قسمت چهاردهم: استودیو

1.9K 150 30
                                    

"یاسی. یاسی. یاسی. یاسی. یاسی. یاسی."

با دست سعی میکنم صدایی که داره هی توی ذهنم بلندتر میشه رو عقب بزنم. صدا یه لحظه قطع میشه اما باز شروع میشه و این بار شونه ام رو هم میماله.

"هـــــــــــــــــوم."

"پاشو، داریم فرود میایم."

با این حرف چشمهامو باز میکنم و چند بار پلک میزنم تا صورت مات نایل برام واضح شه. تنها فکری که توی ذهنم میاد اینه که چقدر چشمهاش آبی ان و ناخودآگاه بهش نزدیک میشم. با نگاهش که از چشمهاش به لبم میره و برمیگرده، مغز خوابم میفهمه داره چه اتفاقی میافته، اما قبل از اینکه هرکدوممون کاری کنیم صدای خلبان که میگه کمربندهامون رو ببندیم از جا میپرونتمون. نایل دوباره جلو برمیگرده، انگار که مصممه کارشو تموم کنه، اما باز عقب میره و روی صندلی طرف دیگه هواپیمای شخصی گروه میشینه.

کمربندم رو میبندم و با چشمهای بسته سرم رو به عقب تکیه میدم. از دیروز سحر که به خونه توی تهران رسیدیم من از اتاقم بجز برای یه وعده غذا بیرون نیومدم. اول که همش خواب بودم، و بعد از دوازده ساعت خواب هم توی تخت خواب غلت میزدم و خبرها رو چک میکردم. توی این دوهفته مدیریت پسرها چندتا ویدیوی مصاحبه و پشت صحنه منتشر کرده بود و با حسابهای کاربری تو.ییترشون چندتا تو.ییت کرده بود تا توجه رو از اینکه معلوم نیست کجا غیبشون زده برداره. توی یکی از سایتها شایعه ای راجع به اینکه چندتا هوادار پسرها رو توی آسیا دیدن نوشته و مسخره شده بود. خیالم از این موضوع که راحت شد لپ تاپ رو کنار گذاشتم و باز چشمهام رو بستم. ساعت یک شب بود و قرار بود سه به سمت فرودگاه راه بیافتیم. توی این دو ساعت به تنها چیزی که تونستم فکر کنم نایل بود.

حالا توی هواپیما باز اون افکار توی سرم برگشتن. نمیدونم چیکار باید بکنم. توی این سفر انگار بینمون یه اتفاقی افتاد و یه چیزی عوض شد، با اینکه من نمیفهمم چیه. شاید این بود که من تازه راجع به احساساتی که نسبت به نایل داشتم فهمیدم. احساساتی که همیشه فکر میکردم به خاطر اینه که بهترین دوستمه، اما گویا بیشتر از این حرفهاست. زین هم یکی از بهترین دوستامه، اما وقتی کنارشم نمیخوام مدام لمسش کنم. وقتی نزدیکم میشه گر نمیگیرم. وقتی باهام حرف میزنه به جای چشمهاش به لبهاش نگاه نمیکنم.

هواپیما زمین میشینه و من اولین نفریم که از در بیرون میرم. به ابرهای آسمون انگلستان لبخند میزنم و نفس عمیق میکشم.

"یاسی!" صدای مامانم رو میشنوم و دور رو بر رو که نگاه میکنم میبینم جلوی ورودی باند فرودگاه کنار بابام ایستاده و با اشتیاق برم دست تکون میده. پله ها رو دو تا دو تا پایین میرم و به سمتشون میدوم. توی بغل مامانم میپرم، سرمو توی گردنش پنهان میکنم و با یه نفس عمیق سعی میکنم دیگه به نایل فکر نکنم.

دور ایران در... 14 روز؟!Where stories live. Discover now