دور ایران در... 14 روز؟!

By se_ne200

31.9K 2.5K 353

هری، لویی، زین، لیام و نایل با بهترین دوستشون یاسی میان که دور ایران رو بگردن، به امید اینکه یه سفر بی سر و ص... More

قسمت اول: هواپیما
قسمت دوم: بازگشت
قسمت سوم: آرامش قبل از طوفان
قسمت پنجم: گم شده
قسمت ششم: قفل
قسمت هفتم: درشکه
قسمت هشتم: پیدا شده
قسمت نهم: سوراخ
قسمت دهم: نارنج
قسمت یازدهم: قبرهای کنارهم
قسمت دوازدهم: ماشین
قسمت سیزدهم: بنزین
قسمت چهاردهم: استودیو
تشکرات

قسمت چهارم: دود

2.2K 174 18
By se_ne200

دستمو روی شونه یاسی که داره ناخونهاشو میجوه میذارم "یکم زیادی نگران نیستی؟" سرشو بالا میاره و بهم نگاه میکنه. "نگاه های اینا هم مثل همونهاست که توی تهران بودن. شاید تو زیادی شکاک شدی."

از عصر که رسیدیم تبریز و رفتیم توی پارک تا دوست یاسی رو ببینیم، یاسی به طور وحشتناکی پارانوید شده. همش به اینور اونور نگاه میکنه و مدارم به ما میگه عینک و کلاهامون رو برنداریم. فکر کنم از خستگی باشه. این دو-سه روز صبحها پنج راه میافتادیم و یازده یه جا برای خواب پیدا میکردیم. ما پسرا توی ماشین میخوابیدیم، ولی یاسی همش درحال رانندگی بود.

"میخوای الان بریم هتل؟" نایل کنارش میایسته و بالافاصله یاسی صاف میشه. از روزی که رسیدیم جو بین این دوتا یه جوری بوده. با اینکه هردوشون سعی میکنن مثل قبل رفتار کنن ولی انگار یه اتفاقی افتاده که نمیذاره. نایل از همون اول یاسی رو یکم بیشتر از یه دوست دوست داشت ولی چون چیز متقابلی ندید نشون نداد. شاید بالاخره جرات کرده قدمی برداره و این باعث شده یاسی یکم محطاط بشه، چون اون هم نایلر رو یکم بیشتر از اونکه باید دوست داره، با اینکه خودش نمیبینه. من همیشه این چیزها رو زودتر میفهمیدم و اصلا برای خودم جفت جور کنی هستم. فکر کردین لویی و النور خودشون همو پیدا کردن؟

"نه، تازه ساعت 8ه. هنوز آفتاب نرفته." یاسی خمیازه ای میکشه و برمیگرده پیش غزاله که روبه روی ما توی آلاچیق نشسته.

"داره از خستگی میمیره." زین زیرلب میگه. سرمو تکون میدم و میرم کنارتر تا نایل بشینه. لویی و لیام اون ته دارن آدمها رو نگاه میکنن و پچ پچ میکنن. امیدوارم دوباره یه نقشه واسه شوخی با مردم نریزن، یاسی به اندازه کافی استرس داره.

بالاخره دخترها پا میشن و به سمت ماشین حرکت میکنن. خودمو کنارشون میرسونم "خوب غزاله چطوری؟"

غزاله یکم خجالت میکشه و با انگلیسی دست و پا شکسته میگه "خوبم، تو چطوری هری؟"

"منم خوبم." لبخند بزرگی میزنم. "شهرتون چیا داره؟"

"شیرینی هاش خیلی معروفن."

"اوه پس خوراک نایله. الان میریم؟" به یاسی نگاه میکنم.

"آره الان میریم که صبح راه بیافتیم برای رشت. غزاله میبرتمون."

به ماشین که میرسیم غزاله جلو کنار یاسی میشینه و من سریع خودمو به نایل میچسبونم. یه مدتی بهش خیره نگاه میکنم و بعد از نیم ساعت بالاخره منو میبینه. "چیه؟"

"نمیدونم، تو بگو."

ابروشو بالا میبره "ها؟"

با سرم به یاسی اشاره میکنم.گونه هاش صورتی میشه "نمیدونم چی داری میگی."

"معلومه." صدامو پایینتر میارم "چی شده؟ چیزی بهش گفتی؟"

نایل یکم بهم نگاه میکنه، انگار که میخواد موقعیتو بسجنه. بعد انگار یادش میاد که من تنها کسیم که جرات کرده راجع به این قضیه باهاش حرف بزنه. آه میکشه و دستاشو لای موهاش میبره. "نمیدونم چی شد واقعا. اون روز اول که اومدیم توی اتاقش بود و من دیدمش، حالش یکم بد بنظر میرسید. من رفتم جلو و بغلش کردم، میدونی، توی اون لحظه درست ترین کار برای بهتر کردن حالش بنظر میرسید. بعد لو سر رسید و یهو همه چیز خراب شد. من اصلا نفهمیدم چی شد، ولی از اون به بعد یکم عجیب رفتار میکنه. همش ازم دوری میکنه و خیلی باهام حرف نمیزنه. بنظرم کار خیلی بدی نکردم، کردم؟"

دقیقا همون فرضیه ایه که داشتم. نایل که یکم جلو رفت یاسی از ترس عقب کشیده. حالا اینجاست که نایل باید تصمیم بگیره چقدر دوستش داره. "میدونی که اینجا دو تا کار بیشتر نمیتونی بکنی، و اینجاست که باید ببینی چقدر دوستش داری." قیافش از علامت سوال هم سوال برانگیز تره الان. "ببین، الان تو یا اینقدر دوستش داری که میری رسما به روش میاری و میگی که میخوای باهاش باشی؛ یا نه، همینطوری عقب میمونی که خودش بهت برگرده. و یاسی رو که میشناسی چقدر زیادی به همه چیز فکر میکنه، این ممکنه خیلی طول بکشه."

"ولی اگه اون نخواد چی؟" این یعنی میخواد. ولی میترسه.

"اگه نپرسی هیچوقت نمیدونی."شونمو بالا میندازم. یکم به حرفم فکر میکنه و سرشو تکون میده.

*

"کجا میری لو؟" وقتی میبنم پسر مو لونه ای (این اسم مستعارو یاسی براش گذاشته، چون موهاش همیشه پخش و پلاست و اگه دقت کنی انگار که یه پرنده ای داشته سعی میکرد باهاش لانه درست میکرده) گوشی و کارت اتاق رو میچپونه توی جیب پیژامش میپرسم.

"ها؟"مثل بچه ای که درحال برداشتن آخرین تکه کیک توی یخچال مچشو گرفتی جواب میده.

"نرو گم شو توروخدا. یاسی به اندازه کافی استرس داره."

"نه تنها نمیرم." لیام از اتاق ته سالن بیرون میاد.

"الان بدتر شد!" تا جایی که میتونم آروم فریاد میزنم، چون یاسی اتاق بغلمون خوابه.

"بابا چیزی نمیشه که. ما یه میلیون بار تاحالا اینکارارو کردیم."

"اره، جاهایی که میدونستن ما کی هستیم و کاریمون نداشتن، نه جایی که کسی حتی انگلیسی هم نمیتونه حرف بزنه!" مثل همیشه این حرفها روی لویی تاثیری نداره. آه میکشم "دردسر درست نکن فقط."

لویی نیشخندی میزنه و لیام رو به جلو هل میده.کمتر از نیم ساعت بعد آژیری به صدا درمیاد و منو از چرت میپرونه. دو دقیقه بعد صدای کوبیدن در میاد و بعدش تازه لویی یادش میاد کلید داره و در باز میشه، لیام لویی رو هل میده تو. "بهت گفتم اون دسته رو نکش!" فریاد میزنه.

"اصلا هم نگفتی! تو هم داشتی کنار من ریز ریز میخندیدی!" لویی با ترس فریاد میزنه. یه لحظه بهش خیره میشم، هر روز نیست که لویی بترسه.

"چه خبره؟" نایل میون خمیازش میگه. آژیر هنوز قطع نشده و صداهای دویدن از بیرون میاد.

"از این دوتا شاهکار بپرس." به لویی و لیام چشم غره میرم. لیام واقعا ناراحت بنظر میرسه، ولی لویی باز به خودش برگشته و علیرغم نگرانی توی چشماش دستشو توی هوا تکون میده.

"هیچی. اینا الکی شلوغش کردن."

زین هم بیدار میشه و سر راهش از توی یخچال یه میوه برمیداره میاد کنار من روی مبل میشینه. "خجالت بکش لو. دیگه الان وقتش نبود."

"من کاری نکردم!" لویی داد میکشه. یکی در میزنه. لویی آب دهنش رو قورت میده و ترس توی چشماش مشخصه.

لیام درو باز میکنه. یکی از کارمندهای هتل دم دره و به فارسی یه چیزی میگه. "من که هیچی نمیفهمم، باید یاسی رو بیدار کنیم."

من سریع به اتاقی که یاسی توش خوابه میرم و دلم میسوزه وقتی صداش میکنم، اینقدر که چهرش حتی تو خواب خستست.

"هوم؟" چشماشو میماله. بعد انگار تازه صدای آژیر رو شنیده از جاش میپره. "چی شده هری؟"

"نمیدونم، یکی دم دره."

یاسی به سمت در میدوه و من میون پسرها برمیگردم. لویی داره زهر ترک میشه "از کجا فهمیدن من بودم؟!"

"همه جا دوربین داره لو." زین با خونسردی میگه و یه تکه دیگه از میوه اش که نمیدونم چیه رو گاز میزنه.

یاسی برمیگرده، رنگش پریده "آتش سوزی شده، باید بریم. سریع وسایلتونو جمع کنید."

وقتی اینو میگه تازه میفهمم این بویی که داره سرمو درد میاره چیه. توی کمتر از یه دقیقه هممون دم دریم. خوبیه ما پسرها اینه که تصمیم گرفتیم توی هر هتل یک یا دوتا چمدون ببریم و لباسهای همو بپوشیم. یاسی هم چمدون خودش دستشه. "گوشی ها؟ کیف پولها؟" همه جیبهاشونو چک میکنن و سرشو به نشانه تایید تکون میدن و از در میپریم بیرون. الان تنها مشکل پله هاست،چون ما توی سوییت طبقه دهم بودیم. لیام و زین که چمدون دارن چمدونهاشونو بغل میکنن و اول میرن. پشتشون لویی، یاسی و چمدونش، نایل و آخر هم من. پله ها رو دو تا یکی پایین میپریم و به لابی که میرسیم به هم چنگ میزنیم اینقدر که شلوغه و همه با جیغ و داد همو هل میدن. اصلا مدیریت بحران ندارن اینا. دود از سمت راست هتل که بنظر آشپزخانه میاد وارد لابی میشه و باعث میشه همه بیشتر بترسن. صدای داد یاسی توجهمو جلب میکنه "برین بیرون بایستین تا من ماشین رو بیارم."

"نه یاسی خطرناکه ولش کن!" نایل جواب میده. یاسی سرشو به چپ و راست تکون میده و چمدونش رو توی بغل نایل میندازه و هلمون میده به سمت خروجی. به نایل نگاه میکنم و میبینم که صورتش از گچ هم سفیدتره.

"من باهات میام." به سمت یاسی برمیگردم.

"نه." هلم میده.

"یا نمیری یا منم میام." خوبه که به داد زدن عادت دارم، وگرنه با اینهمه فریاد بین اینهمه هیاهو گلوم درد میگرفت. یاسی یه لحظه به چشمهام خیره میشه و خیلی آروم زیرلب میغره "باشه."

درحالی که با یاسی به سمت پله ها برمیگردم به نایل نگاه میکنم و سعی میکنم با چشمام بهش بفهمونم که حواسم به دوست دختر آیندش هست.

چند طبقه دیگه میریم پایین تا به جایی که ماشین هست برسیم. اینجا دودی نیست و همه چیز بنظر خوب میاد. سریع سوار ماشین میشیم و یاسی به سمت خروجی شروع به حرکت میکنه. یه طبقه که بالا میریم یهو دود به شدت زیاد میشه، در حدی که به سختی جلومون رو میبینیم. یاسی سرعتش رو کم میکنه و به آهستگی و دقت تمام جلو میره. ناگهان صدای ترمز ماشینی میاد و یاسی از ترس فرمون رو به سمت راست میچرخونه. حرکتش خیلی عاقلانه بود چون یه ماشین از میون دود سمت چپمون چپ میکنه و به طور ترسناکی شروع به غلط زدن میکنه.

ما چند ثانیه با ترس بهش خیره میشیم و وقتی میگذره من دستمو برای آرامش روی شونه یاسی میذارم و فشار میدم. وقتی روشو برمیگردونه چشماش از وحشت پره ولی دوباره از همون گوشه شروع به حرکت میکنه. پنج دقیقه بعد بالاخره به در پارکینگ میرسیم. همه توی خیابون هنوز درحال داد زدن و به این طرف و اونطرف دویدن هستند. یاسی دستش رو روی بوق میذاره و میره جلو. آدمها خودشون رو به در و دیوار ماشین میکوبن و واقعا مثل فیلمهایی میمونه که آدمها میخوان هم رو بخورن. وقتی توی خیابون میپیچیم پسرها رو میبینیم که کنار ایستادن. لویی و نایل ناخنهاشون رو میجون، کاری که سه ساله ندیدم انجام بدن، و لیام و زین دو طرفشون ایستادن و با نگرانی به اطراف نگاه میکنن.

دستم رو براشون تکون میدم. بلافاصله نگرانی از صورتشون محو میشه و به سمت ماشین میان. با سکوت میشینن توی ماشین و هیچکس حرفی نمیزنه. یاسی گوشیش رو در میاره و به کسی زنگ میزنه. تنها چیزی که من میفهمم "غزاله"ست.

نیم ساعت بعد ما دم در خونه غزاله ایناییم. ساعت 12 شبه و هتلی الان پذیرش نمیکنه. غزاله با مهربون و همدردی تمام ما رو تو میبره و یکی از اتاقهای بزرگش رو بهمون میده.

به محض اینکه غزاله در رو پشت سرش میبنده و همه جایی برای خودمون درست میکنیم یاسی میزنه زیر گریه. کسی سرزنشش نمیکنه، فشار خیلی زیادی به خودش وارد کرده. با دستش صورتش رو میپوشونه و از جاش بلند میشه تا بره بیرون ولی قبل از اینکه کسی کاری انجام بده نایل در آغوش میکشتش. یاسی یکم مقاومت میکنه و سعی میکنه بیرون بره، ولی توی آغوش نایل آب میشه. همه ساکتیم و هیچ صدایی بجز هق هق آروم یاسی نمیاد. نایل دستهاش رو دورش حلقه کرده و یاسی سرش رو توی سینه اش پنهان کرده. نایل آروم یکی ازدستهاش رو بالا میاره و موهای یاسی رو نوازش میکنه. بعد از چند دقیقه یاسی سرش رو بالا میاره و به سمت در میره. نایل دستش رو از دورش بر نمیداره و همراهش میره.

"فک کنم همه میدونستیم که دیر یا زود میشکنه." لیام میگه. "از این به بعد باید ما هم یه سری کارها رو بکنیم. همش رو نذاریم گردن یاسی." همه به موافقت سر تکون میدن.

Continue Reading

You'll Also Like

1.1K 213 17
جیسونگ پسری که پدرش تویه قمار سرش شرط بندی کرده بود و باخته بود. باید وسایلشو جم میکرد و به خونه یه اون قریبه میرفت... به گفته هایه پدرش اون قریبه خو...
17.6K 4.5K 24
[completed] 'من نمیخوام این اعتیاد مرگبار رو ترک کنم... من نمیخوام خودم رو از گرداب عمیق اسرار تیره‌ام بالا بکشم؛ اما تو مخدر خماری و مسکن درد‌هام با...
89.8K 10.9K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
73.9K 8.2K 90
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...