just me, him & the moon ꗃ zia...

By mary_rider

28.2K 3.6K 1.5K

"جایی که فقط من و ماهم، خدا هم اگه بخواد میتونه بیاد" #Ziam_Mayne More

~1~
~2~
~3~
~4~
~5~
~6~
~7~
~8~
~9~
~10~
~11~
~12~
~13~
~14~
~15~
~16~
~17~
~19~
~20~
~21~
~22~
~23~
~24~
~25~
~26~
~27~
~28~
~29~
~30~
~31~
~32~
~33~
~34~
~35~
~Immortal Stop~36~
🌟

~18~

741 97 77
By mary_rider

***عکس بالایی یعنی حقیقت DX***

اونروز لیام برای ناهار برگشت خونه. بوی مک اند چیز توی خونه پیچیده بود. اووممم چه بوی خوبی! صدای خنده ی مریلین و شاون می اومد. لیام لبخند زد. این بو و این صدا نشون میده این خونه هنوز زنده ست

"هییی!"

"هی گایز، خوش اومدی شاون"

"ممنون"

شاون گفت و مریلین رو از روی کانتر پایین آورد. مریلین موهای بنفش تندش رو کنار زد و شعله ی گاز رو کم کرد. شاون آب و کچاپ رو آورد

"شااااااااااااون! کچاپ نه!"

"ولی من دو-"

"نه!"

مریلین سریع گفت. اون هرگز اجازه نمیداد شاون کچاپ به مک اند چیز بزنه، به نظر مریلین عادت شاون مسخره بود. از جایی که شاون "دوست دختر ذلیل" بود، هیچ اعتراضی نکرد و با لبخند واقعی میز رو به کمک لیام چید. مریلین توی بشقاب هرکدوم از غذا کشید

"میتونی کچاپ بزنی"

"هاها!"

شاون از یخچال کچاپ رو برداشت و روی غذاش خالی کرد. لیام سرشو تکون داد، اون چطور میتونه مک اند چیز رو با کچاپ بخوره آخه؟

"بارداری؟"

لیام پرسید. چشمای شاون گرد شدن

"ببخشید؟"

اون جواب داد و لیام و مریلین از خنده ترکیدن

"خدا-خدای من لیوم!"

مریلین بین خنده هاش گفت و لیام تقریبا از روی صندلیش افتاد. شاون که عادت کرده بود به این کاراشون غذاش رو خورد و یه لبخند به خنده های خوشگل مریلین زد

"خب، اگه اون باردار بشه چیکار میکنی؟"

لیام جدی پرسید. شاون زیرچشمی به مریلین نگاه کرد. لیلین خیلی آروم از آبش خورد

"آممم...هیچی، فقط باهاش به هم میزنم و میگم برو پدر بچه ت رو پیدا کن، بعد میبوسمش و میگم براش خوشحالم"

مریلین خیلی عادی گفت

"وقتی از کسی قهر میکنی یا دلت ازشون میشکنه چطوری رفتار میکنی؟"

لیام بی مقدمه پرسید. شاون و مریلین بهش نگاه کردن

"خب...بستگی داره چطوری باشه"

مریلین گفت و کمی از غذاش رو خورد. لیام کمی فکر کرد. اونطوری که زین رفت، اونطوری که زین دیگه بهش تکست نداد یا زنگ نزد...باور کنین، این دوتا پسر هر نیم ساعت یه بار حال همدیگه رو میپرسن!

"لیام، چیکار کردی؟"

شاون پرسید. لیام به شاون نگاه کرد و بعد به مریلین. اون نفس عمیقی کشید

"امروز جما اومده بود کافه"

فک مریلین روی میز افتاد. شاون صورتش رو مچاله کرد

"بیچ"

"شاون!"

مریلین هشدار داد و شاون دیگه چیزی نگفت

"اون...اون اومد. بعد...ما حرف زدیم...بعدش...چیز شد"

"چی شد لیام؟ درست و حسابی حرف بزن"

مریلین گفت و کمی از آبش رو خورد تا آروم بشه. شاون داشت به مریلین و لیام نگاه میکرد و منتظر بود دوست دخترش سر پسرخاله ی خودش داد بکشه

"هیچی، من و اون حرف زدیم و زین انگار ناراحت شد. اون هیچوقت بدون خوندن یکی از کتاب کوچولوها نمیره، اون کتاب رو نخونده رفت، خودشم یه جورایی در رو کوبوند..."

"چی؟ آههههققققق لیام گند زدی، فاک"

"هی، فحش نده!" (hey, don't swear اگه فهمیدین این از کجاست DX )

شاون تذکر داد. لیلین سرشو تکون داد و برگشت سمت لیام

"برای همینه که ازش خبری نیست! من میخواستم برای ناهار دعوتش کنم چون گفت مک اند چیز دوست داره، ولی اون جواب نداد. خراب کردی لیوم، باید بری از دلش دربیاری"

مریلین گفت و برگشت سر غذاش. لیام هم کمی از آبش خورد

"طوری میگی انگار دوست پسرمه"

"لیام! اینقدر ساده لوح نباش، من کارشناس اینجور چیزام! من میفهمم، الان غذات رو بخور و بعد به زین زنگ بزن"

مریلین با لبخند روی لباش گفت و لیام سرشو تکون داد...یعنی اینقدر تابلو بود؟

اونا بشقاب ها رو توی ماشین ظرفشویی گذاشتن و رفتن که یه فیلم ببینن و شاید یه چرت زدن. لیام گفت به زین زنگ میزنه و بعد میره کافه

لیام رفت تو اتاقش و در رو بست. گوشیش رو برداشت. یه تکست به زین فرستاد

به: zaynie

  "هی پسر، عصر بریم بیرون؟"

و منتظر جوابی موند که هیچوقت نیومد. میترسید بهش زنگ بزنه و زین سرش داد بکشه. ترسید. هی! اونا حتی دیت هم نمیکنن! لیام تازه فهمیده بای سکشواله و این هنوز یه راز بین خودش و لارا و نایله!

"لیام، من و شاون میریم به بازارچه ای که تازه باز کرده، پاپ کورن رو گذاشتم روی میز، خواستی با خودت ببر، بای"

مریلین داد کشید و لیام از اتاق بیرون اومد

"چه بازارچه ای؟"

"بازارچه ی بافتنی لیدی های شهر، زیاد دور نیست، زود برمیگردیم، به هرحال تو که خونه نیستی"

لیلین تند تند توضیح داد و کلاهش رو روی پیشونیش کشید. اون دکمه های کتش رو بست و از پله ها پایین پرید. لیام "باشه" ای گفت و رفت تا حاضر بشه و برگرده به کافه

اون از خونه بیرون اومد و در رو بست. شاید بهتر بود به زین سر میزد...کمی نگران بود. هی! داری سر به سر کی میذاری؟ تو خیلی نگرانشی!

لیام مسیرش رو تغییر داد و بزودی بین افکار بیشعورش جلوی در خونه ی زین ایستاده بود. اون در رو زد. وقتی در باز نشد و جوابی نگرفت، همون افکار بیشعور مثل موجی لیام رو گرفتن زیرشون

لیام کلافه شد و رفت عقبتر...خونه رو برانداز کرد. خونه ی خوشگلی بود، چیزی که خوشگل ترش میکرد درختی بود که کنار پنجره ی یکی از اتاقا بود. اوه!

لیام به راحتی از درخت بالا رفت ولی الان باید میپرید و کناره های پنجره رو میگرفت...نفس عمیقی کشید و پرید. وقتی پرید پاش پیچ خورد و از ارتفاع نه زیاد درخت تلپی افتاد زمین

"آآآآآآآآآآآآآآآآآآخخخخخخخخخخخخ"

دادش به هوا رفت. توی خونه، زین داشت سعی میکرد به آرزوش برسه که یه صدای تلپ و بعد فریاد یه نفر اومد. چون تو این شهر همچین چیزایی نادر بود، زین از جا پرید. دوید سمت پنجره ی اتاقش ولی از اینجا نمیتونست چیزی ببینه

اون دوید تو اون یکی اتاق و لیام رو روی زمین دید. قلبش یه تپش رو رد کرد

"لیام!"

اون زمزمه کرد. در کسری از ثانیه زین فقط با یه شلوار گرمکن تنش توی سرمای زمستون جلوی خونهش بود

"لیام! لیام!"

"من خوب- آآآآآآآآآخخخخ نه!"

زین به لیام دست نزد. ترسید. اون پرید داخل خونه و به آمبولانس زنگ زد. اوه اگه اونا لیام رو میدیدن حتما تعجب میکردن چون فقط وقتی به آمبولانس زنگ میزنن که یکی باردار باشه یا یه نفر از بیماری "کهولت سن" بمیره. اوه! اون بیماری نیست، میدونم، میدونم

زین به جای این افکار احمقانه یه سوئیشرت پوشید تا بدن لختش رو بپوشونه و روی برفا کنار لیام نشست

"کله خر!"

"خفه شو...به-به خاطر تو بود"

"بول شیت! تو الان باید با جما کادل کرده باشی و نت فلیکس ببینی...کجات درد میکنه؟"

"خفه شو زین، کل بدنم"

لیام غرید و زین لبشو با حرص گزید. پس این آمبولانس لعنتی کجاست؟ صدای آژیر به زین فهموند که آمبولانس لعنتی همینجاست!

"تحمل کن خب بیب؟"


***بِیب

بِیب

بِیب

بِیب

مـ ـریـ ـلـ ـآ***


Continue Reading

You'll Also Like

320K 42.1K 82
completed _فقط یه ساعت صبر کن و بعدش بیرون شهر همو میبینیم _نه من نمیتونم یه ساعت صبر کنم.لطفا فقط گوشیو قطع نکن.فقط بذار صداتو بشنوم _زین اینجا پر ا...
9.1K 1K 10
اون دوستش داره ولی‌ نمیتونه بهش بگه
10.5K 2.3K 37
+متاسفم که گی ام -متاسف نباش چون منم گی ام
4K 647 8
به نام خدایی که چشماشو آفرید... 🍀 شاعر شعر منه بی حوصله .. تنگ نشد باز برایم دلت؟ حال و هوایت چطور است هااا..؟ رفتی و هر ثانیه ام هفت سال .. بعد تو...