just me, him & the moon ꗃ zia...

By mary_rider

28.2K 3.6K 1.5K

"جایی که فقط من و ماهم، خدا هم اگه بخواد میتونه بیاد" #Ziam_Mayne More

~1~
~2~
~3~
~4~
~5~
~6~
~7~
~8~
~9~
~10~
~11~
~13~
~14~
~15~
~16~
~17~
~18~
~19~
~20~
~21~
~22~
~23~
~24~
~25~
~26~
~27~
~28~
~29~
~30~
~31~
~32~
~33~
~34~
~35~
~Immortal Stop~36~
🌟

~12~

768 107 29
By mary_rider

***لباسای لارا این پایینه***

امروز روز خیلی خوبی بود!

امروز روز افتتاحیه ست و میدونین چیه؟ جییییییییییییییییغغغغغغغغغغغغغغغغ این کافه کتاب بهترین کافه کتاب موجود درجهانه!

"خدای مننننن آهاهاهاهااهاااااااااااااااااااااااااااا"

لارا ادای گریه کردن درآورد و مریلین زد به سرش

"یواش بینم!"

اون با قلدری گفت و لارا چشم غره رفت. مریلین موهای بنفش تند و کوتاهش رو کنار زد. اون گفته بود که قراره موهاش رو برای افتتاحیه تغییر بده. مثل همیشه یه بندتی و جین پاره با آل استارای ساق دار مشکی پوشیده بود. لیندا هم مثل بیشتر وقتا یه توتو به رنگ سرخابی با کت چرمی مشکی، جوراب شلواری نازک پاره و کفشای پانک پوشیده بود

در باز شد و زنگ کوچیک بالای در به صدا در اومد. مریلین، لارا و لیام برگشتن سمت در. هری، لویی، زین و نایل بودن. اونا وارد شدن و یکی یکی به لیام تبریک گفتن و لیام هم یکی یکی از اونا تشکر کرد. همه منتظر اولین مشتری بودن. تبلیغات لازم نبود چون شهر کوچیک بود و مریلین تا حدی که تونسته بود به دوست و آشنا گفته بود. در ضمن، وقتی مغازه ی جدیدی باز میشه همه میفهمن

اونا منتظر موندن و هرکدوم یه قهوه خوردن. مریلین که از همون اول سرش تو کتابخونه بود. کل دیوارا به جز اون دیواری که عکس فنجان و کتاب سه بعدی داشت سرتاسر قفسه های چوبی پر از کتابای مختلف بودن...خیلی رویاییه مگه نه؟ *-*

تا عصر کسی نیومد. لیام کم کم داشت ناراحت میشد. زین دید که چطور چشماش رو مظلوم کرده و لب پایینیش یه کم بیرون تر اومده؛ خب...زین احساس کرد دلش شکست. هی هی! شما هم اگه دوستتون ناراحت باشه دلتون میشکنه! ولی زین تو که نمیخوای خودتو گول بزنی؟

زنگ در به صدا دراومد...

با اومدن اون همه بهتشون زد...وقتی زین جاستین رو دید، از جا بلند شد

"زین؟ تو...بای"

اون گفت و برگشت ولی با جیغ بلند نایل سرجاش خشک شد. لارا دستش رو روی دهن نایل گذاشت و مریلین پاشو لگد کرد. لارا دستش رو کنار کشید

"هی دوست پسر منو نزن!"

"خفه شو لارا!"

"خودت خفه شو کرِیزی هِر"

مریلین و لارا به هم پریدن

"لیلین کافیه!"

لیام خیلی عصبانی گفت

"خوش اومدین آقا. هر سفارشی دارید من فراهم میکنم"

لیام گفت و از جا بلند شد. جاستین لبخند ضعیفی زد و زیر چشمی به زین نگاه کرد. اون رفت پشت یه میز نشست

"یه فنجان چای و لیمو با بیسکوئیت زنجبیلی، ممنون"

جاستین خیلی عادی سفارش داد و لیام سرش رو تکون داد

"خیلی خوبه که شما اولین مشتری ما هستین، آقا"

لیام با یه لبخند گفت و رفت تا سفارشا رو آماده کنه. لویی دوتا از انگشتاش رو جلوی چشمش گرفت و بعد انگشتاشو چرخوند سمت مریلین که یعنی چشمم بهته. مریلین خیلی آروم چشماشو تو کتاب خزوند. زین خیلی تلاش کرد تا عادی رفتار کنه و با خوش صحبتی هری موفق شد. جاستین از جا بلند شد و به کتابا نگاهی انداخت. مریلین از جا بلند شد. یه چیزی تو این دختر بود که نمیذاشت سرجاش بشینه! اون کنار جاستین ایستاد

"دنبال چه جور کتابی میگردین؟"

اون با لبخند گفت. جاستین لبخند زد و بعد اینکه یه نگاه کوتاه به زین انداخت، برگشت سمت مریلین

"چیزی که آرامش بخش باشه"

"خب...خاطرات ریچارد باخ بهترین گزینه ست...شاید یه اثر کلاسیک هم کمک کنه ول به قیافه تون نمیخوره همچین چیزایی بخونین، پس گزینه ی اول خیلی بهتره"

مریلین گفت و از اون یکی دیوار کتاب رو برداشت...کتاب، کوچک بود با صفحه هایی که طرح کاغذ کاهی داشتن. جاستین لبخند زد و کتاب رو گرفت. اون انگار میخواست سوالی بپرسه

"آممم...من جاستیم و؟"

"اوه گاد! خیلی معذرت میخوام من یادم رفت خودمو معرفی کنم، من مریلینم، ولی لیلین هم صدام میکنن"

جاستین و مریلین دست دادن. خیلی عادی. انگار نه انگار که اگه مریلین نبود زین دیرتر از جاستین جدا میشد، انگار نه انگار که جاستین یه ستاره ی طلایی بین سلبریتی ها بود. ولی این برای مریلین اهمیتی نداشت، اون از سلبریتی ها میترسید...حتی از شاون. خدا داند چند دفعه شک کرده ولی هربار به خودش گفته 'شاون که جاستین بیبر نیست!' و الان...جلوی جاستین بیبر ایستاده و داره بهش کتاب معرفی میکنه

"مریلین تو زین رو میشناسی؟"

"چی؟ اوه البته اون یکی از بهترین دوستامه...اون جزوی از خانواده مونه"

"خانواده؟"

جاستین اخم کرد...چی بود که اون نمیدونست؟

"البته! من و دوستام اونقدر به هم نزدیکیم که میتونیم یه خانواده باشیم. که هستیم"

مریلین گفت. جاستین چشماش رو چرخوند. غیر ممکنه. هیچ کس نمیتونه دوستش رو جزوی از خانواده ش بدونه

ولی جاستین هیچی نمیدونه، درسته؟

لیام سفارش جاستین رو روی میزش گذاشت و یه لبخند زد. جستین پشت میزش نشست و مریلین تو کتابا غرق شد. جاستین صفحه ی اول رو خوند...هی این کتاب خیلی جالبه! اون خودش رو وقتی پیدا کرد که توی کتاب غرق شده بود و بیسکوئیت و چایش هم تموم شده بودن

اون از جا بلند شد. باید یه دونه از این کتاب میخرید. واو! اون آدمی نیست که کتاب بخونه چه برسه عاشق کتاب شه. شاید بخاطر موج مثبتی بود که از اون دختر -مریلین- دریافت کرد

جاستین که اول حساب نکرده بود مجبور شد وقتی داشت میرفت حساب کنه. وقتی از مغازه بیرون اومد، مریلین هم پشتش رفت

"اون یه احمقه!"

لارا زمزمه کرد. نایل خیلی آروم بود انگار نه انگار که آیدلش همینجا نشسته بود و داشت کتاب میخوند درحلی که بیسکوئیت زنجبیلی و چای لیمویی میخورد!

"جاستین!"

"اوه هی!"

"تو حتما جایی برای موندن نداری...اینجا هتلی نداره که تو توش بمونی"

"برمیگردم خونه م"

"با چی؟"

مریلین پرسید. جاستین به ماشین مشکی گنده ش اشاره کرد که اونطرف تر بود

"تنهایی؟"

جاستین سرش رو تکون داد

"ولی به هوا نگاه کن"

جاستین به خودش اومد و دید هوا تاریکه. شیت!

"میتونی امشب رو خونه ی من بمونی...من و پسرخاله م"

"چی؟ نه تو حتی منو درست و حسابی نمیشناسی!"

جاستین هیستریک خندید. همه ی این چیزا به نظرش مسخره بود. به نظرش مضحک بود...غیرعادی بود!

"من میشناسمت...من میشناسمت جاستین. این تویی که خودتو نمیشناسی. من شاید چیزایی میدونم که تو خودت هم نمیدونی"

مریلین آروم گفت...این جاستین رو راضی کرد هرچند که لیام فقط اخم کرد ولی بعد که مریلین بهش چشم غره رفت لیام لبخندای فیکش رو اینجا و اونجا زد...

وقتی وارد خونه شدن، مریلین اتاق شاون رو داد به جاستین. با یه دست لباس خواب که از کشوی شاون برداشته بود

"اینجا اتاق دوست پسرمه...شاون"

"شاون؟ اسم شاون رو دوست دارم، شاید به خاطر اینه که از آهنگای شاون مندز یه کم خوشم میاد!"

"شاون مندز؟ اینجا اتاق اونه"

مریلین با یه لبخند به صورت متعجب جاستین نگاه کرد و لباس ها رو روی تخت گذاشت

"خب، اتاق بغلی جاییه که میتونی دوش بگیری، اونجا حمامه"

مریلین گفت و جاستین پلک زد

"تو دوست دختر شاون مندزی؟"

"چی؟ اوه این که اهمیت نداره!"

مریلین با خنده بیرون رفت

"اوه یادم رفت بگم شام تا نیم ساعت دیگه حاضر میشه"

اون گفت و اینبار رفت. جاستین احساس میکرد داره خواب میبینه...وات؟


***هاها

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

Continue Reading

You'll Also Like

444K 74K 62
کاپل اصلی: ویکوک. کاپل فرعی: سپ«یونگی تاپ» و ناممین. خلاصه: تهیونگ پادشاه کره جنوبیه و ده سالی هست که دنبال جفت حقیقیشه... چی میشه که وقتی با یونگی،...
9.1K 1K 10
اون دوستش داره ولی‌ نمیتونه بهش بگه
8.4K 2K 16
جایی که لویی یه شاعر شناخته نشده‌ست و هری مجذوب شعر های اون می‌شه. __________ "خیلی دوستت دارم هری. انقدر دوستت دارم که هنوزم فکر می‌کنم انبساط هوا ف...
21.9K 4.6K 57
[ کامل شده] مثل گلی که با تابستون و زمستون بسازه ، با گرما و سرمای زندگی ساختم ‌ تا فقط ناجیم رو ببینم. اما اون فقط یه پرتگاه عمیق بود . یه سیاهی مط...