Chapter 16

4.4K 507 149
                                    

احساس میکرد خستگی از تنش خارج شده . انگار بعد از چندین ساعت کارِ سنگین توی معدن ، بهش اجازه داده بودن یک روزِ کامل بخوابه . وقتی چشماش رو باز کرد نه میدونست کجاست و نه یادش میومد چه اتفاقی افتاده و نه حتی میدونست خودش کی هست ! چشم هاش رو توی اتاقی که تماماً از سفید پر شده بود چرخوند و در آخر روی پسری قد بلند و پوست برنزه که روی صندلی‌ای نزدیک بهش نشسته و مشغول کار با گوشیش بود متوقف شد . حتی به یاد نمیاورد اون مردِ آشنا کیه . انگار یکی دکمه خاموش مغزش رو زده بود چون حتی نمیتونست به فکر کردن فکر کنه !

پسری که پیراهن پشمیِ چهارخونه آبی و کرم تنش بود با حس کردنِ سنگینی نگاه کسی سرش رو بلند کرد و با دیدن چشم های باز پسرِ روی تخت ، تو جاش پرید و با عجله لبه تخت نشست

*سوکجین شی ... حالتون خوبه ؟

همون صدا کافی بود تا موتورهای مغزش روشن بشن . اون سوکجین بود . کیم سوکجین . کیم سوکجینی که شبِ گذشته برای دفاع از برادر کوچیکترش آسیب دیده و تو آخرین لحظاتِ قبل از بیهوشیش ، فقط دردی کشنده رو بخاطر میاورد . ولی الان کجا بود و چه اتفاقاتی براش افتاده بود ؟

نامجون که نگاه گیج و منگِ سوکجین رو روی خودش دید دستش رو که کنار بدنش روی تخت قرار داشت توی دست خودش گرفت و کمی فشارش داد

*سوکجین شی ؟ درد دارین ؟

جین باز هم نتونست جوابی بده . مغزش روشن شده و درحالِ پردازش اطلاعات بود ولی انگار قدرت تکلمش رو از دست داده بود چون نمیتونست حروف رو کنار هم بچینه و جواب نامجون رو بده

پسر قدبلندتر که نگرانِ این حالتِ جین شده بود بدون رها کردن دستش ، با دست آزادش زنگ بالای تخت رو زد و حدودا یک دقیقه بعد پرستار وارد اتاق شد

<مشکلی پیش اومده ؟

نامجون درحالی که همچنان لبه تخت نشسته و یک دست سوکجین توی دستش بود به طرف زنِ حدودا ۵۰ ساله برگشت

*بهوش اومده ... ولی هیچ واکنشی بهم نشون نمیده

وقتی پرستار با حالت تفهیم سرش رو بالا و پایین کرد و با گفتن جمله 'الان به دکتر خبر میدم' از اتاق خارج شد ، دوباره به طرف جین برگشت و بهش خیره شد

*سوکجین شی ... یادتون میاد چیشد که اومدیم بیمارستان ؟

باز هم تلاش کرد تا جین رو به حرف بیاره ولی پسری که یکسال ازش بزرگتر بود همچنان با گیجی تو چشماش نگاه کرد و هیچی نگفت . عمق چشم هاش انقدر خالی بودن که کاملا میشد فهمید تو سرش هیچ چیزی درست پردازش نمیشه و هنوز نتونسته موقعیت فعلیش رو هضم کنه . با ورود دکتر به اتاق ، نامجون ایستاد ولی دست جین رو رها نکرد . نمیدونست چرا ولی احساس میکرد باید دستش رو نگهداره و مطمعنش کنه که اینجاست و کنارشه . درواقع یه حسی بهش میگفت که جین به همچین چیزی احتیاج داره

In &quot;Kim&quot; Mansion ⏳️Where stories live. Discover now