Forest Boy [L.s]

By sizartaDowneyJr

180K 36.9K 68.2K

Highest rank: #1 Funny هری یه الهه ی تنهاست که تو جنگل بزرگ شده. اما چرا؟! و چه اتفاقی میوفته اگه بعد از دوی... More

"قدم اول: گمشدن در جنگل!"
"قدم دوم: پیدا کردن نایل!"
"قدم سوم: برگشتن به خونه."
"قدم چهارم: مهمون ناخونده!"
"قدم پنجم: حقیقت گفته میشه اما باور نمیشه!"
"قدم‌ششم: مهمون صاحب خونه میشه!"
"قدم هفتم: صاحب خونه و اسم جدید!"
"قدم هشتم: شروع زندگی دو نفره!"
"قدم نهم: یه شوخی کوچیک، یه فاجعه ی بزرگ!"
"قدم دهم: نقشه عوض میشه!"
"قدم دوازدهم: خوابیدن با سکس فرق داره!"
"قدم سیزدهم: آموزش عملی!"
"قدم چهاردهم: نایل از بازی حذف میشه!"
"قدم پونزدهم: اون یه الهه ی واقعیه!"
"قدم شونزدهم: این بار حقیقت باور میشه!"
"قدم هفدهم: هری کجاست؟!"
"قدم هیجدهم: دوست پسر؟!"
"قدم نوزدهم: دوست پسریه آزمایشی!"
"پرسش و پاسخ"
میان برنامه:"مصاحبه با شخصیت ها"
"قدم بیستم: لویی عجیبه ولی چرا!"
"قدم بیست و یکم: مهمون از خونه میره!"
"قدم بیست و دوم: نصفِ راز برملا میشه!"
"قدم بیست و سوم: دوست بودن سخته!"
"قدم بیست و چهارم: دوست پسرایی که دوست پسر نیستن!"
"قدم بیست و پنجم: دوستی با احترام متقابل همراه میشه. "
قدم بیست و شیشم:" هر حساسیتی یه دارو داره!"
"قدم بیست و هفتم: هیچ کس نباید با لویی در بیوفته!"
"قدم بیست و هشتم: دوست پسرایِ واقعیِ واقعی!"
"قدم بیست و نهم: زندگی با دوست پسر چجوریه؟"
"قدم سی: لویی از دست رفته!"
"قدم سی و یک: پیدا شدنِ خانواده ی فراموش شده"
"قدم سی و دو: خونه ای که خونه نبود!"
"قدم سی و سه: همه چیز خراب میشه!"
"قدم سی و چهار: هری برای همیشه برمیگرده!"
"قدم سی و پنج :هری مریضه!"
"قدم سی و شیش :دردسر جدید!"
"قدم سی و هفت: شروع عملیات پیدا کردن الهه!"
"قدم سی و هشت: ناجی یا لاشی!"
"قدم سی و نه: زین عجیبه!"
قدم چهل: نایل کی بود؟!"
"قدم چهل و یک: همه علیه یکی!"
"قدم چهل و دو: یونان!"
"قدم چهل و سه: ساحل!"
"قدم چهل و چهار: لج و لج بازی!"
"قدم چهل و پنج: اعتراف!"
"قدم چهل و شش: چه کوفتی داره اتفاق میوفته؟!"
"قدم چهل و هفت: یکی شدن!"
"قدم چهل و هشت: این عادلانه نیست!"
"قدم چهل و نه: همیشه یه راهی هست!"
"قدم پنجاه: این آخرشه!"
"قدم پنجاه و یک: پایان خوش وجود داره."

"قدم یازدهم: گردش دست جمعی"

3.5K 780 1.1K
By sizartaDowneyJr

های گایز
من دوباره برگشتم.

_

بعد از اینکه هری، لویی و زین شامشون رو خوردن، همگی به پذیرایی برگشتن و با بی حوصلگی - که البته اصلا شامل حال هری نمیشد ، چون قرار بود ادامه ی مستند حیات وحشش رو ببینه - خودشون رو روی کاناپه های رو به روی تلویزیون انداختن و به صفحه ی تلویزیون خیره شدن.

هری با ذوق یه بچه ی دو ساله بالشتک روی کاناپه رو بغل کرده بود و هر لحظه بیشتر به سمت تلویزیون خم میشد طوری که لویی مطمئن بود اگر یک سانت دیگه بره جلو از روی کاناپه میفته.

″همیشه همینقدر ذوق میکنه؟″

زین با صدای خیلی آرومی پرسید و با تعجب و لبخند به هری نگاه کرد.

لویی چشم هاش رو چرخوند و بدون اینکه چیزی بگه سر تکون داد.

″نمیدونم تو این جکو جونورا چی دیده ولی بار آخر تا خود صبح هفتا قوطی آب جو رو تموم کرده بود اونم درحالی که روبروی تلویزیون داشت مستند میدید!″

صدای خنده ی بلند زین باعث شد هری یک لحظه بهش نگاه کنه تا ازش بخواد سر صدا نکنه. البته لویی - که تمام شب رو داشت جلوی هر گونه ارتباط مستقیم چشمی بین هری و زین رو میگرفت - سریع خودش رو بین اون دوتا قرار داد و به هری چشم غره رفت.

هری با ناراحتی لباشو جلو داد و با مظلومیت دوباره به سمت تلویزیون برگشت تا به تماشای برنامه ی به شدت مهیجش ادامه بده، چیزی که باعث شد سریع ناراحتیش یادش بره و دوباره لبخند رو لباش بشینه‌.

بعد از تقریبا ده دقیقه، زین بی طاقت به سمت هری خم شد کنترلو برداشت اما هری که غرق صحنه ی رو به روش بود اصلا نفهمید تا وقتی که کانال یهو عوض شد و چیزی که روی صحفه ی تلویزیون پخش میشد از شیر ها به فیلمِ سریع و خشن ۶ تغییر پیدا کرد.

هری شوکه چند بار پلک زد و لویی تو سر خودش کوبید! زین نمیدونست چه اشتباه بزرگی مرتکب شده اما خیلی زود فهمید وقتی هری با چشمای اشکی به سمتش برگشت و مظلوم ترین نگاهی که تو دنیا میتونست وجود داشته باشه رو به سمتش حواله کرد.

"ولی...ولی شیرِ ماده هنوز تنها بود...."

زین که محو فیلم رو به روش شده بود سعی کرد اون نگاهو نادیده بگیره و خیلی راحت هم انجامش داد.

" دلم برای خونه تنگ شده...برای درخت و سفید..."
هری با بغض گفت و سرشو پایین انداخت.
" کاش مامانام اینجا بودن. کاش انقدر تنها نبودم..."

صدای بغض دارِ هری و جمله هایی که با سوز گفت باعث شد زین لباشو رو هم فشار بده و نگاهی به هری بندازه. و فاک!

واقعا کی میتونست انقدر سنگ دل باشه که با تمام اینا بازم به کار خودش ادامه بده؟!
لویی نگاه متاسفی به زین انداخت و زین تو سکوت کانالو عوض کرد و کنترل رو اروم به سمت هری هول داد.

رفتارِ هری درست وقتی کنترلو گرفت صد و هشتاد درجه تغییر کرد. صاف نشست و لبخند بزرگی به زین زد قبل از اینکه با خیال راحت به مبل پشت بده و محو تماشای ادامه ی برنامه شه.

" تخمی!"
زین که حالا فهمیده بود تمام نمایش چند لحظه پیش فقط برای گول زدنش بود زیر لب فحش داد از جاش بلند شد تا به خونه ی خودش برگرده.

″ از همین الان معلومه کی تو خونت حکومت میکنه لویی، اینجا دیگه جای من نیست، برمیگردم خونم! اصلا هم لازم نیست همراهیم کنی، خودم راهو بلدم!″

زین با نیشخند طعنه واری گفت و بدون توجه به لویی که داشت حرص می خورد به سمت هری رفت و موهاش رو به هم ریخت.

″ شب بخیر الهه کوچولو! ″

زین به عکس العمل هری که فقط سرشو تکون داد چون نمیخواست با هیچ حرکت اضافه ای حتی یه ثانیه ی مستند رو از دست بده، لبخند زد و بعد به سمت در خروجی رفت.

اما هنوز یک ثانیه هم از صدای باز شدن در نگذشته بود که زین اینبار در حالی که نایل رو از یقه پشت سر خودش میکشید وارد پذیرایی شد.

″ظاهرا مهمون دارین پسرا!″

اینکه هری و لویی با دیدن دوبارهی نایل شوکه شدن یه چیز کاملا طبیعی بود، اما رنگِ صورتِ لویی نه! چون طبیعتا اون طیف قرمز برای پوست یه آدم اصلاااا طبیعی نبود!

″ من فقط اومدم بگم که...ههه...چیزه...آها...نظرتون چیه بریم بیرون یکم شهرو نشون هری بدیم...هوم؟″

نایل میتونست قسم بخوره صورت لویی حتی از قبلشم داشت قرمز تر میشد و این فقط میتونست به معنی یه مرگ دردناک براش باشه پس سریع ادامه داد:
″ مهمون من! همتون مهمون منید! به مناسبتِ...عام...پس گرفتن کارم...آره!″

زین از تعجب ابروشو بالا انداخت و لویی تو کشتن نایل مردد شد!
اما زین سریع لویی رو از یقش گرفت و به سمت اتاقش هل داد:
″ گمشو لباساتو عوض کن! ازین فرصتا زیاد گیرت نمیاد که نایل بخواد مهمونمون کنه.″

لویی هم با زین موافق بود پس با چشم غره ی زین به سمت اتاقش رفت تا برای یه شب خیلی خیلی طولانی آماده بشه.

″منم گمشم لباس بپوشم؟″

هری با چشم هایی که با ترفند نامشخصی شکل چشم های یه پاپی مظلوم شده بود به نایل و زین نگاه کرد.

″ نه عزیزم، تو لازم نیست گمشی! چون تو خودت مثل یه پسر خوب میری لباساتو عوض میکنی.″

زین درحالی که یقه ی نایل رو حتی محکم تر قبل گرفته بود تا برای بغل کردن به هری حمله نکنه گفت و لبخند - مادرانه ای - به پسر مو بلند زد.

هری با ذوق به سمت اتاقی که لباس هاش توش بود - در واقع همون اتاق لویی- رفت و طبق معمول بدون در زدن وارد اتاق شد و در رو پشت سر خودش بست.

________________

نیم ساعت بعد که شامل داد و هوار های لویی به خاطر ورود یهویی و بدون اجازه ی هری به اتاقش و تقریبا لخت دیدنش، گیر دادن های نایل به لباس هری -چون لباسش به اندازه ی کافی تنگ نبود و نایل مطمئن بود لباسای خیلی بهتری براش خریده - و مظلومیت های بیش از اندازه ی هری، همگی توی ماشین نایل نشستن تا به مقصد نامعلومشون برن.

″ داریم کجا میریم؟ ″

هری که خیلی سریع از بازی تیر اندازی با کمان توی گوشی نایل خسته شده بود - چون تو واقعیت هیچ وقت تیرش خطا نمیرفت- پرسید و گوشی نایل رو بهش برگردوند.

″ داریم میریم شهرو نشونت بدیم. ″

زین بدون اینکه سرش رو از توی گوشیش دربیاره جواب داد.

″ یعنی داریم میریم باز برای من لباس بخریم؟ ″

لویی با شنیدن این حرف جیغ کشید طوری که نایل میتونست توی آیینه ی جلو، لوزه های حلقشو ببینه و داد زد:
″نه، نه، نه! ما دیگه لباس نمیخریم! و من دیگه هیچ وقت با شما دوتا خرید لباس نمیام!″

هری با وحشت به صندلیش چسبید و زین محکم سلقمه ی به پهلوی لویی زد.
"اگه تصورش از کل شهر فقط تو لباس فروشی خلاصه میشه تقصیر توئه که حتی در خونه رو روش قفل میکنی! پس دم گوش من داد نزن احمق!"

″ نه عزیزم داریم میریم یکم بگردیم ، بعدا خودم میبرمت یه دور دیگه لباس بخریم! همون مرکز خریدی که دفعه پیش رفتیم کلی جای نگشته داره! ″
نایل از گوشه چشم چپش به هری که رو صندلی جلو کنارش نشسته بود- اونم به بهونه ی دید بهتر داشتن به شهر و خیابونا- نگاهی انداخت و دستشو از روی دنده بلند کرد تا دست هری رو بگیره.

اما لویی دوباره جیغ زد و پاشو سریع بین دوتا صندلی جلو گذاشت که باعث شد اینبار زین با اخم سرش رو بلند کنه و به هر سه تا نگاه کنه- اونم نه یه نگاه معمولی!

به جز هری که ظاهرا دیگه نگاه های وحشتناک زین اونقدر روش تاثیر نداشت - چون میدونست زین درست مثل مادرش فقط از دور بداخلاق به نظر میرسه - لویی و نایل سریع خودوشونو جمع و جور کردن و ادامه ی راه تو سکوت طی شد.

اما این سکوت خیلی طول نکشید چون از لحظه ی ورودشون به قسمت شلوغ شهر هری درست مثل یه بچه به شیشه ی ماشین چسبید و بیرون رو نگاه میکرد.

درسته که شهر و شلوغی هاش آرامش جنگل خودش رو نداشت و درسته که یکبار دیگه هم با لویی و نایل برای خرید وارد این بخش شهر شده بودن ولی شهر توی شب خیلی متفاوت بود.

پسر جنگلی طوری به نور ها و مغازه ها و تقریبا هر چیزی که توی خیابون ها بود نگاه میکرد انگار تا الان چیزی به این جذابی ندیده.

درسته لویی از اینکه پسر هر پنج دقیقه یکبار یه چیزی رو نشون میداد و می پرسید″ این چیه؟؟؟ ″ عصبی شده بود ولی حتی اون هم نمیتونست منکر کیوتی ذوق هری شه. محض فاک اون غول گنده درست مثل یه بچه ی پنج ساله ذوق میکرد و خب لویی لجوجه شکاک مریض بود، ولی کور که نبود!

وقتی بالاخره نایل ماشین رو نگه داشت لویی نگاهش رو از قیافه ی ذوق کرده ی هری گرفت و بیرون رو نگاه کرد اما با مقصد انتخابی نایل به صندلی چسبید!
″ولی تو گفتی داریم میریم شهر رو نشونش بدیم!″

″ بیخیال لو! یکم کیف میکنیم و بر میگردیم همین!″

نایل جواب داد و سریع پیاده شد تا قبل از پیاده شدن هری در رو براش باز کنه.

لویی با عصبانیت از ماشین پیاده شد و زین چشماشو بخاطر این مود تخمیِ همیشگی لویی چرخوند.
″ مامانم اگه تو رو ببینه به اخلاق من امیدوار میشه! انقدر شبیه یه دیکِ خشک شده نباش!″

لویی خواست جواب زینو بده اما تا دهنشو باز کرد با دیدنِ نایل که دست هری رو گرفت و دنبال خودش کشید حرف زدن یادش رفت و با حرص خودشو بین اونا انداخت. زین نیم نگاهی به سه کله پوک جلوش انداخت و سرشو تکون داد.
″ من دارم بین اینا حیف میشم!″

****

″ هری میخوای برات پشمک بخرم؟؟″

نایل همونطوری که هری رو از یه طرف به طرف دیگه میکشید گفت و بدون اینکه منتظر جواب پسر بیچاره بمونه سفارش چهار تا پشمک داد.

″باز خوبه حواسش به ما هم هست!″

زین طوری که فقط لویی بشنوه گفت و به دوتا دختری که توی صف دکه ی خرید بلیط وایساده بودن نگاه کرد. لویی چشماشو چرخوند اما زین بی اهمیت به حرکتش، ضربه آرومی به پهلوش زد و با ابرو هاش دو دختر رو به لویی هم نشون داد.
″ببین و یاد بگیر!″

زین به سمت جایی که دو دختر به نرده ها تکیه داده بودن رفت و بدون اینکه چیزی بهشون بگه بهشون لبخند زد.
کمی به سمت اونی که چشمای روشنی داشت خم شد و نگاه عمیق تری بهش انداخت قبل از اینکه دست دخترو بگیره و آروم بالا بیاره و ببوسه.

چیزی که باعث شد کمتر از یک دقیقه، زین در حالی شماره ی هر دوی اون هارو ازشون گرفته بود و روی گونه هاش رد رژ باقی مونده بود پیش دوست هاش برگرده.

″این طوری مخ میزنن!″

هری که تمام این مدت با کنجکاوی به حرکات زین صحنه خیره شده بود، با دیدن اتفاقی که افتاد پشمک و بستنی که توی دست هاش گرفته بود رو رها کرد و درست مثل یه کوالا به زین چسبید.

″ تو...تو...توو! تو هم یه الهه ای!!!!″

زین ابروهاشو بالا انداخت و نگاه گیجی به لویی انداخت اما لویی که فهمیده بود هری چرا همچین فکری کرده، سعی کرد اونو از زین جدا کنه ولی در کمال تعجب نتونست!

زور پسر جنگلی در برابر لویی خیلی زیاد بود و زین تصمیم گرفت خودش دست به کار شه.
"ببین رفیق... نه که حرفت اشتباه باشه اما فکر نکنم من اون الهه ای که تو فکر میکنی باشم پس میشه فقط ازم فاصله بگیری؟ همه دارن نگاه میکنن!"

هری سرشو تکون داد و با خوشحالی وصف ناپذیری محکم تر زینو بغل کرد.
" برای همین زود حرفمو باور کردی! چون خودت یه الهه ای! این یعنی من اینجا تنها نیستم!!!"

زین لبخند معذبی به هری زد و با چشم دنبال نایل گشت تا حداقل اون بتونه هری رو ازش جدا کنه اما نبود!!!
" ببین هری...یا ازم فاصله میگیری یا..."

" نمیخوام!"
هری بین حرف زین پرید و بیشتر به زین چسبید.
" بغل کردن کارِ بدی نیست. من همین چند دقیقه پیش دو تا پسرو دیدم که همو بغل کرده بودن و حتی از اون حرکتایی که من رو لویی زدم تا امتحانش کنم هم انجام دادن! اینجوری..."

هری لباشو غنچه کرد و سمت لبای زین برد و چشمای زین از وحشت گشاد شد! سریع لباشو داد داخل و سرشو عقب تر برد.

لویی نمیدونست از اینکه هری به زین گفت اونو بوسیده عصبی باشه یا به صحنه ی رو به روش بخنده پس عصبی تک خنده ای زد و تو سر خودش کوبید.
" اگه همین الان زینو ول نکنی تا یه هفته از مستند دیدن محرومی هری!"

هری همونجوری خشکش زد و بعد آروم حلقه ی دستاشو از دور زین باز کرد.
زین نفس راحتی کشید و با پوزخند به لویی نگاه کرد.

"خفه شو زین!"

لویی غرید و پوزخند زین عمیق تر شد.

" کامان لویی! چطور بود؟ آخه میدونی هری دقیقا تایپ توئه! سوییت، کیوت، قد بلند؟!"

لویی چشماشو چرخوند و هری گوشاشو تیز کرد و با تعجب بهش نگاه کرد.
" تایپ یعنی چی؟ من تایپ توام؟!"

زین با سوال هری و کج و معوج شدن صورت لویی، بلند خندید و لویی از عمق وجود نالید.
" ازت متنفرم، زین! ازت متنفرمممم!"

______________________________________

امیدوارم لذت برده باشین♡

اگه نظری دارین خوشحال میشنوم بشنوم.

و میخوام از الان بگم نه زین استریت نیست بایه!
و آره تصمیمم تصویب شد زیام داریم ولی خیلیییییی جلوتر!
حالا حالا ها نه.

شبتون بخیر>:

Continue Reading

You'll Also Like

815 212 8
goma (Larry Stylinson) اون شب هری با گریه خوابش برد اما از ته دل پاکش دعا کرد که فقط امشب باشه و به زودی مهرش به دل مرد بی مهر بی افته . Louis top an...
22.8K 1.4K 31
متن و ترجمه ی تمام اهنگ های البوم جدید زین Icarus falls تمامیه ترجمه ها توسط شخص شخیص بندس.. نباشه ام منبع میزنم
136K 24.7K 54
+عشق یعنی وقتی یه نفر قلبت و میشکنه و حیرت انگیزه که با قطعه قطعه‌ی قلب شکستت دوستش داری ! جیمین خوناشامی که به عنوان پرستار به عمارت قدرتمند ترین رو...
20.2K 4K 11
جایی که لیام عاشق پسری با موهای صورتی و تاج گل میشه، همه چیز عالی پیش میره تا اینکه گلها پژمرده میشن، درست مثل اون پسر. Highest rank : 2 in short sto...