•Sofia•

By _whitewolff_

84.6K 6.3K 1.6K

سوفیا" نام و داستان زندگی دختریه که افسردگیش تمام لحظات زندگیش رو در بر گرفته اما یه مرد میتونه معادلات آدمو... More

"سوفیا"
معرفی
کوچه ی جلسه!
دعوا
تیغ!
خونه ی ویلیام بلک
رییس بداخلاق
ویلیام راز سوفیا را می‌فهمد!
سیگار راه حلش نیست
یک بِلَکِ دیگر!
تولد
+ هَستی؟! - هَستم!
گلوله
گرایش جولی
پیتر کتک میخورد...
لی‌لی و لوسی
لالایی
پیشنهاد
دریاچه
استار دریمز
استیو
خانوم کوچولو
دمدمی مزاج وحشی
چرا دستشو گرفتم؟!
گل رز کمیاب
آرمینه
سرماخوردگی
مجله ووگ
کافه بلک
غولهای آهن پرست
شب رویایی
پناهگاه
مونیکا
شکارچی ماهر
کم‌ بیار
اعصاب لیزری
معرفی
کرم
کفترااای عاشق
آشوب
پوست‌ و‌ استخون
بوسه‌ی یار
مامان
اعتراف
عجل معلق
ویلی‌ونکا
نور
درِ آبی
دیوونه
بارون
چائو!
پونزده
پسر بچه‌ی تخسِ سرکشِ پررو و بی ادب
خانواده
تاب
خورشید آدم بدا
قاب عکس
مأمور اذیت
سه جنتلمن
غول تشن
عذاب وجدان
دمت گرم
صلیب
تاریک
سبکبال
مار
زوج جدید
احمق
قرار
کویر
آشتی
بوی بهشت
کچل
فرودگاه
زنهار!
همدرد
لجبازی
سکوتی بدتر از فریاد
دوپ دوپ
عجوزه
سنجاااب
دلخوشیِ من
حسرت
مثل خون در رگهای من
اسطوره
قول!
جولی
الیوت
جرقه
بهار
پشت بوم
کلوچه
بابا
من بیشتر!
قدرت
شریکم
لباشک
فرشته
ابد و یک روز!
آلبوم خانواده بلک
« پایان»

مسئله‌ی فیزیک

696 58 3
By _whitewolff_

دستامو گرفتم جلوی صورتم تا از تابیدن وحشیانه ی نور خورشید تو مردمک چشمم جلوگیری کنم..
ولی کار خودشو کرده بود.
بزور نشستم رو تخت و کش و قوسی به بدنم دادم.
احساس خوبی داشتم.. نسبت به روزی که پیش روم بود.
احساس خوبی که خیلی عجیب بود..

با تیشرت گشاد قرمز و موهای بهم ریخته رفتم تو حال و دیدم ویلیام و جولی وایستادن و یه عالمه لباسای منو جولی رو مبل ریخته.
ویلیام چونشو گرفته بود و عاقل اندرصفیح نگاهشون میکرد..
با چشای نیمه باز و صدای سر صبحیم حواسشونو به خودم پرت کردم:
- .. ویلیام تو... اینجا چیکار میکنی؟؟
ویلیام برگشت سمت من و تازه متوجه خط ابرویی شدم که قبلاً جاش پر بود!
- سلامِت کو بچه؟!
بی‌حال خندیدم و سلام کردم..

وقتی اینجوری بود، دوست داشتم..

لعنتی... خط ابروش بهش میومد!

اخمی شک برانگیز زدم و گفتم:
- اون... جدیده؟! یا من تاحالا متوجهش نبودم؟
لبخندی کج زد و گفت:
- تاحالا متوجهش نبودی!
با اینکه میدونستم داره اذیتم می‌کنه جوری رفتار کردم که ناراحت نشه.

سرمو خاروندم..
اینا داشتن چیکار میکردن؟!

من- اینهمه لباس واسه چی.. اینجان؟؟
سوفی- قراره امروز  بری عکس بگیری خانوم! یادت رفته؟ دیگه به عنوان یه مدل باید با لباسای خاص بگردی!
با به یاد آوردن استیو بدنم لرزید.
دوست داشتم ویلیامم باهام بیاد..

- لازم نبود انقد شلوغش کنیم..
ویلیام دوتا لباس و دستش گرفت و دونه دونه جلوم نگه داشت..
با تعجب کاراشو نگاه میکردم.
بعد یه سرهمی که سیاه و سفید بود و با رضایت نگاه کرد و گفت:
- بگیر.. صبحونه که خوردی اینو بپوش..عجله هم نکن.
به ساعت نگاه کردم که ده و نیم بود.
لباس به دست رفتم سمت اتاق و با شک گفتم:
- ویلیام؟
ابروشو داد بالا و نگاهم کرد.
- یه دقیقه... میای؟
نمی‌دونم چرا اضطراب گرفتم..
رفتم تو اتاق و پشتم اومد تو.
در و بست و گفتم:
- احساس میکنم یه اتفاقاتی داره اینجا میوفته که من ازش خبر ندارم..
اخم ریزی کرد و با لبخند و محو صورتم گفت:
- مثلا چی؟
عه این... گردنش چرا....

سرشو به یه ور متمایل کردم و نگران گفتم:
- گردنت چی شده؟؟
هیچی نگفت..
دیوونه شده؟!
فقط لبخند تحویل میده؟!
با پافشاری گفتم:
- ویلیام!!!
- هم؟؟
- گردنت چی شده؟!؟
نگاه نافذشو به چشمام دوخت و مبهوت گفت:
- میشه همیشه نگرانم باشی؟
تنم مورمور شد..
این چرا اینجوری میکرد؟؟
من... نگرانش بودم..

نتونستم لبخندمو کنترل کنم.
با لبخند لبای لرزونمو بهم فشار دادم و مهربون گفتم:
- برو بیرون می‌خوام لباس بپوشم..
واای نکنه قرصی چیزی خورده باشه؟؟
هوشیاری نداشت..
چندبار جلوی چشمش چشمک زدم و بلند تر صداش کردم:
- ویلیام!!!
انگار تو هپروت بود..

پشتشو گرفتم، درو باز کردم و با خنده ی غیرقابل کنترلم انداختمش بیرون.
درو بستم و تکیه دادم به در.
من چم شده بود؟!
چرا اینجوری شده بودم؟؟
چرا نگرانش میشدم؟
فقط چشاش..
وای...
نفس عمیقی کشیدم و لباسمو عوض کردم و چون میدونستم خیلی بهم میاد، سر به زیر رفتم بیرون..
از رو میز اشپزخونه قهومو برداشتم و با کف دستم زدم به کتف سفتِ ویلیام که پشتش به من بود..
برگشت..
نگاهش از سرتاپام در نوسان بود..
لبامو جمع کردم و مشتاقانه پرسیدم:
- خب...؟ چطور شدم؟؟
ویلیام یه ابروشو داد بالا.
- تو گونیم بپوشید بهت میاد..
یا خدا...
واقعا نمی‌دونستم باید چی بگم و همین ندونستن و نتونستن اذیتم میکرد..
جولی کجا بود؟
چرا همیشه تو این موقعیتای استرس‌زا تنها بودم؟!
شایدم چون تنها بودم استرس‌زا میشد..

معترض گفتم:
- ویلیام!!! چرا ابروتو زدی؟!
- چی شد مگه؟
- قبلش جلوت یه ذره اعتماد بنفس داشتم... الان دیگه اونم ندارم!!
من داشتم عین حقیقت و میگفتم..
ولی نمی‌دونم چرا بلند خندید.
و خندش..
خنده هاش...
وای..
ویلیام- خب من الان خونه ی شمام... میتونی از این بابت اعتماد بنفس داشته باشی.
- اینجا خونه ی جولیه...
- توام دوست جولی که بهتر از خودش خونشو می‌شناسه..
دستمو به چونم کشیدم و با لبخند تاییدی گفتم:
- خب.. آره انقد من اینجا بودم حتی برجستگی سرامیکاشم میشناسم.. واسه همین هیچوقت اینجا زمین نمی‌خورم..
- نگو... میخوری زمینا! اونوقت میخندم ناراحت میشی.. آخ چقدر بخندم..
- نترس قرار نیست بخورم زمین که بعدش ناراحت شم..

قهومو سریع و داغ داغ خوردم، جوری که رد گرماشو که از مری رد شد و وارد معده شد رو احساس کردم..
همین که اومدم برم بیرون پام به چهارچوب در گیرکرد و با صورت افتادم زمین.
یعنی الان؟؟؟
خدایااا.....ای خدااا....
از افتادن یه لحظه شک شدم ولی چیزیم نشده بود..
جولی بیشعور از ته حال زد زیر خنده و صدای خندش تو خونه اکو میشد..
نتونستم سرمو بلند کنم..
ویلیام با نگرانی و تشوش اومد سمتم و با اضطراب گفت:
- چرا مواظب نیستی؟!؟
بازومو گرفت و با مهربونی و اضطراب گفت:
- ببینمت!
بزور بلند شدم و تو صورتش نگاه کردم...
صدای غش غش  خنده ی جولی تو خونه می‌پیچید..
مغرور و تخس گفتم:
- بخند دیگه!
- هیچوقت به زمین خوردنت نمیخندم...
آخ..

بدون اینکه دست خودم باشه مظلوم نگاهش کردم..
با لبخند ملیحش گفت:
- پاشو بریم
با زور دست ویلیام بلند شدم و رفتم پیش جولی که هنوز داشت می‌خندید...
- انقدر خنده دار بود؟!
اشکاشو از خنده پاک کرد و بعد از یه ای غلیظ گفت:
- ببخشید یه نفر برام یه جوک تعریف کرده بود.. بعد که تو اینجوری خوردی زمین.... ( خنده ی ریز)... یاد اون افتادم..
دست به کمر و شیطون گفتم:
- لابد اون یه نفرم اریک بود..
- آره دیگه... نه پس کی؟!
با تأسف و خنده سر تکون دادم و سوار ماشین شدیم و نیم ساعت بعد، نور سر در استار دریمز به چشمم میخورد.
سه تایی رفتیم داخل.
ساده و مهربون به منشی که بی حوصله و کلافه سرش پایین بود گفتم:
- روز بخیر...
نفسشو صدادار بیرون داد و با کلافگی گفت-
- بله؟؟؟؟
نگاهی به جولی انداخت و تلخ گفت:
- سیاه پوست راه نمیدیم.
اخم غلیظی کردم و گفتم:
،- ولی دفعه ی پیش من با جولی اومدم...
- خانم مگه نمیبینی قوانین مملکت هرروز سخت‌تر میشه؟؟؟ هه.. این تطاهراتیا فکر کردن میتونن مملکتو عوض کنن..

باز این انسان هارو گذاشته بودن اینجا..
محکم و جدی گفتم:
- من بدون دوستم جایی نمیرم!
- خانوم فکر کردی کی هستی؟! روزی هزارنفر میان اینجا تست مدلینگ بدن.. شاید استیو صد نفرو ببینه و فقط چند نفر قبول میشن.. فک کردی الکیه؟!
برو با اون سگ سیاه برگرد همونجایی که بودی..
خونم به جوش اومده بود..
سگ سیاه؟!؟!
هفت جدو ابادته!!!!
ینی چی ؟؟؟! که هرجور دوست داشت حرف بزنه؟!؟
پس من اونجا چیکاره بودم؟؟
از حرص دستامو مشت کردم، جوری که رگش خیلی برآمده شد..
دندونامو بهم فشردم و خیلی جدی و محکم گفتم:

- ... سوفیا رابرتسون هستم.. برای فتوشات اومدم و بدون دوستم به هیچ وجه داخل نمیام.. در ضمن یک‌بار دیگه چنین رفتاری ازت ببینم مجبورم به استیو گزارش بدم.. شاید فکر بدی نباشه که اینجا منشی باشعور تری داشته باشه...

با شنیدن اسمم یهو چشاش گنده شد و تو کسری از ثانیه  سیصد و شصت درجه عوض شد..

من من کنان و فوق مودب گفت:
- خ...خانوم ...رابرتسون درسته؟؟
اخم ریزی از روی تعجب کردم ولی جدیتمو دوچندان کردم.
- آره دیگه همین الان اسممو گفتم..
- ب..بفرمایید داخل خانم رابرتسون. اقای استیو منتظرن...
این چرا اینقدر عوض شده بود؟!
وا...
اصن تعادل روانی نداشت..
با تعجب به ویلیام نگاه کردم..
لبامو دادم پایین و سرمو تکون دادم یعنی: این چشه؟!
اونم لباشو جمع کرد و ملوس شونه هاشو بالا انداخت.
چشم غره ای به جولی رفت،  جلو افتاد و پشتش راه افتادیم.
از یه سالن بزرگ و خیلی گرم رد شدیم که دور تا دورش پوسترای مختلف از برندهای مختلف لباس بود..
همینجوری که چشمم رو پوسترا و اطراف در گردش بود، پابه‌پای بقیه میرفتم.
دخترا و پسرای لاغر و جذاب همه جا بودن و هرکس مشغول یه کاری بود.

بخاطر نگاهای خیره و مضحکانه و از بالا به پایین بقیه به جولی، سرش پایین بود و با خجالت و غم راه میرفت..
اصلا انصاف نیست!
انصاف نیست که یه عده فقط بخاطر رنگ پوستشون خودشونو از بقیه بالاتر میینن..
انصاف نیست که انقدر یه انسان و تخریب می‌کنن..
این‌همه بی‌انصافی انصاف نیست..

باهاش هم قدم شدم و با دستم، سرشو بالا گرفتم..
لبخندی امیدوارانه بهم تحویل داد.
دستشو محکم گرفتم و با افتخار کنارش قدم میزدم..
منشی جلوی یه در سفید وایستاد و با پرستیژ در زد.

هوای داخل خیلی گرم بود و منم از استرس عرق کرده بودم..
صدای حرفها و خنده های جوونا و رادیویی که یک سره اخبار تظاهرات میداد تو سالن پخش بود..

اضطراب از پاهام تا سرم وول میخورد و خیلی خوب احساسش میکردم...

وقتی رفتیم داخل فکم باز موند..
یا خدا...
چقدرر لباس!!!!!!!!
یه اتاق خیلی بزرگ که دورتا دورش پر بود از لباسا و پیرهنا و کفشای مختلف و. رنگارنگ..
با ناباوری و قدمای اروم تنها کسی بودم که رفتم تو.
بقیه دم در وایستادن..
دستامو اروم از بین رگال لباسا رد کردم و بوی نویی‌شون رفت تو دماغم..
یه خانم جوون تقریبا سی ساله با موهای یخی و یه متر دور گردنش سریع اومد داخل و بلند و سرزنده گفت:
- دوشیزه ها و جنتلمن سلام....  استایلیست مجموعه ی استاردریمز هستم.  خب.. مدلمون باید شما باشی خانم رابرتسونِ زیبا.. درست میگم؟

آب دهنمو سنگین قورت دادم و با تمام تلاشم برای حفظ آرامش گفتم:
- خودمم..
- بسیار خب... بقیه بیرون لطفاً... برین بیرون منو رابرتسون کلی کار داریم... عجله کنید..

زیاد و پشت هم حرف میزد اما تو دل برو بود.
همه رفتن و منو خانومه تنها شدیم..
استایلیست سرتاپامو جوری نگاه انداخت که انگار یه مسئله ی فیزیک بودم که جواب سختی برای حل داشت..
بعد از کلی نگاه، با بشکن و نگاه شادش فهمیدم به جواب رسیده..
پیراهن سبز لجنی که پشتش کاملا باز بود و پایینش شلوار گشادی تا زیر زانو بود.
پیراهنو نگه داشت و گفت:
- برو توش..
معذب و با عجله لباسمو درآوردم و پیراهن و پوشیدم..
وقتی تو آینه به خودم نگاه کردم از ذوق لبخندی رو لبم اومد...
استایلیست- واو!!! نمی‌دونم چی بگم... فقط میتونم بگم که استیو با آوردن تو شاهکار کرده! این لباس تو بدن لاغر و خوشفرمت معرکه‌ست دختر! می‌دونی از این در که بری بیرون چقدر درخواست میگیری؟

ته دلم از ذوق و شعف قلقلکی داده شد ولی به خودم قول داده بودم که مغرور نشم..
پس مغرور نشدم..
استایلیست- خب... حالا لباستو دربیار، باید ببرمت یه جایی..

Continue Reading

You'll Also Like

1.4M 108K 42
"Why the fuck you let him touch you!!!"he growled while punching the wall behind me 'I am so scared right now what if he hit me like my father did to...
4.3K 277 12
completed✔ من به فکر تو بودم وقتی بند انگشتام شکست. Persian translation
3.3K 877 23
سلام سان شاین تو این کتاب قراره راجب انواع گرایش ها حرف بزنیم و اطلاعات کسب کنیم تا بی اطلاع قضاوتشون نکنیم هیچ توهینی اینجا قرار نیست دیده بشه با ه...
7.6K 550 18
ငါ့ပိုင်နက်ထဲရောက်နေတဲ့ မင်းက..ငါ့အပိုင်