•Sofia•

By _whitewolff_

96.9K 6.6K 1.6K

سوفیا" نام و داستان زندگی دختریه که افسردگیش تمام لحظات زندگیش رو در بر گرفته اما یه مرد میتونه معادلات آدمو... More

"سوفیا"
معرفی
کوچه ی جلسه!
دعوا
تیغ!
خونه ی ویلیام بلک
رییس بداخلاق
ویلیام راز سوفیا را می‌فهمد!
سیگار راه حلش نیست
یک بِلَکِ دیگر!
تولد
+ هَستی؟! - هَستم!
گلوله
گرایش جولی
پیتر کتک میخورد...
لی‌لی و لوسی
لالایی
پیشنهاد
دریاچه
استار دریمز
استیو
خانوم کوچولو
دمدمی مزاج وحشی
چرا دستشو گرفتم؟!
گل رز کمیاب
مسئله‌ی فیزیک
آرمینه
سرماخوردگی
مجله ووگ
کافه بلک
غولهای آهن پرست
شب رویایی
پناهگاه
مونیکا
شکارچی ماهر
کم‌ بیار
معرفی
کرم
کفترااای عاشق
آشوب
پوست‌ و‌ استخون
بوسه‌ی یار
مامان
اعتراف
عجل معلق
ویلی‌ونکا
نور
درِ آبی
دیوونه
بارون
چائو!
پونزده
پسر بچه‌ی تخسِ سرکشِ پررو و بی ادب
خانواده
تاب
خورشید آدم بدا
قاب عکس
مأمور اذیت
سه جنتلمن
غول تشن
عذاب وجدان
دمت گرم
صلیب
تاریک
سبکبال
مار
زوج جدید
احمق
قرار
کویر
آشتی
بوی بهشت
کچل
فرودگاه
زنهار!
همدرد
لجبازی
سکوتی بدتر از فریاد
دوپ دوپ
عجوزه
سنجاااب
دلخوشیِ من
حسرت
مثل خون در رگهای من
اسطوره
قول!
جولی
الیوت
جرقه
بهار
پشت بوم
کلوچه
بابا
من بیشتر!
قدرت
شریکم
لباشک
فرشته
ابد و یک روز!
آلبوم خانواده بلک
« پایان»

اعصاب لیزری

700 64 7
By _whitewolff_

بخاطر زلزله، همه ی خطای هوایی کنسل شده بود و بلیط مارو انداخته بودن جمعه ی هفته‌ی بعد از روزی که از پناهگاه فرار کردیم.
یه هفته رو مثل همیشه ولی با شوق ایتالیا و هفته‌ی مد گذروندیم و ارتباطمون با مونیکا بیشتر شد.
فهمیدیم یه داداش به اسم فرد داره که اونم مدل بود ولی ما هیچوقت ندیدیمش..
چندباری من و مونیکا باهم رفتیم بیرون و سوژه ی عکاسا و خبرنگارا شدیم..
و همین باعث شد فالوورای اینستاگرامم بیشتر شه..
حتی منو تو پیجش معرفی کرد و پنج هزار فالوری که داشتم رو مدیون اون بودم.
ویلیام بخاطر همین کلی تهدیدم کرد که اگه اونو تو اینستاگرامم نزارم‌ خودمون باید بریم ایتالیا و آقازاده تشریف نمیارن.
سر همین قضیه منو جولی کلی دستش مینداختیم و انقدر میخندیدیم که از خنده به گریه و ناله میوفتادیم..
اونم پا به پامون می‌خندید و مدام می‌گفت: باشه جدی نگیرید.. اونوقت که تنهایی رو صندلیای هواپیما نشستین دلتون واسه ویلیام تنگ میشه..
و ما بیشتر میخندیدم‌.

میدونستم منظور جدی نداره‌.
خود ویلیامم آدم جدی ای نبود..
فقط بعضی وقتا خشن میشد.
خیلی خشن!!
بعد از یه هفته که دیگه ردی از کبودی رو دستم نمونده بود، روز پروازمون رسیده بود و قرار گذاشتیم که من و جولی، مونیکا و داشش و ویلیام تنها تو فرودگاه همو ببینیم.
...

همینطور که دوتا چمدون بزرگمونو بزور دنبال خودم می‌کشیدم بلند گفتم: الان مرده میاد بدو دیگه!! چقد فس فس می‌کنی!!
جولی- اومدم بخدا.. این ریمل بی صاحابو پیدا نمیکنم... ای خدااا.
بلندتر گفتم: جولی ولش کن مال منو بگیر اصلا چیز مهمی نیست!!!
- مال تورو گم کردم دیگه..
با کمی تعجب گفتم: تو چمدونارو باز کردی؟؟
- ریمل میخواستم ببخشید..
سرمو رو به آسمون گرفتم و ناله ی عمیقی کردم..
صدای بوق راننده دراومد.
با عجله گفتم:
- مرده اومد.. جولی!!!!!!!!!
وقتی اومد موهاش جلوی صورتش ریخته بود و لباسای شیکشو پوشیده بود..
نگاهی به خودم انداختم که به پوشیدن یه شلوار گشاد چهارخونه و هودی خیلی خیلی گشاد سفید با طرح مارول و موهای دم اسبی خیلی محکم اکتفا کرده بودم .
شبیه نوجوونا شده بودم.
سوار ماشین شدیم و چهل و پنج دقیقه بعد توی فرودگاه دنبال صورتای آشنا می‌گشتیم.
چرخ چمدونو رو زمین می‌کشیدم و اطرافو نگاه میکردم که یهو ویلیام و دیدم که کنار یه ستون وایستاده بود و با گوشیش کار میکرد.
دست جولیو گرفتم و با قدمای سریعتر رفتیم پیش ویل.
درحالی که نزدیکش می‌شدیم بلند گفتم:
- بهه بهه... آقای بلک!!
سر بلند کرد..
چقدر مرتب شده بود!
موهاشو ژل زده بود و خیلی ماهرانه مدل داده بود..
یه تار موش رو پیشونیش افتاده بود..
ولی غیر از همه ی اینا.‌.
هودیش کپ هودی من بود..!!!
با تعجب نگاهم به لباسش بود.
داشت میومد سمتمون که با دیدن هودی من یه لحظه وایستاد و با ذوق خم شد که هودی خودشو یبار دیگه ببینه.
وقتی سر بلند کرد نیشش تا بناگوش باز بود.
محکم زدم تو سرم و گفتم: یعنیا!!
ویلیام- آره دیگه.. ما اینیم جولی خانوم! حال کردی؟ نه...حال کردی؟؟
جولی مشمئز نگاش کرد و گفت: ایش ایش.. لباس خودم از همتون بهتره.. من خاصم!
ویلیام- اوهوع..کی می‌ره این همه راهو؟ استایلو از سوفیا یاد بگیر!
سرمو انداختم پایین و ریز لبخند زدم.
خجالت کشیدم.‌.
تا جولی خواست جوابشو بده یه دختر خیلی درو داف و دوست پلنگش با آرایش غلیظ و لباسای خیلی ناجورشون، با عشوه از کنارمون رد شدن و محکم زدن به شونه ی جولی.
جولی با تنفر و غیظ نگاشون کرد و بلند گفت: اهاای زدی به من!!!!!
ولی برنگشتن.
لبخند مرموزی زد و یواشکی رفت پشتشون.
قدمای با عشوه و فوق مسخره برمیداشت و با هرقدم باسنشو اینور و اونور می‌برد..
خدایا قشنگ کپ اونا راه میرفت..
به ویلیام نگاه کردم که با نگاه تحسین آمیزی می‌خندید.
جولی با خنده و عشوه ی مسخرش به ما نگاه میکرد که مطمعن شه صحنه رو از دست ندیم..
دندونای بالاشو داد جلو و پره های دماغشو گشاد کرد و هرکاری اونا میکردن انجام میداد..
خودشم چندبار خندش گرفت ولی کنترل کرد..
همینجور داشت اداشونو درمیورد که یهو پاش رو آبی که رو زمین ریخته بود لیز خورد!
داشت با صورت میوفتاد که لباس دخترا رو چنگ گرفت و سه تایی افتادن روهم.
صدای جیغ و دادشون بلند شده بود و دخترا بلند بلند فحشش میدادن..
با صدای خیلی بلند زدم زیر خنده و برگشتم سمت ویلیام.
ارنجشو گذاشته بود رو ستون و سرشو بهش تکیه داده بود.
مطمعن بودم الان از خنده نفس کم آورده..
شونه هاش بالا پایین می‌رفت..
انقدر اون صحنه و قیافه ی جولی خنده دار بود که نشستم زمین و از خنده دلمو گرفتم.
دستی از بالا اومد رو شونم..
با صورت قرمز بالا رو نگاه کردم.
مونیکا بود!
کلاه پالتوشو خیلی جلو کشیده بود جوری که صورتش معلوم نباشه.
بلند شدم و کنار ته لبخندی که رو صورتم مونده بود سلام کردم.
مونیکا-سلام جوجو..چطوری؟ داداشمم الان میاد.. چی شده چرا میخندین؟! اونا چرا رو زمین..

رفت تو فکر اینکه خودش زد توخال..
اخم ریزی کرد و ریز خندید.
ویلیام با قدمای بلند اومد پیشمون..
- بَه..مونیکا خانوم..خوبی؟
صورت مونیکا گشاده شد و با لبخند خجالتی گفت: خوبم شما خوبی؟؟ عه..ست کردین که!
ویل شونه هاشو انداخت بالا.
چقدر با اون تار مویی که رو پیشونین افتاده بود جذاب شده بود!
اروم گفتم: ویل؟
- بله؟
سعی کردم لبخند نزنم..
مثل بچه ها از پنجه به پاشنه و از پاشنه رو پنجه ی پام جابجا میشدم..
- اون تار مو تو بالا نده..
نگاه عمیق و شیطونی کرد.
- کدوم؟!
باز این کرمش بالا زده بود..
لبامو خجل بهم فشردم و انگشت اشارمو زیر حلقه ی موش تکون دادم و ضربه ی آرومی بهش زدم.
یه ابروشو داد بالا..
- راجبش فکر میکنم.
چشامو باریک کردم.
جدی زل زدم بهش..
اونم مثل بچه های تخس کم نیورد و زل زد تو چشام..
خبیث دستشو سمت موش برد که محکم زدم پشت دستش..
وایسا ببینم..
من چرا اینکارو کردم؟!
اصلا به من چه؟؟
چرا باید چنین حرکتی میکردم؟!
از رفتار خودم خجالت کشیدم.
خدایا..
ویلیام- پس شکارم دست بزنم داره.. باید ادبش کنم!
- خب..من بهت هشدار داده بودم!
کلمات بدون اینکه خودم بخوام از دهنم بیرون می‌پرید.
- تو فقط هشدار بده..
یه صدای غریبه- سلااام چطورین؟؟

حتی چند ثانیه بعد از شنیدن صدا داشتم به ویلیام نگاه میکردم..
توجهم به صدا جلب شد.
یه مرد غریبه..
احتمالا برادر مونیکا بود..
مودب گفتم: سلام!
و خانومانه دست دراز کردم..
لبخند کاریزماتیکی زد و دستمو تو دستش فشرد.
ولی بیرون نکشید!
لبخند کجشو تحویل داد: چه خانوم زیبا و باوقاری..
لبخند کوچیک و محوی زدم..
هم قیافه و هم هیکلش به مدلا میخورد.
یهو وسط بحث، ویلیام بی مقدمه و با غیظ گفت: خب..خب..سوفیا جان!!!بیا اینجا چمدوناتو بهم بده..
معلوم بود میخواست قضیه رو فیصله بده.
لبخندی مصنوعی زدم و دستمو تند از تو دست مرده کشیدم بیرون.
جولی بهمون اضافه شد.
حرصی خاک رو لباسشو پاک میکرد..
جولی- یعنی با پلنگ جماعت درافتادن مثل این میمونه که بخوای به یه بچه ی نفهم بفهمونی که وقتی جیش داره باید بره دستشویی!
مرده با لبخند کجش درحالی که هنوز به من زل زده بود حرف جولیو قطع کرد: فِرد هستم.. خوشبختم..
با لبخند گفتم: سوفیا رابرتسون..
مثل این شاعرای جوگیری که یه تختشون کمه و زیادی تو جو هنر و فرهنگ گیر کردن گفت:
- از چهرتون معلوم بود چنین اسمی داشته باشین.. با شکوه!! با وقار و محکم..
یا خدا این چرا اینجوری میکنه؟؟
یهو ویلیام محکم مچ دستمو گرفت و با جدیت گفت: سوفیا یه لحظه کار داره..
منو دنبال خودش کشید و برد یه گوشه ی دور وایستاد..
دستمو ول کرد..
مچ دستمو مالیدم و اطرافمو با نگرانی نگاه کردم که مبادا کسی نگاهش رو ما باشه..
با کمی تعجب و بیشتر جدی گفتم:
- اای!!..ویلیام؟؟
حرصی اخم کرده بود.
هیچی نگفت..
معترض و طلبکارانه پرسیدم: چیه؟؟
ریز و هیستریک پاشو میکوبید زمین و جایی دور تر از پشتمو با قضب نگاه میکرد.
- ویلیام؟؟
با ارامشی که توش موج عصبانیت بود پلک زد و اروم و گفت: چمدون؟
- هم؟!
کلافه گفت: چمدوناتونو بده من!
ترسیدم!
این باز چرا وحشی شده بود؟؟
بیقرار گفتم:
- میشه بگی چرا عصبانی هستی؟! خوب بودی الان که..
لباشو رو هم فشار داد و چشاشو حرصی بست.
آخه چرا اینجوری میشد؟؟
مظلوم گفتم: ویل؟
چیزی نگفت..
با دودلی و آرومتر گفتم:
- ... ویل؟؟
چشاشو باز کرد و نالید: جانم؟
آخ..
حتی تو وحشی گریش جانم از دهنش نمیوفتاد..
گفتم: میشه با این پسره...اسمش چی بود..آها فرد! میشه باهاش خوب باشی؟
رک و راست گفت: نه.
از جوابش اخم مبهمی کردم..
- چرا؟!
تلخ و بیقرار گفت:
- نمیشه دیگه.. تو پرسیدی میشه؟ منم گفتم نه. والسلام!
عاقلانه گفتم:
- ویل بخاطر من! اونا تازه وارد جمع ما شدن منم نمی‌خوام سفرمون خراب شه..
مهربون ادامه دادم: بخاطر من!
نگاهش خاص بود.
دهن باز کرد چیزی بگه ولی سکوت و ترجیح داد.
دوست داشتم بهش نشون بدم که اینکارش چقدر برام مهمه..
دستمو دور گردنش حلقه کردم و رفتم جلو.
بوسه ی سریعی از گونش گرفتم و با عجله جدا شدم..
اوفف خدا فقط عطراش!!
عطرای گرم و دیوونه کنندش..
یادم باشه بعدا یه وقتی که کمتر عصبی بود مارک عطراشو ازش بپرسم!
لعنتیا یه چیزی ورای خوب بودن..
مشغول گذاشتن چمدونا جلوی پاهاش شدم ولی مصرانه به زمین خیره بود.
حتی یکبار چرخ چمدون سنگین رفت رو کتونی طوسیش ولی دم نزد و خم به ابرو نیورد..
فقط سخت تو فکر بود..
جوری رو سرامیکای فرودگاه تمرکز کرده بود که انگار میخواست با چشم جابجاشون کنه..
تاحالا فیلمای مارول رو ندیده بودم ولی فکر کنم چنین شخصیتی داشته باشن..
مرد چشم لیزری..
شایدم اعصاب لیزری!!
آره این بهتره..
از فکرم لبخند بی موقعی رو لبم اومد.
مهربون خطاب بهش گفتم: بی اعصاب!
تک کوله ی پر و سنگین خودشو گذاشتم رو چمدونا و رفتم پیش بچه ها.

Continue Reading

You'll Also Like

2.3K 77 23
Just stuff I draw lol
3.1K 218 17
Քենեդի Սկիզբ' 17.05. 2023 Տևողություն'3ժամ 32 րոպե Ժանր'դրամա, մելոդրամա Հեղինակ'ֆիկռայթ Պաստառի հեղինակ 'ֆիկռայթ Դերերում' Չոն Չոնգուկ(Ալֆա) Կիմ Թ...
725K 104K 39
Yaduvanshi Series #3 it is a book under yaduvanshi series. But it could be read as standalone too. Nitya Raghavendra is a telugu businesswoman earnin...
42.6K 4.6K 55
"-مطمعنى كه پشيمون نميشى اگه همه چيز و فراموش كنى؟ +وقتى آسمون پر ابر ميشه روشنايى نميتونه مسيرش و پيدا كنه ليام..." ليام پين سرگرد بيست و شش ساله اد...