Forbidden love

By iamliraaaa

186K 8.9K 2.1K

پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی می... More

part1
part2
part3
part4
part5
Part6
part7
Part8
part9
Part10
part11
writer
Part12
introduction
part13
part14
part15
part16
part (حتما بخونید)

part38

4.3K 541 441
By iamliraaaa

چند ثانیه سکوت تمام اتاق رو فرا گرفت
+میدونستم حرومزاده!
_کامان مرد! اگه میدونستی چقدر منتظر این روز بودم اینجوری ازم استقبال نمیکردی!

فقط لحظه ای زمان برد تا تهیونگ به مرز جنون برسه! هر دو دستش رو مشت شده محکم روی میز کوبید و غرش بلندی کرد
+اگه...اگه اسیبی به جونگکوک....
با شنیده شدن ناله بیجون پسر، ساکت شد و دندوناش رو محکم روی هم فشرد
_بلا بلا بلا...تو موقعیتی نیستی که تهدیدم کنی سرهنگ!

صدای تمسخر امیز هیونجین نه تنها روی تک تک نورون های تهیونگ رژه میرفت بلکه باعث به جوش اومدن خون در رگ های افراد حاضر در اتاق میشد
جوری حرف میزد که انگار این مکالمه براش یک بازی سرگرم کننده بود!

هوسوک هدست رو روی گوشاش گذاشت و به تهیونگ اشاره کرد که مکالمه رو کش بده تا بتونند موقعیت دقیق جونگکوک رو ردیابی کنند

تهیونگ سری برای رفیقش تکون داد
+میدونستم! چهره کسی بی مورد یادم نمیمونه!
_یکم فکر کن سرهنگ! شاید تونستی به یاد بیاری!
تهیونگ که کاملا بهم ریخته بود اشفته و پریشون دستی لای موهاش کشید و پلکاش رو روی هم فشرد
_کافیه به گذشته ها فکر کنی!

تهیونگ ناگهان پلکاش رو از هم وا کرد و شوکه لب زد
+یوجین!
هوسوک با زمزمه اروم تهیونگ خشکش زد و چشم از مانیتور گرفت و به رفیقش خیره شد
نامجون هدست رو از هوسوک بهت زده گرفت و خودش وارد سیستم شد
زمان کافی برای شوکه شدن نداشتند!

صدای دست زدن در فضای اتاق پیچید
_تیز بودنت همیشه قابل تحسینه سرهنگ! برا همین سال ها طول کشید تا پیدات کنم!
اینبار با صدای جدی تری ادامه داد
_برادرم رو کشتی!

خون جلوی چشمای تهیونگ رو گرفت و دستاش رو روی میز گذاشت و بین دندونای چفت شده اش، شمرده شمرده غرید
+برادرت جیمین رو به قتل رسونده بود!
پوزخند صدا دار هیونجین در گوشاش پیچید
_تو بخاطر رفیقت جون یوجین رو گرفتی و من قراره بخاطر برادرم جون معشوقه ات رو بگیرم!
با صدای تمسخر امیزی ادامه داد
_اوه راستی این گوشی غیر قابل ردیابه!

نامجون هدست رو از گوشاش برداشت و با تکون دادن سرش حرف هیونجین رو تایید کرد
نمیتونست محل دقیقش رو ردیابی کنه!

+پسرم کجاست!
صدای خشن و یخ زده تهیونگ در فضای اتاق پیچید لحن رعب اورش، باعث یخ بستن خون در رگ های افراد حاضر در اتاق میشد
_میتونم جای پسرت رو بهت بگم سرهنگ البته بعد از اینکه حسابی شکنجه اش دادم میتونی جنازه خونینش رو تحویل بگیری!

+میکشمت حرومزاده!
تهیونگ غرشی کرد که غرش بلندش با قهقه هیونجین عجین شد
_میدونی خیلی خوشگله ولی حیف علاقه ای به مردا ندارم وگرنه....

لحظه ای نگاه تیره و تاریک تهیونگ برق کشنده ای زد
دیگه ملاحظه مقامش رو کنار گذاشت و بی توجه به موقعیت و مقام خودش و حضور افرادش در اتاق با صدای غرش مانندی خروشید
+اگه فقط یه خش روی جونگکوک بندازی زنده زنده پوستت رو میکنم و بعد اتیشت میزنم!....بلایی سرت میارم که حتی شکنجه های نازی و قرون وسطی هم براش جوک بمونند! جوری که هر ثانیه میلیون ها بار ارزوی مرگت رو داشته باشی!

بار دیگر قهقه رو مخ هیونجین در فضای اتاق پیچید
_حتی دیدن این حالتت ارزش دزدیدن پسر کوچولوت رو داشت!
با صدای جنون امیزی ادامه داد
_این روحم رو به وجد میاره سرهنگ! دیدن زجر کشیدنت! متاسفم ولی باید بگم که این شروع بازی منه!
بازی که اینبار بازنده اش تویی!
با اتمام حرفش، تماس رو قطع کرد

اخم غلیظی بین ابروهای تهیونگ نقش بسته بود و نگاهش اتشین و مرگبار بود! تمام وجودش از خشم میلرزید رگ های گردن و ساعد مرد برجسته تر از همیشه شده بودند و جنون در رگ هاش جولان میداد!

حس خشم، جنون، وحشت، نگرانی و ترس رو همزمان باهم تجربه میکرد و تهیونگ رو تبدیل به یک موجود خطرناک و غیر قابل کنترل میکرد!

حتی تصور احتمال اسیب دیدن جونگکوک، حس مرگ رو به تک تک سلولای بدنش تزریق میکرد!
نمیخواست به افکار ذهنش اجازه پیشروی بده چون احتمال داشت همه و هر چیزی که در اطرافش هست رو تا چند فرسنگ دورتر نابود کنه!
مانند بمب اتمی میموند و فقط یک جرقه کوچیک باعث منفجر شدنش میشد!

تهیونگ نگاهش رو بالا کشید که همه با دیدن نگاه برزخی و کشنده مرد جا خوردند
شبیه گرگ درنده ای شده بود که هر لحظه امکان داشت تمام افراد داخل اتاق رو تیکه پاره کنه!
رفیقاش بخوبی واقف جنون تهیونگ بودند و اگه مرد به نقطه اوجش میرسید نمیتونستن کنترلش کنند!
هیچ کس نمیتونست!

(فلش بک به پنج سال پیش)

تهیونگ اسلحه اش رو سمت یوجین نشونه گرفت
+تسلیم شو! دیگه راه فرار نداری!
یوجین لبه ساختمان متروکه ایستاد و نفس نفس زنان سمت پلیس هایی که تا اینجا تعقیبش کرده بودند برگشت
+دستات رو ببر بالا!

یوجین نگاه بی حسش رو به چشمای تهیونگ که یه زمانی پذیرای نگاه دوستانه اش بودند دوخت و دستاش رو به نشانه تسلیم بالا اورد

تهیونگ وقتی تسلیم شدن هدف رو دید گاردش رو پایین اورد غافل از اینکه یوجین زیر استینش یک کلت مخفی کرده بود!
+چرا...چرا جیمین رو کشتی؟!...اون که باهات مهربون بود!
تهیونگ با لحن غم انگیزی لب زد...
احساسات مختلف باعث شده بود دقت و تمرکز لازم رو از دست بده و از حرکات زیر پوستی یوجین غافل بشه!

+تو رفیق و دوست ما بودی!
یوجین پوزخند محوی زد
_من هیچوقت رفیق شما نبودم! من فقط از جیمین استفاده کردم تا نزدیکتون بشم! و خب گول زدن اون احمق زیادی سخت نبود! فقط کافی بود خودم رو بیچاره و بدبخت نشون بدم تا اون بهم ترحم کنه!
حیف! جیمین واقعا انسان خوبی بود ولی ساده لوح...

+خفه شو!
تهیونگ عربده ای زد و نگاه خونینش رو به یوجین دوخت
+اشغال اون جونت رو نجات داد!
یوجین قدمی سمت تهیونگ برداشت و از حواس پرتی مرد استفاده کرد تا کلتی که زیر استینش جاسازی کرده بود رو بیرون بیاره
_البته اون....
صدای شلیک و به دنبالش برخورد تیر درست روی قلبش توان حرف زدن رو ازش گفت

تهیونگ شوکه شده به صحنه رو به روش خیره شد
خون از دهن یوجین به بیرون پاشید و جسم بی جونش درست جلوی چشمای بهت زده اش روی زمین سقوط کرد

تهیونگ حیرت زده به سمت کسی که شلیک کرده بود چرخید
+چ...چی کار کردی؟!
پلیس جوان کلتش رو پایین اورد
_قربان شما رو نشونه گرفته بود اگه نمیزدم شلیک میکرد!

تهیونگ نگاه گیجش رو از زیر دستش گرفت و قدمای لرزون و بی رمقش رو سمت یوجین کشید
کنار بدن خونینش زانو زد و خیره به صورت نیمه جون پسر گفت
+چرا جیمین رو کشتی؟! حداقل قبل از مرگت بهم بگو چرا کشتیش!

یوجین همینطور که خون بالا میاورد نگاه بی حسش رو به تهیونگ دوخت و به سختی با صدای ضعیفی لب زد
_ت...تو...هیچوقت....دلیلش رو...نمیفهمی...کیم تهیونگ!
تهیونگ عصبی یقه پیرهن پسر رو توی مشتش جمع کرد
+لعنتی بهم بگو....باید بگی حرومزاده!...چرا جیمین من رو کشتی!...اگه با من مشکل داشتی چرا جیمین رو کشتی!

یوجین سرفه دردناکی کرد که خون بیشتری از دهنش جاری شد
خیره به چشمای سرخ تهیونگ اخرین کلماتش رو به زبون اورد
_م...من...نکشتم!....جیمین رو....تو...کشتی!
(پایان فلش بک)

تهیونگ همینطور که جلیقه ضد گلوله اش رو به تن میکرد رو به نامجون گفت
+بازجویی از میرا چطور پیش رفت؟!
_شکت درست بود مطمعنا دختره جاسوس هیونجین بوده! ولی هرچقدر شکنجه اش دادیم چیزی راجب موقعیت جونگکوک نمیدونه!

جین بعد از مجهز کردن خودش، رو به تهیونگ گفت
_بازجویی از دختره وقت تلف کردنه! حتی اگه چیزی هم بدونه ما نمیتونیم وقتمون رو باهاش تلف کنیم!
تهیونگ متفکر سر تکون داد
+اون دیگه یک مهره سوخته هست! حرومزاده قربونیش کرده تا نتونیم ردش رو بزنیم!

چشم از رفقاش که در حال مجهز کردن خودشون بودند گرفت و رو به زیر دستش دستور داد
+افراد رو مسلح کن! خودم شخصا عملیات رو....
_سرهنگ کیم!

با ورود فرمانده کل، تمام افراد حاضر در اتاق همزمان احترام نظامی رو به جا اوردند
_ما همین الان یک عملیات مهم در پیش رو داریم و فرماندهی این عملیات بر عهده شماست! این اتفاق یه گروگان گیری ساده هست که حتی افراد پایین رتبه هم میتونن از پسش بربیان! یادتون نره که احساسات در کار ما....
+فرمانده!

تهیونگ قدمی سمت مافوقش برداشت و با لحن محکم و جدی گفت
+خودم شخصا دنبال جئون جونگکوک میرم!
مرد به چشمای سرخ و جدی سرهنگ برجسته و کار کشته اش خیره شد و اینبار لحن رسمی رو کنار گذاشت و بی توجه به حضور افراد در اتاق صادقانه لب زد
_تهیونگ ما به وجود تو نیاز داریم!

تهیونگ هم متقابلا لب زد
+ژنرال....
فاصله بینشون رو با یک قدم به صفر رسوند و جوری که فقط فرمانده متوجه حرفش بشه زمزمه وار گفت
+وجود من پیش پسرمه!

سونگمین متیحر از چشمای مرد پلک زد....
در تمام مدتی که باهم کار کرده بودند تهیونگ رو تا به حال، اینقدر جدی و مصمم ندیده بود!

کیم تهیونگ مثل پسر نداشته اش میموند اون هیچوقت ازدواج نکرده بود ولی تهیونگ، پسر نوزده ساله ای که به تازگی وارد پایگاه نظامی اش شده بود در طی این سال ها تبدیل به تنها خوانواده و پسرش شده بود!

حالا اون پسر که به هیچ چیز جز انتقام و شغلش اهمیت نمیداد تبدیل به این مردی شده بود که تمام توجهش روی یک شخص متمرکز شده بود!

سونگمین نگاه معنادارش رو به چشمای تهیونگ دوخت و دستاش رو در دو طرف شونه اش گذاشت و اروم لب زد
_برو نجاتش بده پسرم!
تهیونگ قدمی به عقب برداشت و با ادای احترام نظامی رو از فرماندهش گرفت و به هوسوک دستور داد
+افراد رو مسلح کنید!

=شما نمیتونید همینطوری وارد اداره پلیس بشید این یک جرمه...
توجه همه به صدایی که از بیرون میومد جلب شد که ناگهان در اتاق یکضرب باز شد و یونگی نفس نفس زنان وارد اتاق شد

پلیس جوان همنیطور که مانع ورود یونگی میشد مضطرب لب زد
=ق...قربان من بهشون گفتم که....
تهیونگ دستش رو به نشانه سکوت بالا گرفت و همین حرکتش کافی بود تا زیر دستش از زدن ادامه حرفش منصرف بشه!

یونگی از کنار ماموری که مانع ورودش میشد، گذشت و نزدیک تهیونگ شد
_میدونم جونگکوک کجاست!

(فلش بک به دو ساعت پیش)

یونگی عصبی مشتی به فرمون زد و غرید
_حق با تهیونگ بود!
چند روزی به خواسته تهیونگ در حال تعقیب جونگکوک بود! اون بهش گفته بود که نمیتونه به صورت علنی مراقب جونگوک باشه اینطوری باعث جلب توجه میشد برا همین از یونگی خواسته بود مخفیانه مراقب جونگکوک باشه و همچنین بهش هشدار داده بود که مراقب تحرکات هیونجین هم باشه!

اوضاع طبق چیزی که پیشبینی کرده بود خوب پیش میرفت تا وقتی که جونگکوک با زنگ مادرش تصمیم گرفت به ملاقات خواهرش بره!

دوباره عصبی مشتی به فرمون ماشین زد
_لعنتی! حرومزاده!
با توقف ماشینی که در حال تعقیبش بود سرعتش رو کم کرد و در فاصله چند متری متوقف شد و بدون اینکه صدایی از خودش تولید کنه از ماشینش پیاده شد

اروم و بی صدا بدون اینکه توجه کسی رو به خودش جلب کنه نزدیکشون شد و خودش رو پشت درختی پنهون کرد

افراد هیونجین مسلح و سیاه پوش با صورتی پوشیده، از ماشین پیاده شدند و همینطور که تن بیهوش رفیقش رو حمل میکردند سمت انبار متروکه نزدیکی شهر قدم برداشتند

یونگی عصبی لب گزید نمیتونست بیشتر از این نزدیکشون بشه سرتاسر انباری توسط افرادش محافظت میشد!
مجبور بود عقب نشینی کنه! باید قبل از اینکه گیر میافتاد موقعیت دقیق جونگکوک رو به تهیونگ میگفت!
(پایان فلش بک)

.
.
.
.
.
.

جونگکوک با حس ریخته شدن اب یخ روی بدنش، چشمای بی جونش رو وا کرد
از ته دلش ارزو میکرد تمام اتفاقاتی که طی این چند ساعت براش رخ داده بود فقط یه کابوس باشه ولی تصویر تار سقف متروکه انباری و بسته شدنش به صندلی اهنین نشان از واقع بودن این اتفاقات داشت!

طی این چند ساعت انقدر شکنجه اش داده بودند که بند بند وجودش از درد بی حس شده بود! هنوز هم طعم گس خون در دهنش اذیتش میکرد!

اونا با ابزار مختلف شکنجه ازارش داده بودند جوری که جونگوک بعد از هر بار شکنجه، از درد طاقت فرسایی که بهش میدادند بیهوش میشد و اونا با اب یخ بیدارش میکردند!

نگاه تار و گنگش رو به هیونجین که با لبخند کثیف و نگاه شرورانه ای بهش خیره شده بود، دوخت

هیونجین با چند قدم نزدیکش شد و روی پسر خم شد که
جونگکوک با صورتی جمع شده از انزجار سرش رو عقب کشید و نگاه اشکالود و پر از نفرتش رو به چشمای مرد دوخت

هیونجین نیشخند ترسناکی زد و با لذت زبونش رو به رده اشک روی گونه پسر کشید
_دیدن چشمای خیست روحم رو ارضا میکنه!
با لحن تحقیر امیزی ادامه داد
_باید بیشتر گریه بکنی کوچولو! میخوام برای سرهنگت عکس بگیرم!

جونگوک به خودش لرزید لحن جنون امیزش باعث ترسش میشد البته شکنجه هایی که کرده بود بی تاثیر نبودند! اون یه دیوونه به تمام معنا بود! نمیتونست انسان باشه! حتی حیوون هم نمیتونست باشه!

باورش نمیشد این دیوونه همان هیونجینی باشه که یه زمانی رفیقش بود! حتی تصورش هم نمیکرد اون ادم محترم و به ظاهر دوستانه خود شیطان باشه!
حق با تهیونگ بود! اون نباید زود بهش اعتماد میکرد!

هیونجین چونه ظریف جونگوک رو بین انگشتاش گرفت و سرش رو بالا کشید و دوربین رو جلوی صورت زخمی و خونین پسر گرفت
_میخوام با این عکسا زجر کشش کنم! مطمعنا با دیدنت اتیش میگیره!

جونگکوک چشمای پر از نفرتش رو بهش دوخت و اب خونین دهنش رو روی هیونجین تف کرد که همین کارش باعث شد مرد سیلی محکمی روی صورتش بکوبه!

هیونجین عصبی چنگی به موهای پسر زد و سرش رو درست جلوی صورت خودش گرفت
_حیف صورت خوشگلت که خونی بشه!
به دنبال حرفش مشتای اهنینش رو پشت سر هم به صورت پسر کوبید و نفس نفس زنان عقب کشید

هیونجین چند قدم به عقب برداشت و به افرادش دستور داد که جلو برند
خیره به جونگوکی که توسط پنج تن از افرادش محاصره شده بود نیشخندی زد و با لحن سرگرم کننده ای گفت
_افرادم از شکنجه کردنت خسته شدند و حالا نیاز دارن یکم باهات بازی کنند تا خستگیشون در بره!
دستاش رو بهم کوبید و پر هیجان لب زد
_و چی بهتره از یک سوراخ تنگ؟!

با دستور رئیسشون نزدیک پسر شدند و همین که میخواستند بهش هجوم ببرند صدای بم شخصی در فضای انباری پیچید
+دست بهش بزنید مغزش رو متلاشی میکنم!

(فلش بک به یک ساعت پیش)

_دورتادور انباری رو محاصره کردیم! هر وقت دستور بدی...
تهیونگ میان حرف هوسوک پرید
+نه مستقیم درگیر نمیشیم نمیتونم روی جون جونگکوک ریسک کنم!

جین با حالت پرسشگری بهش خیره شد که تهیونگ ادامه داد
+خودم به تنهایی وارد انباری میشم!
نامجون کلافه دستی لای موهاش کشید
_دیوونه شدی؟! این خیلی خطرناکه!

تهیونگ نگاه سخت و کوبینده اش رو به نامجون دوخت
+تا من از امن بودن جونگکوک مطمعن نشدم درگیر نمیشید!
هوسوک ناباور نزدیک رفیقش شد
_عاقلانه رفتار کن تهیونگ! تو نمیتونی به تنهایی باهاشون درگیر بشی!

جین با تاکید ادامه داد
_ما فقط میدونیم بیست نفر از انباری محافظت میکنند از تعداد افراد داخل انباری خبر نداریم! این خیلی خطرناکه!
تهیونگ همینطور که در حال پر کردن خشاب اسلحه اش بود با لحن محکم و جدی دستور داد
+همین کاری که گفتم رو انجام میدید!
* * * * * * * * * *

تهیونگ پشت درختی در نزدیکی انباری، استتار گرفت و منتظر فرصت مناسبی شد
بعد از گذشت دقایقی، تیکه سنگی رو از روی زمین برداشت و طرف یکی از افراد هیونجین پرت کرد

با جلب شدن توجه یکی از افرادش، پشت درخت مخفی شد و منتظرش موند
با نزدیک شدن مرد هیکلی و سیاهپوش، ماهرانه با پشت اسلحه ضربه کارسازی به گیجگاهش زد و قبل از اینکه جسم بیهوش مرد روی زمین سقوط کنه به اغوشش کشید

بعد از تعویض لباساش با لباسای یکی از محافظای هیونجین، دست و پای مرد بیهوش شده رو با دستبند بست و راهی انباری شد

بدلیل فرم لباساشون و پوشیده بودن صورتش براحتی از بین افراد هیونجین گذشت و وارد انباری شد

به سرعت پشت یکی از ستون های چوبی انباری مخفی شد و نگاهش رو دوتادور انباری چرخوند تا موقعیت رو بررسی کنه!

پسرش وسط انباری به صندلی بسته شده بود!
از سر و وضعش پیدا بود که حسابی شکنجه اش دادند!

تهیونگ دندوناش رو محکم روی هم فشرد و به خودش تاکید کرد که نباید جون پسرش رو به خطر بنداره!
اگه جونگکوک نبود میتونست تمام این انباری رو روی سرشون خراب کنه تا نشون بده دست زدن به چیزی که مال کیم تهیونگه عاقبت وحشتناکی داره!

تهیونگ مخفیانه روزنه ای به بیرون باز کرد و بعد از اتمام کارش مجددا پشت ستون مخفی شد و منتظر موند

وقتی فاصله گرفتن پنج نفر از افرادش رو دید فرصت رو مناسب دونست تا از پشت نزدیک هیونجین بشه!
هیونجین انقدر غرق لذت شکنجه جونگکوک شده بود که متوجه حضور تهیونگ نشد!

تهیونگ سر اسلحه رو به پشت سر هیونجین فشرد و با لحن محکم و بمی غرید
+دست بهش بزنید مغزش رو متلاشی میکنم!
(پایان فلش بک)

جونگوک با شنیدن صدای بم مردش، پلکای روی هم افتاده اش رو کاملا از هم باز کرد و نگاه بیجون و تارش رو به صحنه مقابلش دوخت

با دیدن تهیونگ، قطره اشکی رو گونه اش سرازیر شد
دلش میخواست هر چه زودتر در اغوش مرد قرار بگیره ولی با زنجیرای اهنین به این صندلی لعنتی بسته شده بود و نمیتونست حتی یک سانت هم تکون بخوره!

هیونجین قهقه بلندی سر داد
_چه حماقتی سرهنگ! واقعا فکر کردی مرگ میتونه جلوی من رو بگیره؟!
سمت تهیونگ برگشت و پیشانی اش رو به دهانه اسلحه فشرد
_قرار بود معشوقه ات رو با زجرکش کردنش بکشم! ولی ناراحت بودم که تو نیستی و از نمایش هیجان انگیز من لذت ببری!

هیونجین نیشخندی زد و نگاه جنون امیزش رو به چشمای وحشی و درنده تهیونگ دوخت
_خوب تماشا کن که چطوری پسرت قراره توسط افراد من تیکه پاره بشه!
* * * * * * * * * *

=قربان ما به داخل انباری دید داریم!
با شنیده شدن صدای تک تیر انداز از بیسیم دستش، بهت زده به نامجون خیره شد
چطور ممکن بود؟! اونجا هیچ نفطه نفوذی....
کار تهیونگ بود!

هوسوک لبخند محوی زد میدونست که تهیونگ بدون نقشه و بی فکر وارد انباری نشده بود!
الان که به داخل انباری دید لازم رو داشتند میتونستند موقعیت رو بخوبی ارزیابی کنند!

دوربین حرارتی نظامی رو برداشت و همینطور که در حال بررسی بود لب گشود
_تهیونگ موفق شده وارد انباری بشه!
جین متفکر لب زد
_چند نفر هستند؟!
_پنج نفر! با اینکه تهیونگ هیونجین رو هدف خودش قرار داده ولی افرادش همچنان مسلح هستند و تسلیم نشدند!

نامجون سعی کرد صدایی از شنودی که در لباس تهیونگ جاسازی کرده بودند دریافت کنه ولی موفق نشد
_این یعنی اون حرومزاده حتی به قیمت جون خودش هم حاضر نیست جونگکوک رو رها کنه!

=قربان دستور چیه؟!
مجددا با شنیده شدن صدایی از بیسیم، دوربین حرارتی رو کنار گذاشت و بیسیم رو بدست گرفت
طبق قانون اجازه نداشتند که به فرد تسلیم شده شلیک کنند ولی اگه مافوقش و یا فرد گروگان گرفته شده در خطر باشه....

هوسوک نیشخندی زد و به تک تیر انداز که در جای مرتفعی استتار گرفته بود دستور داد
_از فرمانده و یا هدف محافظت کن! هر کدوم که قصد شلیک داشتند فورا سقطش کن!
=اطاعت میشه!
* * * * * * * * *

+محاصره شدی بهتره تسلیم بشی!
هیونجین پوزخند صدا داری زد
_باید اعتراف کنم که تصور نمیکردم اینقدر زود داخل انباری نفوذ کنی و نمایش لذتبخش من رو بهم بزنی! این قابل تحسینه کیم تهیونگ ولی....

هیونجین اشاره ای به افرادش کرد و هر پنج نفر به تندی جونگکوک رو نشونه گرفتند
_ولی داخل اینجا هیچ دیدی به بیرون نداره!....تا اونا بعد از درگیری با افراد من وارد انباری شدند پسر کوچولوت کشته میشه!

هیونجین پیشانی اش رو با شدت بیشتری به دهان اسلحه تهیونگ فشرد و با لحن تمسخر امیزی ادامه داد
_به معنای دیگر...به اخر خط رسیدی سرهنگ!
حتی اگه کشته بشم میخوام شیره وجودت رو جلوی چشمات بکشم تا داغش تا اخر عمر روی قلبت سنگینی کنه!

لحظه ای رنگ نگاهش تیره تر از قبل شد و با نفرت لب زد
_شلیک کنید....به هرزه اش!
افراد هیونجین همین که میخواستند ماشه اسلحه رو بکشند در یک لحظه خون جلوی چشماشون پاشیده شد

با شلیک تک تیر انداز، در کسری از ثانیه جسد هر پنج نفر
روی زمین سقوط کرد

هیونجین شوکه شده سمت افرادش چرخید و با دیدن جسد خونینشون روی زمین حسابی جا خورد!

با شنیده شدن صدای اژیر ماشین پلیس، شلیک گلوله و درگیری در بیرون از انباری، تهیونگ سمت هیونجین حمله ور شد و مشتای اهنین و سختش رو در جای جای بدنش کوبید!

سرعت و قدرتش انقدر زیاد بود که هیونجین در ثانیه های اول ضربه های تهیونگ از هوش رفته بود!

تهیونگ محکم بهش ضربه میزد و زیر لب ناسزا میگفت
اون حرومزاده با هرزه خطاب قرار دادن پسرش، بهش توهین کرده بود! باید زبونش رو از حلقومش میکشید بیرون!

اون پسرش رو دو ساعت تمام شکنجه اش داده بود!
دلبندش، پاره تنش، عزیزدلش، قلب و نفسش رو!
باید نیست و نابودش میکرد جوری که از اول وجود نداشت!

+تیکه تیکه ات میکنم حرومزاده!
بین مشتای قدرتمندش غرشی کرد و به ضربه های سختش سرعت بخشید

شدت ضربه هاش انقدر قوی و محکم بود که دندون و تمام استخون های صورت هیونجین شکسته و بینیش تقریبا له شده بود و صورتش پر از خون شده بود جوری که به سختی میشد صورت پسر رو تشخیص داد!
تهیونگ فقط در عرض چند دقیقه نابودش کرده بود!

انقدر مشغول ضربه زدن بود که حتی متوجه نشد که نیروهاش بعد از پاکسازی افراد هیونجین وارد انباری شده و بهت زده به طغیان مافوقشون چشم دوخته بودند

جین بی توجه به تهیونگ سمت جونگکوک پا تند کرد و پسر رو از زنجیرایی که اون رو به بند کشیده بودند ازاد کرد

تهیونگ دیوونه وار و بدون اینکه لحظه ای متوقف بشه هیونجین رو هدف ضربه های سخت خودش قرار داده بود

هیچ کس جرعت نمیکرد نزدیک سرهنگ بشه اون غیر قابل کنترل و کاملا خطرناک دیده میشد!

همچنان بدون خستگی در حال مشت زدن بود که دستایی روی شونه و کمرش نشست و صدای هوسوک در حلزون گوشاش پیچید
_تهیونگ ولش کن داری میکشیش!
هوسوک بعد از چند بار تلاش، کلافه عقب کشید و مضطرب رو به نامجون گفت
_اگه جلوش رو نگیریم پسره رو میکشه!

نامجون بالا سرش ایستاد و بدون اینکه مانع ضربه های تهیونگ بشه جدی لب زد
_تهیونگ پسرت بهت نیاز داره! جونگوک بهت نیاز داره!
تهیونگ با شنیدن «جونگکوک» از حرکت ایستاد و بدون تعلل از روی هیونجینی که در عرض چند دقیقه یه یک تیکه گوشت خونین تبدیلش کرده بود بلند شد

بی توجه به حالت داغون و له شده هیونجین، سمت جین قدم برداشت و قبل از اینکه پسرش رو از اغوش رفیقش بگیره دستای خونینش رو روی لباسش کشید
حتی نمیخواست خون اون حرومزاده با پوست نحیف پسرش برخورد کنه!

تهیونگ بدن اسیب دیده جونگوک رو محکم به خودش فشرد و بین نگاه های بهت زده مامورا گذشت و از انباری خارج شد

سرش رو وارد گردن جونگوک کرد و نفس عمیق و طولانی از عطر پسر گرفت
+بوی زندگی میدی قلب!
با صدای بشدت خشداری لب زد و بینیش رو با شدت بیشتری به گودی گردنش فشرد

فقط چند ساعت دوری از جونگکوک باعث شده بود حتی نفس کشیدن هم از یادش بره ولی حالا که پسرش رو داشت میتونست نفس کشیدن روحش و تبش های زنده قلبش رو حس کنه!

جونگکوک بین دستای مرد وول خورد و به سختی لای پلکاش رو باز کرد
_ت...تهیونگ؟!
صدای جونگکوک کمرنک و بیجون شنیده میشد ولی حتی اوای لرزون و ضعیف پسر، کل وجود تهیونگ رو پر از لذت و ارامش میکرد!

تهیونگ لبای داغش رو به گوش پسر چسبوند و سعی کرد با زمزمه هاش ارومش کنه
+جانم...عزیزم...دلیل تهیونگ.....من پیشتم نفس من.....
من کنارتم قلب من!
جونگکوک بغضش رو قورت داد و خواست لب باز کنه که با صدای پرستار حرفش رو خورد و در اغوش مرد مچاله شد

_باید ازش ازمایش بگیریم تا از نبود خون ریزی داخلی مطمعن شویم و همینطور زخم هاش رو قبل از اینکه عفونت بگیره پانسمان کنیم!
تهیونگ سر تکون داد و وارد امبولانس شد و روی تخت نشست
_بهتره بیمار رو به تنهایی روی تخت بگذاریم!

تهیونگ بدون اینکه ذره ای جونگکوک رو از خودش دور کنه لب زد
+همینجا پانسمانش کنید!
هر دو پرستار متعجب بهم خیره شدند ولی بدون اینکه چیزی به زبون بیارند مشغول کار شدند!
مرد جوری کلمه ها رو به زبون اورده بود که هیچ کدوم جرئت نمیکردند حرف رو حرفش بزنند!

تهیونگ جوری بهم ریخته بود که انگار همان فرد قدرتمند و پر ابهت چند ساعت پیش نبود که برای پیدا کردن پسرش زمین و زمان رو بهم دوخته بود! ولی الان تمام استحکامش با دیدن بدن اسیب دیده جونگکوک فرو ریخته بود و اون رو تبدیل به فردی درمونده و شکسته کرده بود!

.
.
.
.
.
.

جونگکوک کلافه روی تخت غلتید
چند دقیقه ای میشد که سئون اتاق رو ترک کرده بود!
خواهرش جوری حرف زده بود که انگار باهاش خداحافظی میکرد!
و این زیادی عجیب بود!

مدام دلش شور میزد و روده هاش بهم پیچ میخورد
چند روزی بود که توی یکی از اتاق های ویژه بیمارستان بستری شده بود و طی این چند روز تمام اشناهاش بهش سر زده بودند جز تهیونگ!

اخرین تصویری که از تهیونگ دیده بود چشمای نگرانش بود!
چشمایی که با عشق و شیفتگی خاصی بهش خیره شده بودند!

همه اطرافیانش در طی این مدت عجیب رفتار میکردند حتی رفتار یونگی هم عجیب شده بود
انگار یه چیزی رو ازش پنهون میکردند و جونگکوک از رفتار عجیب غریبشون خسته شده بود!

با حس لرزیدن گوشیش از فکر دراومد و به صحفه ای که نوتیف پیام تهیونگ رو به نمایش گذاشته بود خیره شد

با عجله وارد صحفه چتش شد و با دیدن پیام تهیونگ خون در رگ هاش یخ بست
«این خداحافظی من با تو هست...خیلی دلم میخواست حضوری این کار رو انجام بدم ولی ترسیدم اگه ببینمت نتونم ازت دل بکنم...دلم میخواست برای اخرین بار ریه هام رو پر از عطرت بکنم...برای اخرین بار لمست کنم...
یا حداقل فقط نگاهت کنم....به چشمایی که دنیای من هستند....به چشمایی که معبد من هستند...معبدی که من میپرستم!

جونگکوک مهم نیست کجا برم و چقدر ازت دور باشم تو همیشه خونه من باقی میمونی و این حقیقت هیچوقت عوض نمیشه!....تو تنها خونه منی و هیچوقت فراموش نکن که وجود تو، من رو به این دنیا و زندگی وصل میکنه!

جسمم تو رو ترک میکنه ولی قلب و روحم همیشه پیش تو خواهد ماند از قلبم خوب محافظت کن!»

جونگکوک با نفسی بریده و قلب ایستاده از تپش، سرم رو از رگش بیرون کشید و بی توجه به خون ریزیش، پیرهنش رو به تن کرد

با درد و سر گیجه بلند شد و تمام قدرتش رو در پاهای سستش جمع کرد تا قدم برداره
بعد برداشتن اولین قدم در اتاق توسط یونگی باز شد و هیکل پسر در چهارچوب در نمایان شد

_یونگی...
جونگکوک زمزمه ضعیفی کرد و دوباره قدمی برداشت انقدر بیجون و نا توان بود که فقط با برداشتن دو قدم خسته شده بود

انقدر فشار روش بود که از بینیش خون سرازیر میشد
و تمام بدنش از درد بهم پیچ میخوردند
قلبش تیر میکشید و روحش متلاشی میشد!
مغز خالی و تاریکش فقط یک اسم رو تکرار میکرد
«تهیونگ»

_تهیونگ...
با سیاهی رفتن چشماش، نتونست ادامه بده و یونگی قبل از اینکه بدن ظریفش روی کف اتاق سقوط کنه، جسم بیهوش پسر رو در اغوشش کشید

سخت ترینش اونجا بود که در اوج خواستنت مجبور به ترک کردنت شدم
kim taehyung

من و تو شبیه دو خط موازی بودیم هر چقدر تلاش میکردم و دست و پا میزدم باز هم نمیتونستم بهت برسم
انگار یک نیروی دافعه ای بینمون وجود داشت که من رو بشدت پس میزد
من سعی کردم این فاصله ابدی رو بشکنم ولی فراموش کرده بودم دو خط موازی هیچوقت بهم نمیرسند
از همون اول تا اخرش....
jeon jungkook

پایان فصل اول



های گایز...امیدوارم که حال همتون خوب باشه⁦>⁠.⁠<⁩
با اینکه شرط رو نرسونده بودید ولی من اپ کردم:)

این پارت، اخرین پارت فصل اول بود و بعد از وقفه ای فصل دوم شروع میشه
فعلا نمیتونم بگم فصل دوم کی شروع میشه پس لطفا ازم نپرسید⁦>⁠.⁠<⁩

این فصل پر از هیجان، عشق، غم بود و من سعی کردم تمام تلاشم رو بکنم تا داستان رو به بهترین نحو ممکن پیش ببرم و امیدوارم که همینطور باشه
اگه کم و کاستی داشته باشم گذر کنید دوستان چون این فیک اولین فیک من بوده پس با توجه به این موضوع میتونید منو اداره کنید:)

امیدوارم که این فصل برای شما خوب بوده باشه و ازش لذت برده باشید⁦♡

ووت: ۵۰۰

Continue Reading

You'll Also Like

224K 38.4K 97
•| تو مال منی |• ▪︎namjin دستش رو کنار صورتش گذاشت و گونش رو نوازش کرد ... اما با چیزی که گفت دستش روی گونش خشک شد پسر کوچیک تر آروم و با سرد ترین...
144K 32.7K 100
↴ేخلاصه مهم نبود چند مرتبه براش هدیه بخره، گل ببره و بهش ابراز علاقه کنه. اون امگا با بی رحمی در حالی که پوزخندی از جنس تمسخر روی چهره دوست داشتنی و...
My only one By

Fanfiction

7.8K 433 14
جونگ کوک: من با تو زندگی کردم ته... و زندگی کردن با یه نفر یعنی مـردن و زنـده شـدن بـا هـر دم و بازدم اون آدم! ژانر: درام، روزمره، پزشکی، اسمات، رومن...
124K 17.5K 28
[ تمام شده ] تهیونگ خسته از دست دخترایی که بهش پیشنهاد میدادن یه دروغ بزرگ میگه و این وسط مجبور میشه از دوست صمیمیش بخواد که نقش دوست پسرش رو بازی کن...