قسمت دوم: بازگشت

2.9K 245 36
                                    


"خانم امیری؟" سرمو به سمت آقایی که صدام کرد میچرخونم و به نشانه تایید تکون میدم. "از اینطرف." میگه و به سمت یه ون نقره ای شروع به حرکت میکنه.

"بچه ها!" پسرها رو که مات و مبهوت دم در فرودگاه ایستادن صدا میکنم و به ون اشاره میکنم. بالاخره آخرین نفر سوار ون میشم و پشت به قسمت جلو، رو به پسرها میشینم. بعد از دادن آدرس نگاهی به پسرها میکنم. بدون استثنا همشون گیجن، انگار نه انگار که تا حالا نصف کشورهای دنیا رو گشتن."مشکل چیه؟" بلند میپرسم و چشمامو بینشون حرکت میدم.

"مشکل که زیاد هست،" لویی میگه. "کدومو میخوای اول بشنوی؟"

چشمامو تو حدقه میچرخونم "هرکدوم."

"اول از همه،"هری شروع میکنه "این چیه که تو سرت کردی؟" به شالی که شل روی سرم انداختم اشاره میکنه.

"شال."

"خوب برای چی سرت کردی؟ تو هیچوقت حجاب نمیذاشتی." زین توضیح میده.

"چون باید بذارم." در جواب نگاههای سوال برانگیزشون ادامه میدم "قانونه." هری دهنشو باز میکنه تا اعتراض کنه وقتی نمیذارم حرف بزنه. "ببین، همینه که هست. نمیشه عوضش کرد و هیچ دلیل منطقی ای هم نداره، پس حرف زدن راجع بهش بی فایدست. بعدی؟"

"چرا اینقدر ماشین اینجا هست؟" لیام به اطراف نگاه میکنه. الان جمعه شب بعد از دو روز تعطیلیه و همه دارن به سمت تهران برمیگیردن.

"اوه، خوب شدی گفتی. بچه ها، تا وقتی که توی تهرانیم بهتون پیشنهاد میکنم ماسک بزنین. هوا خیلی آلودست و اصلا برای شما خوب نیست." به سمت لیام برمیگردم. "چون مردم فکر میکنن ماشین داشتن خیلی خوبه. هرکسی چندتا ماشین داره و هزینه نگهداریش زیاد نیست، پس بیشتر میخره. چون کیفیت ماشینها معمولا پایینه قیمتهاشونم زیاد نیست و همه میخرن. بعد هم به موقع سرویسش نمیکنن. حمل و نقل عمومی به اندازه کافی جا نیفتاده و اکثر ماشینهایی که میبینی تک سرنشینن. اینجوریه که همه جا ترافیکه و هوا به شدت آلودست."

"چرا از این طرف جاده میرونین؟" این لوییه.

یکی از ابروهامو براش بالا میبرم "به همون دلیل که تو آمریکا از این طرف میرونن. من از کجا بدونم!"

همه از پنجره های اطرافشون به بیرون نگاه میکنن. بعد از چند دقیقه میگم " اینجایی که ما داریم میریم پایتخته و واسه همین اینقدر شلوغ و آلودست. میریم خونه قبلی ما و یکی دو روز اینجا رو میگیردیم." براشون توضیح میدم.

بالاخره وارد شهر میشیم، توی ترافیک گیر میافتیم و هممون کم کم شروع میکنیم به سرفه کردن. از هر تابلویی که رد میشیم کلی خاطره برام زنده میشن. خونه فامیل، دوستها، جاهایی که میگشتیم.

"خوبی؟" نایل دستشو روی دستم میذاره. بهش لبخند سستی میزنم و به جلوم خیره میشم.

آدم فکر میکنه وقتی بعد از سالها برمیگرده کشورش، وقتی از هواپیما پیاده میشه یه حس متفاوتی داره؛ یه حس خوشی، بازگشت، امنیت. ولی من فقط گرمم بود. آفتاب توی مخم میتابید و باد گرمی میومد، مانتو و شالی که پوشیده بودم هم حالمو بدتر میکرد. شش سال توی هوای سرد انگلستان بد عادتم کرده خفن. نمیدونم دیگه پسرها چی میکشن. احساس گناه میکنم که حس دیگه ای ندارم، که از برگشتن اونقدر که انتظار داشتم هیجان زده نیستم.

دور ایران در... 14 روز؟!Where stories live. Discover now