just me, him & the moon ꗃ zia...

By mary_rider

28.2K 3.6K 1.5K

"جایی که فقط من و ماهم، خدا هم اگه بخواد میتونه بیاد" #Ziam_Mayne More

~1~
~3~
~4~
~5~
~6~
~7~
~8~
~9~
~10~
~11~
~12~
~13~
~14~
~15~
~16~
~17~
~18~
~19~
~20~
~21~
~22~
~23~
~24~
~25~
~26~
~27~
~28~
~29~
~30~
~31~
~32~
~33~
~34~
~35~
~Immortal Stop~36~
🌟

~2~

1.4K 161 89
By mary_rider

تقریبا یه هفته بود که زین مریلین رو ندیده بود. خیلی میخواست دوست باشن. آخه مریلین دختر باحالی بود...اون همه رو جذب خودش میکرد. البته شاید این جذب کردن اذیت کننده هم بود...میدونین، اون زیاد حرف میزد و سر به هوا بود...یا زود عصبانی میشد و صدای بلندی داشت. زین اینا رو همون روز اول فهمیده بود. رابطه ش با جاستین معمولی بود...انگار جاستین برگشته بود...

زین میخواست کمی با خودش خلوت کنه پس از خونه بیرون رفت و به سمت کافه ای که کمی اونطرف تر بود رفت. وقتی داشت از جلوی کافه ی قدیمی که جمع کرده بود می گذشت، یه کامیون دیگه جلوش بود و دوتا پسر. زین سعی کرد نگاه کنجکاوش رو کنترل کنه و از اونجا دور بشه ولی با جیغ یه نفر سرجاش میخکوب شد

"زین!"

اون یه دختر بود. آه مریلین!

"هی زین! خیلی خوب شد که دیدمت! اینجا چی کار میکنی؟"

"دارم میرم آممم...کافه"

"اوه خیلی خب...فعلا بیا به دوستام معرفیت کنم"

مریلین گفت و دستای زین رو گرفت و با خنده کشید. دوتا پسرایی که بیرون بودن خیلی مشغول بودن

"هره، نای، با زین آشنا بشین"

مریلین گفت و لبخند شیرینی زد. پسری که بیرون کامیون بود و موهای فرفری داشت، لبخند بزرگی زد که چالهاشو نشون داد

"اوه زین بالاخره دیدمت، من هریم"

"هی هری"

زین آروم گفت و پسری که داخل بار کامیون بود اومد پایین. اون یه پسر بور بود با چشمای آبی

"هی منم نایلم"

"هی نایل"

"خیلی خب خیلی خب بیا یه چیز دیگه بهت نشون بدم"

مریلین با ذوق گفت و زین رو کشید داخل بار کامیون. تا سقف بار کتاب بود...تقریبا هزارتایی میشد

"واو پسررررر!"

زین تعجب کرد. مریلین داشت از ذوق میمرد

"وییییییییییییییییییییی این خیلی عالیه مگه نه؟"

اون با صدای خیلی ریزی گفت

"هی لیلین به شاون میگم بهش خیانت کردی"

هری از بیرون داد زد و خندید. مریلین نگاه خطرناکی به بیرون انداخت

"الان میام خفت کنم!"

اون از پشت کامیون پرید پایین و دنبال هری دوید...هری با خنده دوید داخل مغازه ولی مریلین دیگه دنبالش نرفت. اون دستشو روی شونه ی نایل گذاشت و مثل کابوی ها حرف زد

"میدنی؟ خوشم میاد زودی میپره بگل شوورش"

نایل خندید. مریلین هم خندید و دوباره اومد پیش زین. از داخل کامیون داد زد:

"به اون دوست دختر اسکلت بگو بیاد اینجا یک عالمه کار ریخته سرمون"

"خودتی"

مریلین یدونه زد رو پیشونیش

"میدونی؟ کنترل شیش هفت تا دیوونه کار آسونی نیست واقعا!"

اون با حالت متفکرانه گفت و زین خندید...اون راست میگه...مریلین شیش هفت تا دیوونه رو کنترل میکنه با این حال زین نمیتونه این یدونه رو هم کنترل کنه. زین و مریلین رفتن داخل

"مورچه ببین کی اینجاست"

مریلین بلند گفت و ریز خندید

"مورچه...؟"

"آره نه که هم کوچیکه هم همش کار میکنه، من بهش میگم مورچه ی کارگر. البته اون همونیه که همش دستور میده و یه گوشه میشینه. همیشه ادای اینو درمیاره که داره کار میکنه و سخت ترینش رسیده به اون ولی همیشه کمتر از بقیه خسته میشه چون اصلا کار نمی کنه"

"تموم شد؟"

"تموم شد"

مریلین با خنده برگشت. یه پسر با چشمای آبی و موهای پخش و پلای قهوه ای پشتش بود

"زین، با لویی آشنا شو"

مریلین زین رو به جلو هل داد. لویی چشماشو تو حدقه چرخوند و بعد به زین لبخند زد. اونا دست همدیگه رو فشار دادن

"میدونی، من از همون روز اولی که پشت خونتون دیدمت میخواستم بیام جلو، ولی تو انگار خیلی سرت شلوغ بود...داشتی تو باغچه ت کار میکردی"

اون گفت و زین متعجب شد

"آآممم...ببخشید؟"

"هی! یادم رفت بگم، من و همسرم همسایه ی جدیدتون هستیم. گویا تو و اون پسره تو اون خونه زندگی میکنین"

لویی گفت و زین فکر کرد لویی رو ندیده...یا حتی یه خانم...که مثلا همسرش باشه. به هر حال زین شونه هاشو بالا انداخت و سرشو تکون داد

"بله درسته...از آشناییتون خوشبختم"

زین گفت و لبخند زد. لویی رفت تا به کاراش برسه. اون این کار رو با یه معذرت خواهی کوچولو انجام داد

"هی هی! اینو اینطوری نبین...این پسر یک آتیش پاره ایه که نگو! از همه شون دیوونه تره. همون مورچه هست"

زین خندید

"جییییییییییییییییییییغغغغغغغغغغغغغغ"

یه دختر دیگه بود که جیغ کشید. یه دختر با موهای مشکی صاف بود. پایین موهاش صورتی کم رنگ بود و یه حلقه ی بینی داشت. چشماش قهوه ای بود و یه توتوی صورتی کم رنگ پوشیده بود

"چته؟"

مریلین گفت...زین فهمید مریلین خیلی قلدره. دختره با دستش زین رو نشون داد

"یه غریبه رو آوردی تو مغازه"

"خدای من خفه شو لارا"

مریلین یه نفس راحت کشید و برای اون دختر که خیلی عجیب لباس پوشیده بود توضیح داد که زین همسایه ی لویی ایناست و خودش هم دوست جدیدشونه. لارا خونسرد شد. یدونه زد تو سر مریلین

"اونو از اول بگو ترسیدم!"

اون سرخوش گفت و مریلین بهش چپ نگاه کرد. لارا مظلوم نگاه کرد...کمی ترسیده بود. آره اون از مریلین میترسید

چرا اینا اینطورین؟ زین تو دلش خندید...نه اینکه مسخره کنه نه...انگار داشت یه کامیک بوک میخوند...خیلی جالب بود

"از آشناییت خوشحالم زعین"

"زعین نه زین!"

مریلین گفت و لارا دست زین رو تکون داد. زین لبخند زد و گفت که اونم خوشوقته. خب میگم عجیب، عجیب یعنی اینکه لارا، همون دختر جیغ جیغوئه –چون بعدم جیغ جیغ کرد- یه توتوی صورتی پوشیده بود با جوراب شلواری مشکی خال خالی و کت چرمی مشکی. یه تیشرت گرین دِی هم پوشیده بود و چند تا تتو روی دستش داشت. کفشای پانک مشکی ساق دار پوشیده بود و یه کیف کوچولوی مشکی با قلبای صورتی ریز انداخته بود روی شونه ش

"آم مریلین"

"بله؟"

مریلین دوید پیش زین

"تو ایموئی؟"

"اوه نه! لارا یه کم زیادی پانکه ولی به درجه ی ایمو نرسیدیم. میبینی که من جین آبی پوشیده م!"

مریلین گفت و چشمک زد

"واقعا نمیشه تشخیص داد ایموئی یا نه!"

زین با خنده گفت و مریلین هم خندید. اون بهش گفت بشینه. بقیه ی روز رو زین شاهد سر به سر گذشتنا و شیطنتای این چند نفر بود

"جیییییییغغغغغ نایییی مریلین به توتوم دست زد"

"خدای من مریلی اذیتش نکن من به گوشام احتیاج دارم"

"به من چه دوست دخترت اسکله"

"جییییییغغغغغ اینقدر عوضی نباش من قبل اینکه دوست دختر این باشم بی اف اف توام"

اوه یادم رفت بگم، لارا دوست دختر نایله...و همینطور بهترین بهترین دوست مریلین. این بزرگترین اشتباه زندگی نایل بود که لارا رو انتخاب کرد ولی اون از لارا خیلی خوشش میاد...اون یه جورایی خاص و متفاوته...واو

زین به این همه صدا و خنده عادت نداشت پس خیلی زود سرش درد گرفت. وقتی مریلین کنار زین نشست همه ی صدا ها خوابید

"خب هر سوالی داری بپرس"

"میشه این شاخه های دوستیتونو برام توضیح بدی؟"

"اوه البته...گوش کن:

من، مریلینم. بیست و یک ساله، همسن هری. هری کیه؟ هری استایلز همسر لویی تاملینسونه. اون دوتا دیوونه عاشق همن و گویا همسایه تو و دوست پسرتن. اونا فامیلیشونو باهم میکس کردن و شده اس-اس...چی بود؟ آمممم...آها استایلینسون. خیلی مسخره ست نه؟ آره مسخره ست. میرسیم به دوست اسکل من- لارا جیغ کشید و گفت خفه شو و مریلین خندید- دوست عزیز من، لارا. اون دوست دختر نایله. نایل، هری و لویی با پسرخاله ی من چند سال باهم دوست بوده ن. من دوست دختر شاون مندزم، مشکلی نیست اگه منو نمیشناسی"

مریلین نفس عمیقی کشید و خندید. انگار عادش بود یک نفس حرف بزنه

"واو اون پسر خیلی هاته!"

"البته! من که خیلی خوشحالم باهاشم...میدونی...اون...یه جورایی خیلی مظلوم واقع شده، مثل جاستین بیبر نیست که اوف...بهتره درباره ش حرف نزنیم"

"مریلی باید هربار بهت بگم اسم اونو نیاری؟"

لارا با چندش گفت و نایل چپ نگاه کرد

"اگه بگی ولی من بلیبرم باهات به هم میزنم"

لارا زود به نایل که دهنشو باز کرده بود همین جمله رو بگه گفت و نایل دهنشو بست...بعد دوباره باز کرد

"آم"

لارا بهش پرید و نایل دوباره بستش. بعد دوباره باز کرد:

"میدونی فایو ساس احمق ترین بوی بندیه که من تا حالا دیده م؟"

نایل گفت و خندید. مریلین و لارا خندیدن

"وای راست میگی...هر چهارتاشون اسکلن!"

مریلین با خنده گفت

"نگو اسکل، اونا چهارتا دورکن"

لارا با خنده بلندتری گفت و نایل سرشو تکون داد

"نمیدونم اون بیچاره ها با این فنای عوضی چطور زنده موندن"

هری گفت و زین تازه متوجه شد یه طبقه ی دومی هم هست...آممم...

"مگه فناشون چشونه؟ ما خیلیم خوبیم. ما یه خانواده ایم، فایو ساس فمیلی"

لارا جیغ جیغ کرد و نایل چپ به هری که زبونشو درآورد نگاه کرد

"هربار میاد پیش شما تا یه هفته جیغ جیغ میکنه آخه من بیچاره چه گناهی کرده م؟"

نایل درگوش هری گفت و هری خندید...اونا...خیلی معمولی بودن. میدونین...اینکه مریلین دوست دختر شاون مندز باشه یه ذره عجیب بود. دوست دخترای سلبریتی ها همه جاشونو میریزن بیرون حتی وقتی همینطوری میرن بیرون، ولی مریلین الان یه جین آبی زخمی پوشیده با تاپ بزرگ پرتی لیدل لایرز. ولی اون تاپ پسرانه بود. اون هیچ آرایشی نداشت فقط چشماش بودن که کمی ریمل و مداد کشیده بود. زین چشمشو از روی مریلین برداشت وقتی فهمید بهش خیره شده. ولی چیزی رو هم فهمید که تا حالا دقت نکرده بود. چشمای مریلین سبز خیلی روشن بودن که رگه های قهوه ای داشت...

"آآممم...ممنون...ممنون برای همه چیز ولی من باید برم"

"نههههههههههههه شاون داره میاد خواهش میکنم بمون و ببینش...پیویز پیویز پیویز"

مریلین التماس کرد و زین چشماشو تو حدقه چرخوند. اون لبخند زد و دوباره نشست. تا حالا تو عمرش اینهمه نخندیده بود و لبخند نزده بود

"واااااییی میدونی زین، شاون تنها عاقلیه که تو گروه دوستیمونه. البته منم هستم"

لارا گفت

"آره با اون توتوی صورتیت"

لویی گفت و لارا دوباره جیغ جیغ کرد. نایل دستاشو روی صورتش گذاشت

"لارا باهات به هم میزنما"

"بزن! بزن دیگه"

"چیو؟"

هری پرسید و همه خندیدن. لارا پرید بغل نایل

"آخه کیوت دالِ من..."

بقیه رو زمزمه کرد در گوش نایل شما هم اینقدر پی زندگی شخصی دیگران نباشین لدفا :/

تقه ای به در خورد و اینبار نوبت مریلین بود که جیغ بکشه

"وای بیبیم اومد"

"چه زود بچه دار شدین"

نایل با خنده گفت و مریلین بهش چشم غره رفت ولی خب الان همه داشتن میخندیدن. مریلین در رو باز کرد و کرکره رو بالا داد تا شاون بتونه بیاد داخل. وقتی شاون اومد داخل دستش پر پود پس مریلین نتونست بغلش کنه. همه بهش سلام دادن و تو کار عادی خودشون موندن. مریلین زین رو معرفی کرد و شاون خیلی خوب رفتار کرد. اون یه پسر فوق العاده خوب بود. کاملا مناسب مریلین. اوه زین اونا رو شیپ میکرد...آآآممم...شالین؟ یه جوریه ولی خب...این زوج خودشون یه جوری ان!

شاون خریدا رو گذاشت کنار و با هری چکشون کردن. صدای رعد و برق اومد. مریلین از جاش پرید

"ماشینم...وای مااااااشیییینمممم"

اون داد زد و بیرون دوید. وقتی داشت از در بیرون میرفت سرشو کوبوند به کرکره ولی بازم پرید بیرون. کمی بعد که برگشت، موهاش خیس بودن و لباساش به بدنش چسبیده بودن. یه خراش روی پیشونیش بود. همه ریختن سرش...شاون زود با دستمال کاغذی خون خیلی کمی که روی پیشونیش بود رو پاک کرد. خیلی زود همه ساکت شدن و مریلین رفت بالا تا لباساشو عوض کنه. زین از جا بلند شد

"خیلی ممنون امروز قطعا یکی از بهترین روزای عمرم بود. آم...از مریلی هم تشکر کنین. بای"

زین گفت و رفت...بارون خیلی شدید بود و همون اول خیسش کرد

"هی پسر برگرد!"

"زین برگرد ما میرسونیمت"

"هی کله شق!"

"مشکلی نیست!"

زین زیر شلاق های آبی قطرات بارون داد زد و اون پسرا که بیرون اومده بودن رفتن داخل...

زین چیزایی فهمیده بود که تمام زندگیشو نابود میکرد...

اینکه علاقه یعنی چیزی که تو چشمای هری و لویی موج میزد وقتی به هم نگاه میکردن. اینکه زمانی که میتونست بهترین دوستا رو داشته باشه، غرورش اجازه نداد تا یه سلام به کسی بده. اینکه میتونست زودتر بره و لویی و هری رو ببینه...به هرحال فکر کردن به اینا فایده ای جز سردرد نداشت. زین به خونه رسید و وقتی وارد شد، کسی رو دید که...که انتظار داشت ولی نداشت!

"اوه های زین!"

"هی"

سلینا گومز، خواننده ی معروف روی کاناپه ی خونه ی زین نشسته بود و داشت دوستانه بهش لبخند میزد

"جاس نیست؟"

"داره با مدیر برنامه ش حرف میزنه"

زین تمام داستان جاستین و سلینا رو میدونست برای همین به جاستین گفته بود کسی نباید از دوستیشون با خبر بشه مخصوصا سلینا...اون دختر به اندازه ی کافی سختی و رنج کشیده بود. زین رفت تا لباساشو عوض کنه. شلوارشو عوض کرده بود و داشت تیشرتش رو میپوشید که جاستین اومد داخل

"کجا بودی؟"

جاستین پرسید. زین نفسشو فوت کرد

"باید توضیح بدم؟"

"باید توضیح بدی"

"من رفتم کافه، کمی نشستم و برگشتم"

زین دروغ نگفت...اون واقعا رفته بود کافه، کمی نشسته بود و برگشته بود. زین دروغ نمیگه و از دروغگوها متنفره...اگه بهش دروغ بگین دیگه نمیتونین اعتمادشو جلب کنین (مگر اینکه لیام پین باشین)*

*فکت زین مالیک

"اونی که باید باهاش بری کافه منم!"

"میدونی اون دختر که بیرون نشسته کیه؟"

"جواب منو بده!"

"اون کسیه که باید باهاش بری کافه جاستین...تو اونو دوستش داری من میدونم، اون عاشقته، خودت میدونی...پس چه جای معطلیه؟ بعد اینکه این همه اذیتش کردی بازم اومده دیدنت...تو میتونی به دستش بیاری"

"ولی تو..."

"ما میتونیم دوست بمونیم...دوستای معمولی...مثل رفیق"

زین با شنیدن صدای شکستن قلبش گفت. جاستین اومد جلو. اون لبهاش رو روی لبهای زین گذاشت...

"ولی من دلم برای اینا تنگ میشه"

اون لباشو روی لبای زین تکون داد وقتی حرف زد. زین جلو رفت و آخرین بوسه ش با جاستین رو رقم زد...اونقدر عمیق بوسیدش تا مزه ش یادش نره...بعد جاستین رو بغل کرد و لاله ی گوشش رو بوسید

"ولی این امکان نداره زین من...این ممکن نیست که من تو رو از دست بدم...فقط یه کم دیگه، یه کم"

جاستین گفت و زین سرشو تکون داد...اونم نمی خواست جاستین به این زودیا قبول کنه. این...این خیلی پیچیده و سخت بود...مثل یه هزار تو. زین جاستین رو دوست داشت و نداشت، جاستین زین رو میخواست و نمیخواست...جاستین سلینا رو دوست داشت...آره جاستین سلینا رو میخواست...حالا که فکر میکنه، زین فقط یه سردرگمی بوده براش ولی...

اون از این رابطه خوشش میومد.

زین و جاستین از اتاق بیرون اومدن و زین رفت تو آشپزخونه تا قهوه درست کنه. دید آماده ست پس ریخت تو سه تا ماگ و برد تو پذیرایی خونه ش

یه سوال بزرگ که با خوندن این به ذهنتون هجوم میاره اینه که درآمد زین از کجاست؟ درسته اون درآمدی نداره فقط یه خونه داره و یه ماشین. درآمد چیزیه که برای به دست آوردنش کار میکنیم ولی زین خیلی راحت از بانک بهره میگیره و زندگیشو میکنه. این یعنی حقوق میگیره...و این پول، ارثیه ایه که پدرش برای اون گذاشت...و خواهراش البته که مال اونا جداست

زین هر ساله یه چیزیم به اون پول اضافه میکرد پس بهره ش هر سال بیشتر میشد

اون واقعا به این چیزا توجه نمیکرد...فقط چون پولش اضافه میموند این کار رو میکرد. اون آدم خوش شانسی بود میدونین...

"خب...زین، جاس میگفت همسایه ی جدید دارین"

"اوه آره...اونا پسرای کولین"

زین جواب سلینا رو داد. سلینا دختر خیلی...آآمم...حساس؟ بود؟

اونا کمی حرف زدن و آخر شب بادیگارد سلینا اومد دنبالش و اون با بوسه روی گونه ی جاستین از خونه رفت بیرون. سکوت تو خونه افتاد

"پس تو اون پسرا رو دیدی؟"

جاستین پرسید...انگار این زوج همون زوجی نبودن که داشتن تو اتاق بخاطر همدیگه از خودگذشتگی میکردن

"بله دیدمشون. اونا ازدواج کرده ن و خیلیم پسرای خوبین. هری و لویی"

"حالم ازت بهم میخوره!"

جاستین داد زد ولی زین عصبانی نبود

"منم همینطور خوک"

اون با خنده گفت

"اون بیرون، دنیایی هست که تو منو ازش محروم کردی"

زین بلند و خیلی جدی گفت. اون گوشیش رو بیرون آورد...شماره ی هیچ دوستی تو گوشیش نبود...هیچ کس...فقط سلینا و جاستین با بادیگارد جاستین. همه چیز ختم میشد به جاستین و زین علی رغم علاقه ش داشت خسته میشد...اون میخواست مثل مریلین و دوستاش فراغ بال باشه و بدون هیچ فکری همه ی کاراشو خودش انجام بده...

"چی؟ من محرومت کردم؟ من هرچی که خواستی برات فراهم کردم!"

"من ازت چی خواستم؟ یه زندگی معمولی"

"این غیر ممکنه"

"پس تو هم وسایلتو جمع کن و یه زنگ به سلینا بزن"

زین تیر خلاص رو زد. جاستین دیگه چیزی نگفت و دوید توی اتاقشون. اون وسایلاشو پرت کرد توی چمدونش و به سلینا زنگ زد تا برگردن

"خداحافظ تا ابد، زین مالیک عوضی"

"فقط یه چیزی..."

زین زود گفت و با چشمای ناراحتش به چمدون جاستین نگاه کرد

"یه قول بهم بده..."

"چه قولی؟"

جاستین گیج شده بود...چرا زین اینهمه مودیه؟


***شاون مندز یا مندس (هرطور که شما تلفظش میکنین) بیست و یک سالشه اینجا

توتوی لارا اون بالاست (tutu)

شخصیت محبوب من مریلینه چون شبیه خودمه ((: نمیدونم چرا شخصیتش اینطوری دراومد

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

Continue Reading

You'll Also Like

550K 88.3K 107
لویی یه پسر به شدت خجالتی و تنهاست،پسری که همه به خاطر ظاهرش و درسخون بودنش مسخره ش میکنن. تنها چیزی که اونو به مدرسه میکشونه نشستن سر کلاس ادبیاته چ...
5.9K 1.3K 26
جنگل:کاش اینه ای بودی ابی بودن خودت را میدیدی.. اقیانوس:تو اینه منی سبزترین زندگی..! ایده:97/12/3 blue loves green💙💚
15.7K 4.1K 26
*اصلا چرا کشتیش؟ _من کی رو کشتم؟ *لیام پین؛ تو زین مالیک و تمام اعضای خانوادت رو کشتی!! _من این کارو کردم؟ چه...خفن! •liam top •dark ⚠️این داستان شام...
9.4K 2.2K 38
~ برای یه پروژه، دین وینچستر و کستیل نواک، دو تا غریبه، مجبورن 36 سوال رو با صداقت کامل به هم دیگه جواب بدن. ولی سوالا خیلی شخصین و ممکنه بیشتر از او...