دور ایران در... 14 روز؟!

By se_ne200

31.9K 2.5K 353

هری، لویی، زین، لیام و نایل با بهترین دوستشون یاسی میان که دور ایران رو بگردن، به امید اینکه یه سفر بی سر و ص... More

قسمت اول: هواپیما
قسمت دوم: بازگشت
قسمت سوم: آرامش قبل از طوفان
قسمت چهارم: دود
قسمت ششم: قفل
قسمت هفتم: درشکه
قسمت هشتم: پیدا شده
قسمت نهم: سوراخ
قسمت دهم: نارنج
قسمت یازدهم: قبرهای کنارهم
قسمت دوازدهم: ماشین
قسمت سیزدهم: بنزین
قسمت چهاردهم: استودیو
تشکرات

قسمت پنجم: گم شده

1.9K 160 14
By se_ne200

پشت در دستشویی در انتظار، شروع به سوت زدن میکنم. کم کم سوتهام ریتم آهنگ به خودشون میگیرن ولی قبل از تکمیل ملودی در باز میشه و یاسی با لبخند بیرون میاد. بهش لبخند بزرگی میزنم و به شوخی هلش میدم کنار. قهقهه میزنه و راهو برام باز میکنه.

وقتی برمیگردم همه دم در جمع شدن پس من هم گوشیمو از روی میز برمیدارم و میرم پیششون.

"دریاه دیگه، خیلی با انگلیس فرقی نداره. ولی ارزش یه بار دیدن رو داره." یاسی وقتی داریم از پله ها پایین میریم میگه. از دیشب که آتش سوزی توی هتل پیش اومد و اونجوری حالش بد شد خیلی بهتره. انگار همه چیز توش جمع شده بود و با اون بیرون اومد. البته همه ما هم بیشتر توی سفر شریک شدیم. دیگه فقط یاسی نیست که همه کارها رو میکنه و ما کم و بیش تونستیم کمکش کنیم، با اینکه هنوز نمیذاره هیچکس پشت فرمون بشینه. فکر کنم ما فکر میکردیم اینم یه سفر مثل تورهامونه که بقیه همه کارها رو برامون میکنن، ولی یادمون اومد که این سفر دوستانست که هرکس باید حداقل مسیولیت خودش رو برعهده بگیره.

میرم جلو کنار یاسی میشینم "نهار کی میخوریم؟"

میخنده. "قراره سارا برامون غذا بیاره. غذای محلی."

لبهامو لیس میزنم. با دهن بسته میخنده و سرشو به چپ و راست تکون میده. رادیو رو روشن میکنه و یه آهنگ که معلومه با سازهای محلی زده میشه فضای ماشین رو پر میکنه. چند ثانیه بعد ما ریتم موسیقی رو میگیریم و باهاش شروع به دست زدن و داد و فریاد میکنیم. صدای خنده یاسی بین دادهای هری گم میشه، ولی نه به قدری که نتونه دل منو قیری ویری بده. این یاسمینیه که من دوستش دارم؛ با خنده های بلندش که آخرش بین حرفها گم میشه، جوری که لبهای باریکش به یه لبخند نصفه باز میشن، عینکشو میده عقب و چشمهاش با خنده میدرخشن.

ماشین رو که پارک میکنه بیرون میپریم، با یه انرژی ای که معلوم نیست از کجا اومده و هرکدوم با یه سبد، سفره یا پتو به سمت دریا میدویم. "چیزی خیس بشه میکشمتونـــــا" یاسی پشت سر من و لویی داد میکشه.

ما سبد و پتویی که دستمونه رو با فاصله ای ایمن از دریا رها میکنیم و میریم به سمت موجها. موج اول که بهم میخوره خشنه، ولی بعدی آرومتر. مزه شور دریا رو روی لبهام حس میکنم و برای لحظه ای توی آرامش طوفانی اش غرق میشم. تا اینکه لویی میپره روم و به کف آب میکوبنتم. یکم زیر آب با هم کشتی میگیریم تا اینکه یه جفت دست تیشرتهامون رو میکشه. "گشنت بود؟" یاسی ابروهاشو برام تکون میده و دست من بلافاصله از دور لویی باز میشه تا دستش رو برای بلند شد بگیرم. قبل از این روی پاهام متعادل بشم و سرمو تکون بدم تا آب از روی صورتم بره یاسی جلوتر رفته و چیزهایی که من و لویی ول کردیم رو برداشته.

دستی بهم چنگ میزنه و سعی میکنم روی لویی که داره خودشو از من بالا میکشه نیفتم.

"نگو که هنوز تو همون مرحله ای که وقتی اول یاسی رو دیدی توش بودی هستی!" لویی نگاه خیره ام رو دنبال میکنه و تو گوشم داد میزنه.

هلش میدم و تقریبا دوباره توی آب میافته. تقریبا که یعنی از قبل از اینکه توی آب پخش بشه آستینمو میگیره. نمیدونم میخواست منو با خودش ببره پایین یا هرچی، ولی من خودمو نگه میدارم و اون باز خودشو بالا میکشه.

"بذار حداقل تو آب بری، بعد تیشرتتو دربیار." وقتی به جایی که بچه ها نشستن میرسیم میشنوم که یاسی میگه و چشماشو برای هری میگردونه. زیر لب میخندم. یاسی واقعا براش مهمه نیست هری لخت جلوش بگرده، ولی خوشش میاد اذیتش کنه.

چشمم به دختر کناری هری میافته که باید سارا باشه. یاسی معرفیش میکنه و میبنم که چشمهای سارا بیشتر از معمول به سمت هری میچرخه. کنار یاسی میشینم که لبخند معناداری روی لبشه و تیشرتمو از سرم میکشم بیرون. "واقعا؟ تو هم؟"

"من توی آب بودم!" اعتراض میکنم.

"حالا حتما مو لونه ای هم میخواد لخت شه!" دستشو به سمت لویی میگیره و نیش لویی باز میشه.

"اوه خوب شد گفتی،" لویی تیشرتشو در میاره "خیلی بدم میاد وقتی لباس خیس بهم میچسبه."

یاسی به هری چشم غره میره انگار که همه اینا تقصیر اونه. نه اینکه نباشه، ولی هری شونه هاشو بالا میندازه. بعد تازه چشمم به دوتا قابلمه جلومون میافته و به سمتشون خم میشم تا بوشون کنم. ناآشناست، ولی بدون شک لذیذه. "باشه باشه نایل، الان میخوریم." لیام با ترس الکی میگه و همه میخندن. ولی وقتی سارا در قابلمه ها رو باز میکنه و ظرفهای یکبار مصرف پر برنج و.. باقال قات؟ باقلی قوتق؟ باقالا قات؟ همون، اون رو بینمون پخش میکنه همه ساکت میشن و فقط میخورن.

بعد از چهارمین بشقابم عقب میشینم و نگاه تشکرآمیزی به سارا میندازم که هری بهش تکیه داده. "عالی بود! دستت درد نکنه!" زمزمه تایید آمیزی از پسرها بلند میشه.

سکوت راحتی برقرار میشه و تقریبا همه با چشمهای بسته به صدای باد و دریا گوش میدن، حتی لویی. چشمهام گرم میشه و به آدم بغلیم تکیه میدم، بدون فکر کردن به اینکه کیه. اونم دستشو دورم میندازه و روی بازوم شروع به کشیدن طرحهای آرامش بخش میکشه. میان خواب و رویا سعی میکنم تشخیص بدم کی بود که همشه این کاررو میکردم ولی ذهنم یاری نمیده و میشنوم همهمه پسرها رو که میخوان توی آب برن. علیرغم آفتاب، هوا خیلی گرم نیست و باد خوبی میوزه. دوباره که سکوت برقرار میشه احساس میکنم بدن زیرم وضیعتشو تغییر میده و حالا سرم بین لبه شونه اش و گردنش در استراحته و نفسهاش گرمش که بوی آدامس شاتوت میده به یه طرف صورتم میخوره. کنار بدن نیمه نشستش دراز میکشم و همونطور که شونش بالشمه، یکی از پاهام رو میان پاهاش میندازم. صدای مهربون یاسی توی گوشم میچرخه که اسمم رو نجوا میکنه و فکر میکنم دارم رویا میبینم وقتها لبهاش رو روی شقیقه ام احساس میکنم. قلبم از این رویا تندتر میتپه و فکر اینکه ممکنه واقعیت باشه از ذهنم میگذره. ولی قبل از اینکه بتونم بیشتر بهش فکر کنم ناگهان موجی از آب سرد روم پاشیده میشه.

با صدایی میون فریاد و جیغ از جام میپرم و وقتی به خودم میام میبینم که یاسی داره دنبال لویی دور ساحل میدوه و لویی با قهقهه شیطنت آمیزش پشت زین پنهانش میشه و بعد از اینکه استفاده از لیام به عنوان سپر جلوی پس گردنی یاسی رو نمیگیره دوباره شروع به دویدن میکنه. حالا روسری یاسی دور شونش افتاده و موهای دم اسبی بسته شدش پشت سرش توی باد بالا پایین میپرن. شاید واقعا رویا نبوده.

*

"باور کن من میتونم برونم." آهسته به دختر خمیازه کش کنار دستم میگم. با لجبازی سرشو تکون میده. ساعت یک نیمه شبه و تقریبا به مشهد رسیدیم، ولی یک ساعته که یاسی فقط قهوه میخوره. چشمهاش از خستگی کاسه خون شدن ولی همچنان نمیذاره کس دیگه برونه. "مگه از این طرف جاده رانندگی کردن چقدر میتونه سخت باشه؟"

"خیلی. حرف نزن و یه قهوه دیگه بهم بده."

"اینقدر کافیین بریز تو خودت تا بمیری." با عصبانیت لیوان پر پودر رو زیر فلاکس آب جوش میگیرم و میدم دستش. خنده خسته ای میکنه و یکم از قهوه اش رو مزه مزه میکنه. پشتم رو به پنجره تکیه میدم و نگاهم رو بهش میدوزم.

امروز از اون روزهای خوب بود، از اون روزها که بیشتر و بیشتر یاسی رو توی قلبم حس کردم.

بعد از مسخره بازی لویی و لگدی که یاسی حواله پشتش کرد، ما همه لب ساحل جمع شدیم بجز یاسی که رفت یه چرتی بزنه. سارا از ساحل برامون گفت و یکم صدف جمع کردیم. با پاهای برهنه روی ساحل راه رفتیم و توی شنها دراز کشیدیم. باز هری رو بین سنگریزه و ماسه ها دفن کردیم و زین و لیام شروع به ساختن قلعه های شنی کردن. بیشتر سنگی، چون ماسه اینجا سفت و با سنگریزه بود و شبیه قلعه های سنگی بریتانیا شد. بعد از اینکه حسابی باهاش عکس گرفتن منم با لویی در جرم شریک شدم و باهم ادای غولها رو درآوردیم و قلعشونو با خاک یکسان کردیم. که درعوضش اونها سعی کردن زیر آب خفمون کنن، تا وقتی که سارا به نجاتمون اومد. خیس و خسته یاسی رو بیدار کردیم و پسرها توی پتوها در صندلی های ماشین چپیدین و خوابیدن.

من با وجود همه خستگیم بیدار موندم و با یاسی حرف زدم. از همه چیز و هیچ چیز. از خاطراتش اینجا و دوستاش. جوری که راجع بهشون حرف میزد تقریبا مثل طرز حرف زدن من راجع به ایرلند بود، با این تفاوت که من غمی که توی صدای یاسی بود رو ندارم. یاسی یجوری حرف میزنه انگار همه چیز رو از دست داده و نمیتونه برشون گردونه، با اینکه تاحدی میتونه. شاید چون خیلی آرمانگراست همش رو میخواد و چون نمیتونه داشته باشه فکر میکنه هیچیش برنمیگرده. کاش یکم انتظاراتشو پایین میاورد تا راحتتر باشه.

پلکهاشو میبنم که میپره، پس پامو دراز میکنم و با بازیگوشی یکی میزنم توی پهلوش. "هــــــی!" سعی میکنه بهم چشم غره بره، ولی لبخند روی لبش لوش میده. زبونمو براش دراز میکنم ولی پامو عقب نمیکشم.

"مرسی نایل." چند دقیقه بعد با صدایی یکم بلندتر از زمزمه میگه. خوبه که میدونه من چقدر احمقم، چون ادامه میده "واسه اینکه بیدار موندی. واسه اینکه باهام حرف زدی. واسی اینکه..." مکثی میکنه و لبشو گاز میگیره. "واسه اینکه هستی."

شاید فکم از شدت لبخندی که میزنم نصف شه و قبلم از تعداد ضربانهای تندش منفجر شه، ولی مهم نیست. الان هیچ چیز بجز یاسی مهم نیست. هیچ چیز بجز چشمهای خواب آلودش پشت عینک دسته قهوه ایش، گونه های سرخ شده از خجالت و موهای بلند قهوه ای تیره اش که توی بادی که از پنجره میوزه گره میخورن مهم نیست. کاش الان تنها بودیم. کاش الان توی ماشین نبودیم. کاش یاسی درحال رانندگی نبود. کاش...

"رسیدیم." گلوشو صاف میکنه و ماشین رو به سمت پارکینگ هتل کج میکنه.

*

"اینجا رو خوب نگاه کنین. نوشته صحن گوهرشاد. تکرار کنید، گوهرشاد." یاسی مجبورمون میکنه اینقدر تکرارش کنیم تا یادمون بمونه و بتونیم خوب بگیمش. "از اینجا باید جدا شیم. این راهو با جمعیت برین، بعد پله ها رو برین پایین تا ضریح رو ببینین. اگه شلوغ بود اصلا جلو نرین، خطرناکه. سعی کنید به مردم نخورین و خیلی مراقب جیبهاتون باشین. اگه خواستین اینور اونور بچرخین موقع برگشت بپرسید صحن گوهرشاد کجاست و بیاید اینجا، دم این حوض. حداکثر تا یک ساعت دیگه. باشه؟" با نگرانی چشماشو بینمون میچرخونه و یکم بیشتر روی لویی مکث میکنه.

این بار اوله که قرار ما بدون یاسی جایی بریم. واسه من شخصا اصلا مهم نیست، یه راهو میریم برمیگردیم دیگه. بعید میدونم لویی مثل من فکرکنه البته. "باشه، نگران نباش." زین شونشو برای آرامش فشار میده ولی تقریبا تاثیری روی یاسی نداره.

"یک ساعت دیگه میبینمتون." به سمت ورودی آقایون هلمون میده و تا وقتی از دیدش گم نشدیم ازجاش تکن نمیخوره.

چند دقیقه اول تقریبا هیچی نمیفهمیم و ناخودآگاه جلو میریم، اینقدر که از همه نورهای منعکس شده گیجیم. چلچلراغ های بزرگ که نور درخشانشون روی دیوارهای مرمر و آیینه کاری شده برمیگرده و فرشهای نرم با زنگهای قرمز تیره و آبی نفتی زیر پامون پهن شده، اینجا رو مثل قصر کرده. تقریبا مثل مجموعه کاخهایی بود که توی تهران رفتیم، حتی باشکوه تر. صدای لیام ما رو به خودمون میاره "اینو باید بریم پایین."

پله های مرمر رو که پایین میریم چشممون به یه ضریح طلایی میافته که جمعیتی حوالی 15 نفر بهش چسبیدن. دور اون سالن مردها نشستن، به دیوار تکیه دادن و دعا میخونن. بعضی هم نماز میخونن. جمعیت خیلی زیاد نیست، اکثرشون دور همون ضریح جمع شدن. یکم میایستیم و نگاه میکنیم، تا وقتی چشممو بین بچه ها میچرخونم، لویی نیست.

"لویی کو؟" هری سوال توی ذهنمو میپرسه و رنگ از رخ لیام میپره. همه با هراس دور و برمون رو نگاه میکنیم شاید ببینیمش، ولی نیست. چند ثانیه در بهت و وحشت خشکمون میزنه، ولی زین اولین نفریه که به خودش میاد "باید جدا شیم و دنبالش بگردیم."

با این حرفش لیام سریع نقشه میریزه "آره. نایل، تو همینجا بایست شاید برگرده. هری تو بالای پله هارو بگرد، ولی دور نشو. زین تو از اون ور برو،" به سمت مخالف ضریح اشاره میکنه "منم از این ور میرم." دستشو پشتش میندازه "تا حداکثر 10 دقیقه دیگه برگردین."

با این حرفش همه پراکنده میشن. من با استرس سر جام میایستم و اینور و اونورمو نگاه میکنم شاید لویی رو دیدم. اثری ازش نیست. نگاهی به ساعتم میکنم، اگه تا نیم ساعت دیگه پیداش نکنیم یاسی زهر ترک میشه.

Continue Reading

You'll Also Like

191K 23.7K 37
شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیو...
11.2K 1.1K 7
وانشات های درخواستی که تو پیج fanfiction.27 در اینستاگرام گفتید
406K 46.8K 39
💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر...
25.6K 3.3K 31
چی میشه اگه جیمین امگای باردار که تا حالا با کسیم نبوده از طرف الفاش هرزه خطاب شه و بعد یه شب جیمین از خونه الفا بزنه بیرون دردش بگیره و با یه الفا ا...