکوتی بدتر از فریاد
دوپ دوپ
عجوزه
سنجاااب
دلخوشیِ من
حسرت
مثل خون در رگهای من
اسطوره
قول!
جولی
الیوت
بهار
پشت بوم
کلوچه
بابا
من بیشتر!
قدرت
شریکم
لباشک
فرشته
ابد و یک روز!
آلبوم خانواده بلک
« پایان»

جرقه

512 52 3
By _whitewolff_

فراموشی نعمت بزرگیه!
وقتی عزیزی رو از دست میدی اگه فراموش نکنی، دیگه نمیتونی زندگی کنی!
وقتی زندگی روی تلخشو نشونت میده بدون فراموشی نمیتونی بجز تلخی چیز دیگه ای ببینی..
مرگ جولی با وجود سخت و تلخ بودنش، اگه فراموش نمیشد ذره ذره آبمون میکرد..
از درون مثل خوره به وجودمون میوفتاد..
این یک ماه کمرمونو شکوند، ولی به هرحال گذشت!
یک ماه بدون سوفیا!
بدون صداش..
بدون نوازشش،
بدون غرغر کردناش!
هرروز بدون سوفیا برام جهنم بود و نبود جولی سختترش میکرد.
رسماً از بیمارستان مرخص شده بودم ولی پامو بیرون نمیزاشتم..
میترسیدم!
اونقدری بزدل بودم که ترس از دست دادنش نزاره به لوسی که حالا پیش پدرو مادرم تو خونه ی خودم بود سر بزنم..
پدرو و مادر سوفیا گهگاه میومدن سر میزدن و با دیدن حال و روز ثابتش چندسال پیر میشدن و دست از پا درازتر برمیگشتن.
پیتر که بعد از اونشب یکبارم پاش به بیمارستان باز نشد و ازین بابت خدارو شکر میکردم چون خیلی جلوی خودمو می‌گرفتم که نکشمش!
برعکس اون، الینا مدام بیمارستان بود و با جدیت همراه بچه های جلسه کارارو پیگیری میکرد.
زمان بدون جولی و سوفیا چقدر دیر می‌گذشت!
هر ثانیه‌ش شصت سال بود!!
حال نیما رفته رفته بهتر میشد و حداقلش این بود که دیگه صبحا با گریه پانمیشد و تصمیم گرفت لبی به غذاهم بزنه..
کمی کسل بود، ولی خب بهتر از قبل بود..
وقتی الیوت رو پیدا کرد هرشبِِ خدا می‌رفت پیشش..
هرشب بلا استثنا!
به هرحال..
یادگار عشق زندگیش بود!
کتاب به دست بالاسر سوفیا نشستم..
کتاب شاملو و آیدا!
کتابی که شده بود رفیق شفیقم!
نور آفتاب مصرانه اتاق رو روشن نگه داشته بود..
لپشو با لبخند کجی کشیدم.
- جوجه زعفرونی من! آخ فقط تو پاشو ببین من امونت میدم نفس بکشی یا نه.. سرتاپاتو غرق بوسه میکنم!!
دستمو تو دستش جادادم و شروع به کتاب خوندن کردم که با فشار ریز و بیجونی که به دستم وارد شد، کتاب تو دستم خشک شد..
استرس خفه ای وجودمو لبریز کرد!
با دست لرزون کتاب رو پایین آوردم ولی جرعت نگاه کردن بهش رو نداشتم..
همون‌جوری شوک شده و لرزون دکمه ی پرستار رو فشار دادم و چشمامو محکم فشردم..
قلبم داشت خودشو میکشت!!
خدایا.. بیا یه قرارداد!
اگه سوفیا پاشده باشه، امم..
حتی نمیتونستم چه کاری رو در مقابل بهوش اومدن سوفیا لایق بدونم!
گردنم قفل کرده بود و اون فشارای ریز مدام به دستم وارد میشد..
بزور و مثل آدم آهنی برگشتم و دیدم..
دیدم...
پلکای سوفیا اروم ازهم فاصله گرفتن و بدنش تکون ریزی خورد..
بدنم رعشه افتاد!
وای...
خدا..
آب دهنمو به سخت‌ترین نحو ممکن قورت دادم..
همونجا یه ایست قلبی کامل کردم..
با ناباوری و هول وایسادم و مثل احمقا زل زدم بهش..
دکتر با چندتا پرستار دورش داخل شد و با دیدن پلکای نیمه باز سوفیا گل از گلش شکفت..
سریع شروع به چک اپش کرد و مدام اصطلاحات حرفه ای به پرستارا میگفت که یه کلمه‌شم نمی‌فهمیدم..
اگه حرف عادیم میزد نمی‌فهمیدم!!
دلخوشی من بهوش اومده بود!
سوفیام..
یهو دکتر رو به من شد و بلند و با خنده گفت: مبارکا! چشمت روشن میبینم خانومتم بهوش اومده که!!
صدای پرستارا رو کلمه ی مبارکه بلند شد..
اصن نمی‌دونستم باید چیکار کنم..
دستام از بدنم فاصله گرفته بودن و گنگ و با تعجب درودیوار رو نگاه میکردم..
با ذوق و اشتیاق دویدم سمت دکتر.
دوطرف صورتشو محکم با دوتا دستام گرفتم و پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم و ذوق مرگ گفتم: دکی نوکرتم بخدا! فدایی داری!!
ریز خندید و گفت: نکن مرد جوان قباحت داره! زشته این پرستارا روشون به روم باز میشه!
ولی من با ذوق بهش زل زده بودم..
محکم گونشو بوسیدم و سرمو بالا گرفتم و بلند گفتم: ای خداا شکرت!!!
کل اتاق شروع به خندیدن کردن غیر از سوفیا که مبهم اطرافشو دید میزد..
انرژی من به کل اتاق منتقل میشد.
برگشتم سمت سوفیا که پرستار سعی میکرد ازش حرف بکشه و اون گیج و گنگ نگاهش میکرد..
یه چیزی تو وجودم نمیزاشت ثابت یجا وایستم.
بعد از مرگ جولی این بهترین اتفاقی بود که میتونست بیوفته!
بهتریین!!!
مدام دور اتاق می‌چرخیدم و از پشت سفید پوشا سوفیا رو میدیدم که تلاش بر نشستن داشت..
ذوق مرگ مثل بچه دبستانیا واسش دست تکون ولی ندید.
مثل بچه هایی شده بودم که روز اول مدرسه بهترین دوستشونو میبینن،
و البته اون نفر اینارو نمی‌بینه!
دکتر درحالی که خندشو کنترل میکرد گفت: مرد جوان بیا بیرون کاراشونو بکنن بعد انقدرر بشین ور دل خانومت تا کپک بزنی.. بیا ببینم!
شیطون نگاهش کردم و خبیث ابرو بالا انداختم.
- نگا کن تروخدا.. بچه میگم بیا بیرون بزار روبراهش کنن!
دوباره ابرو بالا انداختم و شیطون بهش خیره شدم..
همون‌طور که با مالیدن مچ دستش کوفتگیش رو می‌گرفت، گوشه ی لباسمو گرفت و درحال بیرون کشیدنم با غرغر گفت: همراه به پررویی تو ندیدم! واقعا قباحت داره.. تو عمر زندگی نود ساله‌ی جاودانم یک نفر جرعت نکرد تو روم وایسته الا این جوون!!
پرهیجان و پر جنب و جوش گفتم: اوفف دکی‌.. همینکه می‌دونم بیداره نمیتونم یجا بند شم پاهام خودبخود سمتش میرن!
- دندون رو جیگر بزار!
- الان فقط می‌خوام جوری ببوسمش که نفس جفتمون بره! اونوقت شاید بتونم یجا بند شم..
ریز و پرتاسف خندید که پرستار از دم اتاق سوفیا بلند گفت: دکتر خانوم رابرتسون آمادن اگه میخواین ببینینشون..
سریع از زیر دست دکتر در رفتم و دویدم او اتاقش.
صدای بلند و اکو دار دکتر خندوندم..
- بگیرین دست و پای اینو ببندین، یجا بند نمیشه چرا؟!!
تو دلم جشن و سرور بود..
رفتم کنار تختش و چشاشو دیدم.
آخ..
نفس پرتمنایی کشیدم و گفتم: دورت بگردم نفس زندگی عشق جیگر ویلیام! دلم برات تنگ شده بود جوجه!! آخ..
ولی سوفیا با تعجب نگاهم میکرد..
قربون نگاه پر تعجبت برم!!
دیوونه ی شیدای من!
رفتم جلو که خودشو عقب کشید و با شک و تخس گفت: آقای محترم فکر کنم اینجا اتاق منه، درسته؟!
قصر درونم فرو ریخت..
یه لحظه!
چی شد؟!
استرس خفه ای لرز به تنم انداخت.
این..
این... چی داره میگه؟!
ناباور خندیدم و گفتم: سوفیا؟! منم ویلیام!
اخمی کرد و جوری نگام کرد انگار به یه آدم روانی نگاه می‌کنه..
با جدیت گفت: جناب من شمارو نمی‌شناسم ولی اینکه چرا شما الان تو اتاق منید ناراحتم می‌کنه.. تشریف میبرین بیرون!؟ آخ سرم..
صورتش مچاله شد.
احساس کردم اکسیژن بهم نمی‌رسه..
قلبم جوری درد گرفته بود که چشمامو پراز اشک کرده بود..
یه قدم برداشتم سمتش که جدی‌تر گفت: آقا مثل اینکه حالیتون نیست اصنا... عجب!
با درد نفس نفس میزدم..
سوفیای من..
دلخوشیِ من... منو یادش رفته بود؟!
به همین راحتی!؟
یعنی دیگه براش ویلیام نبودم!
فقط اون برای من سوفیا مونده بود..
پردرد زل زدم بهش که یکدفعه پقی زد زیر خنده..
آخ خدایا شکرت!!!
شکرتتت..
حالم جا اومد!
دختره ی احمق دیوونه!!
بزار.. من دارم برات فقط بزار بریم خونه..
جوری تلافی می‌کنم که نه ماه بعدش هفت قلو بزایی!

با یه لبخند لذت بخش و عشق فراوون دستشو گرفتم که با ته مونده خندش گفت: خیلی سمجیا! اسمت چیه؟
و دنیا رو سرم آوار شد..
گنگ و پردرد چشامو بهش دوختم.
انگار هر لحظه انتظار داشتم بگه دلم برات تنگ شده بود ویل!
قطره اشک سمجی از گوشه ی چشمم پایین افتاد که گفتم: سوفیا منم!! ویلیامت! چط.. چطور منو نمیشناسی؟! ایتالیا.. ویکتوریا سیکرت.. تظاهرات! سوفیا یه چیزی بگو لعنتی!!! یه حرفی بزن بگو که منو یادت هست..!
ترسیده زل زده بود به من که با درد و رنج داد میزدم و دستشو تو دستم فشار میدادم.
اروم و پوزش طلبانه گفت: متاسفم.. من نمیشناسمت.. حالا سوفیا کی هست؟
پردرد زل زدم بهش.
سعی کردم نفس بکشم ولی نتونستم..
عصبی و کلافه و البته بلند گفتم: سوفیا کی هست؟؟!! سوفیا عشق منه!!! تمام زندگی منه!!! سوفیا کسیه که بدون اون این مدت یه شب راحت نخوابیدم لعنتی میپرسی سوفیا کی هست؟؟! اره؟؟؟!!!!
داشتم عربده میزدم و اون از ترس به سکسکه افتاده بود و یه گوشه جمع شده بود..
دونفر سریع و بدوبدو اومدن تو اتاق و دستامو محکم گرفتن.
سعی میکردن بکشنم بیرون ولی من با عربده گفتم: این بچه بازیارو تمومش کن سوفیا می‌دونی من بدون تو میمیرم!!! بیرحم می‌دونی بدون تو دنیا برام جهنمه و داری اینکارو میکنی اره؟؟!!! این بازیارو تمومش کن سوفیا جان من تمومش کن به پات میوفتم لعنتی!!!
با ترس و بغض روشو سمت پنجره کرد و پرستارا انقدر منو باخودشون کشیدن که از دیدم محو شد و وارد راهرو شدم.
درمونده بودم..
کلافه و گنگ طول راهرو رو طی میکردم و برمیگشتم و دستم مدام به گردن و موهام می‌رفت..
یعنی چی؟؟؟
حس میکردم سلولای مغزم یخ زده!
با اومدن دکتر گارد گرفتم و گفتم: ینی چی؟؟؟ این بازیا ینی چی دکی؟!! بچه بازیش گرفته نه؟! بگو آره!
دکتر موقرانه سعی بر اروم کردنم داشت..
بازوهامو متین گرفت و با آرامش گفت: ببین جوون، خانومت.. فراموشی گرفته.. الان اینجوری نیست هرچی بگی رو یادش بره ها! ولی.. چیزی از قدیم یادش نمیاد، ینی.. حافظه ی بلند مدت...
پاهام شل شدن..
حس کردم اکسیژن بهم نمی‌رسه..
لعنتی اونهمه خاطره!!
با بغض ونفس نفس رو به دکتر گفتم: نمیشه.. نمیشه دکتر نمیشه بخدا نمیشه!! من مردم تا اینو عاشق خودم کنم میفهمی؟!! واسه اینکه یه دوستت دارمِ خالی از زبونش بیرون بکشم دهنم سرویس شد! یعنی چی که میگی..
دکتر متاسف ولی جدی گفت: ویلیام بود اسمت آره؟ببین باز خدارو هزار مرتبه شکر که سطح‌ فراموشیش عمیق نیست! ما اینجا بیمارایی داریم که الان اسمشون رو بگی بیست دقیقه بعد یادشون رفته! ولی بیست سال پیش قشنگ یادشونه! حتی کسایی هستن که انقدر سطح فراموشیشون عمیقه که به هیچ وجه من‌الوجوع امکان نداره چیزی یادشون بیاد، مثل کسایی که تصادفات وحشتناک میکنن یا از ساختمون میپرن! سطح هوشیاری سوفیا بالاست! نرماله.. ببین اینجا راست کار خودته.. سوفیا به یه جرقه نیاز داره که برگرده!! یه چیزی که ببرتش چند ماه یا چند سال قبل، یه جرقه ای که ببرتش اون دور دورا!.. اونوقت بهت قول میدم حافظه‌ش برمیگرده، به هر حال هفتاد ساله حرفم نورولوژیه! من تاحالا بیمار اینجوری داشتم، این موارد یکم نادره.. می‌دونی طرف چجوری برگشت؟!
سوالی و مشتاق بهش خیره شدم..
- زنش دوباره باهاش دوست شد و دوباره باهاش ارتباط گرفت! یعنی جرقه‌شو زد! بعد از جرقه مرده شب خوابید صبح بیدار شد و همه چی یادش بود! یعنی زندگی عادیش شروع شده بود!
دستام از شدت امیدواری میلرزیدن..
-فقط ارامشت رو حفظ کن و جرقه‌ش روبزن! اینکارو بکنی یه روز صبح پا میشه، اسمتو صدا میزنه اونوقت میتونی کنارش بشینی واست خاطره تعریف کنه!
نگاهم پرامید به کفشام بود..
بیقرار گفتم: دکی انصاف نیست که اسم خودشم یادش نمیاد!!!
- خب کمکش کن! حاضر نیستی یمدت بخاطر عشقت یکم راه بیشتری بری؟!
غیرتی گفتم:
- من باهاش تا جهنمم میرم!
- تمومه! برو.. برو که دیگه خیلی وقتمو گرفتی جوون.. برو ببینم چه میکنی!
و تو راهرو، بین مردم تنهام گذاشت..
باید جرقه‌شو بزنم!
باید..
یه فکر بکری به سرم زد..
بلند دکترو صدا زدم و برگشت.
- دکی لباس بیمارستان داری؟!
متعجب نگاهم کرد.
تکمیل کردم: لباس مریض!
چشاشو ریز کرد و درحالی که میومد سمتم گفت: چی تو فکرته جوون؟!
لبخند باریکی زدم و گفتم: جرقه! بشین ببین چجوری درستش میکنم.. فقط یه هفته بهم فرصت بده اگه حافظه‌ش برنگشت پول پذیرش کل بخشو من میدم..
دستشو سمتم گرفت و موشکافانه گفت: هفت روز فیکسا! یه روز بیشتر شه..
مغرور گفتم: مرده و حرفش!
و دستمو تو دستش گذاشتم..
یه ابروشو به معنی" اووو بابا چه آدم لارجی!" بالا داد و مرموز گفت: اگر ظرف یه هفته یا زودتر خوبش کردی اونوقت من پول پذیرش ازت نمی‌گیرم.. دنبالم بیا..
ماشالا به عنوان یه آدم نود ساله زیادی پر جنب و جوش و بیش فعال بود!
حس میکردم منم نود ساله بشم اینجوری میشم، با سوفیا!
بچه هامون میرن دانشگاه..
نوه دار میشیم!!
اخخ خدا!!
یه دست لباس بیمارستان پوشیدم، کفشامو با دمپایی های بیمارستان عوض کردم و راهی اتاق سوفیام شدم..
دارم میام نفس ویلیام!
دارم میام..

Continue Reading

You'll Also Like

1.3M 67.8K 59
𝐒𝐜𝐞𝐧𝐭 𝐨𝐟 𝐋𝐨𝐯𝐞〢𝐁𝐲 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐭𝐡𝐞 𝐬𝐞𝐫𝐢𝐞𝐬 〈𝐛𝐨𝐨𝐤 1〉 𝑶𝒑𝒑𝒐𝒔𝒊𝒕𝒆𝒔 𝒂𝒓𝒆 𝒇𝒂𝒕𝒆𝒅 𝒕𝒐 𝒂𝒕𝒕𝒓𝒂𝒄𝒕 ✰|| 𝑺𝒕𝒆𝒍𝒍𝒂 𝑴�...
4.6K 314 3
Hewadarm ba dltan bet☺
1.5M 133K 46
✫ 𝐁𝐨𝐨𝐤 𝐎𝐧𝐞 𝐈𝐧 𝐑𝐚𝐭𝐡𝐨𝐫𝐞 𝐆𝐞𝐧'𝐬 𝐋𝐨𝐯𝐞 𝐒𝐚𝐠𝐚 𝐒𝐞𝐫𝐢𝐞𝐬 ⁎⁎⁎⁎⁎⁎⁎⁎⁎⁎⁎ She is shy He is outspoken She is clumsy He is graceful...
88.7K 3.2K 39
❧ At 5:53, we were beautiful. ☙ - ➴ txt | enhypen ➴ written on february 2021 ➴ Valentine's Day Project ➴ original book cover & plot ➴ all rights rese...