•Sofia•

By _whitewolff_

96.9K 6.6K 1.6K

سوفیا" نام و داستان زندگی دختریه که افسردگیش تمام لحظات زندگیش رو در بر گرفته اما یه مرد میتونه معادلات آدمو... More

"سوفیا"
معرفی
کوچه ی جلسه!
دعوا
تیغ!
خونه ی ویلیام بلک
رییس بداخلاق
ویلیام راز سوفیا را می‌فهمد!
سیگار راه حلش نیست
یک بِلَکِ دیگر!
تولد
+ هَستی؟! - هَستم!
گلوله
گرایش جولی
پیتر کتک میخورد...
لی‌لی و لوسی
لالایی
پیشنهاد
دریاچه
استیو
خانوم کوچولو
دمدمی مزاج وحشی
چرا دستشو گرفتم؟!
گل رز کمیاب
مسئله‌ی فیزیک
آرمینه
سرماخوردگی
مجله ووگ
کافه بلک
غولهای آهن پرست
شب رویایی
پناهگاه
مونیکا
شکارچی ماهر
کم‌ بیار
اعصاب لیزری
معرفی
کرم
کفترااای عاشق
آشوب
پوست‌ و‌ استخون
بوسه‌ی یار
مامان
اعتراف
عجل معلق
ویلی‌ونکا
نور
درِ آبی
دیوونه
بارون
چائو!
پونزده
پسر بچه‌ی تخسِ سرکشِ پررو و بی ادب
خانواده
تاب
خورشید آدم بدا
قاب عکس
مأمور اذیت
سه جنتلمن
غول تشن
عذاب وجدان
دمت گرم
صلیب
تاریک
سبکبال
مار
زوج جدید
احمق
قرار
کویر
آشتی
بوی بهشت
کچل
فرودگاه
زنهار!
همدرد
لجبازی
سکوتی بدتر از فریاد
دوپ دوپ
عجوزه
سنجاااب
دلخوشیِ من
حسرت
مثل خون در رگهای من
اسطوره
قول!
جولی
الیوت
جرقه
بهار
پشت بوم
کلوچه
بابا
من بیشتر!
قدرت
شریکم
لباشک
فرشته
ابد و یک روز!
آلبوم خانواده بلک
« پایان»

استار دریمز

810 72 15
By _whitewolff_

همین که جولی درو باز کرد، رفتم تو و خودمو انداختم رو مبل سه نفرش و دراز کشیدم.
بعدش ویلیام و جولی اومدن تو.
جولی همینجوری به خیال اینکه من گوش میدم از دوست دخترش تعریف میکرد و رفت تو اتاق.
ولی انقدر خسته بودم که حواسم بهش نباشه.

ویلیام رو مبل بغلی نشست و ژاکت چرم مشکیش و درآورد و خیلی منظم گذاشت رو پشتی مبل و
این درحالی بود که بارونی من وسط خونه افتاده بود!
خم شد ، بارونی منم برداشت و مرتب گذاشت یه گوشه.
دستامو کشیدم رو صورتم و بلند خطاب به جولی که یه سره داشت حرف میزد گفتم: جولی توروخدا!!!
از وقتی اومدیم داری یه ریز حرف میزنی!
دست به کمر بالا سرم وایستاد و گفت: یعنی تا الان گوش نکردی؟؟
سعی کردم قیافمو مظلوم کنم ولی نتونستم، پس به یه ببخشید خالی اکتفا کردم.
ویلیام گوشیشو گذاشت کنار گوشش:
- سلام عزیزم! رسیدین؟.... باشه.... قربونت برم منم دلم برات تنگ شده......باشه....به عمه بگو خیلی حواسش به لی‌لی باشه ها!! .... باشه عزیزم برو بگیر بخواب، راستی ساعت چنده تو هنوز بیداری؟؟؟.......( خنده ی ریز و مردونه) شب بخیر!
و قطع کرد.
گفتم: لوسی بود؟
- آره... میگه دلم برات تنگ شده...
جولی- یه دقیقه! لوسی کیه؟!
من- لوسی دختر ویلیامه...
جولی هاج و واج ویلیام و نگاه کرد و با تعجب گفت: نه بابا؟!؟
ویلیام با خنده سرتکون داد.
جولی: الان واقعا خوشحالم میکنی اگه بگی از زنت طلاق گرفتی...
ویلیام: آره!
جولی بلند خندید و رفت آشپزخونه.
یاد کارت مرده توی کلاب افتادم. بهترین فرصت بود که به ویلیام بگم..‌.
جولی با کلی چیپس و پفک و خوراکی اومد تو حال.
گفتم: راستی... توی کلاب، یکیو دیدم، میگفت منیجر یه شرکت مدلینگ به اسم.... اسمش خوب بود.... آها استار دریمزه..

جولی: خب چی گفت؟؟
- بهم پیشنهاد کار داد، ولی بهش گفتم نمیرم ، یعنی... خب نمیشه دیگه..

دیدم ویلیام و جولی چشماشون گرد شد.
اول به همدیگه و بعد به من نگاه کردن.
- اممم... بچه ها! چرا اینجوری نگام میکنین؟؟
جولی بلند و سرزنش آمیز گفت: احمقِ روانی!! فرصت به این خوبیو چرا از دادی؟؟؟!
هل شدم.

- خ...خب... من نمی‌دونستم که... من دوست دارم مدل شم ولی نمی‌دونم... چیکار باید بکنم ... یا...

ویلیام سعی کرد خونسردی جمعو حفظ کنه
- ازش شماره گرفتی؟؟
- آره کارت داد بهم.

ویلیام: سریع زنگ بهش و بگو قبول میکنی!
بدون اینکه فکر کنم کارتو از جیبم درآوردم و بلند مضطرب گفتم: گوشی من کجاست؟!

هیجانی شده بودم.

ویلیام: مهم نیست وقتو تلف نکن!
گوشی خودشو گرفت سمتم...

شماره‌و وارد کردم و گوشی گذاشتم کنار گوشم.
جولی با قلم و کاغذ نشسته بود و منتظر بود یه چیزی بگم که بنویسه و ویلیامم با دقت داشت بهم نگاه میکرد.
بوق... بوق... بو..
- بله؟!
به ویلیام نگاه کردم و به بیلی گفتم: سلام! شب بخیر..
+سلام.. شما؟!
ویلیام استرس منو که دید چشماشو اروم بست و باز کرد، یعنی همه چی روبراهه!

سعی کردم دست و پایی که گم کردم و جمعش کنم و با لبخند و انرژی جواب بدم.
- سوفیا رابرتسون هستم، امشب همو تو کلاب دیده بودیم...
بعد از سکوتش گفت:
+ اهاا! خوبین خانم سوفیا؟ فکراتونو کردین؟

- بله من.. فکر کردم، زیاد! و اممم ( نفس عمیق) تصمیم گرفتم که... برای تست مدلینگِ چیز شرکت کنم...
دستام می‌لرزید.
همیشه وقتی استرس می‌گرفتم نمیتونستم درست و حسابی جمله بندی کنم و همین شد دلیل خنده و مسخره بازی جولی و ویلیام، تو سکوت..

- بسیار هم عالی! فردا راس ساعت ده صبح، تو دفتر  استار دریمز حاضر باشین، آدرس دفتر رو کارت زده.
+ مرسی ، پس فردا، منو میبنید، یعنی... میبینمتون!
- خدانگهدار

گوشیو قطع کردم و گذاشتم رو سینم...
همین که قطع کردم جولی و ویلیام بلند زدن زیر خنده.
من: عههه نخندین!
ویلیام: ببخشید...
یه لحظه ساکت شدن و دوباره زدن زیر خنده..
گوشی ویلیام و انداختم کنارش ولی خودم نشستم.
بعد که خنده هاشون تموم شد ویلیام گفت:
- خب چی شد اخرش؟؟

سه ساعت خندیده بود بعد می پرسید چی شد اخرش؟؟

نفسمو بی حوصله دادم بیرون:
- گفت فردا صبح برای تست برم..
جولی: مدلِ کی بودی تو؟
- جولی هنوز حتی تست ندادم که ببینم قبول میشم یا نه!
ویلیام: من بهت باور دارم!
جولی : منم همینطور!
دستپاچه شدم..
- خب... حالا، نمی‌خواین،... بریم بخوابیم که فردا صبح زود بیدار شیم؟

ویلیام: من که می‌خوام بیدار باشم، لعنتی ساعت تازه دوازدهم نشده!!
با تعجب نگاش کردم و حرفای دریاچه تو ذهنم چرخید.
تمام سعیمو کردم که خیلی آدم اوکی و لارجی بنظر برسم، حالت کری خوندن گفتم:
- چه فیلمی؟
ویلیام ابروهاشو انداخت بالا و گفت: فرندز؟؟
- اون سریاله..
+ خب باشه..
چشامو ریز کردم و تو چشاش نگاه کردم.
سریع و هل، رفتم تو اتاق و شلوار گشاد و خال خالی صورتی جولیو پوشیدم و چون پاهام سرد شده بود، جورابای مخملی و زرشکیمو پام کردم. یه آستین کوتاه خیلی گشاد و شل و ول تنم کردم و خودمو رو مبل روبروی تلویزیون پرت کردم.
مشغول کار کردن با تلویزیون شدم.

سریال فرندز زدم بدون اینکه صداشون کنم مشغول دیدن شدم.
خودمو رو مبل ول کردم و پامو جمع کردم تو شکمم.
جولی وسط نشست و کنارش ویلیام.
لم داده بودم. چشمام خمار بود، چون عادت کرده بودم با پیتر زود بخوابم..
سرمو گذاشتم رو شونه ی چپ جولی و چند دقیقه بعد ویلیامم همون کارو کرد، رو شونه ی راستش..
بوی موهاشو از اونور شونه جولی احساس میکردم.. بوی خیلی خوبی میداد!

با یه چشمم از جلوی گلوی جولی یواشکی نگاش کردم.
یهو اونم نگام کرد..
نمیدونستم باید چیکار کنم واسه همین زبونم‌و اروم درآوردم.
یه چین به ابروهاش داد و یه چشمکِ جدی زد.
جولی غرق فیلم شده بود و حواسش به ما نبود.

همینجوری نگام میکرد. اروم گفتم:
- چیه؟؟
سرتکون داد ینی هیچی
با شک گفتم:
- مطمعنی؟
+ آره.
- آخه بد نگاه می‌کنی..

جوری لبخند زد که دندونای ردیف و سفیدش معلوم شد و بعد نگاهشو برد سمت تلویزیون ولی نگاه من هنوز رو اون بود.

بوی موهای ویلیام و عطر جولی رفته بود تو مغزم..
صدای خنده های جولی با سریال بلند بود و خیلی جوُ عوض میکرد، ولی من همچنان زل زده بودم به ویلیام.
میخواستم سرمو برگردونم و فیلمو نگاه کنم ولی نتونستم.
صورتش داد میزد منو ببین!
وقتی می‌خندید خط لبخندش معلوم میشد..

وایسا!!
من چرا دارم به اینا دقت میکنم؟؟ چرا خط لبخندش باعث میشه بهش فکر کنم؟؟ چرا منی که به کسی اجازه نمی‌دادم وارد زندگیم بشه، انقد با ویلیام راحت بودم؟؟
اصلا!!
نباید بهش فکر کنم!

سرمو تکون دادم و بردم سمت تلویزیون.
سریال فرندز واقعا خنده داره، خیلی!!
بلند و بی حال خندیدم و باعث شدم ویلیام دوباره نگاهم کنه.

ناخواسته چشام تو چشماش قفل شد.
میخواستم نزارم‌ اتفاقی بیوفته، ولی بدون اینکه اختیار بدنم دست خودم باشه زل زده بودم تو چشاش..
تا اینکه خودش برگشت.

خودمو کشتم تا بیدار بمونم ولی خستگیم مقاومت کرد و چشام بسته شد..

Continue Reading

You'll Also Like

2.3K 77 23
Just stuff I draw lol
7.9K 686 10
النا یه دختر سوم دبیرستانیه،خانوادش جزوه طبقه متوسط جامعه هستند ولی اون مرتکب اشتباهاتی میشه و برایه جبارانش دست به کارایی میزنه ولی اون نمیتونه از پ...
625 155 17
قهرمان کسیه که یک نفر رو فدا میکنه تا دنیایی رو نجات بده که هیچ شناختی ازش نداره، و تبهکار کسیه که دنیا رو نابود میکنه تا کسی رو که دوست داره نجات بد...
4.3M 286K 61
"Why the fuck you let him touch you!!!"he growled while punching the wall behind me 'I am so scared right now what if he hit me like my father did to...