وقتی رسیدم بلند گفتم: من خونم!
پیتر زیرلب غرید: کجا بودی؟!
بی حوصله گفتم: پیاده روی... پیشنهاد میکنم توام اینکار و بکنی، جای اینکه بیست و چهار ساعته پای تلویزیون بشینی..
- به تو ربطی نداره. من شوهرتم فهمیدی؟؟ من مالک توام...
نمیفهمیدم، چجوری یه انسان میتونه مالک اون یکی باشه؟ برام سخت بود، خیلی سخت!
جیغ زدم:
- تو مالک من نیستی!!
نمیتونستم اینهمه فشار و تحمل کنم. رفتم طبقه ی بالا تو اتاقمون... یعنی.. اتاق پیتر!
اشکام از گونه هام سر میخورد پایین. بخاطر جیغی که زده بودم سوزش گلوم داشت خفم میکرد ولی بهش اعتنایی نکردم.
جلوی پنجره وایستادم و بیرون نگاه کردم. گذر آدما، اتوبوسها و ماشینا...
درد من برای هیچ کدومشون مهم نبود.. خب نبایدم باشه!
سیگارمو روشن کردم و یه پک عمیق زدم.
کی فکرشو میکرد دختری که از مواد مخدر بدش میومد، سیگاری شه؟
بغض گلو وقتی با دود سیگار قاطی شه، ترکیب قشنگی نمیشه...
اشکامو پاک کردم و تو سه کنج اتاق کنار پنجره نشستم و سرمو تکیه دادم به دیوار.
سه کنج دیوار بهم آرامش خاصی میداد...
صدای بسته شدن در اصلی و شنیدم، پیتر رفت بیرون.
فکر خودکشی زد به سرم. باید این زندگی نکبت و تمومش میکردم.
تا کی میخوای اینجوری زندگی کنی ها؟! تا کی میخوای هرروز اشک بریزی و گریه کنی؟
آره تنها راهش تیغه! تیغی که آدمو از زندگیِ پر از کثافت دور میکنه..
از حموم تیغ صورت پیتر و برداشتم و نشستم تو سه کنجم.
هیچ نامه ای هم قرار نبود بنویسم، چون کسی قرار نبود خبر دار بشه.
با دیدن تیزی تیغ ته دلم خالی شد. یه حسی میگفت "نکن! "
ولی نه! هرجور شده تمومش میکنم...
صدای هق هقم اتاقو پر کرده بود.
به تیزی تیغ نگاه انداختم:
- تو قراره راه نجاتم باشی، درسته دوست من؟! چرا داری میلرزی؟ تو قراره نجاتم بدی..
اشکام دونه دونه میریخت رو زمین.
تیغ و به رگ دستم نزدیک کردم... نزدیک تر... رو رگم حسش کردم...
که صدای اس ام اس گوشیم دراومد.
ولش کن، حتما پیتر احمقه دیگه، ولی...
یه حسی بهم گفت ببینمش.
گوشیو از رو تخت برداشتم و بازش کردم، شمارش ناشناس بود.
- اشکالی نداره پوسترایی که طراحی کردم و ببینی؟
اخم کوچیکی به ابروهام اوردم، این کی بود؟
- شما؟!
- تنها کسی که با رییسش میرن دعوا...
- شماره منو از کجا اوردی؟؟
- از جولی گرفتم.
- تنها رییسی که با زیر دستش میرن دعوا، الان یه کار مهم داره! پس لطفاً انقد مزاحم نشو!
گوشیو انداختم رو تخت و تیغ و محکم تر نگه داشتم... دوباره صدای گوشیم در اومد. نباید میزاشتم مزاحمم بشه! تمومش میکنم...
ولی بی هوا سمت گوشی رفتم.
- نمیدونم درحال چکاری هستی، ولی فکر میکنم کار ما از اون مهم تر باشه!
چقدر پررو بود!! پسره ی نفهم با رییسش چجوری حرف میزد...
ولی...
شاید این یه نشونه بود!!
نه برای من، من دیگه تموم شده بودم. ولی برای کاری که میکنیم... شاید امشب فرصتش نیست!
همونطور که به زمین خیره شدم تیغ از دستم افتاد زمین و صدای برخوردش با پارکت رفت تو گوشم....
واسش نوشتم:
- میشه لطفاً ذره ای فکر کنی و بفهمی با کی داری حرف میزنی؟
صبر کردم ولی جواب نداد.
احمقِ بیشعور...
حیف که نشونمی وگرنه من میدونستم با تو!!
صدای غار و غور شکمم در اومد. احساس کردم یه ماهه غذا نخوردم.
با گوشیم رفتم پایین و شروع کردم به خوردن غذا تو ظرفای شیک و گرون قیمت خونه ی پیتر.
اومدم طعم نوتلا رو تو دهنم احساس کنم که گوشیم صدام زد.
با عجله گرفتمش.
- معذرت میخوام، تنها رییسی که شیش صبح میدوعه و با زیر دستش میره دعوا... بداخلاقم هست!
سعی کردم خندم و کنترل کنم.
ادامه داد:
- حالا میتونم طراحیمو بهت نشون بدم؟ اگه ناراحت نمیشی..!
نمیدونم چرا لبخند اومد رو لبم، ولی سریع جمعش کردم.
- بده.
به ایمیلم چند تا عکس ارسال شد.
- تو ایمیل منو از کجا آوردی؟؟
چیزی نگفت. عکساشو دیدم، واقعا قشنگ بود!!! خیلی خوب بود.
تو ایمیلم نوشت: چون یه مدت نقاشی نکشیدم، دستام گرم نبود... ولی اگه روش کار کنم بهترم میشه.
- عالین!
- واقعا؟ فکر نمیکردم اینو بگین.
- چرا؟!
- همینجوری.
- من که به شخصه خوشم اومد.
- پس... :)
-بزار به جولی نشون بدم، اگه تایید کرد میزارم.
میدونستم همه چی اونجا به تایید منه،ولی نمیخواستم درجا قبول کنم.
- ممنون از توجهت، رییسِ بداخلاق!
خندم گرفت. ولی یه رییس نباید به کسی رو بده پس به یه " خواهش میکنم" خشک و خالی بسنده کردم و گوشیو انداختم اونور میز و سعی کردم تمام حواسمو بدم به غذایی که میخورم...
ولی نتونستم!
کثیفی بی انتهای خونه داشت روانیم میکرد، پس بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و انقد تمیز کردم که شب بشه و بخوابم..
.
روز جلسه کت و دامن مشکیمو پوشیدمو با همون صورت بدون آرایش رفتم تو حال.
پیتر همونجوری که شلوار میپوشید گفت: برو بشین تو ماشین. میرسونمت.
حال جر و بحث نداشتم واسه همین بدون اینکه کلمه ای حرف بزنم، نشستم صندلی جلوی شاسی بلند مشکیش.
وقتی سوار شد، بوی عرقش حالم و بد کرد و باعث شد شیشه رو بکشم پایین.
- نمیخوای چیزی بگی؟!
حرفی نزدم.
بعد از یه ربع جلوی کوچه وایستاد و گفت: ناهار نَیا خونه، مهمون دارم.
- کیه؟
- فضولیش به تو نیومده. ناهار و بیرون بخور.
کارتشو گرفت سمتم ولی بدون اینکه بهش اعتنایی بکنم در ماشین و بستم و رفتم تو کوچه.
برگه ها رو سفت تو بغلم گرفتم.
پاشنه کفشم به بغل کج شد و نزدیک بود بیوفتم ولی دیوارو نگه داشتم.
- لعنت به این زندگی...
پامو محکم کوبیدم زمین و رفتم تو.
همین که وارد اتاق شدم همه بلند شدن. با جدیت شدیدم گفتم:
- روز بخیر!
صدای همه بلند شد.
ویلیامم اومده بود. یه
از پشت دست به دامنم کشیدم و نشستم.
- امروز جمعتون کردم که طرح پوسترهای جدید و نشونتون بدم. که کار... ویلیام بلک عضو جدیدمونه.
اصلا نگاهش نکردم.
ادامه دادم:
- بلک نمیخوای راجب کارت توضیح بدی؟
کاراشو گرفت دستشو شروع کرد:
- خودم این کارا رو کشیدم و توی همشون از مفهوم آزادی استفاده کردم.
کار اول و نشون داد:
- این عکس نشون میده که انسان بدون آزادی، زندگی بی مفهوم و پوچی داره... آدمه و آزادیش!
با هر کلمش راجب آزادی اشک، پشتِ سدِ پلکام جمع شد و داشتم خودمو میکشتم که بیرون نیاد..
- عکس دوم راجب اینه که هر انسان لایق اینه که نظر و زندگی خودشو داشته باشه. کسی نمیتونه جای کس دیگه تصمیم بگیره یا مالک کسی باشه، و آدمها...
دیگه نتونستم طاقت بیارم، نخواستم بزارم کسی اشکامو ببینه...
لعنت بهت بلک!
بدون اینکه چیزی بگم بلند شدم و سریع رفتم بیرون.
حرفهاش مشکلات زندگی من بود.
رفتم ته راهرو و رو زمین نشستم. چشمامو بستم و سرمو گذاشتم رو زانوهام.
ذهنتو خالی کن... ذهنتو خالی کن....
با صدای پا سرمو بلند کردم.
جولی و ویلیام اومدن کنارم نشستن.
جولی تنها کسی بود که تو این دنیا داشتم.. بهترین رفیقم بود و فقط اون بود که داستان زندگی منو میدونست، و مطمعنا فقط اون میدونست که چرا حرفای ویلیام حالمو بد کرد.
ویلیام با شک گفت: من اگه حرف بدی زدم...
جولی: نه نه. سوفیا امروز حالش زیاد خوب نیست.. مگه نه سوف؟
نفس عمیق کشیدم: آره.
جولی: بیا بریم، تو به عنوان رییس جلسه باید باشی!
ذوق هنری ویلیام و کور نکن...
به ویلیام نگاه کردم. گفتم: ذوق هنریت کور شد؟
- نه!
با لبخند خستم گفتم: خوبه...
و بلند شدم. با جولی و ویلیام رفتیم داخل اتاق..