just me, him & the moon ꗃ zia...

By mary_rider

28.2K 3.6K 1.5K

"جایی که فقط من و ماهم، خدا هم اگه بخواد میتونه بیاد" #Ziam_Mayne More

~1~
~2~
~3~
~4~
~5~
~6~
~7~
~8~
~9~
~10~
~11~
~12~
~13~
~14~
~15~
~16~
~17~
~18~
~19~
~20~
~21~
~22~
~23~
~24~
~25~
~26~
~27~
~28~
~29~
~30~
~31~
~32~
~34~
~35~
~Immortal Stop~36~
🌟

~33~

355 60 22
By mary_rider

***راستش، این داستان خیلی طولانی شده، باید یه داروی آرامبخش دیگه برای خودم تجویز کنم ;) شما چی پیشنهاد میکنین؟***


"دختره ی- فکر کردی چی هستی؟ بتمن؟ فاکینگ سوپرمن؟"

"من سوپرمن میشناسم ولی فاکینگ سوپرمن نه!"

مریلین گفت و لارا هم سرشو تکون داد تا تائیدش کرده باشه. زین خنده ش رو قورت داد چون قیافه ی مریلین، لارا و نایل دیدنی بود. اونا تو بیمارستان بودن. با صدای زنگ تلفن بیدار شده بودن و حتی زین از دوتا پله افتاده بود، لیام هم بهش گفته بود چقدر دست و پا چلفتیه و کلی بهش خندیده بود، بعد، وقتی شنیدن مریلین تو بیمارستانه، لیام دیگه نفهمید زین تقریبا تلفن رو پرت کرد اونطرف پذیرایی، البته کاملا اتفاقی بود.

جای جالبش وقتی بود که زین به نایل زنگ زد. نایل چنان جیغی کشیده بود که زین گوشیش رو پرت کرد رو صندلی عقبی ماشین. البته لارا بخاطر این کارش از رو تختشون شوتش کرده بود پایین و الان نایل داشت ناله میکرد

"اینجا مگه بیمارستان نیست؟ چرا یکی نی بیاد ببینه پای من شکسته یا نه!"

نایل غرغر کرد. لیام دست به سینه به مریلین روی تخت نگاه کرد. خیلی بد داشت بهش نگاه میکرد. مریلین اونطرف رو نگاه کرد، چشماش همه جا رو گشت جز لیام

"مریلین، وای، مریلین! لعنتی من هنوزم باورم نمیشه! تو یه کله شق به تمام معنایی! روانی! آتشنشانی رو برا چی درست کردن؟ هر شهر یدونه، فقط یدونه مریلین داشت که همه چیزشون حل بود! دیگه به فاکینگ سوپرمن هم احتیاجی نبود!"

لیام تند تند حرف زد. لحنش ولی تند نبود. مریلین دهنشو باز کرد تا یادآوری کنه "فاکینگ سوپرمن" رو نمیشناسه ولی لیام "هاش" کرد

"الان میتونی راه بری؟" نایل پرسید. لیلین سرشو تکون داد که بله، "ولی من نمیتونم!" اون گفت. لارا یدونه زد تو سرش

"چقد تو احمقی آخه!"

"اوف! خودت که بدتر از منی!"

"نایل جیمز هود!"

"کی؟"

همه برگشتن به سمت لارا. اینبار مریلین یدونه به زور زد تو سر لارا

"دِ آخه دختر تو احمق تری که! هود؟ کلوم نیست که، نایله! هوران، هورن یا هر تلفظ مسخره ای که داره!"

اون گفت و نفسش رو فوت کرد. ملحفه ی روش رو کشید کنار و پرتش کرد اونطرف که افتاد رو سر زین. زین جیغ خفیفی کشید و بقیه تا تونستن بهش خندیدن. زین ملحفه رو برداشت و بعد اینکه گلوله کرد پرت کرد سمت لیام

"لعنتی این دومین باره امروز!"

"ببخشید- ب-بیب!"

لیام گفت و زین مثلا عصبانی رو محکم بغل کرد

"فکر کنم، فکر کنم-" مریلین گلوش رو گرفت، "دارم - آخ فکر کنم میخوام رنگین کمون بالا بیارم!"

اون گفت و لارا خندید. بعد دوتایی تا تونستن لیام و زین رو مسخره کردن. وقتی پرستار اومد داخل اتاق، نایل خودشو زد به مصدومی و همه صورتای نگرانشونو به خودشون گرفتن. مریلین یه لبخند خسته زد و پرستار که دید صدای هرهر کرکر از اینجا نبوده، مریلین رو چک کرد و گفت میتونه بره، بعد یه نگاه دیگه به آدمای نگران تو اتاق انداخت و رفت. همین که رفت همه آه کشیدن

"گفتی میتونی راه بری یا باید هیکل کوچولوی دراز قلدرتو من بردارم؟"

***

"آه ممنون زین! تو همسر خوبی میشی!"

مریلین با نیش باز گفت و کاسه ی سریال رو از زین گرفت. صبح شده بود. مریلین زیاد جراحت نداشت. یه کم پیشونیش و دست و رونش صدمه دیده بود که اونا هم داشتن خوب میشدن. اومده بود خونه ی زین- با لیام البته. زین مثل پروانه دورش میپلکید. خبری از خانواده ی اون پیرمرد نبود. با اینکه مریلین جونشو گذاشت کف دستش تا یه غریبه رو نجات بده، با این حال اونا حتی یه تشکر هم نکردن. البته...میدونین، مریلین هیچ نمیخواست اونا ازش تشکر کنن، کسی مجبورش نکرده بود بره یه پیرمرد رو نجات بده، ولی اون یه جورایی میخواست بدونه پیرمرده حالش چطوره.

البته که خوب بود

زنگ در زده شد و وقتی زین بازش کرد دو تا لبخند بزرگ دید

هری و لویی

اونا همدیگه رو یکی یکی بغل کردن و زین بهشون گفت بیان داخل. ساعت هشت صبح بود و لویی هنوزم خمیازه میکشید. هری یه ظرف در بسته تو دستش داشت

"آخه مری کوچولو-"

"لعنتی! هری منو مری صدا نکن!"

"باشه، لیلین کوچولوی من، چرا؟ مگه آتشنشان نبود که بره یه پا دم گور رو نجات بده؟ چرا باید همیشه کله شقی کنی؟ میدونی چقدر ترسیدیم؟"

"ما تازه صبح فهمیدیم. جما بهمون گفت، اومد اینا رو داد رفت، گفت باید وسایلشو جمع کنه، بعدا میاد میبینتت"

لویی اضافه کرد. هری سرشو تکون داد. ظرف رو روی میز گذاشت

"اینا رو جما برات درست کرده. از ساعت پنج صبح بیداره تا اینا رو آماده کنه. راستش، اونا دارن برمیگردن به شهر پسره، برای همینه که میخواست وسایلشو جمع کنه"

هری گفت. لبخند زد. خوشحال بود. بالاخره خواهرش آینده ش رو پیدا کرده بود. ولی آینده ی جما انگار رابطه ی خوبی با هری نداشت

"هری، اون پسره اسم داره-"

"میدونم ایش!" هری چشماشو تو حدقه چرخوند. در ظرف رو برداشت و کوکی های چاکلت چیپی رو آشکار کرد. "بخور ببین خوشت میاد!"

چشمای مریلین برق زد و سریال و شیر تو دهنش رو زود قورت داد. یکیش رو برداشت و به زین داد، بعد یکی به لویی، یکی به هری و آخرکار خودش یکی برداشت. یه گاز زد و با دهن بسته لبخند زد. بعد اون کوکی رو زد به شیر سریالش و دوباره خوردش

"این دیگه چه کار احمقانه ای بود؟"

لویی با لحن "ایح" گفت و با دستش زد به شونه ی مریلین که خندید و کارش رو دوباره تکرار کرد

"خدای من زین! چطور از دیشب تا حالا نگهش داشتی؟"

هری دراماتیک گفت. زین خندید. گونه ی مریلین رو بوسید

"مثل اینه که من و لیام بچه دار شدیم!"

زین گفت و هری و لویی از شدت خنده رو زمین پلاس شدن. لیلین با قاشقش به زین شیر و سریال پرت کرد و زین جیغ کشید

"بیشعور!"


***هه هه هه

هه هه

هه

هعی

مـ ـریـ ـلـ ـآ***


Continue Reading

You'll Also Like

8.4K 2K 16
جایی که لویی یه شاعر شناخته نشده‌ست و هری مجذوب شعر های اون می‌شه. __________ "خیلی دوستت دارم هری. انقدر دوستت دارم که هنوزم فکر می‌کنم انبساط هوا ف...
3.6K 256 6
smut,imagine and one shot of larry:)
64.2K 11.8K 37
اگر قرار به نماندن است؛ بی خداحافظی برو! بگذار انتظار، همان تکه نخی باشد که بعد از تو مرا وصل می‌کند به زندگی ...
15.7K 4.1K 26
*اصلا چرا کشتیش؟ _من کی رو کشتم؟ *لیام پین؛ تو زین مالیک و تمام اعضای خانوادت رو کشتی!! _من این کارو کردم؟ چه...خفن! •liam top •dark ⚠️این داستان شام...