In "Kim" Mansion ⏳️

Af Saghar_Stories

171K 21.8K 6.1K

شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این... Mere

Story details
Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 27
Chapter 28
Chapter 29
Chapter 30
Chapter 31
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34
Last Chapter💫⏳️
💫🍀سخن پایانی🍀💫

Chapter 24

3.3K 497 113
Af Saghar_Stories

میدونین سختترین کار دنیا چیه ؟ نگهداشتن پسری که بهش خبر دادن عشق کودکیش رفته توی کما و حالا پرستار سعی داره بهش آرامبخش بزنه تا آرومش کنه! جین درحالی که دندوناش رو محکم به هم فشار میداد تا بیشتر از این گریه نکنه ، با یک دست سر تهیونگ رو محکم به سینه خودش فشار میداد تا ازش فاصله نگیره و با دست دیگش محکم مچ دست چپ پسرداییش رو نگه داشته بود تا برخلاف مخالفت ها و فریادهاش برای اینکه ولش کنن مایع داخل سرنگ کاملا وارد بدنش بشه . حدودا دو دقیقه بعد از تزریق آرامبخش پسر موفرفری آروم گرفت و تو آغوش پسرعمش به خواب رفت . چندتا پرستار به کمک جین ، تهیونگ رو روی برانکارد گذاشتن و به یکی از اتاق های بخش بردن

×ریوجین و هیونجین و ... مینسوک ... برین پیش تهیونگ

جین بعد از اینکه بی حواس کمی اشک های روی صورتش رو پاک کرد خطاب به دخترخاله و دو برادر کوچیکترش گفت و اونا به سرعت پشت برانکارد حرکت کردن تا به پسرداییشون برسن

×لیسا و رزان ... شمام خاله رو ببرین تو اتاق تهیونگ و حواستون بهش باشه ... اگر لازم شد براش دکتر خبر کنین

دو خواهر درحالی که صورت هاشون خیس از اشک بود به طرف خالشون رفتن و هر کدوم سمتی از بدنش ایستادن و کمکش کردن بلند بشه . زنِ طفلی رنگ به رو نداشت و حتی نمیتونست درست راه بره ولی به هر حال به کمک خواهرزاده هاش به راه افتاد

×جینیونگ و هوسوک ... عمو مینجورو همراه خاله ببرین اتاقی که تهیونگو بردن ... یکیتونم زنگ بزنه و به اهالی خونه خبر بده اینجا چه خبره

جینیونگ کمتر از یک دقیقه میشد که با صورتی اشکی به جمعشون برگشته بود و با گفتن 'من زنگ میزنم' همراه با هوسوک و شوهرخالش از اون راهرو خارج شد و حالا فقط جین و جیمین مونده بودن

×تو برو جایی که یونگی هست ... نمیدونم وقتی بهوش میاد وضعیت جونگکوک چطوره ولی تو به هیچ وجه نباید بزاری بفهمه ... جیمین پسرخالمون برای این عمل رو جونش قمار کرد ... مین یونگی باید خوب بشه ! اگر بفهمه حالش بد میشه و ممکنه برای روند بهبودش خوب نباشه

جین با جدیت مهمترین مسئولیت رو به جیمین سپرد و پسرِ کوچیکتر درحالی که گریه میکرد 'باشه' آروم و مظلومانه‌ای گفت و به سمتی که میدونست یونگی رو بردن حرکت کرد و حالا جین تنها شد

انقدر دندون هاش رو به هم فشار داده بود که گریه نکنه فکش درد میکرد . با قدم های آروم و مردد به سمت اتاق جونگکوک رفت و از پشت پرده‌ای که حالا دوباره کنار رفته بود به ته تغاریش خیره شد . در حد مرگ ترسیده بود . جونگکوک گُل عمارت بود . همونی که همه با لطیفترین حالت ممکن باهاش برخورد میکردن تا آخ نگه . شیطون ، شیرین زبون ، وحشی و اهل دعوا بود ولی تو عمارتِ کیم شمعی بود که همه مثل پروانه دورش میچرخیدن ولی حالا ... گُل عمارت روی اون تخت دراز کشیده و درحال پژمرده شدن بود

با دست هایی که میلرزیدن گوشیش رو از توی جیبش دراورد و توی لیست مخاطبینش دنبال یک اسم خاص گشت . همون اسمی که صاحبش یک بار بهش گفته بود "بلاخره یه آدم باید تو این دنیا باشه تا جین هیونگی که همه بهش تکیه میکنن بهش تکیه کنه دیگه ! ... نیازی نیست به همه نشون بدی ضعف داری ... همین که به من نشون بدی کافیه ... من کمکت میکنم تا خوب بشی"

*جین ؟ بگو که جراحی خوب پیش رفت ... خواهش میکنم خبر خوبو بهم بده

صدای پر از استرس و نگرانیِ نامجون که به گوشش رسید باعث شد بغضِ بیشتری توی گلوش جمع بشه

×نامجون

*جین چیشده ؟ چرا صدات اینجوریه ؟ اتفاق بدی افتاده ؟ جراحی خوب پیش نرفت ؟ یونگی چیزیش شد ؟

چونش بخاطر بغض شروع به لرزش کرد

×یونگی خوبه ... جونگکوک

*جین حرف بزن ... جونگکوک چی ؟

فریاد نگرانِ نامجون باعث شد قطره اشکی از گوشه چشمش پایین بچکه

×بدنش ... نتونست جراحیو تحمل کنه ... رفت تو ... تو کما

درحالی که به پسرِ تو کما رفته خیره بود گفت و دیگه حتی صدای نفس کشیدن هم از اون سمت خط نیومد

*تو ... تو خوبی ؟ ... وای تهیونگ ... اون خوبه ؟

نامجون بعد از شاید یک دقیقه تونست به خودش بیاد و انگار بعد از پرسیدنِ حال جین تازه یادش اومد جونگکوک چه جایگاهی برای صمیمیترین دوستش داره

×میشه ... میشه بیای اینجا ؟

*آدرس بیمارستانو بفرست ... همین الان میام

با قطع کردنِ تماس لوکیشن رو برای نامجون فرستاد و حدودا نیم ساعت بعد درحالی که خیره به جونگکوک حتی کمتر پلک میزد تا گریه نکنه صدای پسر قدبلند رو شنید

*جین ؟

به طرفش برگشت و دید که پسر کوچیکتر با بولیز سفید و شلوار اسلش طوسی که نشون میداد از خونه به اونجا رفته با نگرانی داره به سمتش میره . وقتی بهش نزدیک شد جین برای چند ثانیه بی حرف بهش نگاه کرد و بعد دیگه نتونست تحمل کنه و سد اشک هاش شکسته شدن . نامجون با عجله بدن عضله‌ای و چهارشونه جین رو به آغوش کشید و محکم به خودش فشارش داد و درحالی که جین توی آغوشش بود به طرف شیشه برگشت و پسری رو دید که روی تخت دراز کشیده و دستگاه اکسیژن بهش وصل بود و یک مانیتور علائم حیاتیش رو نشون میداد

*تهیونگ کجاست ؟

بعد از شاید بیست دقیقه که جین بی صدا توی آغوشش اشک ریخت ازش پرسید و صدای آروم و لرزونِ پسر بزرگتر به گوشش رسید

×خیلی حالش ... هق ... بد شد ... بهش آرام.بخش زدن

چشم هاش رو با ناراحتی بست . چه خوب که اونجا نبود و دوستش رو توی اون حال ندید . به اندازه کافی این شش سال غم و ناراحتیِ اون پسر رو برای دوری از عشق کودکیش دیده بود و مدت کوتاهی میگذشت از زمانی که تهیونگ از ته قلب خوشحال بود و با خوشحالیش نامجون رو هم خوشحال میکرد و حالا ... این اتفاق دیگه زیادی سنگین بود

کاشکی جونگکوک هرچه زودتر چشم هاش رو باز میکرد...

○●●●●●●●●●●○

یک روز گذشته و طبق تجویز پزشک باز هم تهیونگ رو با آرامبخش خوابونده بودن چون حال پسر موفرفری اصلا خوب نبود و وقتی بیدار شد و دوباره از پشت شیشه جونگکوک رو دید بهش حمله عصبی دست داد و به طور خطرناکی همزمان با گریه کردن فریاد میزد و دکتر میترسید با این وضعیت به حنجرش و کل اعضایِ مربوط به اون آسیب ببین . البته خود حمله عصبیش هم شدید و نگران کننده به نظر میرسید و به گفته زن میانسالی که دکترِ مسئولش بود این حجم از فشارِ عصبی میتونست به مغزش آسیب وارد کنه و برای همینم منطقی ترین راه برای سالم نگهداشتنش این بود که بخوابوننش

پدر و مادر جونگکوک به عمارت برگشته بودن . جیمین همچنان جلوی در اتاق یونگی و کنار پدر و مادرِ اون پسر منتظرِ بهوش اومدنش بود . جین و نامجون توی اتاق تهیونگ بودن و از کنارش تکون نمیخوردن و بقیه نوه های کیم هم ، بجز هوسوک به عمارت برگشته و هر کسی توی اتاق خودش مشغول گریه برای وضعیتِ جونگکوک و حالِ بدِ تهیونگ بود

○●●●●●●●●●○

تمام عمارتی که فقط چند روز بود توش زندگی میکرد به دنبال تنها دوستش و پسری که مخفیانه عاشقش بود گشت و در آخر جینیونگ رو تکیه به یکی از درخت های اون باغِ بزرگ ، درحالی که زانوهاش رو توی شکمش جمع کرده و با پیچیدنِ دست هاش دورشون سرش رو روی پاهاش گذاشته پیدا کرد . وقتی هم که بهش نزدیک شد تونست صدای هق هق آرومش رو بشنوه . کنارش که نشست جینیونگ تازه متوجه حضور یک فرد دیگه در کنار خودش شد و ترسیده سرش رو بلند کرد تا ببینه کی کنارش نشسته و با دیدن جه‌ بوم گریش حتی شدت بیشتری گرفت

•من حتی نمیدونستم تو بلدی گریه کنی

با صدای آرومی گفت و باعث شد جینیونگ بین گریه تکخندی بکنه ولی بعد با حالت مظلومی به چشم های جه بوم خیره شد

٪من ... من پسرخالمو ... هق ... میخوام

جه‌ بوم لبخند محوی به جینیونگ زد و جثه لرزونش رو به آغوش کشید

•حتما بیدار میشه ... به این خانواده غم نمیاد ... برای برگشتنِ رنگ و بوی خوشحالی به خونتونم که شده پسرخالت بیدار میشه جینیونگ ... من مطمعنم

جینیونگ چیزی نگفت و فقط بی حرف به گریه کردن ، اینبار تو آغوش عشقش ادامه داد . تاحالا هیچوقت انقدر نترسیده بود چون هیچوقت تا این حد به از دست دادنِ یکی از اعضای خانوادش نزدیک نشده بود . جینیونگ وقتی بیشتر ترسید که پدربزرگش ، کیم بزرگی که همیشه هم الگوش بود و هم کوهِ استوارِ پشتش رو درحالی دید که توی اتاقِ تهیونگ و جونگکوک روی تختِ مشترکشون نشسته و با شونه های خمیده و خیره به زمین گریه میکرد . با دیدن پدربزرگش توی اون حال بیشتر از قبل ترسید و حالا اشک هاش بند نمیومدن چون دیگه مطمعن شده بود اوضاع خیلی نگران کننده و ترسناکه

○●●●●●●●●●●○

حالش اصلا خوب نبود و انگار ماشینش خودش حرکت کرد و به اون سمت روند . با رسیدن جلوی خونه‌ای که خودشم ایده‌ای نداشت چجوری بهش رسیده از ماشین پیاده شد و به طرف در رفت و زنگ زد .چند ثانیه بعد در باز شد و سوهی با حالتی ناباور به هوسوکِ از هم پاشیده خیره شد

<هو...هوسوک ؟ این چه حالیه ؟ اتفاق بدی افتاده ؟

÷شوهر عوضیت خونس ؟

با صدایی خشدار و آروم ، بی توجه به سوال های دختری که مقابلش ایستاده بود پرسید و سوهی با بهت سرش رو به دو طرف تکون داد

<نیست

هوسوک چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید تا بغض تو گلوش رو قورت بده و بعد دوباره چشم هاش رو باز کرد و با مظلومیت به دختر ریز جثه خیره شد

÷میشه بیام تو ؟ ... بغلم میکنی ؟

سوهی که واقعا نگران بود بی حرف دست پسری که ازش خیلی بلندتر بود گرفت و با رسیدن به هالِ اون خونه‌ی نقلی با چیدمان ساده ولی دلنشین، دست هاش رو دور بدن عضله‌ای هوسوک پیچید . هوسوک با گذاشتن پیشونیش روی شونه سوهی دست هاش رو دور کمرش حلقه کرد و اشک هاش شروع به باریدن کردن

<هوسوک میشه بگی چیشده ؟ من خیلی نگرانتم ... اتفاق بدی افتاده ؟

÷پسرخالم که قرار بود مغزاستخوانشو به دوست دوران دبیرستانم اهدا کنه رفته تو کما

هوسوک با آرومترین صدای ممکن توضیح داد و بعد حلقه دست هاش دور کمر باریک دختر رو تنگتر کرد . بعد از نیم ساعت توی اون حالت ایستادن سوهی پسرِ بی حال رو مجبور به نشستن کرد و بعد همون دمنوشی که میدونست دوست داره رو براش درست کرد و به دستش داد و خودشم کنارش روی مبل دو نفره نشست و کامل به طرفش برگشت

<آروم شدی ؟

÷مگه آدمی که یه بخش از وجودش روی تخت بیمارستان خوابیده و ممکنه هیچوقت بیدار نشه آروم میشه ؟

صدای هوسوک انقدر آروم و شکسته بود که قلب سنگ رو هم آب میکرد چه برسه به سوهی که اول از همه جذبِ لبخندهای درخشان و روحیه شادِ اون پسر شده و بعد یواش یواش عاشقش شده بود . با اشکی که بخاطرِ غمِ هوسوک تو چشم هاش جمع شده بود دست برد سمت موهاش و آروم مشغول نوازشش شد

<آروم باش ... اون پسر قهرمانیه که تلاش کرده تا جون یک نفر دیگه رو نجات بده ... مطمعن باش حالِ قهرمان خوب میشه

÷میدونی چی بیشتر حالمو بد میکنه ؟

سوهی بی حرف منتظر موند تا پسری که به ماگِ بین دست هاش نگاه میکرد ادامه بده ولی حرکت دستش رو متوقف نکرد

÷تهیونگ میدونست ... اون از ثانیه اول به دلش افتاده بود یه اتفاقی برای جونگکوک میوفته ولی ما هیچکدوم باورش نکردیم ... اون پسرِ لعنتی جوری عاشقِ پسرعمشه که از یه مادر زودتر این موضوع رو حس کرده بود ولی ما مثل احمقا عشقِ عمیقشو فراموش کردیم و همین خودِ من ... منِ احمق بهش توپیدم که اگر نمیخواد به دوست قدیمیم کمک کنه فقط بگه تا خیال همه رو راحت کنه

دوباره بغض کرد . چرا اشک هاش تموم نمیشدن ؟ مگه یه آدم چقدر میتونست گریه کنه ؟ یک روزِ کامل گریه کردن کافی نبود ؟

÷از یه طرفم بخاطر این طرز فکرم حسِ یه آشغالو دارم چون اگر این عمل انجام نمیشد ممکن بود تا پیدا کردن یه آدمِ سازگارِ دیگه صمیمی ترین دوستِ دوران دبیرستانم بمیره

سرش رو بلند کرد و با چشم های اشکی به دختری که کنارش نشسته بود خیره شد

÷من نمیدونم باید چه فکری کنم

سوهی لبخند محوی زد و دستش رو روی دست هوسوک گذاشت و انگشت هاش رو دورش پیچید

<فکر نکن هوسوک ... دمنوشتو بخور و برای چند دقیقه هم که شده به هیچ چیزی فکر نکن

با دست آزادش قطره اشکی که از گوشه چشم پسرِ غمگین پایین چکید رو پاک کرد و تمام مدتی که هوسوک بی حرف مشغول نوشیدنِ دمنوشش بود با لبخند محوی به چشم هاش خیره موند و موهاش رو نوازش کرد . خودشم میدونست کاری برای پسرِ تو کما رفته از دستش برنمیاد ولی حداقل میتونست پسرخاله‌ی اون پسر رو آروم کنه و برای این یک مورد هر کاری از دستش برمیومد انجام میداد

○●●●●●●●●●○

وقتی بیدار شد اصلا حالش خوب نبود . احساس میکرد کیلومترها دوییده و برای همین جون از تنش رفته . با بیحالی روی تخت نشست و کمی که سرش رو چرخوند تونست پسرعمش و دوست صمیمیش رو ببینه . نامجون و جین روی کاناپه گوشه اتاق نشسته و درحالی که سر جین روی شونه نامجون و سر نامجون تکیه داده شده به سر جین بود هردو غرق در خواب بودن . تاریکیِ اتاق بهش میفهموند که شبه ولی نه میدونست چند روز گذشته و نه میدونست الان فندقش تو چه حالیه . آروم از روی تخت بلند شد و درحالی که حتی نتونست کفشی برای پوشیدن پیدا کنه با لباس های بیمارستانی که نمیدونست کی با لباس های خودش تعویضش کرده از اتاق خارج شد و به طرف مراقبت های ویژه رفت و دقیقا لحظه‌ای که به اتاق جونگکوک رسید دکترش از اتاق خارج شد

-حالش چطوره ؟

دکتر که داشت با حالتی نگران سر تا پای پسرِ پابرهنه رو بررسی میکرد به چشم های غمگینش خیره شد

/فرقی نکرده

-میشه برم پیشش ؟

برعکسِ روز قبل ، تهیونگ به حدی آروم بود که حتی صدای خشدارش ضعیف به گوش میرسید ولی به هر حال دکتر رو نگران میکرد

/فکر نکنم این به صلاحت باشه ... حالت بدتر میشه

اشک تو چشم های قهوه‌ای تهیونگ جمع شد و صدای شکستش قلب دکتر رو فشرده کرد

-چرا همتون فکر میکنین صلاحِ من دور بودن از اونه ؟ درصورتی که ... من اگر پیشش باشم حالم خوبه ... اشکالی نداره که اون خوابه و متوجه نمیشه من کنارشم ... ولی همین ... همینکه نزدیکش باشم برای خودم کافیه ... لطفا ... بزارین برم پیشش

دکتر بیشتر از این نتونست در برابرِ پسرِ عاشق مقاومت کنه و سرش رو به نشونه موافقت بالا و پایین کرد . تهیونگ با قدم های آروم به طرف اتاق رفت و بعد از بستنِ در به تنها تختِ موجود نزدیک شد و جایی نزدیک به دست جونگکوک که بهش سرم وصل بود نشست و به صورت رنگ پریدش خیره شد

-گفتی اگر من بترسم توام میترسی ... ولی ... ولی دست خودم نیست فندق ... خیلی ترسیدم ... ببخشید که دارم باعث ... باعث میشم توام بترسی

نتونست تحمل کنه و با پایین انداختن سرش شروع به گریه کرد . نمیدونست باید چیکار کنه و داشت از میزان غم و ترسی که توی قلبش جمع شده بود میمرد . با صورتی خیس و اشک هایی که بند نمیومدن دست جونگکوک رو با دو دستش بلند کرد و لبهاش رو روش گذاشت و آروم بوسیدش ولی رهاش نکرد و چند دقیقه توی همون حالت موند به طوری که دست پسرِ بیهوش با اشک هاش خیس شد . بعد از چند دقیقه پیشونیش رو جایگزین لبهاش کرد و زمزمه وارد به حرف اومد

-من نمیتونم جونگوک ... نمیتونم این وضعو تحمل کنم ... خواهش میکنم ... التماست میکنم بیدار شو ... چشمای فندقیتو باز کن تا این شکنجه تموم بشه

دیگه نتونست ادامه بده و همونطور که پیشونیش رو به دست جونگکوک تکیه داده بود بی حرف به گریه کردن ادامه داد

از طرف دیگه جین بعد از اینکه بیدار شد و جای خالی تهیونگ رو روی تخت دید نامجون رو بیدار کرد و دوتایی به سمت جایی که احتمال میدادن رفته باشه حرکت کردن و با رسیدن به مکانِ حدسیشون دکترِ جونگکوک رو دیدن که از پشت پنجره به داخلِ اتاق خیره شده و وقتی بهش نزدیک شدن تونستن تهیونگ رو داخل اتاق ببینن که پشت بهشون نشسته و لرزش شونه هاش نشون میداد داره گریه میکنه

/نیم ساعتی میشه اونجاست و من حتی دلم نمیاد برم بهش بگم باید بیاد بیرون

دکتر به آرومی توضیح داد و غمِ نامجون و جین رو بیشتر کرد

×میشه اجازه بدین تا وقتی آروم بشه اونجا بمونه ؟

جین به آرومی پرسید و دکتر بعد از اشاره به دستگاهی که علائم حیاتی جونگکوک رو نشون میداد به سمتش برگشت

/بودنش کنار جونگکوک مثل درمانه ... تو همین نیم ساعت سطح اکسیژنش بالاتر رفته و ضریب هشیاریشم بیشتر شده ... ولی این خلاف قوانینِ بیمارستان و مراقبت های ویژست

×ولی آخه خودتون میگین داره حال جونگکوکو بهتر میکنه ... همیشه همین بود آقای دکتر ... یادتون نیست ؟ همیشه جونگکوک بعد از اینکه تهیونگ میرفت پیشش خوب میشد ... خواهش میکنم ... من همه مسئولیتشو به عهده میگیرم و به هرکی لازم باشه جواب پس میدم ... فقط بزارین تهیونگ پیشش بمونه

نامجون باورش نمیشد ولی جین رسماً داشت التماس میکرد . همون جینی که داشت از درد میمرد و صداش درنیومد حالا با چشم هایی اشکی داشت التماس میکرد تا دکتر اجازه بده پسرداییش پیش پسرخالش بمونه

×آقای دکتر حال تهیونگ خوب نیست ... من خیلی میترسم اتفاقی براش بیوفته ... تو چند ساعت اخیر که خواب بود چند بار ضربان قلب و فشارشو اندازه گرفتن و هیچکدومشون خوب نبودن ... یه بار ضربان قلبش خیلی پایینه یه بار خیلی بالاس ... یه بار فشارش به طور نگران کننده‌ای پایینه و یه بار در حد سکته کردن بالاس ... حداقل تا وقتی یه کم حالش بهتر بشه اجازه بدین اونجا بمونه

دکتر باز هم نتونست طاقت بیاره و موافقت کرد . این بچه هارو از حدوداً ۲۰ سال پیش میشناخت و از همون روزی که جونگکوکِ ۴ ساله تو آغوش پسرداییش که یواشکی پیشش رفته بود آروم شد و وضعیتش لحظه به لحظه بهتر میشد فهمیده بود که حس خیلی عمیقی و فراتر از تصور آدم ها بینشونه . الانم همین بود . آدم ها در صورتی میرن توی کما که سطح هشیاریشون خیلی پایین بره و بعد دیگه هیچ درکی از اطرافشون ندارن . ولی جونگکوکِ به کما رفته‌ای که درکی از اطرافش نداشت حضور تهیونگ رو حس میکرد و حالا حالش داشت بهتر میشد . بودنِ تهیونگ کنار جونگکوک فقط برای پسر موفرفری نه ، بلکه برای پسرِ به کما رفته هم لازم بود

○●●●●●●●●●○

"یک هفته بعد"

وضعیت جونگکوک بهتر از روزهای اول بود ولی همچنان تو حالت اغما¹ به سر میبرد و نمیتونست پاسخی به دنیای اطرافش بده . تو تمام یک هفته‌ی گذشته تهیونگ یا توی اتاق جونگکوک بود و با اون حرف میزد و یا جلوی اتاقش ، روی صندلی انتظار مینشست و هیچکس صداش رو نمیشنید . انگار بجز جونگکوک حرفی نداشت که با کسی بزنه و علاوه بر این از هر سه چهار وعده‌ی غذایی فقط یک وعده موفق میشدن پسر موفرفری رو مجبور کنن که غذا بخوره

از طرفی یونگی حدوداً ۵ روز بود که بهوش اومده و طبق گفته دکتر حال عمومیش خیلی خوب بود ولی همچنان اجازه نمیدادن کسی بره پیشش چون سطح ایمنی بدنش هنوزم پایین بود

صبح اون روز ، جیمین بعد از سر زدن به تهیونگ و جین و نامجونی که تمام این مدت از بیمارستان بیرون نرفته بودن به طرف اتاق یونگی رفت و پدر و مادرش رو درحال صحبت با دکترش دید . بهشون نزدیک شد و بی حرف به نشانه احترام خم شد و بعد به مکالمشون گوش کرد

=خانم مین من بهش گفتم از امروز میتونین برین پیشش و چند دقیقه ببینینش و الان منتظرتونه ... با این شرایط چی بهش بگم آخه ؟

^چیشده ؟

جیمین که حس کرد یه چیزی عجیبه با گیجی پرسید و توجه دکتر رو به خودش جلب کرد

=از امروز میتونین برین پیش یونگی و ببینینش ولی خانم و آقای مین نمیخوان اینکارو بکنن

جیمین با چشم های گرد شده از تعجب به طرف پدر و مادر یونگی چرخید

^آخه برای چی ؟

مادر یونگی با غمِ تو چشم هاش به طرف جیمین برگشت

~برم پیشش و بهش چی بگم جیمین ؟ اگر سراغ جونگکوکو بگیره ... چجوری بهش توضیح بدم چیشده ؟

ناراحتی جایگزینِ تعجبِ جیمین شد و سرش رو پایین انداخت چون این دلیل خوبی برای نرفتن پیش یونگی بود

=همین الانم هرروز حال جونگکوک رو میپرسه ولی برای سلامتیش خوب نیست که حقیقت رو متوجه بشه و برای همینم من مدام بهش میگم که خوبه و داره پروسه بهبودشو طی میکنه

دکتر به آرومی توضیح داد

~من نمیتونم بهش دروغ بگم ... همینجوریشم اسم اون پسرو میشنوم ... گریم میگیره

خانم مین با صدایی پر از بغض گفت . جیمین با بلند کردن سرش نگاهش رو بین اون سه نفر چرخوند و در آخر به دکتر خیره شد

^من میتونم برم پیشش ؟

دکتر با تردید نگاهش رو بین اجزای صورتِ جیمینی که مشخص بود این مدت بجز غم هیچ حسی تو وجودش شکل نگرفته چرخوند

=مطمعنی ؟ اگر بفهمه چه اتفاقی برای جونگکوک افتاده ممکنه حالش بد بشه !

^پسرخالم برای این جراحی جونشو به خطر انداخت ... پسرداییم داره از غمِ این اتفاق دیوونه میشه و دو روزِ تمام به واسطه آرامبخش آروم نگهش داشتن و تو این یک هفته شنیدن صداش حسرت شده برامون ... خالم و شوهرخالم حالشون بده ... خانوادم از غمِ زیاد درحالِ نابودین و چندین روزه این همه آدم یه لبخندِ کوچیک و از ته دل روی لبشون نیومده و هیچکس تو اون عمارتِ به چه بزرگی حتی تظاهر نمیکنه با این وضعیت کنار اومده و اشکِ چشمِ هیچکدوممون خشک نشده

جیمین بی توجه به چیزی که دکتر گفته بود با جدیت توضیح داد و به اینجای حرفش که رسید جدیت جاش رو دوباره به غم داد

^حالا شما بگین آقای دکتر ... من اجازه میدم این نابود شدنِ خانوادم بی نتیجه بمونه ؟

مادر یونگی بیصدا اشک میریخت و پدرش هم با تاسف سرش رو پایین انداخته بود . برای نجات جونِ پسرِ اونا یک خانواده‌ی پر جمعیت گریون شدن . برای زنده موندن پسرشون ، یه پسرِ کوچیکتر ازش الان توی کما بود و معلوم نبود بیدار میشه یا نه . چطور میتونستن این موضوع رو بپذیرن و جوری تظاهر کنن که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده ؟

=باشه جیمین ... برو پیشش ... ده دقیقه میتونی پیشش باشی

دکتر به آرومی گفت و جیمین با لبخند محوی ازش تشکر کرد . به همراه پرستار به طرف بخشی رفتن تا جیمین لباس های مخصوصی رو بپوشه و بعد بلاخره موفق شد بعد از حدودِ دو هفته یونگی رو ببینه . هیچ مویی روی سرش نبود و از آخرین بار به طور نگران کننده‌ای لاغرتر و رنگ پریده تر شده بود ولی به گفته دکتر حالش خوب بود و همین دلش رو گرم نگه میداشت

#جیمین ؟ چه خوب که اومدی

با صدای ضعیف و آروم ولی لبخند به لب گفت و باعث شد بعد از بیش از یک هفته لبخند عمیق و از ته دلی روی لبهای جیمینی که ماسک نیمی از صورتش رو پوشونده بود بیاد . به تخت یونگی نزدیک شد و کنارش ایستاد و به چشم هاش خیره شد . دلش میخواست دستش رو بگیره و یا بغلش کنه ولی اجازه هیچکدوم رو نداشت برای همینم فقط ایستاد و تو چشم های بی حال ولی خوش حالتش خیره شد

^حالت چطوره ؟

#خوبم ... از همیشه بهترم ... نمیدونم بخاطر داروهاس یا پیوند اثر گذاشته ولی دردم خیلی کم شده

^خیلی خوشحالم که اینو میشنوم

#مامان و بابام کجان ؟ فکر کردم دکتر رفته اونارو صدا کنه

جیمین برای حدودا ۱۰ ثانیه ساکت موند تا به یک جوابِ قانع کننده فکر کنه

^چند ساعت پیش راضیشون کردم برن خونه و الان خودمم عذاب وجدان دارم که قبل از اونا اومدم پیشت ... ولی نگران نباش ... بهشون زنگ میزنم و میگم که دیگه میتونن بیان ملاقاتت ... ولی فکر کنم فردا بتونن بیان پیشت چون روزی ده دقیقه اجازه داریم بیایم تو این اتاق

#جونگکوک کجاست ؟ رفت خونه ؟ حالش خوب شده ؟ مشکلی براش پیش نیومد ؟

یونگی با نگرانی پرسید و باعث شد جیمین ناخوناش رو محکم به کف دست هاش فشار بده تا بغضِ تو گلوش باعث اشکی شدن چشم هاش نشن

^حالش خیلی خوبه ... تهیونگ داره مثل پروانه دورش میپرخه و همه مثل پادشاه باهاش برخورد میکنن ... اونم ... داره خودشو برامون لوس میکنه

با لحنِ به ظاهر شادی گفت و ظاهرا تونست یونگی رو قانع کنه

#کاشکی ببینمش ... میخوام باهاش حرف بزنم

^الان که نمیشه ...خودشم تو دوره ریکاوریشه و هنوز ... هنوز مرخص نشده ... هر وقت حالش بهتر شد و توام بهتر شدی میاد ... الان فقط روزی ده دقیقه میتونیم ببینیمت ... فایده نداره که !

خیلی بهتر از تصورش دروغ گفت به طوری که موفق شد یونگی رو به طور کامل قانع کنه

^همش سراغ بقیه رو گرفتی و حتی نپرسیدی خودم چطورم ... اون تَه‌مَه های ذهنت یکمم به من فکر کن مین یونگی شی !

با حالت بامزه‌ای غر زد و باعث شد یونگی بیصدا به خنده بیوفته و وقتی تونست به خودش مسلط بشه با لبخند عمیقی به پسرِ ایستاده خیره شد

#تو مدت هاست همه‌ی افکارِ منو به خودت اختصاص دادی پارک جیمین ! حالا بگو ببینم ... حالِ خودت چطوره ؟

"نابودم ... دارم از هم میپاشم ... غم و اشک کل زندگیمو احاطه کرده و هرچی گریه میکنم چشمه اشک هام خشک نمیشه" دلش میخواست این هارو به پسر بزرگتر بگه و بعد ساعت ها روی شونش اشک بریزه ولی الان و تو این موقعیت هیچ چیزی مهمتر از سلامتی یونگی نبود برای همینم باز هم با صدایی پرانرژی جوابش رو داد

^خوب بودم ... تو رو که دیدم عالی شدم

یونگی باز هم خندید و همون لحظه یک پرستار وارد اتاق شد و گفت که جیمین باید بره

^بازم میام پیشت ... توام زودِ زود خوب شو ... باشه ؟

جیمین قبل از خروج از اتاق گفت و یونگی با لبخندی عمیق 'باشه' آرومی در جواب گفت

وقتی از اتاق خارج شد بی توجه به اطرافش و با حالی بد به طرف بخشی که جونگکوک بستری بود رفت و تهیونگ رو دید که مثل تمام روز های گذشته روی صندلی انتظار نشسته و به اتاقِ جونگکوک خیره بود . با قدم های سست و آروم به طرفش رفت و کنارش نشست و سرش رو به دیوار پشتش تکیه داد

^رفته بودم پیش یونگی ... حالش خوبه ... دکترش میگه وضعیتش خیلی خوبه و خودشم میگفت خیلی کمتر از قبل درد داره

بدون اینکه انتظار جواب از جانب پسرداییش داشته باشه شروع به حرف زدن کرد

^سراغ جونگکوکو گرفت ... منم بهش گفتم حالش خوبه و داره خودشو برامون لوس میکنه ... نزاشتم واقعیتو بفهمه ... بهش گفتم هر وقت حالش بهتر شد جونگکوکو میبریم پیشش ... کاشکی تا اون موقع کوکیمون بهوش بیاد هیونگ

جمله آخرش رو با بغض گفت و بعد یک قطره اشک از گوشه چشمش پایین چکید . چقدر دیگه قرار بود جونگکوک تو این وضعیت بمونه ؟ یعنی واقعا تا بهتر شدنِ حالِ یونگی بیدار نمیشد ؟ اینجوری که تهیونگ از غصه دق میکرد ! این بیهوشی دیگه واقعا زیادی طولانی شده و داشت پسر موفرفری رو از درون میکُشت ... تهیونگ فقط بیدار شدن فندقش و شنیدنِ دوباره‌ی صداش رو میخواست ... این چیز زیادی بود ؟

□□□□□□□□□

بگین ببینم الان چه حسی دارین ؟ درد و غمِ اهالیِ عمارت کیم رو با تمام وجودتون حس کردین من یا تو نوشتن کم کاری کردم ؟

¹حالت اغما اسم دیگه‌ای برای کماست

پ‌ن: براتون یه سوپرایز دارم پس لطفا تا آخر شب یک بار دیگه هم به واتپد و یا چنل تلگرامم سر بزنین😅🥰

مرسی که عمارت کیم رو میخونین ، بوس ♡-♡

Fortsæt med at læse

You'll Also Like

84.9K 16.6K 34
_شانس آوردی آلفا، امگای قوی داری؛ با وجود شدت بالای ضربه، اما آسیب شدیدی بهش وارد نشده و مهم‌تر از همه اگه در حالت انسانی چنین آسیبی می‌دید درجا بچه‌...
37.4K 6.2K 19
فصل دوم " محدود به افتخار " هیچ‌کس انتظار نداشت عاشق هم بشند. وقتی جونگکوک به ازدواج الفایی مثل تهیونگ دراومد، همه مطمئن بودند گُرگ خون خالص تهیونگ ا...
106K 12.8K 33
"احمق تو پسرعمه منی!" "ولی هیچ پسردایی ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه فاکینگ لذت پسرعمه‌ش...
216K 27.5K 27
*به من نگو هیونگ،من برادرت نیستم* **پس چی باید صدات کنم؟** *ددی*