just me, him & the moon ꗃ zia...

By mary_rider

28.2K 3.6K 1.5K

"جایی که فقط من و ماهم، خدا هم اگه بخواد میتونه بیاد" #Ziam_Mayne More

~1~
~2~
~3~
~4~
~5~
~6~
~7~
~8~
~9~
~10~
~11~
~12~
~14~
~15~
~16~
~17~
~18~
~19~
~20~
~21~
~22~
~23~
~24~
~25~
~26~
~27~
~28~
~29~
~30~
~31~
~32~
~33~
~34~
~35~
~Immortal Stop~36~
🌟

~13~

728 106 34
By mary_rider

***میدونین، واتپد با جاهای دیگه فرق میکنه***


روز بعد، جاستین با بوی پن کیک بیدار شد. طبقه ی پایین، تو آشپزخونه لیام و مریلین داشتن بحث میکردن، مثل همیشه

"تو همیشه ادای مهربونا رو درمیاری با اینکه من میدونم تو واقعا چه فکری داری"

لیام آروم گفت. میدونست مریلین میخواد زین و جاستین رو به هم برسونه...اون یه تفکری داره اونم اینه که هیچ کس نباید از کسی که دوستش داره دور باشه و معلومه که جاستین زین رو میخواد

"چی میگی؟ منظورت چیه؟"

"منظورم اینه که زین از کاری که میکنی خوشش نمیاد...منم خوشم نمیاد"

"نکنه تو...لیام تا جایی که من یادمه تو استریتی"

"لعنت!"

لیام عصبی گفت و دیگه حرفی نزد. به زودی آماده شد و رفت کافه کتاب چون شاید بعضیا بخوان برای صبحانه به کافه سر بزنن. جاستین یه دوش گرفت و رفت پایین. میز آماده بود. اون یه لبخند زد

"صبح بخیر! امروز شاون برمیگرده و میتونی ببینیش اگه میخوای. اون خوشحال میشه تو رو ببینه"

مریلین گفت و جاستین لبخند بزرگتری زد. اینجا یه احساس خوبی داشت...یه جور احساس جدید

احساس میکرد خونه ست

"منم همینطور"

جاستین گفت و کمی از شیرش رو خورد

"میدونی، تو پسر خوبی به نظر میای، من ازت خوشم نمیومد وقتی فقط به عنوان خواننده میدیدمت...یه پلی بوی"

"درست حدس زدی. من واقعا پلی بوی نیستم، شاید یه کم عقده ای!"

جاستین با خنده گفت و مریلین هم خندید

"این خوبه که اعتراف میکنی پسر!"

زین وارد کافه شد. زنگ به صدا دراومد و لیام بهش نگاه کرد. زود لبخند زد. نمیدونست چرا وقتی زین دور و برشه خیلی خوشحاله

دست زین یه چیزی بود

"خوش اومدی"

"هی! آممم...گویا هری و لویی کاری داشتن پس این پای رو دادن به من تا بیارمش اینجا. میتونی بزنی کیک مخصوص امروز!"

زین با لبخند گفت و لیام خندید. اون سرشو تکون داد. پای رو گذاشت توی ظرف شیشه ایش و رفت بیرون تا روی تخته سیاه کوچیکش بنویسه "کیک مخصوص امروز: پای هلو"

"پای هلو"

لیام تکرار کرد. اون شونه هاشو بالا انداخت. دوباره برگشت تو کافه و دید زین داره به نقاشی مریلین نگاه میکنه

"مریلین نیومده؟"

"نه...سرش با دوست جدیدش مشغوله!"

"کی؟"

زین با اخم پرسید. اون روبروی لیام نشست

"میدونی...جاستین"

"آها"

"تو هنوزم دوستش داری؟"

لیام پرسید. امیدوار بود زین بگه نه

"خب...من حتی نمیدونم چرا پیشنهادشو قبول کردم! من حتی طرفدارشم نبودم! و اینکه نه، من بهش علاقه نداشتم و ندارم"

"اوه..."

لیام لبخند زد. اوف...اون خوشحال شده بود. زین به دور و بر نگاه کرد

"کی تعطیلی؟"

زین پرسید. چشماش برقی زدن. لیام پلکی زد

"ساعت شش"

"خوبه...هفت میام دنبالت...میخوام یه جاهایی رو بهت نشون بدم. تو وقتی اومدی اینجا سرت شلوغ بود الان هم کافه رو میگردونی. بهتره کمی خوشبگذرونیم!"

زین گفت. لیام لبخند بزرگی زد

"خیلی هم عالی!"

"اوهوم"

بعد خوردن یه قهوه زین از جا بلند شد و گفت برمیگرده خونه. کمی کار داشت

وقتی زین داشت میرفت، یه مشتری اومد و لیام به اون رسید. وقتی مشتری داشت سفارشاش رو میداد، مریلین و جاستین اومدن

"فقط اومدم یه سری بزنم، زود برمیگردم خونه چون امشب قراره شاون بیاد"

"من امشب خونه نیستم"

"آو"

مریلین گفت و لیام رفت به آشپزخونه ش. جاستین و مریلین کنار هم، پشت کانتر نشستن. مریلین به پای نگاه کرد

"اینو میبینی؟"

مریلین به پای اشاره کرد. جاستین لبخند زد و سرشو تکون داد

"این کار هریه. هری عادت داره یه فشار کوچولو به این قسمت پای بیاره. لویی پای رو با میوه های مربعی درست میکنه چون فکر میکنه بهتره یکدست باشن"

"هری و لویی؟"

جاستین پرسید. این اسم ها براش آشنا بودن

"یس! هری و لویی شوهر و شوهرن! اونا ازدواج کرده ن و همین نزدیکی میشینن"

"واو..."

جاستین گفت و مریلین خندید

"شما خیلی باهم صمیمی هستین"

جاستین زمزمه کرد و مریلین سرشو تکون داد. در کافه باز شد و نایل اومد داخل

"هی گایز!"

"هی نایلر!"

مریلین با لبخند بزرگ گفت. نایل لبخند زد و کنار جاستین نشست. اون طرفدار جاستین بود...ولی دوستش -زین- مهمتر بود

"خب...چه خبر جاستین؟ مریلی که اذیتت نکرد؟"

نایل پرسید. داشت سعیشو میکرد تا نیش بزرگشو بپوشونه. مریلین پوفی کرد

"نه اون خیلی خوبه!"

"آو ممنون"

مریلین با خنده گفت و نایل زبونش رو درآورد. جاستین لبخند زد

"خب جاستین، تا کی اینجایی؟"

"آممم...نمیدونم شاید بعد از ظهر برگ-"

"ولی امشب شاون برمیگرده"

مریلین با چشمای پاپی وارش (پاپی وار ال.او.ال) به جاستین نگاه کرد. جاستین نفس عمیقی کشید

"فردا-"

"فردا بعد از ظهر"

"اوه کام آن!"

نایل گفت و خندیدن. نایل دو سه تا سلفی گرفت و توئیت کرد :

"Celeb-party with @justinbieber and @marilynhemhem. come home soon @shawnmendes"

مریلین به توئیت نایل خندید

"من که پارتی ای نمیبینم!"

"میتونیم یکی راه بندازیم!"

نایل گفت. از جا بلند شد

"من برم بـِي رو پیدا کنم تا پارتی رو راست و ریست کنیم! یسسسس!" نایل با لبخند گنده ش گفت و بعد داد کشید: "لیوم امشب خونه ی ما!"

"وات؟ من نمیتونم بیام"

"نیا!"

نایل اخم کرد و از کافه بیرون رفت. لیام آهی کشید و مریلی سرشو تکون داد. جاستین فقط سرشو انداخت پایین. لیام یه تیکه از پای رو توی بشقاب گذاشت و به جاستین داد

"خوشت میاد!"

"ممنون"

جاستین گفت و لیام پوزخند زد. خوشحال بود که زین دیگه از این پسر خوشش نمیاد...و هیچوقت نیومده...هاها!

جاستین یه چنگال دیگه از روی کانتر برداشت و به مریلین داد. مریلین لبخند زد و اونا دوتایی تیکه ی پای رو خوردن و حرف زدن. خیلی خوب بود که مریلین زود با همه دوست میشد، حتی اگه اون آدم کسی باشه که دل دوستشو شکسته باشه و خودش هم ازش بدش بیاد

میدونین...

بعد اومدن لیام و دوستاش به این شهر همه چیز عوض شد...ولی زین آرزو میکرد لیام رو زودتر میدید...قبل از جاستین. تلفن خونه ش زنگ خورد و البته که اون نایل بود...اون زین رو دعوت کرد و زین قبول کرد...شاید نقشه هاش رو مینداخت بعد پارتی

زین به لیام تکست داد

"امشب میریم پارتی عجله ای نایل ال.او.ال"

زین فرستاد و کمی بعد گوشیش صدا کرد

"آره. جاستین هم میاد. میتونیم نایلو دک کنیم"

لیام پیشنهاد داد و به خودش لبخند زد. مریلین که داشت با شک به لیام نگاه میکرد، پـِخی کرد

"هی!"

لیام گفت...اون ترسید! مریلین خندید

"آی آی! کیه؟" بعد چشمک زد، "آره؟"

"دیوونه!"

لیام زمزمه کرد و رفت داخل آشپزخونه

"ما رفتیم لی!"

مریلین داد کشید و از جا بلند شد. اون و جاستین رفتن خونه. کمی خونه رو مرتب کردن. این خیلی عالی بود که مریلین به شهرت و یا مقام جاستین اهمیتی نمیداد

"هوی پسر! اینطوری؟"

مریلین داد کشید. جاستین با چشمای گرد نگاه کرد

"ببخشید!"

اون گفت. مریلین پوفی کشید

زین به لیام زنگ زد...نمیدونست چرا ولی میخواست باهاش باشه

"میتونم بیام کافه؟"

زین پرسید

"البته! شوخیت گرفته؟"

"نه...خب...الان میام"

زین گوشی رو قطع کرد. درعرض چند ثانیه احساس دستپاچگی میکرد. لباساش رو با دقت انتخاب کرد. اون از خونه بیرون اومد...وارد کافه شد و دوتا مشتری دید که داشتن کتاب میخوندن و سفارشاشون رو میخوردن

"های!"

"های...دوباره!"

زین گفت و لیام خنده ی کوتاهی کرد. یک لحظه به ذهن زین یه کلمه رسید "پرستیدنی" چی؟ این دیگه چی بود؟

میدونین

بعضی وقتا صداهایی توی سرمون برای یک لحظه چیزی بهمون گوشزد میکنن که واقعیت داره...بیشتر وقتا. مثلا وقتی میشنویش، اول به دور و بر نگاه میکنی ولی بعد میبینی اون صدا تو سرت بود. اون صدا چیزایی رو میگه که تو اصلا بهشون فکر نمیکردی!

مثلا، یکبار من خودم تو سرم شنیدم؛ بی لیاقت. این واقعیت داره. من تا حد مرگ ترسیدم چون این اتفاق برام نیافتاده بود. من فکر کردم شاید درست میگه...من بی لیاقتم، ولی امیدوار بودم درست نباشه

الان هم زین امیدواره چنین تفکری نداشته باشه...امیدواره قلبش محفوظ بمونه



***خب ایشون @yas_yassi خواستن که داستانشون رو معرفی کنم

من خودم میخونمش. یه داستان فانه و اکثرا سلبریتی ها توش هستن :) خواستید سر بزنین :-
yas_yassi

هووممم

مـ ـریـ ـلـ ـآ***


Continue Reading

You'll Also Like

550K 88.3K 107
لویی یه پسر به شدت خجالتی و تنهاست،پسری که همه به خاطر ظاهرش و درسخون بودنش مسخره ش میکنن. تنها چیزی که اونو به مدرسه میکشونه نشستن سر کلاس ادبیاته چ...
29.8K 3.7K 44
ماهر مشكلي رو حل ميكنيم به مشكل بزرگتري برميخوريم...داستان زندگي ما چيه؟ گذشته ي تاريك من يا آينده ي تاريك تو؟ [تكميل شده در تاريخ 3/nov/18]
10.5K 2.3K 37
+متاسفم که گی ام -متاسف نباش چون منم گی ام
5.9K 1.3K 26
جنگل:کاش اینه ای بودی ابی بودن خودت را میدیدی.. اقیانوس:تو اینه منی سبزترین زندگی..! ایده:97/12/3 blue loves green💙💚