"the star of my heart"[cockle...

Por mewrySH

43.9K 5.2K 4.2K

خوب گوش هات رو باز كن و ببين بهت چي ميگم...ميدوني معني اين قرارداد چيه؟معنيش اينه كه من تو رو خريدم،من صاحب ت... Más

مقدمه
يك
دو
سه
چهار
پنج
شش
هشت
نُه
ده
يازده
دوازده
سيزده
چهارده
پانزده
شانزده
هفده
هجده
نوزده
بيست
بيست و يك
هي
بيست و دو
بيست و سه
بيست و چهار
i'm SO sorry!
بيست و پنج
بيست و شش
بيست و هفت
بيست و هشت
بيست و نه
سي(پايان)

هفت

1.3K 174 264
Por mewrySH

هیچ رابطه‌ای قادر نخواهد بود تنهایی ما را از بین ببرد هر یک از ما در هستی "عمیقا" تنهاییم!

- اروین یالوم -
______________________________
جنسن نگاهي به ميشا انداخت كه با لبخند به صفحه گوشيش خيره بود و انگشت هاش روي صفحه كليد تكون ميخورد.

نگاه كوتاهي به جرد انداخت و بعد رو به ميشا كرد:سلام...؟!از زمين به ميشا؟

ميشا كه همچنان لبخند به لبش بود گفت:هم...؟

جرد خنديد:جداً ميگم...از صبح داري با كي حرف ميزني؟

ميشا سرشو گرفت بالا:چي؟

جنسن سرشو تكون داد:هيچي...ولش كن.

ميشا دوباره سرشو گرفت پايين و مسيج دادنش رو ادامه داد.

جنسن همچنان به ميشا نگاه ميكرد.

هنوز خط نازكي از زخمي كه از يك ماه پيش روي پيشونيش مونده بود رو ميشد تشخيص داد.

هر وقت اون زخم رو ميديد،احساس گناه تمام وجودش رو ميگرفت.

اون آدم خوبي بود،ميشا مستحق اين نبود كه وارد اين بازي هاي مسخره بشه.

دوباره لبخند كوچيكي روي صورت ميشا پيدا شد و باعث شد چال صورتش مشخص بشه.

جنسن به چشم هاي آبي ميشا نگاه كرد.

اون با خودش فكر كرد چشم هاي اون،معصوم ترين چشم هايي كه تا حالا ديده.

هميشه ميديد كه ميشا لبخند ميزنه و تمام مدت با اونا شوخي ميكنه اما چشم هاش هيچ وقت نميتونستن دروغ بگن.چشم هاش هميشه غمگين بود.حتي وقتي لبخند ميزد.

و جنسن ميخواست بدونه چرا.

ميخواست ميشا باهاش حرف بزنه.

و جنسن ميخواست گوش بده.

حاضر بود ساعت ها و ساعت ها كنار ميشا بشينه و به حرف هايي كه ميزنه گوش بده.

حتي اگه جوابي براي اونها نداشته باشه.

جنسن ميخواست،اون تنها كسي باشه كه ميشا درباره همه چيز باهاش حرف ميزنه.

نه هر كي كه پشت اون تلفنه و تمام توجه ميشا رو ازش گرفته.

جنسن نميخواست به خودش اعتراف كنه كه حسي كه داره حسادته اما از درون ميدونست كه همينطوره.

مسخره بود.با اينكه اون ميدونست رابطه بين لوران و ميشا كاملا فيكه اما باز هم نميتونست تحملش كنه.

نميدونست چرا اما هر وقت اون دو تا رو با هم ميديد،عصبي ميشد.

جنسن آدم آرومي بود و به اين راحتي از كوره در نميرفت و همين باعث شده بود از رفتار هاي اخيرش متعجب بشه.

صداي خنده آروم ميشا اومد.

جنسن اخم كرد:اوه خداي من...ميتوني واسه يه دقيقه هم كه شده اون گوشي رو بزاري زمين؟

جرد و ميشا با تعجب بهش نگاه كردن.

و جنسن به خودش لعنت فرستاد.

ميشا تك خنده ايي كرد و با ابروهاي بالا رفته گفت:اوه...نگران نباش جنسن.ناتر به زودي برات يكي رو پيدا ميكنه.

جنسن چشماشو چرخوند و گفت:تمام چيزي كه ميگم اينه كه شما دو تا حتي تو يه رابطه واقعي هم نيستيد...مرد،لازمه يادآوري كنم كه تو گيي و اون هم يه دختره؟

ميشا خنديد:خب؟گي ها نميتونن دوستي داشته باشن كه دختره؟جنسن،درسته ما جلوي دوربين ها با هم مثل يه زوج رفتار ميكنيم ولي لوران جدا دختر خوبيه.

جنسن سرشو تكون داد:ميدونم،خودم باهاش كار كردم.

-اوووه.درسته.
ميشا يادش اومد.

جرد خنديد:اوه جنسن...تو فقط "باهاش" كار نكردي، "روش" كار كردي...

ميشا به جرد نگاه كرد:واقعا ميگي؟

جرد ادامه داد:و همينطور زيرش...پشتش چطور؟
با خنده پرسيد.

جنسن خنديد و با خجالت گفت:ميشه بس كني؟

ميشا به جنسن نگاه كرد:پس براي همينه كه انقدر اين چند وقت عصبي شدي؟

-من عصبي نشدم.

جرد سرشو تكون داد:بيخيال جنسن...الان روي استيج تقريبا داشتي به خاطر خراب بودن ميكروفون ات اون مرد بيچاره رو له ميكردي.اگه اونهمه آدم بهت زل نزده بودن،همونجا كشته بوديش.

-ميكروفون تمام مدت جيغ ميكشيد و همه سالن عصبي شده بودن .جرد،اگه من قرار بود اون يارو رو بكشم،بقيه تشويقم ميكردن.

جنسن گفت و از جاش بلند شد:به قهوه نياز دارم.

بعد هم از در اتاق رفت بيرون.

ميشا و جرد به رفتن جنسن نگاه كردن.

-خداي من اون چش بود؟
ميشا گفت و به جرد نگاه كرد.

-اون داره حسودي ميكنه.
جرد طوري جواب داد كه انگار تمام مدت خبر داشته.

ميشا اخم كوچيكي كرد:به من و لوران؟جدي ميگي؟

جرد سرشو تكون داد:كاملا.

-پس هنوز به لوران حس داره.
ميشا گفت و ميشد رگه هايي از نااميدي رو توي صداش احساس كرد.

جرد ميخواست بگه كه ميشا اشتباه متوجه شده اما چيزي نگفت.

هر چي نباشه اون جنسن رو حتي بهتر از خودش ميشناخت.

ميدونست كه جنسن از ميشا خوشش اومده.با اينكه هميشه انكارش ميكرد و ميگفت كه اون دو تا چيزي به غير از دوست نيستن.

اما جرد ميدونست دليل انكار كردن هاي جنسن اينه كه فكر ميكنه وقتي ميشا حقيقت رو متوجه بشه،ديگه راهي نيست كه اون دو تا با هم باشن.

و جرد هم كاملا ميديد كه ميشا از جنسن خوشش مياد.

طوري كه وقتي جنسن حواسش نيست بهش نگاه ميكنه و توي اون نگاه،چيزي جز علاقه نميبيني.

اما جرد متوجه نميشد چرا اون دو تا نميرن جلو و چيزي نميگن.

-خب...اوضاع بين تو و جِن چطوره؟
ميشا پرسيد و بالاخره گوشيش رو گذاشت توي جيبش.

جرد نگاهشو از رو زمين برداشت،به ميشا نگاه كرد و لبخند زد:خيلي خوب...اون واقعا...بي نقصه...

-هميشه ميخواستم اينو ازت بپرسم...شروع رابطه تو و جِن...

ميشا گفت و جرد حرفشو قطع كرد:فيك بود؟آره.اولش اينطور بود ولي...براي اولين بار خوشحالم كه ناتر به اين كار مجبورمون كرد.جِن...واقعا خاصه.

-مشخصه كه اون هم همين حس رو درباره تو داره.
ميشا گفت.

جرد لبخندي زد:اينطور فكر ميكني؟

-يعني خودت نميدوني؟طوري كه بهت نگاه ميكنه،يا تو رو ميبوسه...اون هم به اندازه تو بهت علاقه داره.
ميشا جواب داد.

جرد ابروهاش رو انداخت بالا:خوبه كه اين چيزا رو ميفهمي.
با خنده كوتاهي گفت.

و ميشا متوجه تيكه ايي كه جرد بهش انداخت نشد.

در باز شد.

جنسن با يه ليوان قهوه وارد شد:هي...بايد بريم رو استيج.
به جرد گفت.

جرد از جاش بلند شد و رفت سمت در:تو ميري خونه؟
از ميشا پرسيد.

ميشا هم از جاش بلند شد و رو به دو تا پسري كه جلوي در وايساده بودن و بهش نگاه ميكردن جواب داد:آه...نه.الان بايد برم يه كافه به اسم "مينك چاكلت".اونجا با لوران قرار دارم.

-خب پس...ميبينيمت.
جرد با لبخند گفت و رفت بيرون.

جنسن گفت:فعلا.

داشت ميرفت بيرون كه ميشا صداش زد.

جنسن ايساد و برگشت سمت ميشا.

-ام...ببين.بابت لوران متاسفم.ميدونم كه هنوز بهش حس داري ولي...

جنسن حرفشو قطع كرد:به لوران؟!آم...نه ميشا.من هيچ حسي به لوران ندارم.حتي اون موقعي هم كه با هم بوديم قسمت اصلي رابطه مون فيزيكي بود تا احساسي.

-اوه پس...مشكلي بينمون نيست؟
ميشا پرسيد.

جنسن لبخند زد:هيچي...لازم نيست كه نگران چيزي باشي...اصلا...تقصير تو نيست كه مجبوري اين چند ماه رو باهاش بگذروني.

-درسته.
ميشا هم لبخند زد.

-ميبينمت رفيق.
جنسن گفت و اون هم از در بيرون رفت.

***

لوران وقتي ميشا رو ديد از جاش بلند شد و لبخند زد.

ميشا رفت سمتش و اونا همديگرو بغل كردن.

-چطوري عزيزم؟
لوران گفت و سر جاش نشست.

-من عالي ام...تو چطوري؟
ميشا هم روي صندلي رو به روي لوران نشست.

هواي خنك بهار به صورتشون ميخورد.

لوران سرشو تكون داد:وقتي پيش دوست پسرمم،خيلي بهترم.

ميشا خنديد.

چشمش به پسري كه از وقتي اونجا رسيده بود داشت بهش خيره نگاه ميكرد افتاد.

اون روي يه ميز كمي جلوتر از ميز ميشا و لوران نشسته بود و ظاهراً تنها بود.

پسر وقتي ميشا رو ديد،سريع چشمشو برگردوند و لبخند زد.

ميشا دوباره به لوران نگاه كرد:خب...تو انتخاب كردي؟

لوران مِنو جلو اش رو با دست هل داد سمت ميشا:آره...

ميشا مِنو رو برداشت و نگاهي بهش انداخت.

كمي بعد از اينكه انتخابشو كرد،گارسون اومد و سفارششون رو گرفت.

ميشا دوباره چشمش به پسر خورد.

اين بار وقتي ديد پسر داره بهش نگاه ميكنه،بهش لبخند زد.

پسر كه انگار باور نميكرد ميشا بهش لبخند زده،چشماش گرد شدن و سريع به يه طرف ديگه نگاه كرد.

ميشا تونست لبخوني كنه كه پسر با خودش گفت: "اوه خداي من"

ميشا تك خنده ايي كرد و دوباره به لوران نگاه كرد.

چند دقيقه نگذشته بود كه ميشا ديد پسر داره به ميزشون نزديك ميشه.

-سلام...
پسر با خجالت و صداي آروم به ميشا گفت.

ميشا لبخند زد و بهش نگاه كرد:هي...

پسر گوشي اش رو از جيبش بيرون آورد و گفت:ام...من...ميدونم كه نبايد مزاحمت بشم،ولي...ميتونم يه عكس باهات بگيرم؟

ميشا لبخند زد:حتما!اسمت چيه؟

پسر كه انگار خيالش راحت تر شده بود،لبخندي زد و گفت:آرون.

ميشا از جاش بلند شد:خيله خب آرون...بيا يه عكس بگيريم.

آرون گوشي رو گرفت سمت لوران گرفت:ميشه...؟

لوران از جاش بلند شد و گوشي رو گرفت:معلومه.

ميشا دستشو دور شونه آرون انداخت و آرون دستشو انداخت دور كمر ميشا.

لوران به تصوير كوچيك توي گوشي نگاه كرد:خيله خب...لبخند...يك،دو،سه.
و دكمه ايي رو فشار داد.

گوشي رو آورد پايين و آرون و ميشا از هم جدا شدن.

آرون گوشي رو از لوران گرفت و ازش تشكر كرد.

بعد به ميشا نگاه كرد:ممنون ميشا...اين...واقعا عالي بود.من خيلي دوستت دارم.

ميشا لبخند زد:منم دوستت دارم.

بعد رفت سمت آرون و بغلش كرد چون متوجه شد آرون براي بغل كردن ميشا ترديد داره.

وقتي از هم جدا شدن،آرون دوباره از ميشا و لوران تشكر كرد و برگشت سمت ميز خودش.

ميشا نشست روي صندليش و بعد از نگاه كوتاهي به آرون،به لوران نگاه كرد.

-اون خوشگل بود.
لوران گفت.

-اوه ام...آره فكر كنم.
ميشا جواب داد.

-فهميدي كه فقط يه طرفدار سريال نبود؟اون كاملا روت كراش داشت.
لوران گفت.

-چه بد كه من استريت ام.وگرنه حتما شماره اش رو ميگرفتم.

ميشا به شوخي گفت و لوران خنديد.

قرار اونها ساعت هشت شب تموم شد و ميشا هشت و نيم،جلوي در آپارتمانش بود.

دستشو تو جيب كت اش كرد تا كليد شو برداره كه چيز دستمال مانندي رو توي جيب اش احساس كرد.

كليد و دستمال رو بيرون آورد و بعد از باز كردن در خونه و وارد شدن به آپارتمانش در رو بست.

كليد رو انداخت رو ميز كنارش و به دستمال نگاه كرد.

روي اون يه شماره نوشته شده بود و پايين شماره يه اسم بود:آرون.

ميشا خنديد و به اين فكر كرد كه اون پسر كي تونسته شماره شو بندازه توي جيبش.و از همه مهم تر،چرا؟

همونطور كه داشت ميرفت سمت اتاقش دستمال رو انداخت روي اوپن.

مثل هر شب شام گرم روي ميزش آماده بود.

ميشا بعد از خوردن شام،با اينكه به خودش قول داده بود ديگه الكل رو كم كنه،اما رفت سراغ بطري ويسكي اش و با خودش فكر كرد:فقط يه كم.

اما وقتي به خودش اومد متوجه شد بطري اش از نصف هم كمتر شده.

ميشا نگاهي به بطري انداخت و آروم خنديد:اوپس!

بعد از جاش بلند شد و احساس كرد بايد بس كنه و بره توي تخت.

بطري رو روي ميز برگردوند و رفت توي آشپزخونه.

يه ليوان برداشت،شير آب رو باز كرد و ليوان رو پر كرد.

شير رو بست و رفت سمت اوپن و بهش تكيه داد.

يه كم از ليوان توي دستش نوشيد كه چشمش به شماره آرون افتاد.

دستمال و برداشت و بهش نگاه كرد.

با خودش فكر كرد:لوران راست ميگفت.اون واقعا زيبا بود.شايد واقعا بايد بهش زنگ بزنم.

با اين فكر ليوان رو گذاشت روي اوپن و رفت سراغ گوشيش كه روي ميز ناهار خوري بود.

گوشيش رو برداشت و صفحه اش رو لمس كرد.

به شماره آرون نگاه كرد و دستشو روي صفحه كليد بالا و پايين برد.

بالاخره وقتي شماره رو كامل گرفت دكمه اتصال رو زد و گوشي رو چسبوند به گوشش.

بعد از چند تا بوق،آرون جواب داد:بله؟

-هي...!
ميشا گفت.

-هي...ام...شما؟
آرون با گيجي گفت.

-هاه!اونقدر طرفدارمي كه شماره تو گذاشتي توي جيبم بعد صدامو نميشناسي؟!

-اوه خداي من...خداي من ميشا؟!
آرون گفت و ميشد هيجان زياد رو توي صداش تشخيص داد.
بعد ادامه داد:فكر نميكردم واقعا زنگ بزني!واقعا همچين فكري نميكردم.

-من پر از سورپرايزم آرون.
ميشا لبخند زد و خودشو روي مبل انداخت.

-راستي چرا شمارتو گذاشتي توي جيبم؟مگه تو نميدوني من استريتم؟
ميشا پرسيد.

صداي آرون آروم تر شد:ولي...من كه نيستم.

ميشا خنديد و دستي به پيشونيش كشيد.ميدونست حرفي كه ميخواست بزنه اشتباهه اما مغزش اونقدر مست بود كه به اين چيزا اهميت نده.

-هي...يه چيزي بهت ميگم...چرا...چرا نمياي خونه من؟اونطوري بيشتر با هم حرف ميزنيم.
ميشا گفت.

-تو...داري با من شوخي ميكني؟
صداي آرون دوباره رفت بالا.

ميشا از جاش بلند شد و رفت سمت ميز مشروب هاش:اصلا...!الان آدرس رو برات ميفرستم.
گفت و قطع كرد.

رفت توي قسمت مسيج هاش و شماره آرون رو نوشت.

به صفحه خالي نگاه كرد و صدايي از ته مغزش بهش گفت كه دست نگه داره.

ميشا اون صدا رو با نوشيدن چند قلوپ ويسكي خفه كرد.

دستشو روي صفحه كشيد و بعد از تايپ كردن آدرس،اون رو فرستاده.

چند ثانيه بعد آرون جواب داد:باورم نميشه اين داره اتفاق ميوفته!!!يه ربع ديگه اونجام.

ميشا نيشخندي زد و دوباره از ويسكي اش نوشيد...

دقيقا يه ربع بعد،آرون توي خونه ميشا بود.

همونطور كه داشت ميرفت سمت مبل،با خوشحالي به اطراف نگاه ميكرد:آپارتمان ميشا كالينز...من...واقعا اينجام يا اينا همش خوابه؟
به ميشا نگاه كرد.

ميشا نشست روي مبل و لبخند زد:همش واقعيه عزيزم.

آرون لبخندي زد و صورتش قرمز شد.

ميشا دستشو زد كنارش:هي...بيا بشين.خجالت نكش.

آرون سريع از حرف ميشا أطاعت كرد.

ميشا چشماشو روي هم فشار داد:من...چقدر بي ادبم...چيزي ميخواي برات بيارم؟

اون خواست از جاش بلند شه كه آرون دستشو گرفت:نه!نه...لطفا...بشين.

ميشا به آرون نگاه كرد و چيزي نگفت.

آرون به صورت ميشا نزديك تر شد و دستشو گذاشت روي گونه اش.

-خدا ميدونه چقدر منتظر اين لحظه بودم.
آرون با زمزمه گفت.

ميشا با چشم هاي نيمه باز و خسته،به چشم هاي سبز آرون نگاه كرد:تو...چشم هاي قشنگي داري.

آرون لبخند كوچيكي زد بيشتر به ميشا نزديك شد.

ميشا دستشو گذاشت روي گردن آرون و همون فاصله كوچيكي كه از هم داشتن هم شكست.

لب هاشون بهم برخورد كرد شروع به بوسيدن كردن.

بعد از اون،ميشا ديگه چيز زيادي يادش نمي اومد...

ميشا چشم هاش رو ماليد و به اطراف نگاه كرد.

به اونطرف تختش نگاه كرد و وقتي ديد خاليه،نفس راحتي كشيد كه ديشب كار احمقانه ايي نكرده و فقط داشته خواب ميديده.

چشم هاش رو دوباره بست و دستي به صورتش كشيد.

-صبح بخير!
صداي آرون اومد و باعث شد ميشا دستشو از روي صورتش برداره.

بلند شد و روي تختش نيم خيز شد.

آرون با يه ليوان قهوه،پايين تختش وايساده بود و به ميشا لبخند ميزد.

-اوه نه...!
ميشا با ناله گفت و دستشو فرو كرد تو موهاش.

آرون بدون توجه به ناله ميشا رفت سمتش و خم شد و گونه اش رو بوسيد:ديشب...فوق العاده بود.

بعد دستشو كرد زير ملحفه دور ميشا.

ميشا كه هنوز لخت بود،سريع دست آرون رو عقب كشيد:هي...هي!چيكار ميكني؟

آرون با تعجب بهش نگاه كرد:آم...همون كاري كه ديشب كردم و تو خيلي خوشت اومد؟!

ميشا كمي توي تخت عقب رفت و لبخندي عصبي زد:نه...نه...ببين،هر چي كه ديشب شد،اشتباه بوده.من ديشب مست بودم و وقتي مستم كارايي رو ميكنم كه نبايد.اصلا نبايد بهت زنگ ميزدم...

آرون اخم كرد:الان...تو داري منو ميپيچوني؟

ميشا نفس عميقي كشيد و سرشو تكون داد.

بعد مكث كوتاهي آروم گفت:تو بايد بري.

آرون ليوان قهوه رو روي ميز كوبيد و گفت:تو يه عوضي هستي ميشا كالينز...منو بگو كه فكر ميكردم واقعا آدم خوبي هستي.

اينو گفت و با سرعت و عصبانيت از اتاق رفت بيرون.

-آره...متاسفم.
ميشا با خودش گفت.

-اوه...خداحافظ آرون.
صداي ماتيلدا از بيرون اومد.

بعد صداي كوبيده شدن در.

ماتيلدا اومد توي اتاق ميشا:اون يكدفعه چش شد؟!

ميشا لب هاش رو با خجالت بهم فشار داد:ديشب...بدجوري مست بودم.اصلا نميخواستم اين اتفاق بيوفته.

ماتيلدا آهي كشيد و سرشو تكون داد:ميشا كي ميخواي مشروب خوردنت رو بس كني؟!حتي وقتي ميبيني برات دردسر ميشه؟

ميشا آهي كشيد و چشم هاش رو بست:درست ميگي...

-من ميرم صبحونه رو حاضر كنم.
ماتيلدا با ناراحتي گفت و از در بيرون رفت.

ميشا از تخت بيرون اومد.

بعد از پوشيدن يه باكسر،تيشرت و شلوارش و از اتاق بيرون اومد و سريع رفت سراغ ليوان قهوه ايي كه ماتيلدا براش روي اوپن گذاشته بود.

يه قلوپ ازش خورد به اميد اينكه صداي زنگ توي گوش هاش كم بشه.

صداي مسيج گوشيش بلند شد.

رفت سمت مبل،جايي كه گوشيش اونجا بود و اون رو برداشت.

يه مسيج از آرون داشت.

چشم هاش رو چرخوند و مسيج رو باز كرد.

-اوه من قراره خيلي پولدار شم!

ميشا با تعجب اخم كرد و دوباره مسيج رو خوند.

متوجه نميشد آرون داره درباره چي حرف ميزنه.

اسم ناتر روي صفحه گوشيش ظاهر شد.

ميشا جواب داد:الو؟

صداي عصباني ناتر توي گوشش پيچيد:كالينز!ازت ميخوام تا ده دقيقه ديگه توي دفترم باشي!عجله كن!
تماس قطع شد.

ميشا گوشي رو پايين آورد و دوباره به مسيج آرون نگاه كرد.

اون توي دردسر افتاده بود.
_____________________________
و اين هم از آرون:

Seguir leyendo

También te gustarán

5.9K 687 14
چی میشه اگه به قصد خودکشی خودتو بندازی جلو‌ ماشین رییس جدیدت؟! درام،رومنس،انگست،کمی بی دی اس ام،دارک
99.1K 12.1K 32
"احمق تو پسرعمه منی!" "ولی هیچ پسردایی ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه فاکینگ لذت پسرعمه‌ش...
33.6K 3.3K 22
داستان از خانواده ای شروع میشه که بعد از اینکه مادر فهمید یک پسر امگا به دنیا آورده تصمیم میگیره دوتا آلفای دوقلو که خیلی ازشون خوشش اومده بود رو بر...
55.1K 7.7K 34
[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] [𝐂𝐮𝐩𝐥𝐞 : 𝐇𝐲𝐮𝐧𝐥𝐢𝐱] [𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝐒𝐦𝐮𝐭_𝐒𝐜𝐡𝐨𝐨𝐥 𝐋𝐢𝐟𝐞_𝐃𝐚𝐝𝐝𝐲 𝐁𝐚𝐛𝐲?] _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _...