Chapter 25

3.5K 535 173
                                    

دست جونگکوک رو توی دستش گرفته و لبه تختش نشسته بود و مثل تمام ده روزِ گذشته قفل زبونش اینجا و کنار فندقش باز شد

-جیمین امروزم رفت پیش یونگی ... ولی نگران نباش ... نمیزارن بفهمه تو تو این حالی

لبخند محوی زد

-اون شبی که میخواستم از عمارت برم ... شیش سال پیش ... یه نامه برای جیمین گذاشتم و ازش خواستم از امانتیم که تو باشی محافظت کنه ... جیمین دیروز بهم گفت حالا که من برگشتم و خودم مواظبت هستم ... اونم از بخشی از تو که توی بدن یونگیه محافظت میکنه تا سر قولش به من بمونه

نفس عمیقی کشید و با دست آزادش که دست جونگکوک توش نبود مشغول نوازش کردن موهای نرم و ابریشمیش شد

-جونگوکم ... فندق کوچولوی شیرین زبونم ... چرا بیدار نمیشی ؟ اینکه من دارم از بین میرم برات مهم نیست ؟ اینکه خانوادمون دارن نابود میشن برات اهمیت نداره ؟

دوباره اشک توی چشم هاش جمع شد . گریش گرفته بود ولی حتی دیگه توان گریه کردن نداشت . صبحِ اون روز یک پرستار بهش گفت اگر بخواد میتونه خودش صورت پسرِ تو کمارو اصلاح کنه چون ته ریش هاش دراومده بودن و فقط خدا میدونه تهیونگ حین انجام اینکار چقدر گریه کرد . برای همینم الان حتی جونِ گریه کردن نداشت

-دکترت میگه حالت خیلی بهتره ... حتی دستگاه اکسیژنتم برداشتن ... پس چرا بیدار نمیشی عشقِ کوچولوی من ؟

باز هم نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو بست . انقدر این مدت درمونده بود که حالش داشت از خودش بهم میخورد . تهیونگ پسری بود که تو هفت سالگی فقط بخاطر اینکه توپِ جیمین و جونگکوک موقع بازی افتاده بود روی سقفِ عمارت از دیوار بالا رفت و با به خطر انداختنِ جون خودش اون توپ رو از روی سقف برداشت و بهشون برگردوند! اون برای نجاتِ خودش از دردسر و مشکلات همیشه یه راه حلی داشت . ولی حالا هیچکاری از دستش برنمیومد . نه میتونست از دیوار بالا بره ، نه میتونست جاشو با جونگکوک عوض کنه و نه هیچکار دیگه‌ای . به حدی دست و بالش بسته بود که حتی نفس هم به سختی میکشید و برای همین خیلی اذیت میشد

داشت به همین چیزها فکر میکرد که دست جونگکوک به دستش فشار اورد . ولی حتی اینم نتونست خوشحالش کنه چون طبق گفته دکترش این درواقع اسپاسم غیرارادی دستش بود و واکنشِ خودخواسته‌ی جونگکوک محسوب نمیشد . گویا افرادی که توی کما بودن گاهی از این واکنش های غیرارادی نشون میدادن

چشم هاش رو باز کرد و با ناامیدی به صورتِ فرشته مانندِ جونگکوک خیره شد ولی با ناباوری دید که پلک هاش دارن تکون میخورن . چند ثانیه بدون حتی نفس کشیدن بهش خیره موند و در آخر لای پلک های جونگکوک باز شد و با کمی چرخوندن نگاهش تونست تهیونگ رو پیدا کنه

+تاتا ؟

با صدایی که از ته چاه میومد صداش کرد و باعث شد به خودش بیاد . تکخند ناباوری کرد و درحالی که بعد از ده روز ، بجای ناراحتی از روی خوشحالی اشک توی چشم هاش جمع شده بود چندین بار زنگ پرستار که روی دیوار بود فشار داد و بعد با جلو کشیدنِ خودش هر دو دستش رو روی گونه های جونگکوک گذاشت و پیشونیش رو طولانی بوسید . بعد از چند ثانیه ازش فاصله گرفت و بدون رها کردن گونه هاش تو چشم های مشکیش که به سختی باز نگهشون داشته بود خیره شد

In "Kim" Mansion ⏳️Where stories live. Discover now