قسمت چهارم: دود

2.2K 174 18
                                    

دستمو روی شونه یاسی که داره ناخونهاشو میجوه میذارم "یکم زیادی نگران نیستی؟" سرشو بالا میاره و بهم نگاه میکنه. "نگاه های اینا هم مثل همونهاست که توی تهران بودن. شاید تو زیادی شکاک شدی."

از عصر که رسیدیم تبریز و رفتیم توی پارک تا دوست یاسی رو ببینیم، یاسی به طور وحشتناکی پارانوید شده. همش به اینور اونور نگاه میکنه و مدارم به ما میگه عینک و کلاهامون رو برنداریم. فکر کنم از خستگی باشه. این دو-سه روز صبحها پنج راه میافتادیم و یازده یه جا برای خواب پیدا میکردیم. ما پسرا توی ماشین میخوابیدیم، ولی یاسی همش درحال رانندگی بود.

"میخوای الان بریم هتل؟" نایل کنارش میایسته و بالافاصله یاسی صاف میشه. از روزی که رسیدیم جو بین این دوتا یه جوری بوده. با اینکه هردوشون سعی میکنن مثل قبل رفتار کنن ولی انگار یه اتفاقی افتاده که نمیذاره. نایل از همون اول یاسی رو یکم بیشتر از یه دوست دوست داشت ولی چون چیز متقابلی ندید نشون نداد. شاید بالاخره جرات کرده قدمی برداره و این باعث شده یاسی یکم محطاط بشه، چون اون هم نایلر رو یکم بیشتر از اونکه باید دوست داره، با اینکه خودش نمیبینه. من همیشه این چیزها رو زودتر میفهمیدم و اصلا برای خودم جفت جور کنی هستم. فکر کردین لویی و النور خودشون همو پیدا کردن؟

"نه، تازه ساعت 8ه. هنوز آفتاب نرفته." یاسی خمیازه ای میکشه و برمیگرده پیش غزاله که روبه روی ما توی آلاچیق نشسته.

"داره از خستگی میمیره." زین زیرلب میگه. سرمو تکون میدم و میرم کنارتر تا نایل بشینه. لویی و لیام اون ته دارن آدمها رو نگاه میکنن و پچ پچ میکنن. امیدوارم دوباره یه نقشه واسه شوخی با مردم نریزن، یاسی به اندازه کافی استرس داره.

بالاخره دخترها پا میشن و به سمت ماشین حرکت میکنن. خودمو کنارشون میرسونم "خوب غزاله چطوری؟"

غزاله یکم خجالت میکشه و با انگلیسی دست و پا شکسته میگه "خوبم، تو چطوری هری؟"

"منم خوبم." لبخند بزرگی میزنم. "شهرتون چیا داره؟"

"شیرینی هاش خیلی معروفن."

"اوه پس خوراک نایله. الان میریم؟" به یاسی نگاه میکنم.

"آره الان میریم که صبح راه بیافتیم برای رشت. غزاله میبرتمون."

به ماشین که میرسیم غزاله جلو کنار یاسی میشینه و من سریع خودمو به نایل میچسبونم. یه مدتی بهش خیره نگاه میکنم و بعد از نیم ساعت بالاخره منو میبینه. "چیه؟"

"نمیدونم، تو بگو."

ابروشو بالا میبره "ها؟"

با سرم به یاسی اشاره میکنم.گونه هاش صورتی میشه "نمیدونم چی داری میگی."

"معلومه." صدامو پایینتر میارم "چی شده؟ چیزی بهش گفتی؟"

نایل یکم بهم نگاه میکنه، انگار که میخواد موقعیتو بسجنه. بعد انگار یادش میاد که من تنها کسیم که جرات کرده راجع به این قضیه باهاش حرف بزنه. آه میکشه و دستاشو لای موهاش میبره. "نمیدونم چی شد واقعا. اون روز اول که اومدیم توی اتاقش بود و من دیدمش، حالش یکم بد بنظر میرسید. من رفتم جلو و بغلش کردم، میدونی، توی اون لحظه درست ترین کار برای بهتر کردن حالش بنظر میرسید. بعد لو سر رسید و یهو همه چیز خراب شد. من اصلا نفهمیدم چی شد، ولی از اون به بعد یکم عجیب رفتار میکنه. همش ازم دوری میکنه و خیلی باهام حرف نمیزنه. بنظرم کار خیلی بدی نکردم، کردم؟"

دور ایران در... 14 روز؟!Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin