just me, him & the moon ꗃ zia...

By mary_rider

28.2K 3.6K 1.5K

"جایی که فقط من و ماهم، خدا هم اگه بخواد میتونه بیاد" #Ziam_Mayne More

~1~
~2~
~3~
~4~
~5~
~6~
~7~
~8~
~9~
~10~
~11~
~12~
~13~
~14~
~16~
~17~
~18~
~19~
~20~
~21~
~22~
~23~
~24~
~25~
~26~
~27~
~28~
~29~
~30~
~31~
~32~
~33~
~34~
~35~
~Immortal Stop~36~
🌟

~15~

799 112 65
By mary_rider

***لباسای لارا بالا/کناره***

**مهم نیست ووت بدی، مهم اینه که داستانم رو میخونی و ارزش میدی :)**


"اینجا رو چطوری پیدا کردی؟"

لیام بالاخره پرسید. زین بهش لبخند زد و به ماه نگاه کرد

"من...من پسر خوبی نبودم لیام، یا حداقل این چیزی بود که ناپدریم فکر میکرد. من سعیم رو کردم تا بهش بگم من رنگا رو روی اون فرش قرون قیمتش نریخته بودم، ولی اون...باورم نکرد، لیام. اون بهم سیلی زد. من چیزی نگفتم و فقط از اون خونه اومدم بیرون"

زین گفت و گردنبندش رو توی دستش گرفت

"این گردنبند مادرمه"

اون گفت. لیام سرشو تکون داد. زین شونه هاشو بالا انداخت و برگشت به موضوع اصلی

"اونقدر دویدم که دیگه پاهام یاریم نمیکردن...تا اینکه رسیدم به این جاده. اون زمان هنوز این جاده رو درست نکرده بودن، من نترسیدم. فقط ماه بود که همه جا رو روشن میکرد. برای همین یه جورایی ماه منو نجات داد. من عاشق ماه شدم، من مدیونش شدم. برگشتم خونه...ولی همه چیز بدتر شده بود. از اون به بعد، هر اتفاقی می افتاد مینداختن گردن من و تنبیه م میکردن. من نمیتونستم چیزی بگم چون پدر-ناپدریم و مادرم علیه من بودن، اونا قوی بودن و من چی؟ یه پسر بچه ی یازده-دوازده ساله که نمیتونست خون بینیش رو پاک کنه حتی"

زین گفت و به خودش لرزید. لیام که دید زین لرزید، اون رو بین دستای قویش نگه داشت. انگار میخواست با این کار زین رو از صدمات گذشته حفظ کنه، انگار میخواست دوباره زین بخنده

زین گردنبند مادرش رو توی مشتش نگه داشت

"دو سال گذشت...من این تپه رو پیدا کردم، ماه رو. ماه تنها کسی بود که باهاش حرف میزدم، من میوت بودم لیام، من همه چیز رو توی اون دفتر مینوشتم ولی هیچی به زبون نمی آوردم"

لیام زین رو بیشتر به سینه ش فشار داد. نمیخواست بیشتر از این بشنوه ولی زین احتیاج داشت همه چیز رو برای کسی که دوتا گوش داره و اراده تعریف کنه. از حرف زدن با حیوونا خسته شده بود، البته که از ماه خسته نمیشد

زین دوباره شروع کرد:

"تا اینکه مادرم مُرد. چون من پسر بی خاصیتی بودم، ناپدریم منو گذاشت و رفت. خوبه که مادرم پس انداز خوبی توی حسابش داشت که فقط من میدونستم، اون برای من موند. البته باید کار هم میکردم، زندگی برای یه پسر هیجده ساله ی مظلوم راحت نبود، میدونی، یه بار دزد خونه م رو زد. همه چیز رو برد. من هم مجبور شدم دوباره از اول شروع کنم و همه چیز رو برگردونم سرجاش"

زین آه کشید و بخاطر درد سینه ش، لیام هم به خودش لرزید. راه گلوش با سنگی به اسم "بغض" بسته شده بود. چرا؟ یه انسان لایق این همه مشکلات نیست، مخصوصا اگه اون انسان موجودی مثل زین باشه، یه فرشته قطعا!

"بعد چی شد؟"

"بعد همه چیز درست شد. تنها مشکلی که داشتم تنها بودنم بود که اونم با ماه حل شد. من نتونسته بودم چند سال بیام اینجا چون زیادی مشغول زندگی بودم. وقتی که شما ها اومدین، کمی بعدش جاستین رفت و من برگشتم اینجا. حین زندگی کردن دوباره صدام رو پیدا کردم، من اونطوری خوب شدم"

زین گفت. لیام ریز خندید

"خیلی خوبه! من الان دونفر آشنا دارم که دیس اوردر داشته ن!"

لیام گفت. زین اخم کرد

"آشنا؟ کی؟"

"خودش بخواد بهت میگه...بعد چی شد؟"

لیام پرسید. زین فکر کرد بهتره همینجا تمومش کنه و به مرحله ی دیدار لیام نرسه. میترسید لیام پسش بزنه. خوب شد به لیام نگفت، چون لیام هنوز آماده نبود. اون قسم میخورد که استریته، و این ذهنیت که فقط گی و استریت داریم هم اذیتش میکرد

"بعد، هیچی! چیزی نشد...تو چیزی داری که بگی؟"

"من؟ من همه چیز رو برات تعریف کردم به جز چیزای ریز که مهم نیستن"

لیام گفت و زین سرشو تکون داد. اونا همونجا نشستن و بیشتر به ماه خیره شدن. بعد نیم ساعت، لیام احساس کرد زین خوابیده...پلکای تیره رنگ و بلندش روی گونه ش سایه انداخته بودن و نفسای لطیفش آروم از بین لباش بیرون می اومدن. لیام لبخند زد. زین رو بیدار کرد چون نمیتونست تا پایین تپه زین رو توی دستاش ببره...شیب خطرناک بود و لیام میترسید به زین صدمه بزنه

اونا سوار جیپ شدن و زین جاهای دیگه رو به لیام نشون داد. خوابش پریده بود. یک بار دیگه لیام و زین خودشونو درحالی که میخندیدن پیدا کردن، آره، اونا باهم خوشحال ترین آدمای دنیان. به نظر لیام البته، خوشحال ترین آدم و فرشته ن!

***

"تو اون خانمی که لباسای بافتنی میفروخت رو میشناسی؟"

لیام از لارا پرسید. نایل و لارا تو کافه بودن. مریلین مشغول جاستین و شاون بود و زین حتما خوابیده بود. هری و لویی هم این چند روزه غیبشون زده بود

"کی؟"

لارا پرسید. رنگ موهاش رو عوض کرده بود. یه رنگ فندقی مانند بود با انتهای طوسی-بنفش

"تو بازارچه ی خیریه"

"آممم...خانم چی چی! من میشناسمش!"

نایل گفت و لارا به حماقت دوست پسرش خندید

"دیوانه"

"دیوانه؟ دیوانه تویی که با بند تی، توتو میپوشی"

"امروز که نپوشیده م"

لارا گفت و جین پاره ش رو نشون نایل داد، بعد زبونش رو بیرون آورد. لیام صورتش زیر دستاش پنهان کرد

"ابلها"

"چی؟"

"هیچی! فقط بهم بگین خونه ی اون خانمه کجاست؟ من یه بافتنی میخوام"

لیام کلافه گفت و لارا جیغ کشید

"نای ماهم باید یه چیزایی بخریم زمستون نزدیکه"

اون یقه ی نایل رو گرفت و کوکی پرید تو گلوی نایل. اینبار لارا داشت نایل رو تکون میداد که سرفه هاش مثلا قطع بشن که آخر کار نایل روی باسنش افتاد رو زمین و سرفه هاش قطع شد

"با این وضعیت...شما چطوری تو یه خونه میمونین و زنده این؟"

لیام پرسید و نایل و لارا خندیدن. اونا عین همن، نایل ورژن پسر لاراست و لارا هم ورژن دختر نایله البته کمی جیغ جیغو تر

در باز شد و مریلین و شاون اومدن داخل

"واااااااایییییی شاون تو اینو ندیده بودی، دیده بودی؟"

مریلین با ذوق به نقاشیش اشاره کرد و شاون لبخند مهربونی زد. اون یه بوسه ی آروم روی لبای مریلین گذاشت

"آآآآآآآهم آهم"

نایل ادای سرفه درآورد و لارا دوباره تیشرتش رو گرفت

"خوبی بیبی؟"

"ولم کن لی لی خفه شدم"

و اینجا بود که لیام کوبید روی پیشونیش. شاون به کارای اون دوتا خندید و مریلین یه لگد زد به پای لارا

"خفه ش کردی دختر!"

"نایلر خودمه! دوست دارم خفه ش کنم!"

لارا جیغ جیغ کرد و نایل فقط بغلش کرد. وقتی همه چیز آروم شد، بحث جاستین وسط کشیده شد که لیام اصلا خوشش نیومد

"خب اون برگشت خونه ش، یا...تورش؟ نمیدونم، ولی این دو روز استراحت خیلی براش خوب بود"

"طوری حرف میزنی انگار مامانشی"

لارا با چندش گفت

"هاها! کینکی!"

نایل بلند گفت و مریلین سرخ شد

"کینکی خودتی، نذار آبروتو ببرم نایلر فاکینگ هورن"

مریلی زود جواب داد و اونا فقط با لبخندای گل و گشادشون نگاش کردن. بعد اینکه شاون یه میلک شیک اوریو شکلاتی و مریلین دو تا کوکی با چای لیمو خورد، اونا برگشتن خونه

"خب، تقریبا دیگه دوازدهه، مغازه رو ببند بریم خونه ی ما، از اونجا هم میریم خونه ی خانم بورتون"

(burton)

نایل پیشنهاد داد

"سوندز گود"


***فیلز گود

هاهاهاهاهاهاهاهااااااااااارررررر خیلی خب کافیه، ببشید رگ فایوساس فمم بدجور گرفت آخخخخ

تا اینجا داستان چطوره؟

نظر، انتقاد، پیشنهاد، پذیرفده میشود

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

Continue Reading

You'll Also Like

199K 27.2K 33
" خب پس این منشی جدیدمه ؟ " آقای استایلز پرسید و یه ابروشو داد بالا‌. "بله " منشی قبلی جواب داد. آقای استایلز اخم کرد و به لویی یه نگاهی انداخت. " من...
447K 74.2K 62
کاپل اصلی: ویکوک. کاپل فرعی: سپ«یونگی تاپ» و ناممین. خلاصه: تهیونگ پادشاه کره جنوبیه و ده سالی هست که دنبال جفت حقیقیشه... چی میشه که وقتی با یونگی،...
5.9K 1.3K 26
جنگل:کاش اینه ای بودی ابی بودن خودت را میدیدی.. اقیانوس:تو اینه منی سبزترین زندگی..! ایده:97/12/3 blue loves green💙💚
43.2K 6.4K 38
"دلیلی که من اینجام تویی هری، من باید از تو مراقبت کنم و اهمیتی نداره که چه اتفاقی برام میفته. تو کسی هستی اما من نه. کسی اینجا به من نیازی نداره.این...