just me, him & the moon ꗃ zia...

By mary_rider

28.2K 3.6K 1.5K

"جایی که فقط من و ماهم، خدا هم اگه بخواد میتونه بیاد" #Ziam_Mayne More

~1~
~2~
~3~
~4~
~5~
~6~
~7~
~8~
~9~
~10~
~11~
~12~
~13~
~14~
~15~
~16~
~17~
~18~
~19~
~20~
~21~
~22~
~23~
~24~
~25~
~26~
~27~
~28~
~29~
~30~
~32~
~33~
~34~
~35~
~Immortal Stop~36~
🌟

~31~

392 57 9
By mary_rider


لیام فنجان لاته رو روی میز گذاشت و به مشتریش لبخند زد. قطعه ی معروف موزارت داشت از اسپیکرای تو کافه پخش میشد. همه چیز آروم بود. همه چیز خوب بود. لیام پشت کانتر نشست

به فکر فرو رفت

رابطه ش با زین عالیه. اون عاشق زینه. لارا و نایل عوض نشده ن. هری و لویی بیشتر میان به دیدنشون. مریلین و شاون...اونا درسته از هم جدا شدن ولی هنوز هم دوست باقی موندن. شاون برگشته و همه خوشحال تر به نظر میرسن. جاستین هم کم کم داره وارد خانوادشون میشه ولی اون با مریلین و شاون و نایل صمیمی تر از بقیه ست

تو خانواده ی لیام هیچکس با یکی صمیمی تر از اون یکی نیست

شاید اونایی که رابطه دارن صمیمی تر باشن ولی زمانی که باهمن همه به یک اندازه با هم صمیمی هستن. ولی با جاستین...

البته اون سرش شلوغ تر از این حرفاست. هر از چندگاهی میاد. مثل شاون. اونا آدمای مشهورین، اونا کار دارن...ولی به آرامش هم احتیاج دارن.

"آقا..."

لیام از جا پرید و پول مشتری رو حساب کرد، بعد گرفتن پول، به ساعت نگاه کرد و فکر کرد بهتره برگرده خونه. پیش بندش رو درآورد و همه وسایل برقی رو خاموش کرد، وسایل فردا رو آماده کرد و بعد اینکه کتش رو پوشید از کافه بیرون رفت و درش رو قفل کرد. میخواست یه شب آروم با زین داشته باشه

به مریلین زنگ زد و گفت میره پیش زین

"هرهر، دفعه ی بعد که اومدی خونه وسایلاتو جمع کن برو پیش اون دوست پسر احمق تر از خودت بمون خب! مزاحم نشو دیه من دارم بلک باتلر میخونم"

مریلین گفته بود. اون کلی خندید ولی لیام پشت تلفن هر لحظه سرخ تر میشد. مریلین میتونست یه عوضی به تمام معنا باشه. اون گوشیش رو تو کتش گذاشت و در خونه ی زین رو زد

"ها؟ لیام؟"

"های بیب، ممنون منم از اینکه اومدم پیشت خوشحال شدم، هانی!"

لیام طعنه زد و زین خندید

"نگو هانی، احساس میکنم داری باهام دعوا میکنی"

لیام خندید و زود روی لبای زین رو بوسید

"این سوءاستفاده ست!"

زین هوار کشید و لیام دوید تو "اتاقش" تا لباساش رو عوض کنه. بله اون دیگه یه اتاق تو خونه ی زین داشت. اگه نگران مریلین نبود میتونست راحت با زین زندگی کنه، البته زین هم باید ازش میخواست

اون شب؛ شب آرومی بود، قطعا. یه ظرف بزرگ پر پاپ کورن و یه سری جدید تو نتفلیکس که روی تی وی پخشش کردن، سینه ی لیام و سر زین که روش بود، دست لیام دور کمر زین و پتویی که رو پاهاشون بود. چراغا خاموش بودن. زین یه پاپ کورن تو دهنش گذاشت...

"لیام؟"

اون پرسید. لیام هومی کرد و موهای زین رو به بازی گرفت. پسری که قاشق کوچیک بود به بالا نگاه کرد تا صورت دوست پسرشو کامل ببینه. نور تی وی روی صورتش می افتاد و اونو جذاب تر میکرد. چشمای نسکافه ای لیام که مست کننده بودن تو چشمای شکلاتی زین گره خوردن

"لیام...من...عاشقتم!"

زین گفت و تو دلش شکر کرد که چراغا خاموش بودن و لیام نمیتونست گونه ی های قرمزشو ببینه

"ها؟ آووو بیب، من بیشتر عاشقتم!"

لیام زود گفت و زین رو محکم بغل کرد. زین خندید. لیام محکم بوسیدش و ظرف پاپ کورن افتاد رو زمین

"لیام!"

*****

"هاااا؟ که چی؟ دختره پررو!"

"چی میگی لارا؟ دوست داره بره، بذار بره، زندگی لویی و هری رو مختل کرده بود!"

مریلین پشت تلفن گفت و یه ورق خیارشور دیگه تو دهنش گذاشت

 "اه اینقدر مانچ مانچ نکن اعصاب ندارما!" 

"داری با کی اینطوری حرف میزنی، دختر؟"

مریلین چشماشو گرد کرد انگار که لارا میتونه از پشت تلفن ببینتش

 "آه...آممم...نایل! چقد میخوری آخه! چاق بشی بریک آپ میکنم میرم خونه بابام!" 

مریلین سعی کرد خیارشوری که تو دهنشه رو تف نکنه، چون بدجور خنده ش گرفت. لارا گلوشو صاف کرد

" خب آه...چی میگفتیم؟ ها جما. داره نامزد میکنه برمیگرده. راستی پسره رو دیدی؟ انگار خیلی جما رو دوست داره، حیوونی پسره، نمیدونه جما چشمش دنبال یکی دیگه بوده-" 

"-گوش کن لارا. مهم نیست یه زمانی کی رو دوست داشته، مهم اینه که الان دیگه نامزد کرده. فقط دعا کن نیان اینجا زندگی کنن چون مطمئن باش اینجا بمونن یه دعوا میفته"

مریلین گفت و در شیشه خیارشور رو بست. گذاشتش تو یخچال.

"آره خب...شاون هنوزم ازش بدش میاد. میدونی، این وسط لیام و زین از همه راحت ترن!" 

"منظورت چیه؟ ما هممون راحتیم. مشکلت چیه؟"

مریلین جدی پرسید. لارا من و من کرد

"  من خوشم نمیاد جاستین با تو اینقدر صمیمی باشه...اون قابل اعتماد نیست، دیدی زد یه کار احمقانه کرد، بعد تو...لیلین ما نگرانتیم، باور کن" 

لارا گفت. مریلین میفهمید چی میگه. درکش میکرد. تقصیر خودش بود

"میدونم لارا، ممنون که نگرانید. من گفته م و میگم، من دیگه یه نوجوون نیستم که بخوام سلف هارمر بشم یا خودکشی کنم. اونا چیزایی بودن که گذشتن. منم نمیخوام دیگه تکرار شن-"

"-تو از مرگ برگشتی. برای همین میترسیم دوباره مرگ بیاد سراغت، اونم به کمک خودت. میفهمی که؟" 

"میفهمم، لارا. میفهمم. من یه احمق بودم، کی بخاطر گرایشش خودشو میکشه؟"

مریلین تلخ خندید. لارا سعی کرد مود مریلین رو خوب کنه ولی نشد برای همین خداحافظی کردن تا مریلین بره و به کاراش برسه. اون روی کاناپه دراز کشید و با گوشیش ور رفت...یه کم به پیج فایوساس نگاه کرد...

وقتی احساس کرد چشماش دارن میسوزن تصمیم گرفت بره بخوابه...ولی وقتی از پنجره ی اتاقش نور غیرعادی رو از خیابون بغلی دید، قلبش تندتر زد...

"آ-آتیش...آتیش!"



***یَک فکر خبیثانه ای داشتم که نگوع هارهار

ولی میذارم خوش باشین، گناه دارین >:/

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

Continue Reading

You'll Also Like

4K 647 8
به نام خدایی که چشماشو آفرید... 🍀 شاعر شعر منه بی حوصله .. تنگ نشد باز برایم دلت؟ حال و هوایت چطور است هااا..؟ رفتی و هر ثانیه ام هفت سال .. بعد تو...
447K 74.2K 62
کاپل اصلی: ویکوک. کاپل فرعی: سپ«یونگی تاپ» و ناممین. خلاصه: تهیونگ پادشاه کره جنوبیه و ده سالی هست که دنبال جفت حقیقیشه... چی میشه که وقتی با یونگی،...
3.6K 256 6
smut,imagine and one shot of larry:)
21.9K 4.6K 57
[ کامل شده] مثل گلی که با تابستون و زمستون بسازه ، با گرما و سرمای زندگی ساختم ‌ تا فقط ناجیم رو ببینم. اما اون فقط یه پرتگاه عمیق بود . یه سیاهی مط...