just me, him & the moon ꗃ zia...

By mary_rider

28.2K 3.6K 1.5K

"جایی که فقط من و ماهم، خدا هم اگه بخواد میتونه بیاد" #Ziam_Mayne More

~1~
~2~
~3~
~4~
~5~
~6~
~7~
~8~
~9~
~10~
~11~
~12~
~13~
~14~
~15~
~16~
~17~
~18~
~19~
~20~
~21~
~22~
~23~
~24~
~25~
~26~
~27~
~28~
~29~
~30~
~31~
~32~
~33~
~34~
~35~
🌟

~Immortal Stop~36~

824 59 17
By mary_rider

"باید چشمانم را باز کنم. باید بدنم را کشش بدهم تا تمام خستگی ها و کینه هایم را بریزم کف خانه. من باید دنبال چیزی باشم، چیزی که برای همیشه ارزش داشته باشد. من آرامشی نمیخواهم که به یک کتاب بسته باشد. من آرامشی همیشگی میخواهم؛ و برای پیدا کردن آن باید راه پر فراز و نشیب و سختی را طی کنم. پس اول باید از آرامش کاذبم دست بکشم تا بتوانم آرامش حقیقی را پیدا کنم."

مریلین کتاب رو بست. به بیرون کافه نگاه کرد. مردم داشتن زودتر قدمهاشون رو برمیداشتن تا زودتر به مقصدشون برسن. هیچ کس نمیخواست از گلهای پیرهن تابستون استفاده کنه. برای همین، شاهزاده ی جوانِ تابستون، با خشم هرچه بیشتر شعله های نگین تاجش رو پرت میکرد سمت مردم.

بهش حق بدین، اون اینهمه منتظر بود تا حکومت رو به دست بگیره.

مریلین به بستنی آب شده ش خیره شد. زندگیش بی هدف بود. راکد. مثل همیشه. تنها چیز جدید که داشتن زین بود. زین. اون هم دیگه داره قدیمی میشه. تقریبا یه ساله که مریلین زین رو پیدا کرده، و الان زین مثل یه تیکه از وجودشونه.

مریلین کتابش رو گذاشت تو کوله ش. پول رو حساب کرد و انعام رو روی میز گذاشت. رفت. اونجا کافه ی لیام نبود. اینجا شهر خودش نبود...

شهر خودش بود، ولی شهر کوچولوشون نبود. این شهر ده برابر اون شهر بود. دلش تنگ شده بود، هاه، اون میخواست مثلا تنها باشه. میخواست بره دنبال آینده ش. دنبال کسی که خیلی دوستش داشت، ولی شکست خورد. این شکست هزارمش بود.

بعد شکست هزارم باید تسلیم شی، دیگه نمیخواد تلاش کنی چون سرنوشت کنترل رو به دست گرفته.

سرنوشت.

چیزیه که ما مینویسمش ولی اون ما رو کنترل میکنه

سرنوشت مریلین مه آلوده. تنها چیزی که میدونه اینه که بهتره گوشیش رو روشن کنه و بذاره پیداش کنن. بعد دیگه هیچی براش اهمیت نداره. فقط میخواد یه کم آروم بگیره.

-

"هیچ میفهمی؟ میفهمی چقدر نگرانت بودیم؟"

"خدای من مریلین! من که داشتم سکته میکردم."

"واقعا منظورت از این کار چی بود؟"

"میدونی که میتونی حرفاتو به من بزنی-"

"بس کنید!" نایل سر دوستاش داد کشید. اخم کرده بود، "تنهاش بذارید. حتما لازم دونسته که بره با کسایی که خونه رو تحویل دادن حرف بزنه" اون ادامه داد. مریلین لبخند کوچیکی زد. لیام، لارا و زین گیج بودن درحالی که جاستین خندید

"درسته. چرا سرزنشش میکنین؟ هی مری، بیا برگردیم خونه، خب؟"

اون با لبخند بزرگش گفت. مریلین آهی کشید، نمیخواست یادآوری کنه از لفظ "مری" بدش میاد ولی نمیخواست هیچ لرزشی تو تارهای صوتیش پیش بیاد.

انگار تارهای صوتی مریلین هم به آرامش نیاز داشتن.

جاستین دستشو دور شونه ی مریلین انداخت و همه از اون خونه ی خالی بیرون اومدن. سوار ماشین جاستین شدن و به سمت شهر به راه افتادن. جاستین موزیک پلیرش رو باز کرد. آهنگ جدید کندریک لامار پخش شد.

"بیچ بی هامبل"

مریلین زمزمه کرد و به جاستین نگاه کرد. جاستین قاه قاه خندید و با یه ژست مثلا سکسی موهاش داد عقب. لارا تمام جرئتی که داشت رو جمع کرد و یه پس گردنی به جاستین زد. جاستین یه فریاد کوچولو کشید و سعی کرد ماشین رو کنترل کنه

"دیوونه شدی؟"

اون سر لارا داد کشید. دختر توتو پوش هوفی کرد و نشست سرجاش. بقیه راه ماشین ساکت بود و تنها صدایی که به گوش میرسید نوای موسیقی هیپ هاپی بود که از موزیک پلیر جاستین پخش میشد. زین سرشو روی سینه ی لیام گذاشته و خوابیده بود، لارا داشت با گوشیش ور میرفت، نایل هم بیرون رو تماشا میکرد. خوشبختانه ماشین مشکی جاستین بزرگه (بزرگ!) و چهارنفر پشت خیلی راحت توش جا شدن.

وقتی رسیدن خونه که دیگه غروب بود. لارا و نایل رفتن خونه ی خودشون، لیام و زین هم همینطور. موند جاستین و مریلین. اونا رفتن خونه ی "مریلین". بله، لیام دیگه رفته خونه ی زین و اینجا شده خونه ی مریلین. اون اینجا تنها میمونه. بعضی وقتا که شاون میاد اینجا باهاش میمونه، یا بعضی وقتا لارا میاد پیشش.

شده مثل یه پیرزن که بچه هاش به نوبت بهش سر میزنن. فقط امیدواره دوستاش با کراهت این کار رو انجام ندن. بین جاستین و مریلین هیچ حرفی رد و بدل نشد، اونا حتی به هم نگاه هم نکردن -خب، جاستین شاید یه چندبار خیره شده باشه ولی مریلین حتی نیم نگاه هم نکرد.

دختر بی آرزو روی تختش دراز کشید. به یه نقطه اتاقش خیره شد. یعنی کی صبح میشه؟ میتونم صبح جدید رو ببینم؟ "میخوام" صبح جدید رو ببینم؟ نه. نمیخوام.
از شب متنفرم. از ماه- اون پدر شبه

با همین فکرا پلکای مریلین روی هم افتاد. اون خوابید. صبح بیدار شد، حرف نزد، قهوه نوشید، چیزی نخورد. شب شد. دوباره پلکاش روی هم افتاد...دوباره...و دوباره...و دوباره

تا اینکه اولین دونه ی برف روی زمین افتاد. لارا جیغ کشید. با خوشحالی بپر بپر کرد. یه حلقه ی نقره رنگ دور انگشتش پیچیده بود. برقش مریلین رو کور کرد. اون انگشتر قول بود. نایل بهش داده بود...زین خندید، اون مثل همیشه خندونه. مریلین یادشه اولین باری که زین رو دید، زین متعجب بود. دیپرس بود، کم میخندید و آروم.

الان انگار جای مریلین و زین عوض شده. مریلین این رو نمیخواست، ولی یه جورایی خوشحال بود. اون ترجیح میده خودش اینطوری باشه تا زین. لیام با زین خوشبخت بود، با زین خوشحال. مریلین که کسی رو نداره خوشبخت کنه، یا هدفی نداره که بهش برسه، پس...همینطوری میمونه

شاون پیش خونواده ش بود. جاستین داشت با نایل حرف میزد، اون امسال خودش رو برای جشن کوچیک کریسمس تو خونه ی لارا و نایل رسونده بود. هنوز هیچ چیز از علاقه ش به مریلین نگفته بود. لویی تماسش با جما رو قطع کرد و گفت اون و نامزدش خوبن. هری جعبه ی کادو ها رو زیر درخت کریسمسشون گذاشت. لبخند درخشانش رو زد و لویی رو مجبور کرد آهنگ جینگل بلز رو براش بخونه

"جینگل بلز جینگل بلز فاکینگ جینگل بلز"

لیام عربده کشید و پرید مریلین رو بغل کرد. فلش بک ها تو ذهن مریلین زنده شدن

"جینگل بلز جینگل بلز فاکینگ جینگل بلز"

لیام عربده کشید. مریلین روی تختش غلت خورد

"خفه شو قورباغه ی بدصدااااا بلد نیستی نخوووون"

"لیلین؟"

"لیام..." مریلین با بغض به لیام نگاه کرد، "چه بلایی سرم اومده؟" اون زمزمه کرد. روی حرکاتش کنترلی نداشت. سر یه فاکینگ جینگل بلز اینطوری احساساتی شده بود؟ لیام لبخند ناراحتی زد و دخترخاله ش رو محکم بین دستاش گرفت. موهای بلند مریلین که الان به رنگ اصلیش برگشته بود رو بوسید. هر چی علاقه داشت ریخت تو دستاش رو تزریقشون کرد به بدن و قلب مریلین. میخواست مریلین برگرده، میخواست اون دوباره بخنده. دختر که تازه انگار بیدار شده بود نفس عمیقی کشید

نفسی که وقتی کسی از خفه شدن نجات پیدا کرده میکشه، نفسی که نشانه ی زندگیه. تک تک سلولای مریلین انگار اینهمه مدت رنگ اکسیژن به خودشون ندیده بودن. پس، اون محکمتر هوا رو بلعید. سبک شد، خیلی سبک. سبک تر از حد معمول. این احساس رو میشناخت، قبلا باهاش درگیر بود

مریلین فهمید. متوجه شد. اون زنده ست! اون داره نفس میکشه! مگه چند بار یه ثانیه تکرار میشه؟ مگه چندبار یه خنده از ته دل تو گوشمون میپیچه؟

پس لیام رو محکمتر بغل کرد و تو گودی گردنش خندید. اون خندید، اولین خنده ش بعد چند ماه...

لیام لبخند بزرگی زد و موهای مریلین رو زد پشت گوشش. در خونه ی لارا و نایل به صدا دراومد. لارا که یه توتوی سبز و قرمز با ژاکت بافتنی آستین بلند قرمز پوشیده بود، در خونشون رو باز کرد

"منزل مریلین...آه...آم مریلین-"

"بله یه جورایی، شما؟"

"من لیوای هستم، اینم خواهرم شیلا، از آشناهای مریلین هستیم."


همیشه لازم نیست پایان مطلق وجود داشته باشه. خیلی پایان ها هستند که میشه بعد رخ دادنشون، دوباره از چیزی که پایان یافته چیزی ببینم یا بشنویم. پایان این داستان دست خودتونه. شمایین که تصمیم میگیرین

تصمیم من اینه که این داستان تا ابد ادامه داشته باشه، ولی هیچ ابدی برای انسان فانی و ناچیز وجود نداره

پس، هیچ پایانی درکار نیست...این فقط یه توقف برای همیشه ست

مـ ـریـ ـلـ ـآ

-امیدوارم ازش خوشتون اومده باشه :) نوشتنش که برای من خیلی فان و آرامش بخش بود :)-

Continue Reading

You'll Also Like

29.8K 3.7K 44
ماهر مشكلي رو حل ميكنيم به مشكل بزرگتري برميخوريم...داستان زندگي ما چيه؟ گذشته ي تاريك من يا آينده ي تاريك تو؟ [تكميل شده در تاريخ 3/nov/18]
8.4K 2K 16
جایی که لویی یه شاعر شناخته نشده‌ست و هری مجذوب شعر های اون می‌شه. __________ "خیلی دوستت دارم هری. انقدر دوستت دارم که هنوزم فکر می‌کنم انبساط هوا ف...
53.3K 5.1K 33
کیم تهـیونگ پسری که میتونه ذهـن بخونه، طی یک مـاموریت خاص و برای گرفتن انتقام یک کـینه قدیمی، با جئـون جونـگکوک یک افسر پلیس تازه کار وارد یک هتـل کا...
21.9K 4.6K 57
[ کامل شده] مثل گلی که با تابستون و زمستون بسازه ، با گرما و سرمای زندگی ساختم ‌ تا فقط ناجیم رو ببینم. اما اون فقط یه پرتگاه عمیق بود . یه سیاهی مط...