just me, him & the moon ꗃ zia...

By mary_rider

28.2K 3.6K 1.5K

"جایی که فقط من و ماهم، خدا هم اگه بخواد میتونه بیاد" #Ziam_Mayne More

~2~
~3~
~4~
~5~
~6~
~7~
~8~
~9~
~10~
~11~
~12~
~13~
~14~
~15~
~16~
~17~
~18~
~19~
~20~
~21~
~22~
~23~
~24~
~25~
~26~
~27~
~28~
~29~
~30~
~31~
~32~
~33~
~34~
~35~
~Immortal Stop~36~
🌟

~1~

3.2K 204 94
By mary_rider

***خب یه ذره شیطونی تا تابستون کسی رو نکشته ;) چپتر قبل پاک شده دنبالش نگردین***

جاستین داشت آهنگ جدیدش رو تمرین میکرد. اون یه گیتاریست و خواننده ی معروف بود. اون فعلا تو تعطیلاتش بود. خونه ی دوست پسرش تو یکی از شهر های کوچیک بریتانیا. هیچ از بریتیش ها خوشش نمیومد ولی چیزی که اینجا داشت، هیچ جا نمیتونست داشته باشه...

اینجا آرامش داشت

البته این آرامش هر از گاهی از بین میرفت چون زین- اوه ببخشید، نگفتم، آآممم...زین همون دوست پسریه که جاستین تو خونه شه...البته جاستین فقط اونو داره و هیچ کس دیگه ای نیست...

با این فکرا، اون یه نوت رو اشتباهی زد. کلافه گیتار رو پرت کرد روی کاناپه و لم داد. اون حوصله ش سر رفته بود. میخواست بره بیرون. میدونست اینجا همه هم دیگه رو میشناسن و کاری با جاستین ندارن چون اون تقریبا یه ساله اینجا رفت و آمد داره و همه باهاش عکس و امضا دارن. بعضی وقتا کسایی که میان برای مسافرت و تعطیلات، جلوی اونو میگیرن. بعضیا هم که کلا نمی شناسنش!

"زین، زین بیا اینجا"

جاستین صدا زد. زین اومد پایین. خونه ی اون دو طبقه بود که طبقه ی بالا اتاقا و دستشویی بود. خونه ی بزرگی بود برای دو نفر و خیلی وقتا یه نفر. زین اومد و کنار جاستین نشست

"میدونی چی شده؟"

"چی؟"

جاستین پرسید و به زین خیره شد. زین لبخند زد. اون...اون فوق العاده بود!

"دوتا پسر جدید اومدن خونه ی بغلی. همسایه ی جدید"

"اوه نه من از چیزای جدید بدم میاد"

جاستین با چندش جواب داد و زین خندید

"اینقدر لوس نباش گربه ی بور"

"اونطوری صدام نکن"

زین زبونشو درآورد. جاستین خندید. اونا یه زوج فوق العاده بودن...آآآممم...البته به ظاهر

اگه الان زین میزد زیر گریه، جاستین میگفت زر زر نکنه...اگه جاستین زخمی میشد و همه جا رو خون میگرفت، زین میگفت از خونه ش بره بیرون چون الان همه جا رو کثیف میکنه...اگه جاستین رو میدزدیدن و میگفتن که چند میلیون دلار میخوان، زین بهشون می گفت میخواید کمکتون کنم بکشینش؟ یا اینکه اگه زین میخواست به هم بزنه...نه...اونموقع قضیه فرق میکرد. جاستین نمیتونه تحمل کنه کسی اونو از خودش برونه...یا کسی بهش بگه یکی بهتر از تو پیدا کرده م. البته که هیچ کس بهتر از جاستین نیست! ولی برای احتیاط میگم. اون نمیتونه قبول کنه روی زمین خاکی، بهتر از اون هست...خیلی بهتر

"ولی من دوست جدید میخوام...بعد از ظهر میرم خونه شون با یه پای هلو"

"اه بازم اون شیت!"

"خفه شو!"

زین خیلی جدی گفت چون جاستین هم جدی بود

"هر غلطی میخوای بکن...فقط ببینم از این خونه رفتی بیرون!"

جاستین مقدمه ی یه دعوای جدی رو درست کرد. زین عصبی نمیشد ولی وقتی عصبانی میشد، نمیخوام درباره ش حرف بزنم!

الان هم عصبانی نیست، فقط نمیخواد جاستین مثل همیشه بهش زور بگه

"اینجا خونه ی خودمه خودم هم هر کاری بخوام میکنم میفهمی؟ مثل این نیست که راه به راه دستور بدی و من اجراشون کنم، خوک زورگو!"

"بازم اون لعنتی؟ بازم...؟"

"آره، بازم خوک زورگو رو گفتم، که چی؟"

زین همیشه اینطوری بود. تو دعواها کم نمی آورد. یعنی این تو خونش بود!

"تو...تو...تو یه عوضی هستی"

"عوضی بودن بهتر از یه خوک زورگو بودنه!"

زین گفت و به اتاقشون رفت. با اینکه تو اون خونه سه تا اتاق بود، ولی زین و جاستین یه اتاق رو اشغال کرده بودن و درستش هم همین بود. یه زوج باید تو یه اتاق بخوابن...یه زوج...

بعد از اون، تا دو روز، زین بیرون نرفت و با جاستین هم حرف نزد. راستش اون خسته شده بود. اونا توی رابطه بودن، یه رابطه ی دیوانه کننده، ولی زین از این رابطه که گاهی سرد بود و گاهی گرم خسته بود. خوب یادش می اومد زمانی که وقتی پوستر جاستین رو بهش داد تا امضا کنه، اون شماره شو نوشت و بهش چشمک زد. زین تعجب کرده بود. اون طرفدار جاستین نبود، فقط میخواست از آدمای معروف امضا جمع کنه؛ نه شماره.

به هرحال، با اولین پیام، جاستین بهش جواب داد. گویا شماره ش رو فقط به زین داده بود. اونا کمی چت کردن و جاستین به زین گفت ازش خوشش اومده...و بعد از یه ماه، اونا دوست پسر همدیگه بودن. زین تمام این مدت گیج بود. فقط میدونست جاستین پسر خوبیه. اون بخاطر شهرت یا پول جاستین باهاش دوست نشد، بخاطر اینکه فکر میکرد با اون میتونه خوشحال باشه چون اونا تفاهمات زیادی داشتن...ولی الان...زین نمیدونه چرا جاستین تغییر کرده...قلب زین شکست...اون جاستین رو دوست داشت، ولی جاستین انگار اینطور نبود

بعد دو روز، زین به حرف اومد

جاستین داشت تمرین میکرد و ملودی میساخت که زین کنارش نشست

"اوه...هی!"

جاستین دست از کار کشید و به زین خیره شد. زین میدونست باید چی بگه

"من...من واقعا نمیدونم برای چی اینکارا رو میکنی...تو...عوض شدی جاس، تو همون کسی نیستی که شماره شو روی پوستر نوشت"

"چرا من همونم...شاید تو اونموقع منو اشتباه شناختی!"

جاستین با پررویی گفت. زین نفس عمیق کشید...خیلی خب، خیلی خب...

"گوش کن، من میرم کافه، وقتی برگشتم، همه چیز مثل روزی میشه که خوب بودی...من نمیخوام به هم بزنیم، برای همین، میرم تا بتونی روی رفتارات فکر کنی"

زین گفت و از جا بلند شد. بهار بود و هوا روی خوبشو نشون میداد. زین از خونه زد بیرون و جاستین موند و گیتارش. اون واقعا نمی دونست چش شده...با این کاراش حتما زین رو از دست میداد

زین به سمت کافه ای که همیشه میرفت به راه افتاد. بعد دو روز پیاده روی تو هوای این شهر اونم تو بهار، قطعا بهترین چیز بود. خیابونا و پیاده رو ها از بارون دیشب کمی خیس بودن و درختا شاداب. درختا با نسیم کوچولویی که میوزید تکون میخوردن. قاصدکایی که هنوز رشد نکرده بودن هم تکون میخوردن ولی چیزی ازشون نمی افتاد. زین لبخند کوچولویی زد. امروز یه روز عالی بود چرا با فکر کردن به رابطه ی خراب شده ش با جاستین اونو خراب کنه؟ اوه رفتن از اون خونه بهترین کار بود

وقتی زین به جلوی کافه رسید، اونجا...آآآممم...یه جورایی تغییر کرده بود...؟ کرکره ی کافه تا نصف کشیده شده بود و یه کامیون جلوش بود. زین تعجب کرد. کمی جلوتر رفت...چند نفر داشتن اون تو کار میکردن...زین شونه هاشو بالا انداخت و به سمت خونه ش برگشت. شاید نقاشی نیمه کاره ش رو تکمیل میکرد

حتما داشتن دکوراسیون اون مغازه رو عوض میکردن، به هر حال، زین برگشت خونه. اون یواشکی رفت توی اتاقی که خالی بود و وسایل نقاشیش رو بیرون آورد. اوه، زین رنگ نداشت...اون بوم رو همونطوری ول کرد و به سمت رنگ فروشی که کمی اونطرف تر بود رفت. وقتی وارد شد، یه دختر غریبه دید. اون موهای طوسی مایل به بنفش داشت...رنگ خیلی عجیبی بود. اون جین مشکی و تی شرت نیروانا پوشیده بود و موهاشو دم اسبی بسته بود. هیچ آرایشی جز ریمل نداشت. زین که متوجه شد خیلی عمیق به دختره زل زده زود نگاهشو دزدید...ولی بیاین درباره ی اون کفشای آل استار ساق بلند مشکی حرف نزنیم. به هرحال، زین چند تا رنگ برداشت...

اون از قلموهای لیرا خیلی خوشش می اومد. اون قلما هم نرم بودن و هم به دل می نشستن. دختر با سر انگشتش دو تا ضربه به شونه ی زین زد

"اوه...ببخشید میتونم چند تا از اون قلموها رو ببینم؟"

اون گفت و زین سعی کرد به حلقه ی مشکی لبش نگاه نکنه...هی اون ایموئه؟ نه...آخه...خیلی عجیبه!

"اوه البته!"

"ممنون"

اون دختر لبخند کوچولویی زد و چند تا از قلموهای سفید و ساده رو برداشت. اونا رو روی میز گذاشت

"خب...آآممم...میشه برید کنار؟"

اون دختر با یه لبخند محجوب گفت و زین فهمید تمام این مدت رو به کارهای اون دختر خیره بود. زین سمت چیزای دیگه رفت و چندتا رنگ که لازم داشت برداشت. بعد رفت سمت قلموها. خب...قلموی لیرای سفید یدونه مونده بود و زین همونو برداشت. گوشی دختر زنگ زد

"بله؟"

"چی؟ اوه خدای من! لیام نمیتونی تصمیم بگیری؟"

اون عصبی بود. از مغازه رفت بیرون و قبل رفتن به فروشنده گفت برمیگرده. زین پول وسایلا رو حساب کرد و داشت از مغازه بیرون میرفت که دختر اومد...اونا به هم خوردن و وسایلای زین روی زمین افتادن...سر یکی از رنگا باز شد و کم مونده بود پخش شه. دختر دستشو روی دهنش گذاشت...سرخ شده بود

"من...من خیلی متاسفم پسر"

اون گفت و زین گفت اشکالی نداره. اونا باهم وسایلا رو جمع کردن و اون دختر زود چندتا قلموی بزرگ هم برداشت و به فروشنده گفت اونای دیگه رو نمی خواد. اونا از مغازه بیرون اومدن

"من میرسونمت خب؟"

اون دختر با دستپاچگی گفت و زین لبخند زد

"خونه م خیلی نزدیکه، ممنون"

"هی بیا دیگه!"

اون دختر گفت و به سمت جیپ زردش رفت...خدای من این دختر زیادی عجیبه!

زین سوارش شد و دختر وسایل رو پشت گذاشت. دختر پرید داخل و ماشین رو روشن کرد...

"خب...من مریلینم. و...؟"

"من زینم"

"زین؟ اسم خوشگلیه. میدونم اینجور جاها همه همدیگه رو میشناسن، و تو الان فکر میکنی من غریبه م، ولی باید بگم مادربزرگ من اینجا زندگی میکرده و الان که مرده، مغازه ش رسیده به خاله م که داد به پسرش و خونه ش رسیده به مامان من که اونم دادش به من. من زیاد حرف میزنم میدونم! ولی فکر کنم همه ی این سوالا رو تو ذهنت داری چون من خودمم اینطوریم الان نوبت توئه!"

اون دختر-اوه ببخشید مریلین یک نفس گفت و بعد خندید. زین هم خنده ی کوچیکی کرد...از اونایی که فقط صدا دارن و بقیه ش رو خودتون میدونین!

"خب من اینجا زندگی می کنم با...دوست پسرم. همین!"

زین خیلی عادی گفت و مریلین لبخند زد

"خیلی خوبه. هی، بعدا میبینمت"

اون گفت و جلوی خونه ی زین نگه داشت. زین خم شد و وسایلش رو برداشت

"خیلی ممنون...بای!"

"بای بای!"

زین پیاده شد و مریلین رفت. اون به نظر دختر خیلی خوبی می اومد. به هرحال، زین تو اتاق خالیش مشغول به کار شد...


***میدونم مزخرفه :/

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

Continue Reading

You'll Also Like

5K 952 32
برگشت پشت سرش رو نگاه کرد اون تابلوی بزرگ از پنجتاییشون که داشت می‌درخشید با اسم [ One Direction ] این آخرش بود... برای یک لحظه تمام خاطرات اون سالها...
34.9K 8.5K 42
[Completed] همه چی از یه کراش ساده شروع شد. جایی که هری پسرخاله‌ی خبیثِ لوییه و می‌خواد بهش کمک کنه تا به کراشش برسه اما چی می‌شه اگه این وسط به جای...
1.2K 228 20
خلاصه : هري استايلز پسري ساده و مهربون كه در دانشگاه رشته ي موسيقي قبول شده است ،او ميخواهد بعد از فارغ التحصيلي موسسه يادگيري موسيقي خودش را داشته...
105K 10.3K 24
داستان درباره ی یه پلی بوی به تمام معنای گی هستش که با یه پسر معصوم هفده ساله برخورد میکنه +18!!!!! داستانی متفاوت از لری و زیام! hope you like it...