THE GAME OF DESTINY

By SHIA_Eunoia

8.2K 2.6K 10.8K

Fiction: THE GAME OF DESTINY genre: Action _ mafia _ thriller Author: SHIA _ HANA couple: YiZhan همه ما برا... More

مقدمه
part 1
part 2
part 3
part 4
Mood board
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
mood board 2
part 20
part 21
part 22
part 23
part 25
part 26
part 27
part 28
part 29
part 30
part 31
part 32
part 33
part 34
part 35
part 36
part 37
part 38
part 39
part 40
part 41
part 42
part 43
part 44
part 45
part 46
part 47
part 48
part 49
part 50
part 51
part 52
part 53
part 54
mood board 3
part 55
part 56
part 57
*توجه*
part 58

part 24

103 41 186
By SHIA_Eunoia

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.
(اول پارت بگم بابت اینکه انقدر پارت دیر آپ شد شرمنده ام. بقیه حرفامم ته پارت گفتم.)

بعد از اینکه چانیول ماشین رو پارک کرد مستقیم وارد عمارت شدن. ولی هنوز مسیر زیادی رو طی نکردن که عموی ییبو، که انگار منتظرشون بود، متوجه حضورشون شد. با قدم های بلندی خودش رو بهشون رسوند و جلوی روشون قرار گرفت.

× پسره‌ی احمق، دقیقا چه غلطی کردی؟ گند زدی به کل ماموریت

مرد تو فاصله‌ی کمی از ییبو ایستاده بود و فریاد میکشید. ییبو لحظه‌ای چشماش رو بست و به آرومی گفت:

_ متاسفم عمو

انگار اون لحظه، خونسردی ییبو، مرد رو بیشتر عصبی میکرد. با تن صدای بلند تر از قبل گفت:

× همین؟ متاسفی؟ مسبب شکست ماموریت به این مهمی بودی و تنها حرفی که میتونی بزنی همینه؟

چانیول که میدونست ییبو حرفی نمیزنه، خودش به حرف اومد.

چان: ولی این اتفاق فقط تقصیر ییبو نبو...

× ساکت شو چانیول، وضع خودت هم هیچ فرقی باهاش نداره، سعی نکن گند کاریتونو توجیه کنی

همونجور که به چهره‌ی همیشه آروم ییبو که سرش رو پایین انداخته بود نگاه میکرد ، دوباره مخاطب قرارش داد.

× حتی اگه واقعا هم بی تقصیر بوده باشه باز هم همه انگشت ها به طرف شماست، آیا تا به حال اونا تو هیچ ماموریتی شکست خوردن؟ حتی موفق به نابودی هوان و کثیف کاریاش شدن، حالا دقیقا تو ماموریتی که با شما همکاری داشتن شکست خوردن.....دلیلش چی میتونه باشه؟

ییبو دست هاش مشت شد و دندوناش رو بهم فشار میداد. اون و چانیول هم همیشه ماموریت هاشون رو به بهترین نحو ممکن پیش میبردن و بهترین خودشون رو به نمایش میذاشتن، ولی همیشه ژان بود که بهترین بود و مرکز توجه همه، از جمله عموش قرار داشت.

حتی حالا که ماموریت مشترکشون شکست خورده بود، باز هم عموش طرف ژان رو گرفته بود.

× مطمئنا اگه خودشون به تنهایی انجامش میدادن هیچ مشکلی پیش نمیومد، و تو با اثبات بی عرضگیت مهر تاییدی به این قضیه زدی، بهتره تا چندوقت جلوی چشمام پیدات نشه ییبو، به عنوان تنبیه‌ات از الان تا مدتی دیگه هیچ ماموریتی مربوط به این عمارت، به شما دو نفر سپرده نمیشه

بعد گفتن این حرف، بدون اینکه لحظه‌ای تعلل کنه و فرصت حرف زدن بهشون بده، به سمت اتاقش رفت. در طول این مدت، ییبو بدون اینکه ذره‌ای تغییر تو حالت چهره‌اش ایجاد بشه به حرف های عموش گوش میداد.

چانیول با نگرانی نگاهشو به ییبو داد. میدونست ییبو همه‌ی احساساتش رو پشت چهره‌ی خونسرد و آرومش مخفی کرده و حتی توی خلوتشون هم حرفی نمیزنه، و قراره از الان خودش رو توی اتاقش و سالن تمرین خفه کنه.

سریع پشت سرش راه افتاد تا باهاش حرف بزنه، گرچه میدونست فایده‌ای نداره. با قدم های بلندی دنبالش میرفت تا بهش برسه که لی رو دید.

گوشه‌ای ایستاده بود و مشخص بود به تمام مکالمه‌اشون گوش داده بود. ییبو فقط نگاه کوتاهی بهش انداخت و توجهی بهش نکرد، ولی صداش باعث شد خودش و پشت بندش چانیول، از حرکت بایستن.

لی: حتما خیلی ناامیدش کردی که اینقدر آشفته بنظر میرسید

چانیول که تا اون لحظه هم به سختی سعی در کنترل کردن خودش داشت، با این حرف لی قبل از اینکه ییبو چیزی بگه، گفت:

چان: تو لازم نیست تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت کنی، اگه خودت روزنه‌ی امید پدرتی پاشو برو پلیسه رو پیدا کن

لی با تعجب به چانیول عصبی نگاه میکرد، بعد نگاهش رو به ییبو داد که حواسش به زخم کنار لبش جلب شد.

لی: اوه، لبت چیشده ییبو؟ رئیس هونگ اینکارو کرده؟

ییبو پوزخندی زد و سرش رو تکون داد.

_ بابت نگرانیت ممنونم پسرعمو، متوجهم که خیلی راجب کارام کنجکاوی ولی الان واقعا حس حرف زدن باهات رو ندارم خب؟ برو به کارت برس

و بدون کوچیک ترین توجهی بهش، از پله ها بالا رفت. چان هم سریع دنبالش رفت. قبل اینکه به اتاقش برسه جلوش قرار گرفت و باعث شد از حرکت بایسته. ییبو به هرجایی نگاه میکرد، جز چشمای چانیول، به خوبی میدونست چانیول خیلی راحت از نگاهش متوجه احساساتش میشه.

چانیول دستش رو زیر چونش گرفت و سرش رو به سمت خودش برگردوند.

چان: منو نگاه کن ییبو

ییبو بعد از کمی مکث، نگاهش رو روی چشمای چانیول ثابت نگه داشت.

چانیول وقتی نگاهش به نگاه تاریک ییبو افتاد، به راحتی تونست درد و نفرت رو از تیله چشم هاش تشخیص بده. شاید برای بقیه، ییبو مثل همیشه به نظر میرسید، همونقدر خونسرد و آروم.

حداقل این چیزی بود که از خودش نشون میداد، ولی دردی که توی چشماش پنهان بود، قابلیت به پا کردن گردبار مرگباری رو داشت که قطعا از چشم چانیول که اون رو بهتر از هر کسی میشناخت، دور نمیموند.

چانیول با ناراحتی جلوتر اومد و شونه هاش رو تو دستاش گرفت.

چان: ییبو....خودت رو سرزنش نکن، باور کن این شکست تقصیر تو نبوده، این تازه اولین ماموریتمون بوده، خب؟ فقط دیگه با اون عوضی سروکله نزن، میدونم ازش متنفری و باهم کنار نمیایید، ولی نمیتونیم شاهد این باشیم که بخاطر چنین دلایل مزخرفی شکست میخوریم، لطفا به خودت بیا

ییبو فقط سرش رو تکون داد.

چان: ییبو...خودت میدونی نمیشه منکر تاثیرات این ماموریت روی جایگاهت شد، کوچیکترین حرکاتت زیرنظر رئیس هونگه و اگه اشتباهی کنی شانست برای جانشینی کمتر و کمتر میشه

ییبو که دیگه حوصله شنیدن این مزخرفات تکراری رو نداشت فقط چشماش رو با کلافگی بست و سرش رو تکون داد.

_ میدونم چان، میدونم باشه، برو استراحت کن، منم میخوام یکم تنها باشم....اگه میشه

این رو گفت وبدون اینکه اجازه به چانیول چیز دیگه ای بگه، به سمت اتاقش رفت و بعد از وارد شدنش، در رو محکم بست. چانیول با ناراحتی سری تکون داد و با اینکه دلش میخواست الان پیش ییبو باشه، ولی میدونست به تنهایی نیاز داره.

پس نگاه ناراحتی به در اتاقش انداخت و بعد به طرف اتاق خودش رفت. شاید باید اعتراف میکرد واقعا تقصیر خودشون هم بوده.

ولی خب به هیچ وجه حاضر نبود این رو به زبون بیاره. فقط امیدوار بود توی ماموریت های بعدی همچین اتفاقی نیوفته.

*********

تقریبا سه روز بود که توی این اتاق تاریک، بدون هیچ آب و غذایی، زندانی شده بود. خب باید اعتراف میکرد تنبیهش کمی از چیزی که انتظارش رو داشت بهتره. البته فقط یکم، چون ضعف و تشنگی شدیدش، داشت به طرز مزخرفی عذابش میداد.

با باز شدن در و وارد شدن ناگهانی نور، چشم هاش رو بست. وقتی احساس کرد نور کمتر شده، چشم هاش رو باز کرد و به کسی که وارد اتاق شده بود نگاه کرد.

از روزی که اینجا انداخته بودنش، اولین باری بود که کسی وارد اتاق میشد. کمی پلک زد تا تونست هیبت رییس هونگ رو توی اون نور کم تشخیص بده.

به سختی از جاش تکونی خورد و مقابل رییس ایستاد. بدنش به خاطر ضعف و گرسنگی کمی میلرزید ولی ژان کسی نبود که ضعفش رو نشون بده.

پس با آخرین ذره توانش روی پاهاش ایستاد. با به حرف اومدن ناگهانی رییس هونگ، نگاهش رو به صورتش دوخت.

هونگ: میدونی من از خیلی وقت پیش شماهارو زیر نظر دارم....ولی وقتی اولین بار توی اون مهمونی که به عنوان جانشین معرفی شدی دیدمت، فهمیدم از چیزی که انتظارش رو دارم بهتری. یک رهبر باهوش که توی سخت ترین لحظات بهترین تصمیم رو میگیره و از طرفی برای کسی سر خم نمیکنه. انتظارم واقعا ازت زیاد بود شیائو ژان....ولی توی این ماموریت نا امیدم کردی

صدای ضعیف و گرفته اش که به شدت سعی میکرد محکم باشه توی گوش رییس پیچید.

+ متاسفم رییس

هونگ: ولی میدونی...حرکتی که بعدش کردی...واقعا شوکه ام کرد.....همه افرادی که اشتباه میکنن اول منکرش میشن....بعد سعی میکنن براش دلیل منطقی بیارن....بعد توجیحش میکنن و در نهایت التماس....ولی تو از همون اول پذیرفتیش و این از سیاستت بود....خوب میدونستی چطور باید من رو راضی کنی تا بهت اعتماد کنم.....تو خوب میدونی در لحظه چه تصمیمی بگیری.....من هنوزم بهت اعتماد دارم ولی خب این تنبیه لازمه میدونی که؟

+ بله....رییس...میدونم

هونگ: پس از این به بعد باید خیلی بهتر باشی شیائو ژان...من فقط یک بار از خطات گذشتم....بار بعدی در کار نیست

بعد از گفتن آخرین جملاتش، بدون اینکه منتظر جوابی از ژان باشه. از اتاق بیرون رفت و در بسته شد. و ژان دوباره توی اون اتاق تاریک تنها شد. پاهای لرزونش دیگه توان نگه داشتنش رو نداشت و روی زمین نشست.

ضعفش باعث شده بود دمای اتاق براش سردتر از چیزی که هست باشه. برای همین دست هاش رو دور بدن خودش پیجید تا شاید کمی گرم بشه.

میدونست هر آدمی بدون آب سه روز و بدون غذا ۵ روز دووم میاره و حالا سه روز بدون اب بودنش کامل شده بود. میتونست تحلیل رفتن باقی مونده انرژیش رو حس کنه و کم کم چشم هاش روی هم رفتن.

بدنش روی زمین سقوط کرد و کامل از هوش رفت.

با حس خیسی روی لب هاش چشم هاش رو باز کرد. نور توی اتاق باعث شد دوباره چشم هاش رو ببنده و اخم هاش توی بره. کمی بعد که به نور عادت کرد، چشم هاش رو باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت.

توی یک اتاق ساده و روی مبل دراز کشیده بود. با دیدن دستیار رییس به سختی توی جاش نشست.

× میتونید برید

+ چند...روزه...اینجام؟

× با احتساب زمان بیهوشیتون ۴ روز و نصفی....

+ میتونم....برم؟

× یکی از افراد میرسونتون به عمارتتون....رییس گفت منتظر ماموریت بعدی باشید

ژان سری تکون داد و به سختی از سرجاش بلند شد. ضعف توی تک تک نقاط بدنش میپیچید و باعث میشد سخت بتونه تعادلش رو حفظ کنه.

ولی نذاشت کسی کمکش کنه، اون یک رهبر و جانشین بود، نمیتونست اجازه بده اینطوری غرورش خورد بشه. با قدم های آرومی از عمارت بیرون رفت، بدون اینکه متوجه بشه رییس هونگ با افتخار در حال تماشا کردنشه.

بعد از رسوندنش به عمارتشون، همون دم در گذاشنش و رفتن. با قدم هایی که لحظه به لحظه ضعیف تر میشد، زنگ در رو زد. بلافاصله در باز شد و تونست مارک رو ببینه که به سرعت به طرفش میاد و همزمان داره با تلفن حرف میزنه.

مارک: جناب سهون....سریع بیاید رییس اینجاست

خودش رو به ژان رسوند و بدن نیمه جونش رو گرفت. دستش رو دور کمرش گذاشت و به خودش تکیه اش داد. همون موقع سهون هم با قدم های سریعی خودش رو بهشون رسوند و صورتش رو گرفت.

سهون: ژان...ژان خوبی؟؟ جاییت آسیب دیده؟

سریع تمام بدنش رو با چشم هاش اسکن کرد تا مطمئن شه زخمی چیزی نداره.

+ خوبم...خوبم هون

سهون: پس این چه حالیه؟

با دیدن رنگ مثل گچش، بدن لرزون و لب های خشکش، سریع چرخ دنده های مغزش به حرکت در اومد و نتیجه گیری کرد.

سهون: تشنگی و گرسنگی؟

ژان بی حرف سری تکون داد و بیشتر به مارک تکیه داد.

سهون: بیا ببریمش داخل

مارک چشمی گفت و کمک کرد ژان رو ببرن داخل. ولی به محض وارد شدنشون به سالن عمارت با پدر ژان که خشمگین به طرفش میومد رو به رو شدن. سهون ژان رو کاملا به مارک تکیه داد و بین اونا ها و پدر ژان ایستاد.

× پسره احمق....باید حتما گند میزدی اره؟؟ اخرش کار خودت رو کردی؟ همیشه همینه....همیشه باید گند بزنی به همه چی....همیشه باید آبروی منو ببری....تا کی میخوای این بچه بازی هات رو ادامه بدی

سهون که بین ژان و پدرش ایستاده بود، سعی کرد از ژان دورش کنه.

سهون: خواهش میکنم...کافیه....الان حالش خوب نیست...بعدا باهاش صحبت کنید

همونطور که حرف میزد، به مارک اشاره کرد تا ژان رو به اتاقش ببره. خودش هم پدر ژان رو نشوند و مشغول حرف زدن باهاش شد.

با اینکه خیلی نگران ژان بود ولی باید مطمئن میشد که دیگه حرفی از پدرش نمیشنوه. به اندازه کافی ناعادلانه تاوان داده بود، دیگه نمیخواست ببینه از طرف پدرشم تنبیه میشه. بعد از تموم شدن حرف های سهون، پدر ژان با صدای آروم تری گفت:

× من فقط نمیخوام اسم تو و ژان لکه دار بشه....متوجه هستی؟

سهون: حق با شماست و من کاملا متوجهم...ولی واقعا ژان تنها مقصر نبود...ولی با این وجود تنهایی مسئولیتش رو قبول کرد....ولی شما که ژان رو میشناسید....میدونه توی هر موقعیت چه تصمیمی بگیره و این تصمیم درستی بود

× منظورت چیه؟

سهون: معلوم بود رییس هونگ کاملا از کارهای ژان و حرف هاش شوکه و سوپرایز شده...حتی شاید میشد برق افتخار رو توی چشم هاش دید....ژان خیلی سریع اشتباهش رو پذیرفت و این از سیاستیه که داره

× پس میگی رییس هونگ از حرکتی که انجام داد راضی بود؟

سهون: من اینطوری فکر میکنم....حتما هم ازش میپرسم رییس چیزی گفته یا نه

× خیلی خب....

کمی مکث کرد و با تردید پرسید.

× چه بلایی سرش آورده؟

سهون: انگار این 4-5 روز بدون آب و غذا بوده

× دکتر عمارت رو خبر کن بیاد معاینه اش کنه...هرچی هم لازم بود برای اینکه حالش خوب بشه فراهم کن....

از سرجاش بلند شد و همونطور که از سهون فاصله میگرفت گفت:

× مراقبش باش....بعدم...بهم بگو حالش چطوره

این رو گفت و سریع از جلوی چشم های سهون محو شد. سهون لبخند محوی زد، درسته پدر ژان خیلی سرزنششون میکرد و باهاشون بحث میکرد، ولی سهون میدونست ته دلش به هردوشون، مخصوصا ژان که پسرش بود اهمیت میده.

با یادآوری ژان و حالش، همونطور که به سرعت به طرف اتاقش میرفت، با دکتر عمارت تماس گرفت تا بیاد و ژان رو معاینه کنه.

فقط امیدوار بود تصمیم ژان و فداکاری ای که کرده بی نتیجه نبوده باشه و ارزشش این تنبیهی که تحمل کرده رو داشته باشه.

البته باید به صورت جدی با ژان حرف میزد تا به خاطر جایگاه خودش هم که شده، کمتر با ییبو بحث کنه. در غیر این صورت به صورت جدی موقعیت خودش به خطر میوفتاد.

حتی باید اعتراف میکرد نگران به خطر افتادن موقعیت ییبو چانیول هم هست. هر چقدر هم از اون دو نفر متنفر بودن، نمیتونستن منکر این بشن که از لی بهترن.

پس ترجیحشون این بود که اون ها جانشین باند دارک مون باشن و این مستلزم داشتن یک رابطه نسبتا صلح آمیز با اون ها بود، که سهون امیدوار بود از پسش بربیان.

************
خب خب خب
حقیقتا با حجم خیلی خیلی وحشتناکی از خستگی دارم آپ میکنم و چشمام فقط برای آپ پارت بازه.
پس همین اول بگم پارت ادیت نشده اس و اگه اشکالی داره به بزرگی خودتون ببخشید.
بعد اینکه، لطفا حمایت کنید که شنبه هم آپ داشته باشیم.
راجب کامنت ها هم، واقعا امشب قادر به جواب دادن نیستم. فردا همه رو جواب میدم.
خب بریم سراغ سوال ها
انتظار این برخورد رو از عموی ییبو داشتید؟
به نظرتون حرف هاش درست بود؟
برخورد لی رو دیدید؟
دلتون برای ییبو سوخت آیا؟
دیدید حتی خود چانیولم قبول داشت که اونهاهم تقصیر داشتن؟
خب متوجه تنبیه ژان هم شدید، نظرتون چیه؟
به نظرتون تنبیه سختی بود یا آسون؟
ابهت ژان و تلاشش رو دوست دارید؟
فکر میکنید نظر رییس هونگ نسبت به ژان با بقیه متفاوته؟
خبببب برخورد بابای ژان رو دیدید؟
حرف هاش رو شنیدید؟ اون نگران پسرشه، میتونید اینو ببینید؟
فکر میکنید حرف زدن سهون با ژان موثر باشه و اون دونفر کمی کمتر دعوا کنن؟

سوالا زیاده ها، توی جواب دادن از قلم نندازید.

شرط آپ: ۸۵ کامنت

Continue Reading

You'll Also Like

55.4K 10.6K 27
-خدای من این یک فن فیک لعنتی نیست این زندگی واقعی منه! به دنیای ذهن شیاعو ژان خوش آمدید جایی که اون ماجراهای زندگیشو به متفاوت ترین شکل ممکن بیان میک...
11.6K 2.1K 19
ووت یادتون نره🍭🌱 جان توی عصبانیت دستور میده تا ییبو رو بدزدند اما وقتی برای اولین بار اونو میبینه عصبانیتش میخوابه و ازش خوشش میاد... و ییبویی که ب...
58.6K 3.8K 23
پایان یافته ✅️ _منم‌کوکی به من نگاه کن! من همون ته ته توام همونی که اطلسی صداش میکنی توبه من آسیب نمیزنی مگه نه؟؟ کاپل : کوکوی اسمات🔞،مافیایی،خوشن...
13K 3.4K 51
تایپ: جان تاپ ژانر: شیزون شاگردی ، انگست، اسمات تفاوت سنی : ۱۲ سال خلاصه : ییبو پسر یکی از افراد نسبتا پولداره که با پارتی و بدون داشتن هیچ سطح عل...