just me, him & the moon ꗃ zia...

Galing kay mary_rider

28.2K 3.6K 1.5K

"جایی که فقط من و ماهم، خدا هم اگه بخواد میتونه بیاد" #Ziam_Mayne Higit pa

~1~
~2~
~3~
~4~
~6~
~7~
~8~
~9~
~10~
~11~
~12~
~13~
~14~
~15~
~16~
~17~
~18~
~19~
~20~
~21~
~22~
~23~
~24~
~25~
~26~
~27~
~28~
~29~
~30~
~31~
~32~
~33~
~34~
~35~
~Immortal Stop~36~
🌟

~5~

1K 142 53
Galing kay mary_rider

"زین زین زین زین"

یه نفر مدام در خونه ی زین رو میزد و صداش رو داد میزد. زین از خواب پرید. فریاد های "زین زین زین زین" ادامه داشتن. زین از جاش بلند شد و با یه چشم باز و ملحفه ی گره خوره به پاهاش از پله ها پایین اومد ولی دوتا پایین نیومده بود که پاش به ملحفه ش گیر کرد و تلپی از پله ها افتاد پایین. اوخی گفت و دوباره بلند شد. حالا ملحفه ش نصف بدنشو پوشونده بود. زین در رو باز کرد و بهش تکیه داد

"بله؟"

اون با یه چشم بازش پرسید و وقتی مریلین رو دید که درحال انفجار بود چشماشو باز کرد و دستش رو به صورتش کشید

"خدای من!"

مریلین خندید و خندید. وقتی زین اونطرف رو نگاه کرد، اون پسر اوف-نمیتونی-چشم-برداری رو دید...آآآممم...لیام. لیام دستشو با خنده بالا برد و گفت: "هی!"

"های!"

زین گفت و لبخند زد. مریلین که خنده ش رو برید، به سر و وضع زین نگاه کرد

"اومدیم دنبالت بریم برای خرید برای دکور...بهت احتیاج داریم"

"به من؟ چطور؟"

زین گیج پرسید و مریلی اونو هل داد داخل

"بپوش بریم"

اون لباشو غنچه کرد و گفت و خودش هم وارد شد

"زین مهمون نمیخوای؟ دوست پسرت کجاست؟"

مریلی پرسید و لیام هم اومد داخل. زین خندید

"خب...آآآممم...اون رفت...میدونی...یه جورایی من...آه ولش کن!"

"هی نکنه بیرونش کردی؟"

"چی؟ اوه بشینید"

زین گفت تو اتاقش. زود یه جین مشکی پاره برداشت و یه تاپ سفید. اون کت چرمی مشکیش رو هم برداشت. اونا رو پوشید و کمی فقط کمی با موهاش ور رفت. بعد ده دقیقه حاضر بود که نه دقیقه ش رو صرف درست کردن موهاش کرده بود. کفشای سفیدشم که پوشیده بود...درسته همه چی مرتبه. اون از اتاق بیرون رفت

"بریم بریم بررررییییییممممم"

"خیلی خب"

لیام آروم به مریلی گفت. مریلین عادی تر از لارا بود. اون امروز یه پیرهن نخی با آستینای بلند نارنجی پوشیده بود که روش عکس یه گربه ی آنتیک بود. شلوار کوتاه لی سفید پوشیده بود با یه کیف کوچیک با بند بلند به رنگ چشمای گربه که سبز-آبی بود. زین از فشن مریلین و لارا خیلی خوشش می اومد...

وقتی زین از فکر بیرون اومد، اونا تو ماشین مریلی بودن درحال رفتن به مرکز شهر و فروشگاه بزرگ

"اینجا رو خیلی دوست دارم. یه بار مامانبزرگ آوردم اینجا و گفت هرچی میخوای بردار. منم یه راکت راگبی برداشتم با کفشای غواصی"

مریلی با خنده گفت و زین تعجب نکرد. اون از بچگی خاص بوده

"خب؟"

"هیچی...اون برام خریدشون، به اضافه ی یک عالمه خوراکی، اما دیگه اینجا نیاوردم!"

مریلی گفت و دوباره ریز خندید. زین لبخند زد. اون پشت نشسته بود. لیام لبخند زد و ساکت موند. زین به اطرافش نگاه کرد...خیلی وقت بود اینطرفا نمیومد و همه ی خریداشو از خیابون خودش میکرد...کمی که گذشت، زین احساس کرد یکی بهش خیره شده...معذب شد. وقتی سرشو برگردوند، دید لیام چشماشو از آینه دزدید...ولی لیام دیر دست به کار شده بود و زین دیده بود از آینه بهش خیره شده. زین چیزی نگفت و بالاخره رسیدن به فروشگاه

وقتی وارد شدن، رفتن به طبقه ی دوم تا رنگ بخرن. مریلین ساکت بود و این عجیب بود

"لی تو میخوای دکورت چه رنگی باشه؟"

مریلین پرسید و لیام کمی فکر کرد. زین هم به رنگها خیره شد

"خب اونجا یه کافه کتابه...پس..."

"پس کاراملی و قهوه ای بهترین رنگان"

زین گفت و دوباره فکر کرد

"نه...دلگیره. باید موجی از رنگهای آرامبخش باشه مثل آبی"

مریلین گفت

"ولی این کافه ست...کافی، قهوه، قهوه ای...میتونیم شیری و شکلاتی کنیم"

"به نظر خوب میاد"

زین لیام رو تائید کرد. لیام لبخند زد و چشمک نثار زین کرد. زین از این خوشش نمیومد...ولی لبخند کوچیکی زد

"خب اگه کارت تموم شد، لیوم، تصمیم بگیریم"

مریلین گفت و چشماشو تو حدقه چرخوند. لیام خندید و زین سرخ شد...این احمقانه ست!

"شیری شکلاتی خوبه"

لیام گفت و رنگها رو چک کرد. یکی که قهوه ای بود رو برداشت. مریلین اونو گرفت و به لیام نگاه کرد. لیام به مریلین خیره شد. مریلین عاقل اندر سفیحانه لبخند زد و لیام به رنگ نگاه کرد

"خب؟"

"این قهوه ایه"

"چه فرقی میکنه"

لیام خیلی بی ذوق گفت. مریلین یدونه محکم زد رو پیشونیش

"احمق! برای همینه که زین رو آورده م. حداقل باید یکی میبود که از رنگا سر درمیاورد و منو حرص نمیداد"

مریلین گفت و سطل رنگ رو گذاشت سرجاش...کمی جلوتر رفتن و همه ی قفسه ها رو گشتن تا بالاخره رنگ شیری و شکلاتی رو با درصد درست پیدا کردن. از هر کدوم دو سطل برداشتن و توی کارتی که زین آورد گذاشتن. اونا به انتهای سالن رفتن برای خرید چیزای دیگه. لیام همینطور رندام وار با زین حرف میزد و زین فکر کرد اون پسر خوبیه. اونا خریداشونو تموم کردن و به سمت پارکینگ رفتن. لیام و زین وسایل رو گذاشتن پشت ماشین و مریلین صندلی وسطی جلو رو باز کرد تا زین بشینه اونجا. همه که سوار شدن، مریلین سقف ماشینو کشید تا وسایلا نیفتن. خب...بیاید در مورد اینکه زین تقریبا بغل لیام بود حرف نزنیم

اوه...و همینطور درباره ی اینکه لیام دستشو روی شونه ی صندلی زین گذاشته بود و اینطوری زین بیشتر میرفت تو بغل لیام هم حرف نزنیم...پووووفففف

اونا بالاخره رسیدن به کافه کتابشون و وسایلا رو پیاده کردن. هیچکدوم از بچه ها اونجا نبودن. هر سه دست به کار شدن. زین کتش رو درآورد و لیام بهش گفت ببره طبقه ی بالا. زین یه جورایی خوشحال بود که بالاخره میتونه طبقه ی بالا رو ببینه. از پله ها بالا رفت و در رو باز کرد. یه اتاق تقریبا بزرگ بود که یه گوشه ش یه رگال بود که کلا لباسای مریلین بودن. زین خندید. اون کتش رو روی یکی از رخت آویز ها زد و از اونجا بیرون اومد. اونجا زیادم جالب نبود...خرت و پرت و یک عالمه قوطی همه جا پراکنده بودن

زین، لیام و مریلین وسایل دور و بر رو جمع کردن

"هی دختر! نمیترسی با دوتا کابوی تو یه جهنمی؟"

لیام با لحنی که مریلین چند روز پیش باهاش حرف میزد گفت. مریلین خندید

"نه کلانتر، تا زمونی که ای همرامه نمیترسم!"

مریلین یکی از کارتن ها رو برداشت و نشون داد. لیام خندید

"میخوای با یه تیگه مقوا کلانترو از پا دربیاری؟"

اون با لحن عادیش گفت

"جلو نیا لیاما...از شوخیات متنفرم"

مریلین گفت و لیام خندید. اون شونه هاشو بالا انداخت

"چون زین اینجاست کاری بهت ندارم!"

"چون زین اینجاست کاری بهت ندارم"

مریلین دهنشو کج کرد و خندید. زین سرشو تکون داد و وقتی دید همه ی وسایل جمع شده ن نفس راحتی کشید

"خب...شروع کنیم"

مریلی گفت و آستیناشو بالا داد. زین لبخند زد

"لباسات کثیف میشه"

"نه خب...آره...من برم عوضشون کنم بیام"

مریلین گفت و لیام خندید

"نکنه اونم شاون بیبی برات خریده"

"خفه شو"

مریلی گفت و در رو کوبوند. زین و لیام تنها بودن. زین یه حس عجیب داشت. یه جور...نمی دونم دیگه چجوری بود ولی یه جوری بود...کارتنی که مریلین اونجا انداخته بود، مونده بود روی زمین. زین رفت برش داره که دید لیام هم میخواسته اینکارو انجام بده و دستاشون به هم خورد

"اوه"

"اوپس"

زین گفت و کنار کشید. لیام کارتن رو برداشت و دوباره به زین چشمک زد. اون چرا از چشمک این همه خوشش میاد؟ نمیدونه طرف مقابلشو معذب میکنه؟

"های..."

لیام گفت و زین گیج شد

"چی؟"

"های...میدونی اون دوتا احمق همدیگه رو توی دستشویی عمومی دیدن و وقتی به هم خوردن، هری گفته اوپس و لویی گفته های. تتوهاشونو ندیدی؟"

زین کمی فکر کرد. دیده بود اونا همه تتوهای زیادی دارن ولی بهشون دقت نکرده بود

"دقت نکرده بودم...چه جالب!"

"همه ی تتوهای هری و لویی باهم مَچَن"

"واو"

"یِپ"

لیام گفت و زین لبخند زد. مریلین اومد پایین و رنگ کردن رو شروع کردن...تقریبا یه ساعت بعد شاون هم اومد. اون یکی از تاپ های فال اوت بوی مریلین رو پوشید و یه اونا کمک کرد. خب میدونین، مریلین عادت داره تاپ های پسرانه بپوشه، اونطوری بیشتر شبیه دوستاش میشه...

بعد رنگ کردن یه دیوار اونم با غرغرهای مریلی، همه کلافه شدن. اون داشت زیادی وسواس به خرج میداد. کسی که کمتر کلافه بود لیام بود...چون اون خیلی خوب مریلین رو میشناخت. میدونست همیشه تو اینجور مواقع اینطوری کولی بازی درمیاره

"خیلی خب من گرسنمه تو هم انگار زیادی خسته شدی مری"

لیام گفت و مریلین رو هدایت کرد اونطرف

"اونطوری صدام نکن"

مریلین گفت. شاون چیزی نمی گفت و فقط لبخند میزد. میدونست رابطه ی مریلین و لیام مثل رابطه ی خواهر و برادریه

"من زنگ میزنم پیتزا سفارش بدم"


***آپدیت چون این چپتر آماده بود وگرنه نه وقت دارم نه حوصله :/

دوستم هوموفوبیکه

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

Ipagpatuloy ang Pagbabasa

Magugustuhan mo rin

21.9K 4.6K 57
[ کامل شده] مثل گلی که با تابستون و زمستون بسازه ، با گرما و سرمای زندگی ساختم ‌ تا فقط ناجیم رو ببینم. اما اون فقط یه پرتگاه عمیق بود . یه سیاهی مط...
9.4K 2.2K 38
~ برای یه پروژه، دین وینچستر و کستیل نواک، دو تا غریبه، مجبورن 36 سوال رو با صداقت کامل به هم دیگه جواب بدن. ولی سوالا خیلی شخصین و ممکنه بیشتر از او...
64.2K 11.8K 37
اگر قرار به نماندن است؛ بی خداحافظی برو! بگذار انتظار، همان تکه نخی باشد که بعد از تو مرا وصل می‌کند به زندگی ...
5.9K 1.3K 26
جنگل:کاش اینه ای بودی ابی بودن خودت را میدیدی.. اقیانوس:تو اینه منی سبزترین زندگی..! ایده:97/12/3 blue loves green💙💚