دور ایران در... 14 روز؟!

By se_ne200

32K 2.5K 356

هری، لویی، زین، لیام و نایل با بهترین دوستشون یاسی میان که دور ایران رو بگردن، به امید اینکه یه سفر بی سر و ص... More

قسمت اول: هواپیما
قسمت سوم: آرامش قبل از طوفان
قسمت چهارم: دود
قسمت پنجم: گم شده
قسمت ششم: قفل
قسمت هفتم: درشکه
قسمت هشتم: پیدا شده
قسمت نهم: سوراخ
قسمت دهم: نارنج
قسمت یازدهم: قبرهای کنارهم
قسمت دوازدهم: ماشین
قسمت سیزدهم: بنزین
قسمت چهاردهم: استودیو
تشکرات

قسمت دوم: بازگشت

2.9K 247 36
By se_ne200


"خانم امیری؟" سرمو به سمت آقایی که صدام کرد میچرخونم و به نشانه تایید تکون میدم. "از اینطرف." میگه و به سمت یه ون نقره ای شروع به حرکت میکنه.

"بچه ها!" پسرها رو که مات و مبهوت دم در فرودگاه ایستادن صدا میکنم و به ون اشاره میکنم. بالاخره آخرین نفر سوار ون میشم و پشت به قسمت جلو، رو به پسرها میشینم. بعد از دادن آدرس نگاهی به پسرها میکنم. بدون استثنا همشون گیجن، انگار نه انگار که تا حالا نصف کشورهای دنیا رو گشتن."مشکل چیه؟" بلند میپرسم و چشمامو بینشون حرکت میدم.

"مشکل که زیاد هست،" لویی میگه. "کدومو میخوای اول بشنوی؟"

چشمامو تو حدقه میچرخونم "هرکدوم."

"اول از همه،"هری شروع میکنه "این چیه که تو سرت کردی؟" به شالی که شل روی سرم انداختم اشاره میکنه.

"شال."

"خوب برای چی سرت کردی؟ تو هیچوقت حجاب نمیذاشتی." زین توضیح میده.

"چون باید بذارم." در جواب نگاههای سوال برانگیزشون ادامه میدم "قانونه." هری دهنشو باز میکنه تا اعتراض کنه وقتی نمیذارم حرف بزنه. "ببین، همینه که هست. نمیشه عوضش کرد و هیچ دلیل منطقی ای هم نداره، پس حرف زدن راجع بهش بی فایدست. بعدی؟"

"چرا اینقدر ماشین اینجا هست؟" لیام به اطراف نگاه میکنه. الان جمعه شب بعد از دو روز تعطیلیه و همه دارن به سمت تهران برمیگیردن.

"اوه، خوب شدی گفتی. بچه ها، تا وقتی که توی تهرانیم بهتون پیشنهاد میکنم ماسک بزنین. هوا خیلی آلودست و اصلا برای شما خوب نیست." به سمت لیام برمیگردم. "چون مردم فکر میکنن ماشین داشتن خیلی خوبه. هرکسی چندتا ماشین داره و هزینه نگهداریش زیاد نیست، پس بیشتر میخره. چون کیفیت ماشینها معمولا پایینه قیمتهاشونم زیاد نیست و همه میخرن. بعد هم به موقع سرویسش نمیکنن. حمل و نقل عمومی به اندازه کافی جا نیفتاده و اکثر ماشینهایی که میبینی تک سرنشینن. اینجوریه که همه جا ترافیکه و هوا به شدت آلودست."

"چرا از این طرف جاده میرونین؟" این لوییه.

یکی از ابروهامو براش بالا میبرم "به همون دلیل که تو آمریکا از این طرف میرونن. من از کجا بدونم!"

همه از پنجره های اطرافشون به بیرون نگاه میکنن. بعد از چند دقیقه میگم " اینجایی که ما داریم میریم پایتخته و واسه همین اینقدر شلوغ و آلودست. میریم خونه قبلی ما و یکی دو روز اینجا رو میگیردیم." براشون توضیح میدم.

بالاخره وارد شهر میشیم، توی ترافیک گیر میافتیم و هممون کم کم شروع میکنیم به سرفه کردن. از هر تابلویی که رد میشیم کلی خاطره برام زنده میشن. خونه فامیل، دوستها، جاهایی که میگشتیم.

"خوبی؟" نایل دستشو روی دستم میذاره. بهش لبخند سستی میزنم و به جلوم خیره میشم.

آدم فکر میکنه وقتی بعد از سالها برمیگرده کشورش، وقتی از هواپیما پیاده میشه یه حس متفاوتی داره؛ یه حس خوشی، بازگشت، امنیت. ولی من فقط گرمم بود. آفتاب توی مخم میتابید و باد گرمی میومد، مانتو و شالی که پوشیده بودم هم حالمو بدتر میکرد. شش سال توی هوای سرد انگلستان بد عادتم کرده خفن. نمیدونم دیگه پسرها چی میکشن. احساس گناه میکنم که حس دیگه ای ندارم، که از برگشتن اونقدر که انتظار داشتم هیجان زده نیستم.

ونی که توش نشستیم رو دل آرا، یکی از دوستهای قدیمیم برامون ردیف کرده بود. تنها کسی که میدونست من دارم میام. ولی حتی اون هم نمیدونست پسرها همراهم هستن. نمیخوام هیچکس بفهمه که پسرهای بزرگترین گروه دنیا رو همراه خودم به ایران آوردم.
ترمز ماشین منو به خودم میاره و دقایقی بعد هممون توی آسانسور چپییدیم تا به طبقه آخر برسیم. "طبقه بالا بجز اتاق من، سه تا اتاق دیگه هم با تخت های دو نفره هست. هرجا میخواین برین وسایلتونو بذارین. سمت راست آشپزخانست و ته راهروی سمت چپ دستشویی و حمام. طبقه بالا هم یه سرویس بهداشتی میون اتاقها هست." خیلی سریع به پسرها خونه رو نشون میدم و پله ها رو به سمت اتاقم، آخرین اتاق سمت راست بالا میرم. خونه مون تنها چیزی بود که نفروختیم، به اندازه دو روز توش موندن اسباب و اثاثیه بود. من هم دو ماه پیش وقتی تصمیم گرفتم بیام دادم سرویسش کردن. تنها قسمتی از خونه که دست نخورده مونده بود، اتاق منه.
درش رو که باز میکنم، بوی اون روزها میاد و میتونم خودم رو توی اتاق ببینم که توی تخت بزرگم به شکم دراز کشیدم و کتاب میخونم. نفسم میگیره و احساس میکنم دنیا دور سرم گیج میره. به چهارچوب در تکیه میدم و بعد از چندتا نفس عمیق، پامو آهسته توش میذارم. انگشتم رو روی پوسترهای بازیگر و خواننده هام، مجسمه های جلو و عقب روی قفسه هام و عروسکهای قد و نیم قد میکشم. همه روزهایی که خریدمشون، کادو گرفتمشون و باهاشون بازی کردم توی ذهنم تکرار میشه. 

"یاسمین؟" نایل اسممو نجوا میکنه. برنمیگردم. میدونم که میدونه حالم خیلی خوب نیست، وگرنه اسممو کامل صدا نمیزد. صدای قدمهاشو روی قالیچه نرم اتاق میشنوم که جلوتر میاد و چند لحظه بعد، دستهاشو روی  بازوهام میذاره. نایل هیچوقت از این کارها نمیکنه. من و نایل بجز دست دادن و بغلهای معمولی خیلی بهم دست نمیزنیم. شاید چون من خیلی آدمی فیزیکی نیستم و به بقیه دست نمیزنم. فشاری که نایل به بازوهام میاره آرامش بخشه، و باعث میشه نفسهای کندم به حالت معمولی برگرده.

"یــــــاسی" لویی دم در ظاهر میشه. "اوه، ببخشید. وسط چیزی اومدم؟" چشمهاش از تعجب گرد شدن ولی لبخند معنا داری روی لبهاش نقش بسته.

"نه." بدون نگاه کردن به نایل کامل به سمت در میچرخم و شالم رو روی تخت میندازم. درحالی که دکمه مانتونو باز میکنم میپرسم "چیکار داشتی؟"

"یخچالت خالیه."

"اوه." از باز کردن لباسم دست میکشم. "خوب بیا بریم خرید پس." دکمه هایی که باز کرده بودم رو میبندم و شالمو روی سرم میندازم. توی کوله پشتی ای که دم در رها کرده بودم دنبال کیف پولم میگردم و با یه نگاه سریع به نایل، از اتاق بیرون میرم. بعد از تبدیل کردن پولهام به ریال و یک ساعت گشتن با لویی میون راهروهای هایپر استار، با کلی پلاستیک برگشتیم. نایل با دیدن اونهمه خوراکی تقریبا سکته کرد و با رای گیری، تصمیم گرفتیم نهار یه چیزی سرهم کنیم و شام بریم بیرون. بعد از ماکارونی ای که برای نهار درست میکنم، سر و صدای پسرها کم کم خاموش میشه و هرکدوم یه وری به خواب میرن. این برای من فرصتی میشه تا به اتاقم برگردم و خاطراتمو یادآوری کنم.

"یاسی؟ یاسی، یاسی." با صدای لیام از خواب بیدار میشم. "مگه نمیخواستیم بریم بیرون؟"

"چرا، ساعت چنده؟"

"پنج."

خمیازه میکشم و چشمامو میمالم. با افتادن عروسک صورتیم میفهمم که با بغل کردن اون به خواب رفته بودم. از خجالت سرخ میشم، که مثل یه دختر بچه با عروسکش خوابیده بودم. "بقیه خوابن؟"

"نایل و لو بیدارن."

"باشه، الان میام پایین." به لیام میگم و اون قبل از ترک کردن اتاقم لبخندی تحویلم میده. بعد شستن صورتم و عوض کردن لباسم، توی تک تک اتاقا سر میکشم تا زین و هری رو هم سر راه بیدار کنم. بعد از نیم ساعت کلنجار رفتن با زین، بالاخره حاضر میشه پاشه و همونطور که با چشم بسته به سمت دستشویی میره، من پله ها رو پایین میرم. همه روی مبلها لم داده ان و هی شبکه های تلویزیون رو جا به جا میکنن.

"آماده این؟ بریم." با صدای بلند میگم تا توجهشون رو جلب کنم.

"کجا؟" نایل با دهن پر میپرسه. به چشمهاش نگاه نمیکنم، هنوز یکم از وضعی که پیش اومد خجالت زده ام و نمیدونم چه خبره.

"یه جای خوب!" چشمک میزنم و وقتی میبینم کسی بجز لیام از جاش بلند نشد، پشت تک تکشو میرم و در گوششون داد میزنم.

*

تقریبا یک ساعت بعد، ماشین رو توی پارکینگ برج میلاد متوقف میکنم و پیاده میشم. از یه آژانش کرایه ماشین، یه ماشین بزرگ گرفتم که ون نیست، ولی دو ردیف صندلی عقبش داره. درها تق تق پشت سرم بهم میخرن و پسرها کنارم میایستن. به سمت برج هدایتشون میکنم "همینجا صبر کنید تا من برم بلیط بخرم." برای بالاترین قسمت برج، گنبد آسمان شش تا بلیط میخرم.

پسرها با شگفتی به هنرهای مجسم روی دیوارهای توی طبقه اول برج نگاه میکنن. باید اعتراف کنم واقعا قشنگن. توی صف میایستیم و خیلی زود سوار آسانسور میشیم. برج میلاد برای من هم جدیده. وقتی متصدی آسانسور برامون راجع به سرعت  زیاد آسانسور توضیح میده، برای پسرها ترجمش میکنم و اضافه میکنم "یادتون نره آب دهنتون رو قورت بدین!" بعد از کمتر از یک دقیقه، ما به سکوی دید آزاد میرسیم و شروع میکنیم به گشتن و دیدن شهر از اون بالا.

"ااااه چقدر اینجا خونه زیاد هست!" هری به ساختمانهای جلوی رومون اشاره میکنه. لویی رفته سر یکی از دوربینها و ول کن نیست، ما هم آروم آروم توی سکو میچرخیم."من این اتوبان ها رو خیلی دوست دارم." توی بخش شرقی به اتوبانهای زیرپامون اشاره میکنم. واقعا اینجا خیلی باحاله. آفتاب هم الان داره غروب میکنه و باد خنکی میاد. کلی عکس میگیریم و به حفاظهایی که میگن بهشون نزدیک نشید میچسبیم. وقتی به جای اولمون برمیگردیم، باز هرکس از یه طرفی میره تا یکبار دیگه شهر رو ببینه. من رو به خورشید که داره آروم آروم پشت ابرهای تیره ناپدید میشه میایستم و به دیوار پشتم تکیه میدم. زین هم کنار من میایسته. "خوبی؟"

"اره." بهش لبخند میزنم.

"خوشحالی که برگشتی؟"

"فکر کنم. یعنی، باید باشم."

زین نگاه عاقل اندر سفیهی بهم میکنه "نه، بایدی وجود نداره. هرچیزی که احساس میکنی درسته، باهاش نجنگ." اصلا زینِ و نصیحت های معروفش.

وقتی تاریک میشه همه رو جمع میکنم و هلشون میدم داخل، تا فضای درون اون قسمت که پر از صنایع دستی و هنرهای ایرانیه رو ببینن. هری جذب خطاطی میشه، ولی خوب چیز فارسی ای نمیدونه که بدن براش بنویسه، منم یه بیت شعر پیشنهاد میکنم : "معشوق شیشه سنگ و دنیای گل سفالی است، جایی که عشق خاکی افسانه ای خیالی است"  وقتی براش دست و پا شکسته شعر رو ترجمه میکنم، از اون نگاه ها بهم میکنه که "تو کی اینقدر عمیق بودی من نفهمیدم؟!" زین سر میز گوشواره ها و دستبندهای سنتی میایسته و دهن لیام سر نقاشی های اسلیمی باز میمونه. فقط نایله که خیلی بی خیال یه پاکت آجیل دستشه و لویی که همش اینور اونور میپره.

بالاخره دیدن اینجا هم تموم میشه و درحالی که زمزمه تحسین بین پسرها هست، به بخش بالاتر، گنبد آسمان میریم. اینجا یه اتاقی گنبدی شکله که دورش شیشست و آنتنهای برج بالاش قرار دارن. فضای درون اتاق روشن نیست و نور چراغ های شهر رو به خوبی نشون میده. اتوبان ها که با چراغ ها زرد و قرمز در جهت خلاف هم پرن و ساختمانهایی که تک و تک با چراغهای رنگارنگ چشمک میزنن. من محو این روشنایی شب تهران میشم و برای چند دقیقه فقط خیره به صحنه جلوم نگاه میکنم، تا وقتی که لیام از کنارم رد میشه و میگه "عالیه". من هم باهاش شروع به گشتن دور اتاق بزرگ میکنم.

یه کم بیشتر از یک ساعت بعد، ما توی چند طبقه پایین تر، توی رستوران گردان تهران نشستیم و منتظریم غذامون بیاد. پسرها همشون غذاهای جدید ایرانی سفارش دادن و من فقط منتظرم ببینم نظرشون چیه. "این شهر شما خیلی خوبه! من اصلا فکر نمیکردم اینجوری باشه!" هری میگه.

"چرا فکر نمیکردی اینجوری باشه؟"

"چون هیچ جا چیزی ازش ننوشته! معمولا جاهایی که اینقدر خوبن خیلی هم براشون تبلیغ میشه! نمیتونم واسه دیدن بقیه شهر صبر کنم." لبخند عمیقی میزنه، اینقدر که اون چاله های قشنگ  و معروف لپ هاش پیدا میشن.

"آره، هری راست میگه. خیلی خوبه. ولی خیلی شلوغه!" لیام اضافه میکنه.

"خوراکی هاش هم خیلی خوبن!" نایل محض خالی نبودن عریضه میگه و من میزنم زیر خنده.

"تازه هیچیش رو نخوردی. صبر کن تا فردا!" با شیطنت نیشم رو باز میکنم. رومو به لویی میگردونم "تو چی لو؟ نظرت چیه؟ خوشت نیومد؟"

"چرا، باحاله."میگه ولی میدونم که همش این نیست. چشمام رو روش نگه میدارم تا ادامه بده. "مردم..." پشت گردنش رو میخارونه. "یه جورین."

میدونم چی میگه، ولی باز میپرسم "چجوری؟"

"ام... خیلی نگاه میکنن. بد نگاه میکنن. انگار که خیلی عجیبی و میخوان از کارت سر در بیارن." تنها چیزیه که لویی بعد از مدتی فکر میتونه توصیف کنه. میبینم که بقیه سرشونو به آرومی و به نشانه تایید تکون میدن.

آه میکشم. "آره... میدونم. مدلشونه دیگه. "

لویی با ناراحتی میگه "خیلی خوب نیست ها. آدم رو معذب میکنه. انگار که باید براش مهم باشه اونا چی فکر میکنن. انگار که باید برای رضایت بقیه رفتار کنه و نگران باشه یوقت اونا فکر بد نکنن! درصورتی که اصلا نباید اینجوری باشه! زندگی منه و من هرکاری میخوام میکنم، مهم نیست که بقیه چی فکر میکنن." اون با اعتماد به نفس کامل ولی همچنان یکم غم پشت صداش صحبتش رو تموم میکنه. بهش لبخند میزنم، بخاطر همین نظراتشه که اینقدر دوستش دارم.

بالاخره غذامون میاد و میخوریم. برای من بعد غذا خنده داره که همشون به روز راه میرن و پاهاشونو روی زمین میکشن، اینقدر که خوردن! وقتی به خونه میرسیم و درو باز میکنم، مثل حلزون میرن تو و از پله ها بالا میرن. تا من اینترنت برم و گوشیم رو چک کنم، همشون توی تختهاشون افتادن و خرناسشون به هوا رفته.

Continue Reading

You'll Also Like

117K 19.4K 32
کاپل اصلی: ویکوک کاپل فرعی: یونمین«جیمین تاپ»، سکرت. خلاصه: جونگ کوک سال ها پیش حافظه‌ش رو به همراه پدر و مادرش از دست میده و کنار داییش و پسر داییش...
568K 47.1K 98
In Red - سرخ‌پوش جونگکوک جئون، رئیس زاده‌ی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلول‌های اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چی...
26.8K 4K 34
لورنزو | Lorenzo _چطور با لورنزو آشنا شدی فابیو؟ + من یه بوکتروتم * ....زمانی که توی کتابخونه قدم میزدم و کتاب هارو تماشا میکردم انتظار نداشتم که روز...
2.8K 771 15
اینجا مستطیل سبز پسر! جایی که روی چمن ها‌ش بوسه می‌کارم و به دروازه‌اش سجده میکنم. مقدسه برام چون میدون جنگ منه! - اما لویی! چرا وسط میدون جنگ قلب ت...