•Sofia•

By _whitewolff_

84.9K 6.4K 1.6K

سوفیا" نام و داستان زندگی دختریه که افسردگیش تمام لحظات زندگیش رو در بر گرفته اما یه مرد میتونه معادلات آدمو... More

"سوفیا"
معرفی
کوچه ی جلسه!
دعوا
تیغ!
خونه ی ویلیام بلک
رییس بداخلاق
ویلیام راز سوفیا را می‌فهمد!
سیگار راه حلش نیست
یک بِلَکِ دیگر!
تولد
+ هَستی؟! - هَستم!
گلوله
گرایش جولی
لی‌لی و لوسی
لالایی
پیشنهاد
دریاچه
استار دریمز
استیو
خانوم کوچولو
دمدمی مزاج وحشی
چرا دستشو گرفتم؟!
گل رز کمیاب
مسئله‌ی فیزیک
آرمینه
سرماخوردگی
مجله ووگ
کافه بلک
غولهای آهن پرست
شب رویایی
پناهگاه
مونیکا
شکارچی ماهر
کم‌ بیار
اعصاب لیزری
معرفی
کرم
کفترااای عاشق
آشوب
پوست‌ و‌ استخون
بوسه‌ی یار
مامان
اعتراف
عجل معلق
ویلی‌ونکا
نور
درِ آبی
دیوونه
بارون
چائو!
پونزده
پسر بچه‌ی تخسِ سرکشِ پررو و بی ادب
خانواده
تاب
خورشید آدم بدا
قاب عکس
مأمور اذیت
سه جنتلمن
غول تشن
عذاب وجدان
دمت گرم
صلیب
تاریک
سبکبال
مار
زوج جدید
احمق
قرار
کویر
آشتی
بوی بهشت
کچل
فرودگاه
زنهار!
همدرد
لجبازی
سکوتی بدتر از فریاد
دوپ دوپ
عجوزه
سنجاااب
دلخوشیِ من
حسرت
مثل خون در رگهای من
اسطوره
قول!
جولی
الیوت
جرقه
بهار
پشت بوم
کلوچه
بابا
من بیشتر!
قدرت
شریکم
لباشک
فرشته
ابد و یک روز!
آلبوم خانواده بلک
« پایان»

پیتر کتک میخورد...

815 63 14
By _whitewolff_

چند روز از تظاهرات گذشت و بخاطر جو امنیتی از خونه ی جولی بیرون نرفتیم، ینی هیچکس نمی‌رفت تو خیابونا.. تا اینکه بعد از چند روز همه چی به حالت عادی برگشت...
زخم منم بهتر شده بود، ولی هنوزم احتیاج به باند پیچی داشت و درد می‌کرد..

دردی که تو پام می‌پیچید، منو از خواب بیدار کرد.
چشمامو مالیدم و رو تخت نشستم.
ساعت نه بود و یه میس کال دو ساعت پیش از جولی.
صفحه ی گوشیو خاموش کردم و لنگ لنگون رفتم تو حال.
کسی خونه نبود.
رفتم تو آشپزخونه و خواستم در یخچال و باز کنم که چشمم افتاد به نوشته ی روش.

+ رفتم بدوم، از الان میدونم که جات خالی خواهد بود... صبحونتو بخور و هر وقت حال داشتی یه سر به ایمیلت بزن...

باعث شد لبخند بزنم و در یخچال و باز کنم.
یه شیر کاکائو درآوردم، نی‌و توش فرو کردم و گذاشتمش رو میز.
لپ تاپ و باز کردم و نی‌و گذاشتم تو دهنم.
همین که در لپ تاپ و باز کردم، صد و چهل و شیش تا ایمیل نخونده اومد رو صفحه، که صد و چهل تاش به تظاهرات ربط داشت...

از بین اون همه ایمیل، مالِ ویلیام چشمامو گرفت و بازش کردم.

- رییسِ زخمی چطوره؟! :)

گیر داده بودا !
با لبخند رو لبم تایپ کردم:
+ احتمالا چند وقت دیگه بشم رییس معتاد و سیگاریِ روانی...نه؟
- نه همین رییس زخمی خوبه.
+ .... امم، راستی ، درسته که فعلا همه چیز و تعطیل کردیم ولی خب به کارمون تو خونه ادامه می‌دیم...
- اخبار!
+ چی؟
- همین الان بزن اخبار و ببین!!
سریع رفتم تو حال و تلویزیون و روشن کردم. خودش رو شبکه خبر بود.

+تظاهرات بزرگ برای مقابله با نژاد پرستی های افراطی در آمریکا، هشت هزار کشته و بیست و پنج هزار زخمی!  تصمیم دولت بر مذاکره ...

نخواستم هیچ چیز بعد از کلمه ی مذاکره بشنوم. خوشحالی تو سلول های بدنم پیچید. میخواستم از خوشحالی داد بزنم.
سریع رفتم پشت لپ تاپ و با ویلیام ویدیو کال گرفتم و بعد از چند تا بوق جواب داد.
موهاش به هم ریخته بود تیشرت تنش نبود.
دستامو گرفتم جلوی دهنمو چشمامو گنده کردم.
ویلیام با خنده گفت: تبریک میگم... بلاخره شد... البته بخاطر پا قدم منه ها...
با صدای بلند و ذوق گفتم: واای من اصلا باورم نمیشه!! این همون دولتیه که می‌گفت با ما مذاکره نمیکنه و با تیر و تفنگ جواب میده؟ وااای...
و شروع کردم به بلند خندیدن.
ویلیامم از خنده ی من خندش گرفت.
- واقعا خوشحالم ویلیام! نمی‌دونم باید چیکار کنم...
با یه نگاه عجیب چند ثانیه مکث کرد و گفت: پات بهتره؟
- آره...
و یه نفس عمیق کشیدم که جولی درو باز کرد و خیلی بلند گفت: صبح بخیر!!!
ویلیام با صدای بلند : باز جولی اومده انقدر سرو صدا شده؟
- آره... جولی همین الان اومد.
جولی پشتم وایستاد و گفت: ویلیام بیا ببینیمت...
ویلیام: نه من خیلی کار دارم ولی احتمالا شب بیام یه سری پرونده از رییس بگیرم.
تازه یادم افتاده بود. گفتم:
- اوه آره، خوب شد گفتی...شب بیا خونه ی خودم، بلدی دیگه؟
- آره.
جولی: شب اینجا نمی‌مونی؟
من: نه هم پیتر منتظره هم پرونده ها خونه ی ماست.
ویلیام: باشه دخترا... من برم دیگه...
من: برو خدافظ.
جولی: فعلا!
و قطع کرد.

- جولی...
- وقتی این لحنو میگیری میترسم!
- دولت میخواد باهامون مذاکره کنه!!
بهت زده نگاهم کرد و بعد با کلی جیغ و بپر بپر اومد بغلم.
باهم تا ظهر گفتیم و خندیدیم و دونات کوبیدیم تو صورت همدیگه و ساعت پنج ، جولی بانداژ پامو عوض کرد و پیتر اومد دنبالم که بریم خونه..
وقتی رسیدیم گفتم:
- من نمیتونم بیام بالا..
همون‌جوری که داشت می‌رفت بالا گفت: هرچی خواستی بگو میارم، حوصله ی بالا کشیدن تورو ندارم ...
و رفت تو اتاق.
نشستم جلوی تلویزیون، کارِ همیشگیم!
پیتر با لباس خونگی رفت تو اتاقِ بار. جایی که مشروبا و نوشیدنی هاشو نگه می‌داشت و منو تو حال تنها گذاشت.
یک ساعت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم تا وقتی ویلیام زنگ زد و گفت: من نزدیک خونتونم...
رفتم دم در و انقدر وایستادم که بیاد و درو باز کردم.
ویلیام : چطوری؟
- خوبم.

لنگ لنگون رفتم سمت راه پله و گفتم: من بالا نمیتونم برم... ببین برو تو کمد من، قفسه چوبیه که پایینش جورابای منه...
بدون اینکه منتظر ادامه ی حرفم باشه، دستمو گرفت و کمکم کرد برم بالا.
وزنمو یه طرفه انداختم رو ویلیام و اروم اروم رفتیم بالا.
- ببین فقط... پیتر نفهمه که اومدی...
-شوهرت؟
- آره
- حله.
رفتیم تو اتاق ما. من و پیتر...البته اتاق پیتر بود تا اتاق من، کل لباساش پخش و پلا بود..
- ببخشید اینجا خیلی بهم ریختست...
رفتم سر کمد و ده تا پرونده از لابلای صدها پرونده درآوردم و دادم دست ویلیام و شروع کردم به توضیح دادن:
- خب... اولین پرونده...
(صدای پا)
هل شدم! سریع و اروم گفتم: برو تو کمد! عجله کن!
ویلیام با پرونده ها سریع رفت تو کمد و درو بستم، ولی میتونست بیرون و ببینه، چون کمدش سایه روشن بود.
پیتر درو باز کرد و با دیدن من ترسید:
- تو چجوری... اومدی بالا؟
- امم... بزور خودمو آوردم بالا دیگه. کاری داشتی؟
اومد سمتم و گفت: نه خوشم اومد، نشون دادی اونقدرام درد نداری...
تیشرتشو در اورد و بهم نزدیک شد.
- پیتر بیا بریم پایین الان واقعا وقتش نیست.
- چرا وقتش نیست؟!
- خب من الان پام درد میکنه، اصلا نمیتونم...
یه چشمم همش به ویلیام بود که تو کمد نشسته بود.
- پیتر!! داری اذیتم می‌کنی!
- عه؟؟ جدا دارم اذیتت میکنم خانوم کوچولو؟؟ چقدر باید مسخره بازیاتو تحمل کنم ها؟!
و خوابوند تو گوشم.
سرم خم شد.
داشتم به تیکه های غرورم که جلوی ویلیام هزار تیکه شده بود نگاه میکردم.
از احساسی که داشتم متنفر بودم، از پیتر متنفر بودم، و از خودم!!!
پیتر سرمو آورد بالا و یکی دیگه زد.
اشکام، جای دستای پیتر رو صورتمو میسوزوند.
اومد یکی دیگه بزنه که در کمد باز شد و ویلیام با عصبانیت اومد بیرون و بلافاصله یه مشت محکم کوبید به چونه ی پیتر.
پیتر با تعجب به ویلیام نگاه کرد. داشت فکر میکرد که این از کجا دراومده.
تا پیتر خواست جواب مشت ویلیام ‌و بده، ویلیام یکی دیگه خوابونده بود.
نشست روش‌و تا میخورد، کتکش زد و پیتر بیهوش شد.
داشتم گریه میکردم، نه بخاطر پیتر، بخاطر خودم که مجبور بودم با چنین آدمی زندگی کنم.
دماغ ویلیام داشت خون میومد.
خیلی آروم اومد و پایین پام نشست و گفت: تا بهوش نیومده بیا.
لحنش انقدر مهربون بود، انگار نه انگار همین الان پیتر به اون گندگی رو زده بود زمین...
تو چشاش نگاه کردم. با اشک. گفتم:
- دماغت داره خون میاد..!
- مهم نیست..

دستمو اروم گرفت و بلندم کرد.
داشتیم می‌رفتیم بیرون چشمم به پیتر افتاد که بیهوش افتاده بود.
من: نمرده باشه...
- نه، بهوش میاد.
رفتم بالاسر پیتر و یه تف محکم انداختم روش و با ویلیام رفتیم پایین.
هوا دیگه تاریکِ تاریک شده بود.
نشستم صندلی جلوی ماشین و ویلیام حرکت کرد.
سرمو تکیه دادم به شیشه و زل زدم به بیرون.
- سیگار داری؟
چیزی نگفت.
ادامه دادم: نباید اینجوری میشد... ببخشید،
+ کسی که باید عذر خواهی کنه، تو نیستی!
نمیتونستم تو چشاش نگاه کنم. جلوی چشمش کتک خورده بودم.
تو سکوت رسیدیم به خونش.
گفتم:
- من برم پیش جولی.. اونم تنهاست..
- جولی امشب بیمارستانه دارن مادرشو مرخص میکنن..

Continue Reading

You'll Also Like

4.9K 1.1K 41
Highest #16 rank in poetry Even if you vanish the sun Doom the only planet we got Dry the oceans Cage the clouds It will not make up for The am...
4.6K 314 3
Hewadarm ba dltan bet☺
1.7K 269 7
"Money, Strength, or Luck game? Choose one now." When a teenager finds himself trapped in a sick underground game where only the winners get out aliv...
13.1K 1K 18
همه چیز از یه قرارداد شروع شد