دور ایران در... 14 روز؟!

By se_ne200

31.9K 2.5K 353

هری، لویی، زین، لیام و نایل با بهترین دوستشون یاسی میان که دور ایران رو بگردن، به امید اینکه یه سفر بی سر و ص... More

قسمت اول: هواپیما
قسمت دوم: بازگشت
قسمت سوم: آرامش قبل از طوفان
قسمت چهارم: دود
قسمت پنجم: گم شده
قسمت ششم: قفل
قسمت هفتم: درشکه
قسمت نهم: سوراخ
قسمت دهم: نارنج
قسمت یازدهم: قبرهای کنارهم
قسمت دوازدهم: ماشین
قسمت سیزدهم: بنزین
قسمت چهاردهم: استودیو
تشکرات

قسمت هشتم: پیدا شده

1.4K 140 6
By se_ne200

"خیلی قشنگه پری، دوستش داری؟" دستمو روی کمر دختر مو بلوند کنارم میزارم و در گوشش زمزمه میکنم. میخنده و لباس سنتی ای که بالا گرفته بود رو پایین میاره.

"آره؟ قشنگه؟ دوستش دارم." نصف صورتشو به سمتم برمیگردونه بااینکه هنوز از گوشه چشم نگاهش به لباسست. میخندم "شرط میبندم خیلیم بهت میاد." لبهامو روی شقیقه اش فشار میدم و به طرف دیگه ی مغازه جایی که النور، هری و نایل دارن یه سری صنایع دستی رو بررسی میکنن نگاه میکنم.

"شما چیزی نمیخواین؟" هری سرشو تکون میده. وقتی پول لباس رو میدم و پشت سرشون راه میافتم گوشیم زنگ میزنه. یاسی بعد از قضیه لویی برای هرکدوممون یه سیم کارت اعتباری خرید تا گم نشیم.

اسم لویی روی  اسم تماس گیرندست "لو؟"

"بیاین جای درشکه ها. لیام و سوفیا رو دزدین."

قبل از اینکه جوابی بدم لویی قطع کرده. واقعا شوخیش برای اینکه بکشونتمون اونجا بیمزست، ولی اون یه ذره لحن شیطنت آمیزه که لویی هیچوقت نمیتونه کنترل کنه ته صداش نبود و باعث میشه دلم هُری بریزه. قدمهامو تند میکنم و به بچه ها که صدام میکنن جوابی نمیدم.

اصلا شوخی خوبی نیست. اصلا.

وقتی به محل درشکه ها که خالیه میرسیم دهنمو باز میکنم که با عصبانیت فکرمو بیان کنم "لویی اصلا..." اما با دیدن صحنه جلوم خشکم میزنه و هری که پشت سرم میدوید بهم میخوره. "زین چی..."

لویی داره پیاده روی بغل رو بالا پایین میره و گوشیش به گوشش چسبیده. یاسی روی زمین رو به روی یه آقایی که اونم گوشی دستشه نشسته و سرش رو میون دستهاش گرفته. بهار پشتش زانو زده و پشتشو نوازش میده. هیچ اثری از لیام و سوفیا نیست.

لویی شوخی نکرده بود.

تا چشم بهم بزنم نایل کنار یاسی نشسته و تو بغلش گرفته و النوربه سمت لویی رفته. پری دستمو محکم میگیره و به سمت یاسی میکشونتم. "چی شده؟" هری میپرسه.

"درشکه ای که لیام و سوفیا توش بودن نیست."

"خوب شاید بردتشون بیرون بگردونه."

"اجازه نداره." "نه درشکه چیه گوشیشو جواب میده نه لیام."

"شاید نمیشنون."

سکوت خفه کننده ای فضا رو پرمیکنه. سرم گیج میره. ناخودآگاه دستم توی جیبم میره و یه سیگار درمیارم. پری دستمو محکم تر میگیره.

نمیدونم بهار کی رفته بود، ولی با یه لیوان شربت برمیگرده کنار یاسی و مجبورش میکنه بخوره. هممون ناخودآگاه جلوتر میریم تا با حضورمون بهم امید بدیم. آقایی که جلوی یاسی ایستاده چیزی به فارسی میگه و قیافه یاسی و بهار تو هم میره. یاسی جوابی میده و بهار چیزی تو گوشیش مینویسه. بعد از اون تنها صدایی که میاد صدای نفس های عمیق یاسی و پک های سیگار منه.

وقتی وسط سیگار سومم رسیدن یاسی یهو از روی زمین بلند میشه. یه نفس عمیق دیگه میکشه و چشمهاشو باز میکنه "باید پیداشون کنیم."

"به پلیس خبر بدیم؟" هری پیشنهاد میده.

"نه، تا وقتی به ته خط نرسیدیم نه. اونا حتی نمیدونن شماها اینجایین، منم نمیخوام نشونتون بدم. دو گروه میشیم. زین، پری و نایل با من بیاین بریم بگردیم. بهار، تو و لویی و النور و هری همینجا بمونین شاید برگردن. از مغازه های دور و بر بپرسین چی دیدن. شماره ای که طرف گفت رو بهم بده بهار. هر اطلاعاتی که میگیرین سریع اس کنین."

"ولی یاسی،" صدای پری میلرزه "چطور میتونیم پیداشون کنیم؟!"

"درشکه ها ناپدید نمیشن پز. یه کسی یه چیزی دیده."

*

نیم ساعت بعد، من و پری پشت سر یاسی و نایل توی یکی از کوچه های پشت میدونیم. یاسی همش اس ام اس هاشو باز میکنه و اخمهاش بیشتر توی هم میره. حالا به یه تقاطع رسیدیم که هیچ مغازه ای توی دید نیست تا بپرسیم درشکه دیدن یا نه.

یاسی آهی میکشه و زیرلب غر میزنه "میخواستم نکنم اینکارو." و گوشیشو دم گوشش میگیره. "پَدی؟ سلام آره یاسیم." پدی؟ محافظ لیام؟ "اممم... راستش... لیام... چیز... گم شده؟" چشمهاش رو روی هم فشار میده. "نه نه خوبه، فک کنم ینی، ببین من فقط میخوام از اون ردیابه استفاده کنی." من و نایل نگاه سوال آمیز ردو بدل میکنیم. "میدونم پدی، ولی اگه یادت باشه اون نظر من بود و من روی گوشیهاشون نصبش کردم. فقط اطلاعات برنامه لیام رو به مال من بفرست." مکث. "نه، به پاول نگو، سکته میکنه. اگه نتونستم پیداش کنیم بهش میگم. قول میدم." اخمهای صورتش یکم باز میشه و نفسشو بیرون میده "مرسی پدی. یکی بهت بدهکارم."

یاسی بدون توجه به ما یه برنامه رو روی گوشیش باز میکنه که شبیه یه نقشست و دو تا نقطه روش داره. یکیش زرده و یکیش بزرگتره، علامت بتمن روشه و چشمک میزنه. یاسی گوشیشو میچرخونه تا شمال نقشه در راستای شمال قرار بگیره و بدون هیچ حرفی شروع به دنبال کردن نقشه میکنه.

ما دنبالش راه میافتیم، ولی من بیشتر از این نمیتونم خودمو نگه دارم "یاسی، این چه برنامه ایه؟" یاسی سرشو به سمت من میچرخونه و برای یه لحظه میترسم وقتی میبینم اینقدر توی کمتر از یه ساعت عوض شده. چشمهاش کاسه خونه و حالا که صورتش مثل اشباح سفیده بیشتر خودشو نشون میده. جلوی موهاش پریشونه اینقدر که دستهاشو توشو کرده و بعد سعی کرده با روسریش بپوشونتشون. لبهاش خشکن و دستهاش میلرزن. صورتشو به گوشیش برمیگردونه "ردیاب. هرکدومتون توی گوشیتون یکی دارین."

"تو نصبش کردی؟"

"آره." آهی میکشه. "خیلی وقت بود روش کار میکردم، اینجا جای خوبی برای امتحان کردنش بود."

"چطور کار میکنه؟" پری میپرسه.

"یه برنامه مستر داره روی لپ تاپ که همه گوشی ها رو روی نقشه نشون میده. برنامش یجوریه که به دستگاه گوشی متصله، یعنی با هرخطی ارتباط برقرار میکنه. از لپ تاپ میشه اطلاعات هرکدوم که میخوای رو به هرگوشی ای که برنامه رو داره فرستاد."

"فقط ما پنج تا داریم؟" نایل پشت سرشو میخوارونه.

"نه. روی بادیگارداتون یه ورژن پایین ترشو امتحان کردیم. اگه جواب پس بده برای همه افراد گروه و توی تور میذاریم."

یه کوچه دیگه رو درسکوت رد میکنیم. کم کم داره تاریک میشه و چراغهای خیابون روشن شده ان. یاسی جلوی یه خونه ای با نمای کاهگلی میایسته که درش از پشت با طناب بسته شده. نایل جلو میره و از لای درش که نصفش بازه یه نگاهی میندازه "درشکه اینجاست."

به سمت یاسی برمیگردیم تا ببینیم برنامش چیه. یاسی شونه هاشو بالا میندازه و مشتشو نشون میده. جلو میره و زنگ در رو میزنه.

یه صدایی از توی خونه با داد چیزی میگه و صدای دمپایی توی حیاط میپیچه. طناب در میافته و کالسکه چی ای که من و پری هم سوار کالسکش شده بودیم جلومون میایسته. با خشم دستمو بالا میارم و از گوشه چشم دیدم نایل هم همینکارو کرده، ولی یاسی دستشو جلومون باز میکنه تا کاری نکنیم. فکم پایین تر میافته وقتی کالسکه چی که با یاسی حرف میزنه از جلوی در کنار میره و با دستش خونه ی عقب حیاط رو نشون میده. یاسی همچنان که باهاش حرف میزنه جلو میره و من که آخر وارد شدم یه چیزی مثل پشیمونی رو توی قیافه کالسکه چی میبینم. چه خبره؟!

یاسی دم در اتاق کفشهاشو درمیاره و ما هم به طبعش. بادی میوزه و بوی گلهای باغچه کوچک حیاط یکم آرومم میکنه. پامو که توی خونه میذارم موج جدیدی از عطرهای آرامش بخش مثل چوب قدیمی، چای گیاهی و غذای خونگی دماغمو پر میکنه و از همه استرس و عصبانیتی که داشتم فقط علامت سوالهام میمونه.

هال خونه اتاق کوچیکیه که دو طرفش در اتاقن و تهش یه آشپزخانه اوپن که یه خانم مسنی با چادر دور کمرش داره غذا درست میکنه. ما رو که میبینه لبخند بزرگی میزنه و به سمتمون میاد. یاسی و پری رو بغل میکنه و برای من و نایل سر تکون میده، انگار خوشحال تر از این نمیتونه باشه که چهارتا غریبه در خونشو زدن و اومدن تو. بین حرفهای خانومه و لبخندهای یاسی یه دختر کوچولوی تقریبا ده ساله با موهای مشکی پرکلاغی و پیرهن سفید و آبی روشن از توی یکی از اتاقها میدوه میاد اما با دیدن ما سر جاش میایسته. چشمهای قهوه ای روشن و تیزش گشاد میشن و با قدمهای آهسته نزدیک میشه. "سلام." به انگلیسی میگه و ما رو وارسی میکنه. نایل و پری براش دست تکون میدن و من جواب سلامشو میدم. "تو نایلی." به نایل اشاره میکنه. "تو هم زین. تو هم نامزد زین." به ترتیب به من و پری اشاره میکنه.

"آره. تو کی هستی؟"

"پریا." دستشو جلو میاره و باهامون دست میده. "تو خیلی کیوت تر از لیامی." به نایل میگه. "ولی بهش نگو بهت گفتم. همین الان کلی سر زین بحث کردیم."

تا بیایم حرفهاش رو هضم کنیم سوفیا با خنده از توی اتاقی که پریا ازش اومده بود بیرون میاد، با دیدن ما لیام رو صدا میکنه و میپره بغل یاسی.

"ا بچه ها شما اینجا چیکار میک..." قبل از اینکه لیام بتونه جملشو تموم کنه یاسی جلو رفته و یکی میخوابونه در گوشش.

دهن همه به اندازه سه سانت باز میشه.

"چطور جرات کردی لیام؟ بعد از اون اتفاقی که برای لو افتاد و دیدی که چه احساسی داره چطور تونستی اینکارو با من بکنی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟ به این فکر نکردی که یه خبر به ما بدی که یک ساعت بعد از اینکه یهو ناپدید شدین سکته نکنیم؟ نمیگی من اینجا توی کشور غریب که هیچ کس انگلیسی بلد نیست و هرکس میخواد یجوری یکی دیگه رو بدوشه مسئول پنج تا پسربچه مشهور و دوست دخترهاشونم؟ فک نمیکنی روی تو به عنوان مسئولیت پذیرترین فرد حساب کردم؟ کسی که اگه کار کسیو خراب نکنه حداقل حواسش به خودش هست؟..."

یاسی وسط نطقش شروع به لرزیدن میکنه. وقتی دیگه نمیتونه ادامه بده نایل از پشت بغلش میکنه و به سمت حیاط میبرتش.

هممون سرجامو خشکمون زده و اشک توی چشمهای لیام جمع شده. سوفیا سرشو پایین انداخته و خانم مسن پشتشو برای آرامش دادن نوازش میکنه. چشمهای پریا به حیاط که سایه نایل و یاسی از پشت شیشه پیداست خیره شده.

اولین کسی که از شوک خارج میشه کالسکه چیه که بلند به فارسی چیزی میگه و پریا برای ما ترجمه میکنه "کی گشنشه؟!"

"باید به بچه ها خبر بدیم پیداتون کردیم." گوشیمو درمیارم و شماره هری رو میگیرم. "هز؟ پیداشون کردیم."

"آره یاسی بهمون اس داد. الان توی تاکسی داریم میایم اونجا که برگردیم هتل."

اونقدرهام که فکر میکردم زرنگ نبودم انگار. "باشه."

وقتی یاسی بالاخره آروم شده و برمیگرده، ما روی زمین نشستیم و داریم آجیل خورد میکنیم درحالی که پریا برامون میگه از بچگی همش شبکه های انگلیسی ماهواره دیده و با پدر و مادرش انگلیسی حرف میزده که زبانش اینقدر خوبه. بهمون گفت فاطمه خانم مادربزرگشه و امیرآقا عموش، پدر و مادرش هم تقریبا یک سال پیش توی تصادف کشته شدن.

پری بازوم رو محکم گرفته بود و فشارش هرچی داستان پریا میگذشت بیشتر میشد. از گوشه چشمم نگاهش به پریا رو دیدم، از اون نگاها که وقتی عاشق کسی میشه و میخوادش میکنه. همین نگاه بود که به من جرات داد ازش خواستگاری کنم. میدونستم که پریا رو میخواد. خیلی.

تا یاسی نشست و چایی رو توی دستهاش که هنوز یکم میلرزیدن گرفت در زنگ زد.

"بریم." یاسی پاشد ولی فاطمه خانم شروع کرد تند تند حرف زدن و دست یاسی رو نوازش کردن. میدیدم که یاسی سعی میکرد در مقابل هرچی که بود مقاومت کنه، ولی انگار همه اتفاقهای امروز خیلی روحشو ضعیف کرده بود و تسلیم شد.

پریا نیشخندی زد "بنظر میرسه که شام اینجایین. حالا منو ببخشین، باید برم به فرد محبوبم توی گروه سلام کنم." قیافه خانمهای متشخص و جدی رو گرفت و به سمت هری رفت.

"زیـــــــــن" پری سرشو روی شونه ام میذاره و زیر لب میناله. میخندم. "نخند!" میزنه به سینه ام. بلندتر میخندم و دستمو روی کمرش میذارم "بذاریمش توی چمدونمون و ببریمش؟" چشمهاش برق میزنه "آرره میتونیم؟!" "معلومه که نمیتونیم پری!" "ولی میخوامــــش. زین نگاش کن. موهاشو دیدی؟ دیدی چقدر زرنگه؟ چه چشمهای قهوه ایی داره. ببین چطور داره هری رو مسخره میکنه! عاشقشم. زیـــــــن!"

*

سه ساعت بعد، بعد از اینکه لیام توضیح داد امیرآقا با انگلیسی دست و پا شکسته از پریا براشون گفته، دعوتشون کرده خونشون و اونها قبول کردن اما یادشون رفته به بقیه خبر بدن و گوشی لیام هم توی درشکه افتاده بود و صد و ده بار معذرت خواهی کرد، ما پسرها روی زمین دور پریا نشستیم و به داستانهای تخیلیش میخندیم. دخترها هم توی آشپرخونه کمک میکنن ظرفها رو بشورن و جمع کنن. وقتی برمیگردن، پری کنار من میشینه و با اون نگاهش به پریا خیره میشه که داره موهای هری رو میبافه. لویی یاسی رو گیر آورده و داره تند تند باهاش حرف میزنه، امیدوارم نقشه جدیدی نداشته باشه. یکم دیگه که میشینیم یاسی بلند میشه و اعلام میکنه که باید بریم، چون فردا قراره برای کرمان راه بیافتیم. امیرآقا پیشنهادی میده که باعث میشه همه از خنده اشک توی چشمهاشون جمع شه و پریا بین خنده هاش میگه گفته میتونه با درشکه برسونتمون. بالاخره سه تا آژانس میگیریم و وقتی میتونیم پری رو از پریا جدا کنیم میریم هتل. به اتاقمون که میرسیم  روی تخت کنار پز میافتم دیگه از خستگی چیزی نمیفهمم.

Continue Reading

You'll Also Like

209K 15.4K 35
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...
135K 24.7K 54
+عشق یعنی وقتی یه نفر قلبت و میشکنه و حیرت انگیزه که با قطعه قطعه‌ی قلب شکستت دوستش داری ! جیمین خوناشامی که به عنوان پرستار به عمارت قدرتمند ترین رو...
138K 21.9K 62
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
2.9K 198 4
داستـان‌هـای کوتـاه ﹙안녕하세요﹚ وانشات‌های مـختلف با ژانرهـای مختلف از شیپ‌های گروه‌های استری کیدز، اسپا، مامامـو، جـی‌آیدل، ایـتیز، ایتزی و... کـل گـروه...