Unfelling |ziam|

Από paypano

67.3K 8K 5.4K

_زین به نفعته تسلیم شی وگرنه شلیک میکنم ... +تو این کارو نمیکنی لیام.... ما تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم ا... Περισσότερα

⏸cast▫▪Information⏸
▪1▪
▪2▪
▪3▪
▪4▪
▪5▪
▪6▪
▪7▪
▪8▪
▪9▪
▪10▪
▪11▪
▪12▪
▪13▪
▪14▪
▪15▪
▪16▪
▪17▪
▪18▪
▪19▪
▪21▪
▪22▪
▪23▪
▪24▪
▪25▪
▪26▪
▪27▪
▪28▪
▪29▪
▪30▪
▪31▪
▪32▪

▪20▪

1.6K 219 78
Από paypano

|اون نمیتونه شکستو قبول کنه |


لیام به ساعتش نگاه میکرد زیر لب جملات نامفهومی میگفت که فقط زین متوجهشون بود ...زینی که با ریلکس ترین حالت ممکن رو مبل نشسته بود و پاهاشو رو هم انداخته بود با نیشخند  سرش تو گوشیش بود

لیام: اون ادم بد قولی نبود

لیام با کلافگی گفت و خسته از منتظر بودن رو به روی زین نشست

زین بدون اینکه به لیام نگاه کنه با همون لحن خونسردش گفت

زین : چقدر دیر کرده ؟

لیام : یه ساعتی میشه

شونه ای بالا انداخت و نیم نگاهی به لیام کرد

زین : پس اون ادمه بد قولیه

لیا کمی به جلو متمایل شد و در جالی که دستشو تو موهاش میکشید گفت

لیام : حوصلم سر رفته همه رفتن گردش و من بخاطر جک موندم ..تو چرا نرفتی ؟

زین گوشیشو قفل کرد رو پاش گذاشت

زین : حالشو نداشتم ...ولی الان دارم میخوای بریم بیرون ؟

....

لیام : این مسخرس زین تو اینجارو از کجا بلدی ؟ واقعا میخوای این کارو بکنی ؟ بلدی اصلا ؟ خطرناکه زین ولش کن

لیام پشت سر هم غر میزد و سوال میپرسید و این واقعا رو مخ زین بود کلافه به سمت لیام برگشت

زین : بس کن لیام چرا اینقدر غر میزنی میترسی بگو میترسم اینقدر حرف نزن

لیام چشماشو باریک کرد و سریع گفت

لیام : کی ؟ من ؟ من بترسم ؟ درمورد  چی حرف میزنی   مالیک من از این بچه بازیا نمیترسم

زین پوزخند صدا داری زد و سرشو الکی تکون داد

زین : اره کاملا مشخصه

زین وقتی از باد چرخا مطمئن شد به سمت موتور مسابقه رفت و روش نشست لیام به سمتش رفت و سرشو نزدیکش کرد و با لحن ارومی گفت

لیام : حالا واقعا بلدی ؟

و این صدای بلند زین بود که اسم لیامو فریاد میزد

...

پاشو رو پدال گاز فشار داد و گاز میداد و  لیام  فشار دستاشو دور کمر زین محکم تر میکرد

زین نیشخندی زد و سرشو به سمت بقیه رغیب هاش چرخوند

دختر با لوندی مقابل اونا قرار گرفت و پرچم قرمز رنگو بالا گرفت با صدای یک دو سه

صدای کشیده شدن لاستیک ها به کف اسفالت شنیده شد

دور دوم بود و زین از همه جلو تر فشار دست های لیام هر لحظه بیشتر میشد و سرشو به کمر زین فشار میداد دلش میخواست زمان باییسته و همه چی به حالت عادی خودش برگرده اون از هیجان متنفر بود برعکس زین ...زینی که کله زندگیشو با هیجان گذرونده بود و اون جزوی از زندگیش بود

لیام حس میکرد هر لحظه ممکنه که بالا بیاره حالش داشت بهم میخورد و سرش گیج میرفت اون کلاه ایمنی رو سرش باعث شده  بود که احساس خفگی کنه ...دو دور مونده بود و لیام دیگه نمیتونست تحمل کنه ...زین پاشو بیشتر رو پدال فشار فشار داد و تو اوج بود و نیشخند از رووی لبش محو نمیشد

لیام سعی کرد با دستش به پهلوی زین بزنه و با صدایی که خیلی سعی داشت بلند باشه گفت

لیام : زین حالم داره بهم میخوره بایسست

زین : چی ؟ چیمیگی نمیتونم دو دور مونده  تحمل کن

لیام :  نمیتونم حالم بده زین تمومش کن

لیام داشت چی مگیفت ؟ اره اون زینو نمیشناخت زین نمیتونست شکستو قبول کنه اون تاحالا شکست نخورده بود نشکسته بود اون همیشه برنده بود و معنی شکست رو نمیدونست ... لیام واقعا چه توقعی داشت ؟

زین دندوناشو رو هم فشار داد نمیتونست بیاسته دور اخر بود  ،اون نمیخواست که شکست بخوره پس به جاش سرعتشو ببیشتر کرد

پرچم قرمز بالای سرشون تکون خورد و زین ایستاد و صدای دست و جیغ جمعیت بالا گرفت  زین با خوشحالی دستاشو بالا اورد رو به جمعیت تکون داد

لیام اروم پاشو رو زمین گذاشت همه جارو تار میدید و دنیا دور سرش میچرخید قدمی به جلو برداشت و بعد همه جا تاریک شد ...

...

زین تا دکترو دید  با عجله به سمتش رفت

زین : چی شد دکتر ؟ مشکل چیه ؟ حالش بهتره ؟ خوب میشه اره ؟ فشارش بود ؟ قرصاشو که خورده بود

دکتر لبخند مهربونی زد و دستشو روی شونه ی زین گذاشت

دکتر : اروم باش پسرم حالش خوبه خطر رفع شده اون خوش شانس بود ولی فشارش خیلی بالا بود با دارو تونستیم فشارشو پایین بیاریم الان بهتره

زین : میتونم ببینمش دیگه

دکتر : اره میتونی ولی الان خوابه

پوفی کرد و سرشو تکون داد دکتر لبخندی زد و رفت 

من بردم اره من بردم و ثابت کرم که  موتور سوار خوبی هستم که هیمشه برندم ...اما که چی ؟ تهش  چی شد

لیام الان رو تخت بیمارستانه و من ...من اصلا احساس خوبی ندارم ...

_ بیدار شدن میخوایید ببینیتشون ؟

...

زین با قدم های اروم به سمت تخت لیام رفت ...لیامی که سرم به دستش بسته بود و به سقف زل زده بود

زین: ...سلام

زین خیلی اروم گفت و کنار لیام روی صندلی نشست

لیام بدونه اینکه به زین نگاه کنه جواب داد

لیام : سلام

زین که بی توجهی لیامو دید شروع کرد به توجیه کردن

زین : لیام باور کن اصلا متوحه نشدم چی شد ...تو حال خودم نبودم ...یادم رفته بود مریضیتو ...لیام من...

لیام : میدونم درک میکنم

لیام بین حرف زین پرید و با همون لحن و نگاه خیرش به سقف

زین: نه نمیخوام که درک کنی هر وقت اینو میگی یعنی که ناراحتی

لیام بازم سکوت کرد حقیقتا از دست زین ناراحت بود

زین جلو تر اومد اما نمیدوست چی بگه میدونست که اشتباه کرده میدونست که مقصره و باید عذر خواهی کنه ولی اینا چیزایی بودن که فقط بهش فکر میکرد اون هیچ وقت از هیچ کس عذر خواهی نکرده بود و قرار نبود این بار اولین بارش باشه و این درحالی بود که لیام فقط منتظر اون دو کلمه بود

لیام : میشه زنگ بزنی به مایکل ؟
لیام گفت در حالی که میدوست قرار نیست اون دو کلمه رو از زبون زین بشنوه
.....
لیلی : 10 روز وقت داری زین

زین : میدونم باید هی مثل ساعت گویا تکرار کنی

لییلی : کاری هم کردی ؟

زین : تازه از بیمارستان مرخص شده

لییلی : چی ؟ شوخی میکنی ! من فکر میکردم که تو ...

زین : نه لیلی تموم شد

لیلی: واوو این عالیه پسر

زین : اره حالا برو گزارشتو بده

اره زین نقشه داشت ....نقشه ای که  قرار بود روز اخر اجرا بشه !...

روز اخر ؟

_______

سلام💜

وایی میدونم خیلی دیر شد ببخشید
خیلی دردسر داشتم خیلییییی هنوزم دارم ولی وضعیت بهتر شده 😑😂

دلم براتون تنگ شده بود کصکشااا😭💖

قرار بود فاز اول ۲۰چپتر بشه ولی داره بیشتر میشه و رو مخمه 😐پس ممکنه سریع پیش برم 😐

کاری به عید و خونه تکونی و اینا ندارم کااامنت نگذارید من میدونم و لیام و زینه  این داستان 😐

وای یه فنفیک دپ خوندم سد اندینگ عاااشقش شدم اصن کلا نظرم درموردشون برگشت هی داره چیزای وحشتناک ب ذهنم میرسه 😐الله اکبر

خب خلاصه مثل همیشه

Love you all💜💖

•sr

Συνέχεια Ανάγνωσης

Θα σας αρέσει επίσης

116K 13.2K 49
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
18.1K 3.2K 34
پسری از جنس ضعف و بی کسی در مقابل مردی از جنس اصالت و قدرت ازدواجی سوری در پی اعتمادی به حقیقت کاپل : ویمین ژانر: امگاورس/خانوادگی/اسمات روز های آپ:...
133K 10K 66
تهیونگ، جین و جیهوپ بخاطر دسته گلی که آب دادند، به بیمارستانی نزدیک مرز شمالی تبعید شدند تا به عنوان تنبیه 6 ماه آینده رو اونجا کار کنند اما توی ناکج...
77.1K 9.6K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...