آهنگهای پیشنهادی این پارت:
Heal- Tom Odell
Lights are on- Tom Rosenthal
We will never come back here again- Tim Langhaus
Snow on the beach- Taylor Swift and Lana del ray
قسمت آخر،نامهی پایانی...
آسمان به حد کافی روشن نشده بود اما پرندهها پرواز رو شروع کرده بودن و صدای آواز و گهگاهی همهمهشان، از پنجرهی باز ماشین به گوش آدمها میرسید. جادهی دوطرفهی خالی، کم کم داشت به سمت شلوغی میرفت و زندگی برای روز دیگهای از نو آغاز میشد، هرچند برای اون سه نفر قرار بود کمی دست نگه داره.
مردی که درحال رانندگی بود، ضبط رو روشن کرد و موسیقی ملایم پخش شد. از آیینه نگاهش رو به فردی که پشت سرش نشسته بود داد، بعد به پسری که روی صندلی کنارش خواب بود نگاه کرد و لبخند کمرنگی روی صورتش شکل گرفت.
-تونستین استراحت کنین پدر؟ میخواین برای صبحانه یه جا نگه دارم؟
-نه پسرم، دیگه نزدیک سئول شدیم.
جیوون سری تکان داد و با دیدن چهرهی خوابآلود و گیج سویان که بین بازکردن و بسته نگهداشتن چشمهاش تردید داشت، خندید.
-هنوز نرسیدیم. بخواب.
-صبح بخیر.
پسر با صدای گرفتهای زمزمه کرد و همونطور که به بدنش کش و قوس میداد، به آقای بیون لبخند زد و زمانی که با جیوون چشم در چشم شد، اخمهاش رو در هم کشید.
-موزمو انداختی دور الان چی بخورم!
-موزی که از اول سفر با خودت آورده بودی بهنظرت خراب نبود؟!
جیوون گفت و نگاه عاقل اندر سفیهاش رو از سویان گرفت و تمرکزش رو به جاده داد. کمی دیگه به عمارت بیون میرسیدن و میتونست بالاخره به اتاقش بره و کمی از غرزدنهای سویان نجات پیدا کنه.
سفری که برای تازهشدن آب و هوای آقای بیون رفته بودن، اونقدری که فکر میکردن بد نگذشته بود و جیوون تونسته بود به مردی که دوسال قبل به عنوان پدرش پذیرفته بود، کمی نزدیکتر بشه.
-حقوقمو زود بریز تو کارتم!
بعد از رسیدن به عمارت، سویان درحالی که چمدان رو دنبال خودش میکشید با حرص گفت و همراه آقای بیون وارد عمارت شد. دوسال قبل، جیوون فقط ازش دورتر شده بود و سویان راه چارهی نزدیکموندن بهش رو در این دید که به پرستاری از آقای بیون ادامه بده.
بهخاطر اخلاق نسبتا بیخیالش و پرحرفیهای سرگرمکنندهاش، آقای بیون که از پرستارداشتن فراری بود، سویان رو گزینهی مناسبی دید و جیوون بعد از توافق اون دونفر، خلع سلاح شده بود.
بعد از پارککردن ماشین، همراه عصای چوبیِ یادگاریاش، همانطور که پیامهاش رو چک میکرد مشغول قدمزدن درحیاط روزهای کودکیاش شد. تلاش کرده بود تا همهچیز رو شبیه اون روزها نگه داره و وقت زیادی از روزش به کارکردن در باغ میگذشت. تنها جایی که دست نخورده باقی مانده بود، حیاط پشتی عمارت بود. سویان گاهی به اونجا برای هرسکردن علفهای هرز میرفت و جیوون تمام تلاشش رو میکرد که نگاهش به اونجا نیوفته.
قبل از ورود به عمارت، سرش رو بالا گرفت، به پنجرهی بستهی اون اتاق خیره شد و با لبخند روشنی دستش روی دستگیره در نشست. صدای موسیقی موردعلاقهی سویان بهمحض رسیدنش، تمام عمارت رو پر کرده بود و آقای بیون رو در راه پله دید.
-بیام کمکتون پدر؟
مرد کمی مکث کرد، سرش رو چرخاند و با لبخند کمرنگی زمزمه کرد:
-نه. تو برو به سویان کمک کن. روزای آخر از این بچه زیاد کار نکش. برای شب هم یادت نره حاضر شی.
-حتما پدر. شما نگران نباشین. استراحت کنین.
با لبخندی که جدیدا هنگام صحبت با بقیه روی صورتش همیشگی بود، به مرد اطمینان خاطر داد و راهش رو به سمت اتاق سویان که در همون طبقه بود کج کرد.
آهسته به در کوبید، وقتی جوابی نگرفت وارد اتاق شد و با دیدن پسر که بالای تخت ایستاده بود و لباسهاش رو تا میکرد، صداش رو صاف کرد.
-سویان؟
-هوم.
-آقای بیون گفت زیاد کار نکش از خودت. استراحت کن.
-شب من میرم و اون وروره جادو خانم میاد. نگرانم نباش.
پسر حتی ارتباط چشمی هم با جیوون برقرار نمیکرد و تمام حواسش رو به تا زدن لباسها داده بود اما مرد میدید که چهطور قفسهی سینهاش از آشفتگی بالا و پایین میره.
-لجبازی نکن سویان. به اونم نگو وروره جادو.
جیوون با لحنی آرامتر از همیشه زمزمه کرد و همین باعث شد که پسر در چمدانش رو محکم ببنده و لبهی تخت بشینه.
-شب با من بیا بریم.
لحنش بهحدی جدی بود که مرد، بریدهبریده خندید اما سویان خنثی و بیتفاوت بهش خیره شده بود.
-تا کی میخوای بمونی توی این خونه؟ اصلا کی تصمیم گرفتی بچهی حرفگوشکنی بشی و با هرکی بابات میگه بگردی و برنامه ازدواج بچینی؟
-اینجا دیگه خونهامه. مسئولیت پدر رو هم قبول کردم. تو هم مسیر جدیدت رو میری. دوساله منتظری پولت جمع شه و سفر رفتنت رو شروع کنی. مگه از اول تصمیمت این نبود که بعد عملت دور دنیا رو بگردی؟ پس اینجوری با اخم ازم خدافظی نکن.
پسر با کلافگی از لبهی تخت بلند شد و به سمت جیوون رفت. دستش رو روی دستِ مرد که عصاش رو نگه داشته بود قرار داد، روی انگشتهای پاش بلند شد و با فاصلهی کمی که بیناشون بود، دستش رو بین تارهای سفید و مشکی موهاش برد.
-من بلدم تو رو با همین پا راه بیارم اما اگه اینجا بمونی، باید برای همیشه اینجا بمونی، توی این خونه با خاطراتش و زنی که دوستش نداری و پدری که هنوز برات زخمهاتو باز میکنه. شب منتظرت میمونم. ساعت سه صبح پروازمه. اگه خیلی نگران آقای بیونی فقط کافیه به مامان و بابام بسپاریم که بهش سر بزنن و براش یه پرستار جدید بیارن. اگه نیای، همونطور که گفتی کلی آدم جدید میبینم اما این قضیه چیزی از حسرت اینکه هرگز هیچ شانسی با هم نداشتیم کم نمیکنه.
طوری آهسته و منطقی صحبت کرد که باعث سکوت مرد شد. بعد آهسته عقب کشید و به سمت چمدانش رفت تا باقی وسایلش رو جمع کنه و تا شب مهلت استراحت داشته باشه، هرچند دلش آشوب بود.
🌱🌱🌱🌱
مزهی دلنشین نانهای تازهی مغازهای که به تازگی باز شده بود، بهانهی خوبی برای دویدن صبحگاهیاش بود. قبل از بیدارشدن دختربچه، هدفونش رو روی گوشش میگذاشت و همونطور که پادکستهای موردعلاقهاش رو گوش میکرد، تا مرکز جزیره میدوید، نان تازه میخرید، بعد از برگشت به خانه دوش میگرفت، صبحانهی دخترش رو آماده میکرد و هر دو راهی مدرسه میشدن.
دیزی بیصبرانه منتظر روزی بود که بزرگتر بشه و بکهیون معلم مدرسهاش باشه، اما فعلا میدونست که باید زیاد صبر کنه.
کلاس اول رو با موفقیت پشت سر گذاشته بود و بهخاطر علاقهی خودش، کلاسهای تابستانهی زبان انگلیسی رو هم در مدرسهاشون ثبت نام کرده بود. علاقهی دختربچه به درس، به بکهیون رفته بود.
-صبح بخیر هیونی!
اون روز هم طبق روتین همیشگی، بعد از شستن دست و صورتش و پوشیدن لباسش، به طبقهی پایین رفت و پشت میز غذاخوری جا گرفت.
-صبحت بخیر خانم کوچولو.
بکهیون بوسهای به پیشانی دخترش کاشت و اوتمیلی که براش با توتفرنگی تزئین کرده بود رو مقابلش گذاشت.
دیزی جدیدا از شیر متنفر شده بود و تنها راهی که به شیرخوردن راضیاش میکرد، مخلوطکردنش با اوتمیل و تزئینش با توتفرنگی و میوههای مختلف بود. در کل، سلیقهی غذاییاش بهشدت تغییر کرده بود و ایرادگیریهای زیاد از حدش، از نظر بکهیون، غیرقابل قبول بود.
روتینِ دوم روز، این بود که همانطور که دیزی صبحانهاش رو میخوره، بکهیون موهاش رو شانه کنه و ببنده. هر دوشون از این بخش متنفر بودن چون دیزی معتقد بود بکهیون زیاد از حد موهاش رو میکشه و دردش میاد و بکهیون هم حوصلهی غرهای دخترکش رو نداشت.
-امروز زیاد خوابیدی بچه. دیرمون میشه. زود باش.
دیزی بعد از شنیدن این جمله چشمهاش رو چرخوند و با سرعت بیشتری به خوردن صبحانهاش ادامه داد. بعد از اینکه کاسهاش تا نیمه خالی شد، با خمیازه چشمهاش رو مالید، دور دهنش رو محکم با دستمال پاک کرد و با لپهای قرمزشدهاش از صندلی پایین پرید.
بکهیون اون روز موهای قهوهای بلندش رو بالای سرش بسته بود و دیزی باوجود اینکه اصلا از اون مدل خوشش نمیاومد، طاقت دوباره دردکشیدن رو نداشت پس اعتراضی نکرد و کولهی پاندایی جدیدش رو برداشت.
-بریم هیونی؟
همونطور که جلوی در ایستاده بود و مدام روی پاهاش جابهجا میشد، پرسید و زمانی که بالاخره بکهیون رو دید که با کیف و کتش روی دستش به سمت در میاد، در خانه رو باز کرد و داخل حیاط دوید.
-قفل ماشین رو باز کردم. سوار شو و کمربندت رو ببند تا بیام.
بکهیون جلوی در بلند گفت تا دخترش بشنوه و بعد نامههای جلوی در رو برداشت. چند نامه تبلیغاتی بود؛ یک نامه از طرف شهرداری، یک نامه از طرف مدرسهی دیزی و زمانی که پاکت و تمبر مدنظرش که یک فانوس دریایی بود رو دید، نفسش از هیجان توی سینهاش حبس شد.
کلیدش رو زیر لبهی پاکت انداخت تا راحت چسبش رو باز کنه. باعجله کاغذ رو بیرون کشید و با دستهای یخکرده، مشغول خواندنش شد.
-" عشق من، سلام.
لبخند زیبات روی صورتته؟ این مدت حالت خوب بوده؟
دیشب روی عرشه ایستاده بودم، نور ماه بیشتر از شب قبل همهجا رو روشن کرده بود و به تو فکر میکردم که صدای خندهات توی گوشام پیچید. این بار زودتر برمیگردم تا دلتنگیات خفهام نکنه.
اگه تا الان متوجه غیبشدن تیشرت سرمهایت شدی، باید بگم که پیش منه، شبها بدون بو کردن عطرت خوابم نمیبره. نفسم به نفسات بنده هیونم. یادت نره، خب؟
اگه بخوای از کار من بدونی، همهچیز داره بهتر میشه، کاپیتان بیشتر از قبل بهم اعتماد داره اما ازش خواستم که دیگه ازم توقع نداشته باشه تا سفرهای طولانی رو باهاش برم. یعنی چی که من سه ماه تو رو ندیدم آخه؟
دیروز توی یک بندر توقف کردیم و هرچی تلاش کردم بهت تصویری زنگ بزنم نشد، واقعا میخوام از دلتنگیات فریاد بکشم.
خیلی زیاد عاشقتم. خیلی زیاد عاشق هردوتونم. دخترم رو ببوس. بهش بگو بابایی همیشه به یادشه. هرچند حدس میزنم احتمالا قهر باشه و اسمم رو نیاره، اما تو باز بهش بگو.
نمیدونم این نامه کی به دست تو میرسه. به بندر بعدی که برسم ارسالش میکنم. الان که مینویسم اواسط ماه ژوئنه. یعنی تو چه زمانی این رو میخونی؟
از دوردستها میبوسمت عشق من. تمام وجودت رو میبوسم و مقصد بیشتر بوسههام موهاته؛ موهای نرمی که متعلق به منن. یادت نره که ما مال همیم حتی اگه ازت دور باشم."
نامه رو با احتیاط تا کرد و به پاکتش برگردوند. این حرکتش از نظر خودش احمقانه بود اما از شدت دلتنگی به قفسهی سینهاش چسبوندش و آهسته پاکت رو زیر بینیاش قرار داد تا شاید بتونه عطر یول رو حس کنه اما فقط بوی خاک رو حس کرد.
-منم عاشقتم یول...و اینکه الان اوایل جولایئه. فردا هم تولدمه بیمعرفت.
با غصه و لبخند کمرنگی، همونطور که به عکس تکیِ مرد روی صفحهی موبایلش نگاه میکرد زمزمه کرد و به سمت ماشین راه افتاد چون دخترکش دیرش شده بود و داشت جیغ میکشید.
🌱🌱🌱🌱
-کاپیتان؟
ضربهی آهستهای به در زد و بعد از اینکه مرد اجازه داد، وارد کابین شد. تعظیم کوتاهی کرد و به مرد مسن که با لبخند منتظر صحبتش بود، گفت:
-تاریخ سفر بعدی رو درسته اعلام کردین، اما فکرنکنم بتونم دوباره توی یک سفر طولانی همراهیاتون کنم.
-داری خوب پیش میری چانیول، چرا؟
-خانوادهام، وقتی خیلی دلتنگشون بشم حال روحیام هم بههم میریزه.
-اذیتت نمیکنم، درهرصورت میتونی با تیم ادامه بدی اما با سفرهای کوتاهتر یا کار مستقیم با شرکت کشتیرانی. تصمیمت رو که گرفتی بهم خبر بده.
-ممنونم.
سری تکان داد و خواست از کابین خارج بشه که سوال کاپیتان متوقفش کرد.
-تصمیمت به خواب اون شبت که برام گفتی ربطی نداره؟
نگاه چانیول با شنیدن اون سوال رنگ باخت. آهی کشید و دوباره نگاهش رو به مرد داد. کابوسی که اون شب دیده بود، به شدت آشفتهاش کرده بود، کاپیتان با حال بد پیداش کرده بود و چانیول که نیاز داشت با یک نفر صحبت کنه، همهچیز زندگیاش رو براش تعریف کرده بود.
اون شب خواب دیده بود که روح پارک چانووک روی عرشهی کشتی نشسته و ازش گله میکنه که چرا ازش خداحافظی نکرده. چانیول دربارهی مرگ و زندگی پدرش آشفته بود و نیاز داشت که بدونه مرد زندهست یا نه و درنهایت زمانی که به بندر رسیده بودن، کاپیتان به زندان زنگ زده بود و از سلامتش مطمئن شده بود.
-نه کاپیتان. ربطی نداره. از زمانی که مطمئن شدم حالش خوبه دیگه اون خواب رو ندیدم. بیشتر میخوام پیش دختر و همسرم باشم.
-خوشحالم که میشنوم.
چانیول لبخندی زد و بعد از اینکه از کابین بیرون رفت، بهخاطر آفتاب شدید، کلاهش که بخشی از لباس فرمش بود رو روی سرش برگرداند. حالا از این فاصله جزیره رو نزدیکتر از همیشه میدید و بیصبرانه منتظر توی آغوش کشیدن بکهیون و دیزی بود.
موبایلش رو از جیبش بیرون آورد تا آنتن رو چک کنه و با دیدن ارسالشدن پیامهای قبلیاش، با هیجان تایپ کرد:
-دو ساعت دیگه لب آب؟
🌱🌱🌱🌱
موضوع نقاشی اون روز، ترسیم عشق بود. مربی توضیح داده بود که این عشق، هر معنایی میتونه داشته باشه و به عهدهی خود دانشآموزهاست.
دیزی کیس فلزی مدادرنگیهاش که طرح باب اسفنجی داشت رو کنار دستش گذاشته بود و با سلیقه، مشغول زرد رنگ آمیزیکردن برگه شده بود. درنهایت، با اضافه کردن سه آدمکی که خودش، بکهیون و باباییاش بودن، نقاشیاش رو با کشیدن یک خورشید تابان و یک قایق معلق در هوا، به پایان رسانده بود.
حروف انگلیسی رو با گیجی کنار هم گذاشت و توضیحی رو هم زیر نقاشیاش اضافه کرد:
"بابایی، هیونی و دیزی".
باقی زمان کلاس رو به نقاشیاش نگاه کرد و زمانی که خیلی حوصلهاش سر رفت، شروع به حاشیهکشی برای باقی برگههای دفترش کرد. دلش برای باباییاش تنگ شده بود و هرکاری انجام میداد که حواسش رو پرت کنه و این رو به زبان نیاره چون هیونی براش توضیح داده بود که باباییاش برای اولین بار داره کاری که دوست داره رو پیوسته دنبال میکنه و اینطوری خوشحاله.
دیزی گاهی غصهخوردنهای هیونیاش رو هم میدید. بکهیون مدتها بود که سیگار رو ترک کرده بود اما زمانی که خیلی غمگین میشد، دیزی از سکوتش میفهمید چون به حیاط میرفت و سیگار میکشید. اگر متوجه حضور دیزی میشد، چندین دقیقه دربارهی مضرات سیگار سخنرانی میکرد و دیزی هم متقابلا براش توضیح میداد که متوجهِ بدبودن سیگار هست و اگر بزرگ بشه، هرگز سیگار نمیکشه.
با سررفتن دوبارهی حوصلهاش، نگاهش رو به تقویم روی دیوار کلاس داد و بعد از کمی فکرکردن، متوجه شد که جمعهست و این یعنی قرار بود شب با بکهیون به شهربازی برن.
با ذوق به سمت مربیِ خارجیاش رفت تا ازش بخواد ظرف غذاش رو برای گرمکردن ببرن و بعد انتظارش طولانیتر از هرروز شد.
🌱🌱🌱
تصحیحکردن جواب تستهای دانشآموزهایی که برای ورود به دانشگاه آماده میشدن، اصلا موردعلاقهاش نبود، خوابش میگرفت و مدام مجبور بود نوشابه بنوشه تا قندش نیوفته. از دوسال قبل که لب آب بیهوش شده بود، سیستم بدنش دوباره بههم ریخته بود و قندخونش گاهی اذیتش میکرد.
چانیول برای تمام چکآپهاش همراهش میرفت، به جز آخرین بار که سفر دریایی طولانیاش رو شروع کرده بود. اون اواخر، سلامتی بکهیون براش مهمتر از سلامت خودش شده بود و حالا بکهیون نمیتونست باور کنه اینهمه وقت رو دور از هم گذراندن.
-استاد یون؟ میشه مبحث تست شمارهی بیستوسه رو دوباره توضیح بدین؟
بکهیون سری تکان داد و به صفحهی دوم تستها رفت که صفحهی روشن موبایلش، توجهش رو جلب کرد. فورا قفل صفحهاش رو باز کرد تا اگر از طرف دیزی باشه جواب بده اما دیدن اون پیام از اون اسمِ دوستداشتنیِ آشنا، چشمهاش رو خنداند.
-"دو ساعت دیگه لب آب؟"
مقابل چشم متعجب و کنجکاو دانشآموزهاش تایپ کرد:
-دوساعت دیگه حتی تهِ دنیا.
خندهی هولهولکیِ پر از هیجانش رو کنترل کرد و با صافکردن صداش، از پشت میز بلند شد.
آستینهای پیرهن سرمهایش رو بالا داد و قلم هوشمند تخته رو برداشت. با برگشتن به حالت جدیاش سعی کرد که به دوساعتِ آینده فکر نکنه.
-خب، برای آخرین مبحث رفع اشکال میریم سراغ اپیکور.
🌱🌱🌱🌱
خانم سونگ، مادر جیا، بعضی وقتها برای آشپزی به عمارت میرفت. اکثر اوقات، جیوون کافی بود که خانم سونگ رو تماشا کنه تا دلتنگیاش برای مادرش از بین بره. از طرفی اون زن به آقای بیون و عمارت، بهخاطر اعتراف دخترش احساس دِین میکرد.
آقای بیون یک سال بعد از تمام اون جرایانات، زمانی که جیوون عذرخواهیاش رو پذیرفته بود و بهعنوان پدر قبولش کرده بود، شکایتش رو از جیا پس گرفته بود و پروندهی پارالیان بسته شده بود، اما شکایتهای دیگهای هم روی پرونده بود که حبس دختر رو کمی طولانیتر میکرد.
اون شب، خانم سونگ پیراهن زیبایی پوشیده بود و بهترین غذاهایی که ذهنش میرسید رو برای مهمانی پخته بود. از نظرش، بالاخره یکی از بچههای اون عمارت قرار بود خوشبخت بشه.
زن بیصبرانه منتظر این بود که جیوون عروسش رو به عمارت بیاره و چندسال بعد صدای بچههاشون توی عمارت بپیچه و اون پیرمرد غمگین رو سر ذوق بیاره. عصر جیوون رو که در آشپزخانه ایستاده بود بیرون کرده بود تا برای شب آماده بشه و حالا که مهمانها اومده بودن، مثل پروانه دورشون میچرخید.
چند ساعتی از مهمانی گذشته بود، هنوز کسی سر میز شام نبود و جیوون برای سیگارکشیدن به حیاط رفته بود. هنوز سیگارش رو روشن نکرده بود که اول صدای در رو شنید و بعد عطر زنانهی آشنا رو احساس کرد. لبخند کمرنگی به صورت دختر زد و بعد ناخودآگاه کمی فاصله گرفت و عصاش رو با فشار بیشتری نگه داشت، طوری که از برجستهشدن رگهای دستش واضح بود.
-مزاحم خلوتتون نشدم؟
دختر که پیراهن مشکی براقی پوشیده بود و موهای مشکی بلندش رو مرتب، با پاپیون سفیدی پشت سرش جمع کرده بود، پرسید.
-نه. نه اصلا.
جیوون با دستپاچگی لب زد و توی جیبش دنبال فندک گشت تا سیگاری رو که بین لبهاش گذاشته بود روشن کنه که آتش فندک زیر سیگارش گرفته شد.
نگاهش به نگاه دختر قفل شد و با پوکی که به سیگارش زد، دوباره نگاهش رو دزدید. سرش رو آهسته به نشانهی تشکر تکان داد و آهسته پرسید:
-نظر شما دربارهی این ماجرا چیه؟
-کدوم ماجرا؟
-همین.
با خستگی لب زد. حوصلهی توضیح اضافه نداشت و اگر باید تصمیمی میگرفت، الان وقتش بود.
-خب...شما آدم درستی بهنظر میاین. بهنظر من خیلی قابل احترام و معتمدین. میشه برای زندگی مشترک بهتون اعتماد کرد.
جیوون که اصلا جواب دلخواهش رو نشنیده بود، آه خستهای کشید و زمزمه کرد:
-علاقهای هم هست؟
-شما تردیدی دارین؟
دختر سوالش رو با سوال جواب داد و مرد رو کلافهتر از قبل کرد.
-بله. چون زندگی مشترک چیز سادهای نیست که به سادگی هم بشه براش تصمیم گرفت.
-بهنظرم اگه با رد کردن این ازدواج چیز بهتری منتظرتونه، نباید تردید کنین.
دختر با لحن آرامی که از اول مکالمه حفظ کرده بود، گفت و نگاه جیوون روی نیمرخ صورتش نشست.
-منم اگر میدونستم چیز جالبتری منتظرمه شاید قبول نمیکردم.
-چرا نباشه؟
-چی؟
-چرا چیز جالبتری منتظرت نباشه؟
جیوون اینبار با لحن عامیانهای خرابش کرد و همین باعث شد ابروهای دختر متعجب بالا بره.
-نمی دونم. فکرکنم توی یه سری قاب و چهارچوب گیر کردم.
با دستپاچگی زمزمه کرد و شانههاش رو بالا انداخت.
-شبها قبل از اینکه خوابت ببره به چی فکر میکنی؟ چی باعث لبخندت میشه؟
جیوون موقع پرسیدن سوالهاش لبخند روی صورتش بود، اما تلخی ته صداش برای دختر ملموس بود. دستش رو توی جیبش برد و برای خودش هم سیگاری بیرون آورد.
روشنش کرد و همانطور که خودش رو بغل کرده بود، زمزمه کرد:
-دیدن پدربزرگم. همیشه میخواستم توی دهِ اون زندگی کنم و باهاش توی باغ کار کنم و توی اوقات فراغتم نقاشی کنم. خب...برای قوانین خانوادهی ما...
-حاضر شو بریم.
جیوون سیگارش رو روی زمین انداخت و قبل از اینکه دوباره وارد عمارت بشه، زیر پاش لگدش کرد و دخترِ گیجشده رو تنها گذاشت.
با پیدانکردن پدرش بین مهمانها، پلهها رو سریعتر از سرعتی که همیشه عصاش بهش اجازه میداد بالا رفت و ضربهی آهستهای به در زد.
-بله؟
-منم پدر.
با بازکردن در، مرد رو دید که پشت میزش ایستاده و دنبال چیزی میگرده.
-اینجا چیکار میکنین؟
-دنبال گردنبند مادرت میگردم.
-برای چی؟
-به عروست بدم.
جیوون خشکشدن دهنش رو احساس کرد. صداش رو صاف کرد و با دستپاچگی گفت:
-قول میدم بعد رفتنم بهتون سر میزنم پدر اما...ازدواجی در کار نیست. میخوام با سویان برم. من مطمئن نیستم که خودم تنهایی زندگی کنم اما اون...مطمئن میشه که زندگی کنم. نمیخوام تنهاتون بذارم اما...
-برو.
مرد با لبخندی که هنوز روی صورتش بود، سرش رو تکان داد و جعبهی گردنبند رو که پیدا کرده بود، به کشوی میزش برگرداند.
-خوبه، گردنبند مادرت پیشم میمونه. این روزها خیلی دلم براش تنگ میشه.
-چمدونم رو از صبح باز نکردم.
جیوون با تلخی لب زد و نزدیک مرد رفت. دستش رو دور شانههاش برد و آهسته توی آغوش کشیدش.
-برو جیوون. برو دنبال زندگیات پسرم.
-ممنونم.
با قلبی که سریعتر از همیشه به قفسهی سینهاش میکوبید، زمزمه کرد و بدون اینکه نیمنگاهی به اتاقش بندازه، چمدانش رو برداشت. برای اینکه باقی مهمانها متوجهاش نشن، چارهای جز رفتن از دری که به حیاط پشتی میخورد، نداشت.
با اولین قدمی که اونجا گذاشت، نگاهش به اون نیمکت خورد و نفسش توی سینهاش حبس شد. آهسته آهسته، به نیمکت نزدیک شد و با دیدن دو گلدان کوچکی که روی نیمکت قرار گرفته بودن، با تعجب اخمی کرد و سرش رو نزدیک برد تا نوشتهی ریزی که به چشمش میخورد رو بخونه.
"بکهیون و جیوون هنوز اینجا نشستهاند. زمان برای این نیمکت متوقف شده اما شما به سمت آینده حرکت کنید."
اون خط رو میشناخت؛ به خوبی.
جلوی اشکهایی که چشمهاش رو پر کرده بودن گرفت، دستش رو روی اسم بکهیون کشید و بعد روی قلبش قرار داد. تپش شدت گرفتهاش، کم کم داشت به سمت آرامگرفتن میرفت.
-مراقب خودت باش عزیزدل هیونگ.
با قدمهای سریعتر از قبل، از حیاط پشتی خارج شد و با دست تکاندادن برای دختر، توجهش رو جلب کرد.
دختر که کتاش رو پوشیده بود، با کفشهای پاشنهبلندش روی سنگفرشها دنبال جیوون شروع به دویدن کرد و زمانی که ماشین با بیشترین سرعت شروع به حرکت کرد، نفس حبسشدهاش رو آزاد کرد.
-کجا میریم؟
با گیجی پرسید و زمانی که نگاهش به راهنمای روی صفحهی ماشین افتاد، جواب سوالش رو گرفت.
-میخواین منو بفرستین پیش پدربزرگم؟
-آره. میتونی پیشش بمونی، میتونی هم فردا برگردی. تصمیمش با خودته.
-خودتون کجا میرین؟
-تقریبا همهجا.
دختر قبل از اینکه از ماشین پیاده بشه و به ترمینال اتوبوسها بره، بوسهی سریعی روی گونهی جیوون کاشت و با صورت قرمزشده از ماشین پیاده شد. مرد مهلت کمی داشت که خودش رو به فرودگاه برسونه و زمانی که ماشینش رو پارک کرد، توی صفحهی چتاش با سویان رفت و نوشت:
-کسی از طرف مامان بابات میاد ماشین منو تحویل بگیره؟
پنج دقیقه نگذشت که پسر با بیشترین سرعت خودش رو به پارکینگ رساند و با دیدن جیوون، بیپروایانه سمت آغوشش دوید و اینبار لبهاش رو بدون هیچ اجازهای به لبهای مرد رساند.
زندگی بهش آخرین افسانهی خودش رو نشان داده بود.
🌱🌱🌱
-چانیول داره برمیگرده! دارم میرم پیشش!
باذوق به پدرش که زنگ زده بود تا تولدش رو تبریک بگه، اعلام کرده بود و بعد دستش رو برای اتوبوس تکان داده بود تا کمی بیشتر صبر کنه تا بکهیون خودش رو بهش برسونه.
درنهایت با نفس نفس سوار اتوبوس شد و زمانی که نفسش بالا اومد، زمزمه کرد:
-بابت تبریک ممنونم. مرسی که یادتون بود.
-یادت نره که بزرگترین هدیهی مینآه به منی.
-یادم نمیره بابا. بازم ممنونم. امیدوارم زود بتونم بیام ببینمتون. شاید با چانیول بهتون سر بزنیم، البته اگه شما هم وقت دارین.
-یه پیرمرد بازنشسته همیشه از دیدن بچههاش خوشحال میشه. دخترت چطوره؟
بکهیون نفسش توی سینهاش حبس شد اما مثل همیشه، به مکالمهاشون ادامه داد و گزارشی از کارهای دیزی تحویل پدرش داد.
مرد، دو سال پیش، زمانی که بکهیون توی بستر بیماری افتاده بود، دیزی رو دیده بود و زمان زیادی رو باهم گذرانده بودن، هرچند که دیزی سپر دفاعی بزرگی مقابلش داشت و درنهایت در حضور چانیول، به باباییاش میچسبید و نزدیک مرد نمیرفت.
هنگام خداحافظی، مرد از بکهیون خواسته بود که بیشتر از هرچیزی مراقب دیزی باشه، چون چشمهاش به شدت شبیه مینآه و خود بکهیونه و پسر نمیدونست که این نشانهی آگاهبودن پدرش از شرایطه یا نه.
تماس که قطع شد، اتوبوس هم به ایستگاه ساحل رسید و بکهیون باعجله شروع به دویدن کرد. دوساعتش هنوز به سر نرسیده بود اما میخواست زودتر اونجا باشه و انتظارش رو بکشه. حتی دو قدم نزدیکتر به چانیول بودن هم در اون لحظه کافی بود.
قدمزدن روی ماسهها با کتونیهای نامناسبی که داخلش پر از شن میشد و کولهی سنگین روی دوشش، اصلا ساده نبود. زمانی که به جایگاه همیشگیاشون رسید، ایستاد تا نفسی تازه کنه. دکمههای بالای پیرهن سرمهایش رو از گرما باز کرد و خواست سراغ موبایلش بره که گرمای دستهایی رو روی صورتش حس کرد و جلوی چشمهاش گرفته شد.
احساسکردنِ اون نفسها روی گردنش، قلبش رو به بالاترین سرعت تپشش انداخت و زمانی که اون انگشتهای آشنا لبهاش رو لمس کردن، بکهیون بوسهای روشون کاشت.
-یول...
-هیونم.
توی بغلش چرخید و بدون اینکه فرصت رو هدر بده، درآغوش گرفتش. سرش رو عقب برد تا صورتش رو بادقت نگاه کنه و با دیدن چند تار سفید جلوی موهاش، مشغول نوازش گونهاش شد.
-حس میکنم یه قرن گذشته.
با بغض زمزمه کرد و به یاد آورد که چهقدر هرروزِ نبودنِ یول براش خستهکننده بوده. حالا که جلوی چشمهاش ایستاده بود، به یاد آورده بود که چهقدر خستهست، چهقدر تنهایی بزرگکردن دیزی سخت بوده و چقدر بدون دیدن چشمهاش شب رو خوابیدن و صبح رو بیدارشدن کسالتآور بوده. زندگی بدون احتمال دیدن چانیول در روز بعدش، واقعا براش معنای چندانی نداشت و بکهیون با تمام قلبش این احساس خطرناک رو دوست داشت.
حتی زمانی که معتقد بود از چانیول متنفره، احتمال دیدنش توی روز بعد وجود داشت. چانیول همیشه اون دور و اطراف بود و "دور بودنش" چیزی نبود که بتونه تحملش کنه یا بهش عادت داشته باشه.
-یه خبر خوب دارم.
چانیول همونطور که بکهیون رو محکم توی بغلش نگه داشته بود، کنار گوشش زمزمه کرد.
-چی؟
-دیگه سفرهای دور نمیرم. میمونم پیشتون. من برای اینکه از این مردها باشم که تمام زندگیاشون شغلشونه، زیادی عاشقم.
-منم برای اینکه بتونم دوریاتو دووم بیارم زیادی عاشقم. فقط زیاد نمیگمش که ازم سوءاستفاده نکنی.
جملهاش رو با خندهی کوتاهی تمام کرد و دوباره صورت چانیول رو قاب گرفت تا یک دل سیر نگاهش کنه.
سرسری اطرافش رو چک کرد و بعد از اینکه مطمئن شد نگاه کسی بهشون نیست، هولهولکی لبهاش رو بوسید و بعد روی انگشتهای پاش ایستاد تا همقد بشن اما موفق نشد و خندهی چانیول رو در آورد.
-کیفمو میاری؟ طبق معمول خیلی سنگینه. اصلا فکرنکنی میخوام ازت باج بگیرمها فقط نمیدونم امروز چرا خستهام انقدر.
چانیول کولهی بکهیون رو روی شانههای خودش انداخت و با گرفتن کیف وسایل خودش در دست دیگهاش، شروع به قدمزدن کردن.
-چرا خستهای؟ دکترت چیشد آخرین بار؟
-پرستاره گفت اونی که همیشه باهاش میومدی کو.
-تو چی گفتی؟
-گفتم ولم کرد رفت. منو با یه بچه اسیر کرده.
چانیول کوتاه خندید و جلوی خودش رو گرفت تا توی یک مکان عمومی، جلوی همه تمام وجود بکهیون رو نبلعه. مدام دست بکهیون رو که توی دستش بود به صورتش میکشید و بهش بوسه میزد.
یکی از جزئیاتی که هرگز از بکهیون فراموش نمیکرد، جوهریبودنِ همیشگی دستهاش بود.
-ماشین آوردی یا با اتوبوس اومدی بدرقهام؟
زمانی که از ساحل خارجشدن، پرسید و بکهیون با هیجان گفت که قراره پیاده به خانه برن، چون ماجراهای زیادی برای تعریفکردن داره و چانیول اون روزها برای اولینبار داشت بکهیونِ "عاشقِ نترسیدهی بی پروا" رو لمس میکرد؛ بکهیونی که پرسروصدا، پرحرف و پررنگ میشد و از ابزار دلتنگیاش و جملههای عاشقانهاش نمیترسید. حالا گوش چانیول تمام یادداشتهای بین کتابها رو میشنید و لازم نبود عاشقانههای بکهیون رو مخفیانه پیدا کنه. اینبار دیگه عشقش رو تماما داشت.
🌱🌱🌱
نشانههای حضور چانیول دوباره به خانه برگشته بود. چتر و کتاش به جا لباسی جلوی در آویزان شده بود، کفشهای بزرگش کنار کفشهای کوچک و رنگارنگ دیزی چیده شده بود و مهمتر از هرچیزی، صدایی که مدام میگفت "هیونم"، توی خانه میپیچید.
چانیول تقریبا برای انجام هرکاری بکهیون رو صدا میزد، طوری که انگار خودش از پس هیچ کاری به تنهایی برنمیآد و اگر هم بهانهای نداشت، بکهیون رو صدا میزد و زمانی که مرد با موهای آشفته و عینک مطالعهای که روی بینیاش کج شده بود خودش رو بهش میرسوند، چانیول یک گوشه گیرش میآورد و مشغول بوسیدنش میشد.
هرچند، روزهای اول برگشتش لازم نبود که بکهیون رو صدا بزنه چون اون خودش مشتاق و داوطلبانه دنبال چانیول راه میافتاد.
حالا توی حمام، صدای خندههاشون پیچیده بود چون بکهیون برای اصلاح صورت چانیول، عینک مطالعهی مستطیلیاش رو زده بود تا بهتر ببینه.
-صورتتو میبُرم. آروم بگیر!
بکهیون ماشین اصلاح رو با احتیاط زیر چانهی چانیول حرکت داد و بعد از اتمام کارش، صورت کفیاش رو سر صبر و حوصله شست.
-دلم برات تنگ شده بود هیونم.
چانیول که تکیهاش رو به لبهی سینک داده بود، خیره به نیمرخ بکهیون زمزمه کرد.
وقتی که بکهیون هم نگاهش رو به چانیول داد، مرد به یاد آورد که چهقدر زندگیاش به بکهیون وابستهست و چهقدر از بودنش شکرگزاره. دستش رو آهسته به سمت موهاش برد و مشغول نوازشش شد. از اولین روزی که موهای قهوهای بکهیون رو دیده بود، به نرمبودنشون فکرکرده بود و شبها زمانی که پسر نوجوان خواب بود، مخفیانه نوازشش میکرد. هرگز دوران جهنمیای که بکهیونِ شکسته موهاش رو از ته تراشیده بود رو از یاد نمیبرد و هرروز تلاشش رو میکرد که هرگز بهش آسیب نزنه.
-دوستت دارم یول. خوشحالم که قراره پیشمون بمونی.
بکهیون که متوجه شده بود مرد دوباره داره توی افکارش غرق میشه، با لبخند پررنگی گفت و لبهاش رو به لبهای چانیول رسوند.
درحالی که دیزی توی مدرسه منتظر نشسته بود، دو مرد از دلتنگی توی وجود هم غرقشده بودن و درنهایت بکهیون بعد از اینکه موهای خودش و چانیول رو خشک کرد و به زخمهای خیلی قدیمیِ دستهای عشقش پماد زد، خودشون رو به دخترشون رسوندن.
🌱🌱🌱
کف حیاط مدرسه نشسته بود و با گچ روی زمین نقاشی میکشید. انقدر قایق کشید و آرزو کرد تا سریعتر بتونه باباییاش رو ببینه که زمانی که مرد با یک دستهگل دیزی سراغش اومد و کنارش روی زمین نشست، دیزی باورش نمیشد.
انقدر توی بغل باباییاش موند تا باورش شد که واقعا پیشش برگشته و تا آبشدن یخش، دونفری در سکوت کف زمین با گچ خورشید و ماه و ستاره کشیدن.
دختر زمانی که باباییاش توی بغلش بلندش کرد تا به سمت ماشین برن، دستهگلش رو محکم توی آغوشش فشار داد و زمانی که توی ماشین نشسته بودن، خیره به چانیول گلبرگها رو نوازش میکرد.
-نقاشیامو دیدی بابایی؟ عقش رو کشیدم.
دیزی با نشاندادن نقاشیاش به باباش، سکوت رو شکست و طوری به مرد چسبید که ازش جدا نشه.
-خوشحالم که اومدی بابایی.
درنهایت در مسیر خانه، توی بغل بکهیون، آهسته زمزمه کرد و گونهی چانیول رو محکم بوسید. چهقدر زندگی زمانی که باباییاش پیشش بود، قشنگ بود.
🌱🌱🌱🌱
تک تک شاخههای گل اون جعبه رو همراه هم چیده بودن، همراه هم تزئین کرده بودن و درنهایت جونگکوک خودش کارت "تولدت مبارک بکهیون" رو برای دوستش نوشته بود.
بعد از اتمام ساعت کاری تهیونگ، همراه هم سوار اتوبوس شده بودن چون هیچ پرواز لحظه آخریای پیدا نکرده بودن. جونگکوک دوست داشت که بکهیون رو برای تولدش غافلگیر کنه و وقتی که از برگشت چانیول هم خبردار شده بودن، برای رفتن مصممتر شدن.
جونگکوک بالاخره کاری که بهش علاقه داشت رو پیدا کرده بود. در همون کافه، قهوههای پر از حوصلهای درست میکرد، در بعضی ساعات همراه بقیه یوگا انجام میداد و اولویت فعلی زندگیاش، حرکت به سمت روشنیِ بیشتر بود.
رابطهاش با تهیونگ طوری امن شده بود که گاهی دلیل دعواهاشون فقط تفاوت سلیقه برای تصمیمگیریهای روزمرهاشون بود و جونگکوک بعد از جلسات رواندرمانیاش، یاد گرفته بود که این "امنیت" رو دوست داشته باشه و دوباره همهچیز رو خراب نکنه.
-به چانیول زنگ بزنم که بیاد دنبالمون؟
تهیونگ درحالی که شدتگرفتن باران تابستانی رو از پنجرهی اتوبوس میدید، پرسید و جونگکوک سرش رو تکان داد. امکان نداشت که زیر اون باران بتونن سالم به جشن تولد برسن.
🌱🌱🌱🌱
-زود برمیگردم بابایی! قربونت برم تو تلویزیون تماشا کن ما زود میایم دیگه.
چانیول داشت تلاش میکرد دختر رو که توی پیژامهی زردش به پاش آویزان شده بود رو قانع کنه که رهاش کنه اما دیزی بهطرز عجیبی زورش زیاد شده بود.
بکهیون با چترها و سوییچ ماشین به سمت در رفت و نگاه سرد و جدیاش، کافی بود که دیزی پای چانیول رو رها کنه و به سمت مبل بره تا جلوی تلویزیون بشینه.
-دیزی پاپکورن و ساندویچت رو بخور تا ما برمیگردیم.
درنهایت با تذکر نهاییاش، اشارهای به چانیول کرد تا بیخیال کشیدنِ ناز دختربچه بشه و به سمت ماشین رفتن.
هنوز هم رانندگی در هوای نامناسب کاری نبود که بکهیون به چانیول بسپاره، پس خودش پشت فرمان نشست و با کمترین سرعت به سمت ترمینال حرکت کرد.
-بهم زل نزن اونجوری...حواسم پرت میشه.
بکهیون آهسته زمزمه کرد و سرعت برفپاککن رو بیشتر کرد تا بتونه مقابلش رو ببینه.
-دلم خیلی برات تنگ شده بود.
چانیول اون جمله رو برای چندمین بار در طول اون روز تکرار کرد و با جلو بردن صورتش، بوسهی سریعی روی گونهی بکهیون کاشت.
لبخند روی صورت بکهیون بهحدی پررنگ شد که مجبور شد بخنده و ادامهی مسیر رو با گرفتن دست چانیول، به رانندگیاش ادامه داد.
زمانی که به مقصد رسیدن، چانیول از تهیونگ پیامی دریافت کرد که اتوبوس اونها هم در ترمینال توقف کرده. بکهیون با برداشتن چترش از ماشین پیاده شد تا دنبالشون بگرده، هرچند باران به حدی شدید بود که چتر هم فایدهای نداشت و صورتش و لباسهاش رو کاملا خیس کرد.
در اون باد و باران، دنبال اتوبوس شمارهی سیصد میگشت اما چشمش هرچیزی رو پیدا میکرد، به جز اون شماره.
کنار تک تک اتوبوسها توقف میکرد تا از شمارهاشون مطمئن بشه و درنهایت با دیدن پسری که بدون چتر، زیر باران ایستاده بود، متوقف شد.
-حالتون خوبه؟
میخواست رد بشه و برای پیداکردن دوستهاش بره، اما اون شرایطی نبود که بتونه نادیده بگیره.
پسر جوان که حتی یک بارانی هم به تن نداشت، سرش رو بالا برد و بکهیون با دیدن چشمهای قرمزش، متوجه شد که زیر باران رو مکان مناسبی برای گریه دیده.
-حالتون خوبه؟
دوباره پرسید و پسر سرش رو به نشانهی منفی تکان داد.
-راهتو گم کردی؟
-نه. کسی که منتظرشم نیومده. تلفنم خاموش شد. باید بهش زنگ بزنم.
بکهیون دستش رو توی جیب بارانی مشکی رنگش برد و موبایلش رو به پسر داد. چتر رو طوری گرفت که پسر رو هم پوشش بده و برای همین، صدای بوقهای ممتد پشت خط رو میشنید.
پسر برای آخرین بار تلاشش رو کرد و درنهایت زمانی که فرد پشت خط جواب داد، با اضطراب شروع به حرفزدن کرد:
-هیونگ! اتوبوسمون رفت. منتظر اتوبوس بعدیام. چرا نیومدی؟ داره بارون میاد، تلفنم خاموش شده یکی کمکم کرد بهت زنگ بزنم. لطفا زودتر بیا تا پیدام نکردن. میای دیگه؟
مرد پشتخط گفت که تا دقیقهی دیگهای میرسه و پسر با شرمندگی موبایل بکهیون رو بهش برگرداند. تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
-خیلی ممنونم. ممنون که کمکم کردین.
بکهیون که نگاهش رنگ باخته بود، سری تکان داد و زمانی که راهش رو برای رفتن کج کرد، با شنیدن صدای پسر دوباره سربرگرداند.
-هیونگ!
پسر طوری توی بغل مرد مقابلش فرو رفته بود که انگار تمام دنیا بهش برگشته. بکهیون لرزیدن موبایلش رو توی جیبش احساس میکرد، زنگخوردنش رو میشنید و دست یخکرده و خیس از بارانش، چتر رو کنار یکی از اتوبوسها انداخته بود.
باران به حدی سرد بود و تمام تنش و موهاش رو خیس کرده بود که بکهیون احساس میکرد داره به خودش میلرزه، اما پاهاش به رفتن راضی نمیشدن.
انقدر اونجا ایستاد که مطمئن از سوارشدن اون دونفر شد و بعد کمی بیشتر ایستاد و حرکت اتوبوسشون رو تماشا کرد.
قطرهی اشکی که چندین سال حفظش کرده بود، بالاخره روی صورتش چکید و با بستن چشمهاش، اون خاطرهی تلخِ سیاه و سفید، شروع به رنگگرفتن کرد.
بکهیونِ جوان و دلشکستهای که در سیاهیِ محض منتظر هیونگش ایستاده بود تا بیاد و نجاتش بده، حالا داشت در اون قاب رنگ تازهای میگرفت و دوباره شروع به نفسکشیدن میکرد.
-هیونم! هیون؟
اون صدا باعث شد تا نفسی که زیر بارانِ سرد بند اومده بود، برگرده. هینی کشید و زمانی که به سمتش برگشت، صورتش قاب شد و چشمهاش به چشمهای چانیول وصل شدن.
-ممنونم که اومدی دنبالم...
-هیون؟ چیزی شده؟
توی آغوش چانیول مخفی شد و سرش رو به نشانهی منفی تکان داد. سرش رو به قفسهی سینهاش تکیه داد تا صدای ضربان قلبش رو بشنوه و بعد آهسته زمزمه کرد:
-چیزی نیست، تو اسممو زیر بارون صدا زدی که من غرق نشم، من شنیدمت، به سمتت برگشتم و بدون هیچ گریزی قصه تموم شد.
-تموم شد عشق من.
-تموم شد یول.
پایان. فوریه 2024