•Sofia•

By _whitewolff_

84.2K 6.3K 1.6K

سوفیا" نام و داستان زندگی دختریه که افسردگیش تمام لحظات زندگیش رو در بر گرفته اما یه مرد میتونه معادلات آدمو... More

"سوفیا"
معرفی
کوچه ی جلسه!
دعوا
تیغ!
خونه ی ویلیام بلک
رییس بداخلاق
ویلیام راز سوفیا را می‌فهمد!
سیگار راه حلش نیست
یک بِلَکِ دیگر!
تولد
+ هَستی؟! - هَستم!
گلوله
گرایش جولی
پیتر کتک میخورد...
لالایی
پیشنهاد
دریاچه
استار دریمز
استیو
خانوم کوچولو
دمدمی مزاج وحشی
چرا دستشو گرفتم؟!
گل رز کمیاب
مسئله‌ی فیزیک
آرمینه
سرماخوردگی
مجله ووگ
کافه بلک
غولهای آهن پرست
شب رویایی
پناهگاه
مونیکا
شکارچی ماهر
کم‌ بیار
اعصاب لیزری
معرفی
کرم
کفترااای عاشق
آشوب
پوست‌ و‌ استخون
بوسه‌ی یار
مامان
اعتراف
عجل معلق
ویلی‌ونکا
نور
درِ آبی
دیوونه
بارون
چائو!
پونزده
پسر بچه‌ی تخسِ سرکشِ پررو و بی ادب
خانواده
تاب
خورشید آدم بدا
قاب عکس
مأمور اذیت
سه جنتلمن
غول تشن
عذاب وجدان
دمت گرم
صلیب
تاریک
سبکبال
مار
زوج جدید
احمق
قرار
کویر
آشتی
بوی بهشت
کچل
فرودگاه
زنهار!
همدرد
لجبازی
سکوتی بدتر از فریاد
دوپ دوپ
عجوزه
سنجاااب
دلخوشیِ من
حسرت
مثل خون در رگهای من
اسطوره
قول!
جولی
الیوت
جرقه
بهار
پشت بوم
کلوچه
بابا
من بیشتر!
قدرت
شریکم
لباشک
فرشته
ابد و یک روز!
آلبوم خانواده بلک
« پایان»

لی‌لی و لوسی

752 67 37
By _whitewolff_

منو پیاده کرد، کلید انداخت و درو باز کرد. صدای بلند تلویزیون از داخل میومد.
رفتیم داخل، تو همون خونه ی چوبی و گرم، پر از گل و گیاه.
تا رفتیم تو، یه دختر بچه ی کوچولو دوید سمت ویلیام و پرید بغلش.
ویلیامم نشست زمین تا هم قدش بشه.
محکم و با عشق بغلش کرد.
دختره با صدای ریز بچه گونش گفت:

- بابایی چقدر دیر کردی!
- ببخشید عزیزم... یه ذره کار داشتم، لی لی کجاست؟
- لی لی داشت با من کارتون میدید خوابش برد.
ویلیام با خنده گفت: رو مبل؟ حواست باید به خواهر کوچولوت بیشتر باشه...
و لپِ دختره رو بوسید.
دختره دستای کوچولوشو گذاشت رو ته ریش ویلیام و اروم گفت: این خانومه دیگه کیه؟؟
ویلیام بلند شد.
- ایشون همکارم سوفیاست... امشب پیش ما میمونه.
یه بچه ی چهار ساله خجالت کشیدن نداشت ولی خجالت کشیدم.

سعی کردم خوب برخورد کنم ولی نمی‌دونستم چجوری..
خب.. حالا باید چیکار میکردم؟

با لبخند ساختگی گفتم: خوبی؟

دختره چیزی نگفت و فقط خیره شد تو چشام و یهو دوید اون طرف.
ویلیام- یه ذره خجالتیه ولی اوکی میشه.
با تعجب پرسیدم:
- تو... بچه داری؟
- آره... این لوسیِ، رفت طرف مبل و یه نوزاد بغلش گرفت و گفت:
-اینم عشق من لی لیِ.
و محکم بوسیدش.

منتظر بودم زنش پیداش بشه، ولی نشد.
من: امم... همسرت... نمیان؟
- من زن ندارم... خیلی وقته ازش جدا شدم.

نمی‌دونم چرا ولی احساس بهتری پیدا کردم.
انگار باهاش راحتتر شدم..

رو مبل نشستم و ویلیام لی لی کوچولو رو گذاشت کنارم رو مبل و رفت لباساشو عوض کنه.

چه بچه ی نازی بود...

دستمو اروم کشیدم رو پیشونیش.
داشت ساکت نگاهم میکرد.
با خنده ی خستم گفتم:
- سلام! تو چقدر خوشگلی!!

با چشای سبزش، همون‌جوری که دستاشو تکون میداد نگاهم کرد و آب دهنش ریخت زمین..

ویلیام اومد بیرون و همون لباساشو که صبح مهمونی پوشیده بودم، گرفت سمتم و خیلی خیلی خونگرم گفت: برو لباساتو عوض کن.

اروم و خجالتی بلند شدم و رفتم تو اتاقش.
تاحالا اتاقشو ندیده بودم.
یه تخت دونفره ی مرتب وسط، میز توالت چوبی روبروش و همه ی دیواراشم چوبی.
چرا همه چیش چوبی بود؟!

از سقف و اطرافش کلی گل و گیاه آویزون بود.

لباسامو گذاشتم یه گوشه ی تختش و لباس خونگیارو پوشیدم. برام خیلی گشاد بود.
رفتم بیرون که پر از سرو صدا و زندگی بود..

هرجا که ویلیام باشه قطعا سرو صدا بوجود میاد.

تا رفتم ویلیام بلند گفت:
-شام چی بخوریم؟
لوسی داد زد: املت ایتالیایی!!!!
خندم گرفت.. پدرو دختر کُپ همدیگه بودن.
ویلیام: لوسی بیا یه کاری کنیم سوفیا دیگه هیچوقت مزه ی املت ایتالیایی از یادش نره...
لوسی: پایَتَم...

ابروهامو دادم بالا و لوسیو نگاه کردم.
ویلیام با خنده به من نگاه کرد و گفت: سرباز!
فکر کردم با منه. دهن باز کردم که جواب بدم ولی لوسی جواب داد:

-بله فرمانده؟
ویلیام بیشعور فهمید، چون لباشو به هم فشار داد و خندشو کنترل کرد.

خدا جاااان!! اشکال نداره... اینم تموم میشه...

رو به لوسی گفت:
-باید دست به کار شیم...

و رفتن آشپزخونه.
کنارِ لی‌لیِ چند ماهه نشستم.
داشت بی قراری میکرد. یه ذره تکونش دادم ولی ساکت نشد.
- جونم؟؟ اروم... هیشش..

بغلش کردم و رفتم تو آشپزخونه.
لوسی و ویلیام با کلی سرو صدا و ریخت و پاش داشتن غذا درست میکردن.
آشپزخونه بوی تندی گرفته بود و صدای جلز ولز خیلی بلند تو فضا پخش شده بود..

گفتم: شیشه شیرِ لی لی کجاست؟ فکر کنم گشنشه..

ویلیام با لبخند به منو لی لی نگاه طولانی کرد و چون دستاش کثیف بود، شیشه شیر و با دندوناش نگه داشت و گرفت سمت من.
چندش نگاهش کردم و همون‌جوری که ازش می‌گرفتم گفتم:
- اینو بچه میزاره دهنش!
- دهنی باباش اشکال نداره...
- خیلی چندشی میدونستی؟
- آره :)
انقدر خوب رفتار میکرد که آدم احساس غریبی و خجالت نمی‌کرد.

ویلیام و لوسی شروع کردن بلند بلند آهنگ خوندن و ادا در آوردن.
لی لی رو تکون تکون دادم و شیشه رو گذاشتم تو دهنش و سخت مشغول خوردن شد.
بردمش تو حال و انقدر نشستم تا شیر تو شیشه تموم شد و لی لی کوچولو دیگه بی قراری نکرد.

لوسی بدو بدو اومد تو حال و با یه صدای بچه گونه و مودب گفت:
- اِ.... خانم سوفیا، بابام میگه بفرمایید شام.
از صدای بچه گونش خندم گرفت.
خواستم یه ذره سرکارش بزارم.
- بابات دیگه چی میگه؟

سرشو خاروند..
- امم... بابام دیگه.. چیزی...

جواب که گیر نیورد دوید تو آشپزخونه.

با لی‌لی رفتیم...
بَه! ویلیام چه کرده!
میز چهارنفره رو خیلی خوب و با سلیقه چیده بود.
رو میز پر بود از دسر و سالاد و نوشیدنی های رنگارنگ.
ویلیام بچه رو از دستم گرفت و پشت میز نشستم.
لوسی یه چیزی در گوشش گفت که باعث شد ویلیام ریز و مردونه بخنده.

- دخترمو اذیت نکن!

با بچه تو بغلش نشست شروع کرد به دعا خوندن.

چشماشونو بستن و منم همین کار و کردم و بعد از دعا شروع کردیم.

یه لقمه از غذا رو خوردم و... عالی بود!!
خیلی خوب بود... خیلی!!

لوسی و ویلیام داشتن منو نگاه میکردن. با تعجب نگاهشون کردم و گفتم: این...واقعا عالیه!!!
زدن قدش و ادامه ی غذاشونو خوردن.
- دستور پختشو بهم بده.
- هر وقت لازانیا رو دادی، من اینو بهت میدم...
- وای لازانیا رو یادم رفت.... خب خودت باید یادم مینداختی!
شونه هاشو انداخت بالا.
گفتم: تو... املت ایتالیایی....؟

- من ایتالیاییم، ولی مادرم امریکاییه، واسه همین اسمم آمریکاییه. از ده سالگی اینجا بزرگ شدم.

انگار لوسی تا اسم ایتالیا رو شنید یه چیزی یادش افتاد.
- اآآآ بابایی؟
- جونِ بابایی؟
- نبودی عمه زنگ زد.
- کدوم؟
- کامیلا. گفت بهت بگم چرا یه زنگ نمی‌زنی. گفت بهت بگم فینیس دلش برات تنگ شده و بی قراری می‌کنه...
ویلیام با خنده ی مردونش گفت-همین؟
لوسی فکر کرد و گفت: امممم... آها! گفت بهت بگم که بخوای نخوای فردا میان خونمون... آخ جوووون... بولی هم میارن!!؟

- آره دیگه...
- واااای بابایی خوشحالم..

چه خانواده ی خونگرمی..

گفتم-فینیس اسم سگتونه؟ جولی قبلاً یه سگ داشت اسمش فینیس بود... ولی سرطان گرفت مرد!

ویلیام-مادرمه...

واای!! بد گند زده بودم!!
از خجالت مردم..! آخه چرا تو باید حرف بزنی ها؟!؟ حرف نزنی کسی بهت میگه لالی؟؟
لپام قرمز شده بود. لعنتی!!
ویلیام خندید ولی باعث نشد از آب شدگیِ من کم بشه.
-اشکال نداره، من اگه سوتی هایی که دادمو برات تعریف کنم از خنده خون بالا میاری.
ادامه ی غذامو همون طوری که سرم پایین بود خوردم.
وقتی تموم شد، بشقابمو بردم تو سینک و خواستم میزو جمع کنم ولی ویلیام نذاشت.

- تو برو بشین پات درد میکنه، من جمع میکنم.
به حرفش گوش کردم و رفتم رو مبل نشستم و پامو دراز کردم.
صفحه ی گوشیمو باز کردم. هیچ خبری نبود!..
بلند گفتم:
- ویلیام چرا همه جای خونت چوبیه؟!
- چون نجارم..

اصن بهش نمیومد..
حالا مجسمه های چوبی و خیلی خوشگل اطراف خونش، چشممو بیشتر گرفت.
تقریبا همه جا بودن!
دوباره برای اینکه صدام بهش برسه بلند گفتم-
- اینا خیلی باحالن.. چجوری انقد خوب درمیاری؟
صدای ناواضحشو از آشپزخونه تشخیص دادم:
- شغلمه دیگه..
از درد یهویی پام، سرمو گذاشتم رو دسته ی مبل و نگاهی به سقف و کف یه عالمه گلدون انداختم.
سرو صدای لوسی که داشت با اسباب بازیاش ور می‌رفت زیاد شد..

Continue Reading

You'll Also Like

4M 166K 63
The story of Abeer Singh Rathore and Chandni Sharma continue.............. when Destiny bond two strangers in holy bond accidentally ❣️ Cover credit...
4.1M 262K 100
What will happen when an innocent girl gets trapped in the clutches of a devil mafia? This is the story of Rishabh and Anokhi. Anokhi's life is as...
2.7K 197 17
Քենեդի Սկիզբ' 17.05. 2023 Տևողություն'3ժամ 32 րոպե Ժանր'դրամա, մելոդրամա Հեղինակ'ֆիկռայթ Պաստառի հեղինակ 'ֆիկռայթ Դերերում' Չոն Չոնգուկ(Ալֆա) Կիմ Թ...
4.6K 314 3
Hewadarm ba dltan bet☺