قسمت دهم: نارنج

1.3K 127 14
                                    

"بطری آبو رد کن بیاد."

"چقد اینا بزرگن!"

"همشون از سنگ ساخته شدن؟"

"چند سال پیش؟"

"چرا اینقدر خراب شدن؟"

"مگه آثار باستانی نیستن؟ نباید ازشون مراقبت شه؟"

"چقد گرمه."

همینطور که دارم راه میرم و توی بروشوری که دستمه دنبال جواب سوالهای بچه ها میگردم، دستمو دراز میکنم و بطری آبی که دستمه رو روی سر لویی که کنارم راه میره و هی غر میزنه خالی میکنم.

"هووووووی!" فریادش توی فضای خالی تخت جمشید میپیچه و اکو میشه. همه یهو ساکت میشن و سرجاشون برمیگردن. لحظه شوک با من که چند تا قدم عقب برمیدارم تا از جنگ آبی ای که میبینم قراره اتفاق بیافته در امان بمونم شکسته میشه و لویی با یه فریادی که شبیه دادی میمونه که جنگجوهای پارس موقع جنگ با توران میزدن و بطری آبی که شبیه شمشیر گرفته سمتم میاد. واو، فضای باستانی پاسارگاد و تخت جمشید بدجور روی افکارم تاثیر گذاشته.

هرچی دستمه رو میندازم زمین و شروع به دویدن میکنم. برای اینکه از آبهایی که میریزه جاخالی بدم از بین بچه ها عبور میکنم تا آبی که میپاشه روی بقیه بریزه و در یه آن از همه طرف آب شروع به پاشیدن میکنه. بعد از دو دقیقه جاخالی دادن، تمام پشت مانتوم خیسه و هنوز از اطراف مختلف آب میپاشه. با خودم فکر میکنم مگه چندتا بطری آب خریده بودیم که همچین آب بازی طولانی ای رو ساپورت میکنه. به لبه ی سکوی تخت جمشید میرسم و می ایستم. برمیگردم و بچه ها رو میبنم که یکم عقب تر دارن از خنده روده بر میشن. موهای زین و نایل به صورتهاشون چسبیده و هری داره مثل سگ موهاشو تکون میده و آبشو به النور و سوفیا میپاشه. پری و لیام هرکدوم یه طرف شالش رو گرفتن و دارن میچلونن تا آبهاش بریزه. با لبخند نگاهمو به پسر مو لانه ای که جلوم ایستاده برمیگردونم و با دیدن دو تا بطری آب توی دستاش لبخندم محو میشه.

"لو-" چشمهای آبیش که زیر نور خورشید روشن شدن با شیطنت میدرخشه و دستاشو دو طرف بالای سرم میگیره. آهی میکشم و میذارم آب خنکی که سرم روی لباسهام میریزه و زیرش میره گرمای اطراف رو از بدنم بیرون ببره. حالا که بهش فکر میکنم همچین ایده بدی هم نبود. وقتی آب بطری ها تموم میشه لویی به سمت صورتم تکونشون میده تا یه وقت خدایی نکرده قطری ای توشون نمونه. "تموم شد؟" با خونسردی میپرسم.

نیشخند میزنه و ابروهاشو بالا میندازه. برای نمایش یه آه دیگه میکشم و آروم حرکت میکنم انگار که میخوام از کنارش رد بشم، اما وقتی بهش میرسم دستمو دور گردنش میندازم و خودمو بهش میچسبونم تا همه آبی که روم ریخته بهش منتقل بشه. لویی فریاد میکشه و سعی میکنه عقب هلم بده، اما پام رو هم به پاهاش گیر میدم و محکمتر نگهش میدارم. سعی میکنه عقب بره، نمیتونه، سعی میکنه غلغلکم بده، ولی من فقط به تلاشهاش میخندم و سرم رو توی خم گردنش قایم میکنم تا آب موهام هم خیسش کنه. داد لویی بلندتر میشه و خنده من بیشتر. همینطور که توی بغلم وول میخوره دندونمو توی گردنش فرو میکنم، ولش میکنم و به سمت بقیه میدوم.

دور ایران در... 14 روز؟!Where stories live. Discover now