In "Kim" Mansion ⏳️

By Saghar_Stories

171K 21.8K 6.1K

شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این... More

Story details
Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 27
Chapter 28
Chapter 29
Chapter 30
Chapter 31
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34
Last Chapter💫⏳️
💫🍀سخن پایانی🍀💫

Chapter 18

3.7K 473 109
By Saghar_Stories

روی صندلی انتظار نشسته و با استرس پای چپش رو تکون میداد . حدودا دو ساعت از وقتی که یونگی رو به بیمارستان منتقل کرده بودن میگذشت و هیچکس خبری از پسری که خیلی ناگهانی از روی اسکیت بوردش افتاده و بیهوش شده بود به جیمین نمیداد . هرچقدر فکر میکرد باز هم نمیتونست حدس بزنه دلیل اون حادثه چی بوده . یونگی حالش خوب بود و خیلی هم خوب از پس هدایت کردن اسکیتش براومده بود و بعدم اونقدری وحشتناک و یا از ارتفاع بالا نیوفتاد که بیهوش شدنش منطقی باشه و همینم دلیلی بود که پسرِ نشسته روی صندلیه انتظار از ترس رو به سکته کردن باشه

حدودا نیم ساعت بعد بجز دکتر و پرستارهایی که داخل اتاق بودن دکتر دیگه‌ای هم به اتاق رفت و نگرانی جیمین رو به سر حد خودش رسوند . یعنی چه اتفاقی افتاده بود که یک دکتر دیگه هم اومد ؟دیگه واقعا نمیتونست ... قلبش تحمل این حجم از استرس و نگرانی رو نداشت و حس میکرد میخواد بالا بیاره

بلاخره بعد از سه ساعت انتظارِ سخت و طاقت فرسا در اتاق باز شد و دکتری که دیرتر از همه به اتاق رفته بود ازش خارج شد . جیمین از جاش پرید و مقابل دکتر ایستاد

^وضعیتش چطوره ؟

&شما با یونگی چه نسبتی دارین ؟

^من استادشم

مرد با گیجی به جیمین خیره شد . احتمالا با خودش فکر میکرد مقابلش یک بچه دبیرستانی ایستاده ولی حالا اون ادعا میکرد که استادِ یونگیه

&استادِ چی ؟

جیمین بخاطر کنجکاویه دکتر چشم هاش رو تو کاسه چرخوند ولی به هر حال جوابش رو داد

^اسکیت بورد

دکتر چند ثانیه با بهت به جیمین نگاه کرد و بعد با ناامیدی آه کشید و سرش رو به دوطرف تکون داد

&این بچه قصد جون خودشو کرده

چشم های جیمین از تعجب گرد شدن و با ترس به دکتر خیره شد . این جملش چه معنی میداد ؟

^یعنی چی ؟ منظورتون چیه ؟

&من سالهاست دکترِ یونگی هستم و وقتی به اینجا اوردنش هم اول از همه به من خبر دادن ... اینطور که مشخصه به چشما چیزی نگفته ولی واقعیت اینه که یونگی سرطان داره

اعلامیه دکتر به حدی یهویی و غیرمنتظره بود که جیمین شک کرد نکنه اشتباه شنیده ... ولی امکان نداشت ! مگه میشد همچین چیزی رو اشتباه شنید ؟ با ناباوری به دکتر که مردی میانسال به نظر میرسید خیره بود و نمیدونست چی باید بگه . احساس میکرد یکی یک سطل آب یخ روی سرش ریخته

^سرطان ؟

دهنش رو چندبار باز و بسته کرد تا چیزی بگه و واکنشی نشون بده ولی موفق نشد و در آخر فقط چیزی که دکتر گفته بود رو تکرار کرد

&بله ... سرطان مغز استخوان ... چند سالِ گذشته درگیر درمان با دارو و شیمی درمانی بود ولی این چند ماه اخیر وضعیت بیماریش وخیم تر شده و حالا تنها امیدش پیوند مغز استخوانه

دکتر هرچقدر بیشتر صحبت میکرد ناباوری جیمین بیشتر میشد . چیزایی که میشنید زیادی غیر واقعی به نظر میرسیدن . آخه یعنی چی ؟ یونگی چرا باید سرطان داشته باشه ؟

^من ... من ... اون ... آخه ... شوخی میکنین ؟

دکتر که تا اون لحظه خیلی جدی ایستاده بود تکخندی کرد و با تاسف سرش رو به دو طرف تکون داد

&چرا باید با جونِ یه جوون ۲۷ساله باهات شوخی کنم پسر جون ؟

جیمین که حالا ضربان قلبش رفته بود روی صد هزار و حس میکرد داره گریش میگیره شونه هاش رو به سمت بالا جمع کرد و مظلومانه به دکتر خیره شد

^آخه مگه میشه جدی باشه ؟ یونگی ... نمیتونه سرطان داشته باشه ... مگه میشه ؟

گیج شده بود و نمیدونست به چی فکر کنه و یا چی بگه . یونگی براش یه آدم خیلی خیلی دوست داشتنی بود که از حرف زدن باهاش سیر نمیشد . یونگی خیلی آدم با شخصیت ، خوش صحبت و تو دل برویی بود و جیمین خیلی راحت تونسته بود باهاش دوست بشه به حدی که اونها بعد از تموم شدن هر جلسه‌ی کلاسشون باهم میرفتن بیرون و میگشتن و کلی خوش میگذروندن و حالا ... یکی با روپوش سفیدِ پزشکی جلوش ایستاده بود و میگفت دوست جدید و عزیزش سرطان داره ... طبیعی بود که نخواد یه همچین چیزی رو بپذیره !

&نمیدونم هدفش از اینکه خواسته اسکیت بورد یاد بگیره چیه ولی تاحالا متوجه این نشدی که تعادلِ خیلی ضعیفی داره و یا بعد از کمی فعالیت سریع خسته میشه و سرگیجه میگیره ؟

نیازی به فکر کردن نبود . یونگی به شدت عدم تعادل داشت و بعد از فقط کمی حرکت با اسکیت خسته میشد و هر بار با گفتن 'جوری سرم گیج میره که کم مونده پخش زمین بشم' مینشست . جیمین هم مدام اون رو بخاطر این موضوع مسخره میکرد و با خنده میگفت که سوسول و ضعیفه ولی الان متوجه شد که دلیلش یه بیماریه خطرناک بوده

با چشم هایی که اشک توشون جمع شده بود به دکتر خیره شد و بی حرف سرش رو بالا و پایین کرد

&اینا بخشی از علائم سرطان مغز استخوان هستن ... و البته عوارض شیمی درمانی هم باعث تشدیدشون شده

جیمین دست هاش رو که به شدت میلرزیدن روی سرش گذاشت و محکم شقیقه هاش رو فشار داد . با چیزهایی که شنیده بود حس میکرد مغزش درحال انفجاره و نفس هاش به شماره افتاده بودن . دکتر که متوجه شد حالش خوب نیست کمکش کرد تا روی صندلی فلزی بشینه و به پرستاری که به تازگی از اتاق خارج شده بود چیزی گفت که جیمین متوجه نشد ، یعنی به حدی ذهنش به هم ریخته بود که دیگه چیزی رو نمیشنید . بعد از چند دقیقه دکتر لیوانی رو توی دستش گذاشت و بهش کمک کرد تا آب توی لیوان رو بخوره تا حالش کمی بهتر بشه ولی به هر حال جیمین درحال سکته کردن بود و باورش نمیشد قلبش میتونه انقدر تند و محکم بزنه !

^میشه ... میشه ببینمش ؟

وقتی احساس کرد بهتر شده با بلند کردن سرش از دکتر پرسید

&اگر خوبی میتونی بری

جیمین کف دو دستش رو روی چشم هاش فشار داد تا اشکی که توشون جمع شده بود از بین بره و همزمان سرش رو بالا و پایین کرد

^خوبم خوبم

از روی صندلی بلند شد و درحالی که کمی سرگیجه داشت به طرف اتاقی که رو به روش بود رفت و با ورود به اون اتاق خصوصی که فقط یک تخت وسطش وجود داشت در رو بست و با تکیه دادن به در از همون فاصله به یونگی خیره شد . پسرِ دراز کشیده روی تخت که تا اون لحظه به سقف خیره بود سرش رو چرخوند و چشم تو چشم شدنش با جیمین کافی بود تا دوباره اشک توی چشم های پسر کوچیکتر جمع بشه

*رنگِ پریدت و اشک تو چشمات میگه که رازمو فهمیدی

یونگی با صدای آرومی گفت جیمین چشم هاش رو بست تا بتونه خودش رو جمع و جور کنه و جوابش رو بده و بعد با باز کردن چشم هاش با اخم به پسر روی تخت خیره شد

^فکر میکردم تو باشخصیت ترین آدمی هستی که تو عمرم دیدم ولی ... تو یه چیزی اونورتر از بیشعوری !

یونگی بیصدا شروع به خندیدن کرد و با عقب کشیدن خودش روی تخت ، نشست و به تاجیش تکیه داد

*متاسفم که بهت نگفتم

^من داشتم میکشتمت و اونوقت تنها چیزی که برای گفتن داری همینه ؟ متاسفم ؟

جیمین با صدایی که از خشم و بغض میلرزید به یونگی توپید و باعث گیجیش شد

*چیزی که داره منو میکُشه سرطانه جیمین ... چه ربطی به تو داره ؟

^خدا میدونه من با اون تمرینایی که برای بالا بردن تعادل بهت میدادم داشتم چه بلایی سرت میاوردم ... وقتی ازت میخواستم سریعتر حرکت کنی ، وقتی ازت میخواستم با اسکیتت بچرخی ... لحظه به لحظه‌ی کلاسامون من داشتم تورو به مرگ نزدیکتر میکردم !

جیمین با عصبانیت فریاد زد و بعد درحالی که همچنان دست هاش میلرزیدن صورتش رو پشت اون انگشت های کوچولو و بامزش پنهان کرد . یونگی چند ثانیه بی حرف به دلبر زیباش خیره شد و بعد با بلند شدن از روی تخت ، بی توجه به سرگیجش به طرف پسری که همچنان نزدیک به در ایستاده بود رفت و اون رو به آغوش کشید

*من حالم خوبه ... تو هیچ بلایی سرم نیاوردی جیمین

احتمالا جیمین باید سعی میکرد قوی باشه تا یونگی رو نترسونه و با جمله های انگیزشی بهش دلگرمی بده ولی به هر حال خودش همین چند لحظه پیش ، خیلی یهویی متوجه شده بود دوست عزیزش چند قدمیه مرگه و هیچجوره نمیتونست خودش رو جمع و جور کنه در نتیجه فقط به لباسِ مخصوص بیمارستان پسر بزرگتر چنگ زد و محکم خودش رو بهش فشار داد

بعد از چند دقیقه که جیمین بلاخره تونست کمی خودش رو جمع و جور کنه از یونگی فاصله گرفت و پسر بزرگتر چرخید تا روی تختش برگرده ولی چون سرش خیلی گیج میرفت تعادلش رو از دست داد و اگر جیمین به موقع نگهش نمیداشت برای بار دوم توی یک روز ، پخش زمین میشد . با کمک پسر مو فندقی به طرف تخت رفت و وقتی روش نشست جیمین هم روی صندلی‌ای که نزدیکش بود جا گرفت و بهش خیره شد

^حالت خوبه ؟

*از تو بهترم

یونگی با خنده گفت و باعث شد پسر کوچیکتر بهش چشم غره بره

^از هوش رفتی یونگی ! اگر روی سکوی بلندتری بودی چی ؟ اگر موقع افتادن سرت به جایی میخورد چی ؟ من ... من تا همین بیست دقیقه پیش که نمیدونستم مشکل اصلی چیه هم داشتم از ترس سکته میکردم و اونوقت تو داری میخندی ؟

جیمین با نگرانی و سرعت گفت و با تموم شدن حرف هاش یونگی لبخند عمیقی زد

*من ده ساله با همین مشکلِ اصلی‌ای که تو میگی دارم زندگی میکنم جیمین ... میدونی چجوری زنده موندم ؟ با همین تظاهر به خوب بودن ! بهم تلقین نکن که مریضم ... چون من خوبم !

جیمین با بستن چشم هاش نفس عمیقی کشید و بعد دوباره به یونگی خیره شد

^چقدر جدیه ؟

یونگی تکخندی کرد و با انگشت اشارش پشت گوشش رو خاروند و همزمان جواب داد

*اونقدری که اگر مغز استخوانی که باهام سازگار باشه پیدا نکنم میمیرم ؟

با جوابش پای راست جیمین شروع به تکون خوردنِ هیستریک کرد . به حد کافی ترسیده بود و بیخیال بودن یونگی هم داشت این ترس رو تشدید میکرد

^خب چرا پیدا نمیکنی ؟

یونگی کمی خندید و شونه بالا انداخت

*چون دست من نیست ... تو این مورد نه پولدار بودن و نه پارتی داشتن به کار نمیاد ... خواهر یا برادر ندارم و با اینکه بابام همه‌ی کسایی که میشناخته مجبور کرده آزمایش بدن ولی هیچکس مغز استخوانش با من سازگار نبوده .‌‌.. خودمم نفر پنجم تو لیست اهدای عضوم و تا وقتی یک قدمی مرگ نباشم جام توی لیست عوض نمیشه ... البته عوض بشه یا نه فرقی نمیکنه ... مغز استخوان چیزی نیست که راحت پیدا بشه

جیمین که قلبش با سرعت وحشتناکی میزد دستی روی صورتش کشید و سعی کرد خودش رو آروم نگهداره ولی واقعا کار سختی بود . انقدر برای جون دوست عزیزش ترسیده بود که دلش میخواست گریه کنه

*جیمین میخوای بری ؟ خیلی خوب به نظر نمیای

یونگی با نگرانی گفت و جیمین که واقعا حس میکرد داره خفه میشه از جاش بلند شد تا بره ولی با یادآوری چیزی سر جاش ایستاد و به پسر بزرگتر خیره شد

^تو چی ؟

*دکترم به خانوادم خبر داده ... اونا احتمالا با بالاترین سرعتِ ممکن دارن میان اینجا پس نگران نباش

یونگی با مهربونی جواب داد و جیمین که نیاز داشت از اون فضا دور بشه تا بتونه کمی نفس بکشه به سرعت سرش رو بالا و پایین کرد

^برمیگردم ... میام پیشت ... ولی الان باید برم ... ولی برمیگردم ... قول

قبل از خروج از اتاق با گیجی و تقریبا نامفهوم گفت و بعد با بالاترین سرعتِ ممکن از اون بیمارستان خارج شد و سوار اولین تاکسی‌ای شد که جلوش ایستاد و به محض نشستن توی تاکسی بغضی که به سختی نگهش داشته بود ترکید و اشک هاش راهشون رو به گونه هاش پیدا کردن . به حدی به هم ریخته بود که هیچ ایده‌ای نداشت چطور میتونه خودش رو جمع کنه و الان فقط گریه به کارش میومد

از طرفی با رفتن جیمین ، یونگی نفس عمیقی کشید و درحالی که دیگه واقعا دنیا دور سرش میچرخید روی تخت دراز کشید . مرگ ! چیزی که یونگی از ۱۷سالگی باهاش جنگیده و تسلیمش نشده بود ... ولی این روزها دیگه توان جنگیدن نداشت . یه جورایی ، بعد از اینکه دکتر بهش گفت تنها راه نجاتش پیوند مغز استخوانه دیگه پذیرفته بود که قراره بمیره و به همین دلیل سعی کرده بود این دم آخری کمی با عشق دوران نوجوونیش وقت بگذرونه ... هرچند که الان احساس پشیمونی میکرد

قصد داشت جوری رفتار کنه که جیمین متوجه بیماریش نشه ولی این سرگیجه های لعنتی که جدیدا دست از سرش برنمیداشتن در آخر لوش دادن و حالا ، حالت وحشت زده‌ی دلبر بامزش یک ثانیه هم از جلوی چشم هاش نمیرفت . تمام هدفش این بود که روزهای آخر عمرش لبخند به لب عشق اول و آخرش بیاره ولی امروز باعث ترس و وحشتش شده بود

داشت به جیمین و واکنش ترسیدش فکر میکرد که در اتاق باز شد و پدر و مادرش سراسیمه وارد اتاق شدن . باز هم وقتش رسیده بود که تظاهر کنه قویه و همه چیز داره عالی پیش میره و اصلا نزدیک به مرگ نیست . برای همینم دوباره روی تخت نشست و بی توجه به سرگیجه شدیدش مشغول شوخی کردن با پدر و مادرش شد

○●●●●●●●●●●●●●○

با رسیدن به خونه سعی کرد اشک هاش رو پاک کنه و بعد از پیاده شدن از تاکسی درحالی که رنگش به سفیدی گچ شده و مشخص بود گریه کرده وارد عمارت کیم شد و همون لحظه لیسا جلوش ظاهر شد

/تو کجایی دوقلوم ؟ میدونی چقدر نگرانت شدیم ؟ هممون بهت زنگ زدیم ... من حتی به یوگیومم زنگ زدم و اون یه چیزای نامفهومی راجب افتادن شاگردت گفت ... حالش خوبه ؟ تو بیمارستان بودی ؟ تو خودت خوبی ؟ چرا این شکلی شدی ؟

^لیسا یه لحظه ساکت شو ... چقدر سوال میپرسی !

جیمین با کلافگی به خواهر دوقلوش توپید و بعد با رفتن به طرف سالن پذیرایی روی یکی از مبل ها نشست و با دست هاش دو طرف سرش رو نگهداشت

/جیم داری منو میترسونی ... بگو چیشده ... اگر مشکلی هست همه با هم حلش میکنیم خب

لیسا با نشستن کنار برادر دوقلوش گفت و باعث شد جیمین توی جاش بپره و به لیسا خیره بشه

^همه ... ما همه‌ایم دوقلوم

لیسا با گیجی به برادرش که ایستاده بود خیره شد

/یعنی چی ؟

^ما تعدادمون زیاده ... شاید یکی از ما سازگار باشیم

/با کی سازگار باشیم ؟ وای جیمین سرت به جایی خورده ؟ داری هزیون میگی !

لیسا با کلافگی به برادرش توپید ولی جیمین توجهی بهش نکرد

^جینیونگ هیونگم خونس ؟

/تو اتاقشه ... تو چته دوقلوم ؟ داری نگرانم میکنی !

جیمین توجهی به لیسا نکرد و فقط با سرعت به طرف اتاق برادر بزرگترش دوید و بدون در زدن در رو باز کرد . جینیونگ با چند کاغذ توی دستش وسط اتاق ایستاده بود و از مدل ایستادنش میشد حدس زد که در حال تمرین دفاعیشه و برای اینکه تمرکزش بهم نخوره فقط نیم نگاهی به شخصی که وارد اتاق شده کرد و بعد دوباره به کاغذهای توی دستش خیره شد

٪هفته دیگه یه دادگاه مهم دارم و دارم براش تمرین میکنم ... میشه تمرکزمو بهم نزنی داداشی ؟

بدون نگاه کردن به جیمین گفت ولی پارک کوچیکتر توجهی نکرد

^اگر پای جون یه آدم درمیون نبود باور کن مزاحمت نمیشدم هیونگ

جینیونگ با گیجی به طرف جیمین برگشت و دیدن رنگ پریدش و چشم های اشکیش کافی بود تا با نگرانی برگه های تو دستش رو روی میز بزاره و به طرف برادر کوچیکترش بره

٪چیشده جیم ؟ حالت خوبه ؟

^من خوبم ولی دوستم خوب نیست هیونگ

جینیونگ با گرفتن دست پسر کوچیکتر مجبورش کرد تا به طرف تخت بره و با نشوندن جیمین روی تختِ خواهر دوقلوش یعنی رزان ، خودش هم روی تخت خودش که با کمی فاصله از اون یکی بود نشست

٪با آرامش تعریف کن ببینم چی شده

جیمین درحالی که به طور هیستریک پای راستش رو تکون میداد به برادرش خیره شد و بعد از یک نفس عمیق به حرف اومد

^امروز متوجه شدم یکی از شاگردام سرطان مغز استخوان داره و سالهاس که داره درمان میشه ولی الان تنها راه نجاتش پیوند مغز استخوانه و اسمش تو لیست اهدا نفر پنجمه ... منم میخوام کمکش کنم

جینیونگ درحالی که اخم هاش از ناراحتی توی هم رفته بودن شونه هاش رو به طرف بالا جمع کرد

٪از نظر قانونی تا وقتی دکتر تایید نکنه که وضعیتش خیلی وخیمه جاش توی لیست تغییر نمیکنه !

جیمین که متوجه شد برادر بزرگترش مفهوم 'میخوام کمکش کنم' رو اشتباه متوجه شده و فکر میکنه جیمین میخواد توی اون لیست دست ببره دستش رو به نشونه 'نه' توی هوا تکون داد

^منظورم اونی نیست که تو فکر میکنی هیونگ ... یه چیز دیگه رو میخوام بدونم ... ما میتونیم بهش کمک کنیم ؟

پارک بزرگتر سرش رو با حالت سوالی به دوطرف تکون داد

٪چه کمکی داداشی ؟

جیمین نفس عمیقی کشید و شونه بالا انداخت

^آزمایش بدیم ... از آشناهای خودش هیچکس باهاش سازگار نبوده ولی شاید یکی از ما باشیم ... خودمون کلی آدمیم و هر کدوممون هم کلی دوست و آشنا داریم ... هیونگ یه جوری دوستمو نجات بدیم

جمله آخرش رو با التماس گفت و جینیونگ که خیلی ذهنش درگیر شده بود به طرفش رفت و با نشستن کنارش ، جثه ترسیده برادر کوچیکترش رو به آغوش کشید

٪حلش میکنیم جیمی ... نگران نباش ... ما همه تلاشمونو میکنیم تا دوستتو نجات بدیم

^هیونگ اون همش ۲۷سالشه و ده ساله داره با سرطانش میجنگه ... یه کاری کنیم تو جنگش برنده بشه

جیمین درحالی که دوباره اشک توی چشم هاش جمع شده بود و صداش از بغض میلرزید گفت و جینیونگ فشار دست هاش دور بدنش رو بیشتر کرد

٪هر کاری از دستمون بربیاد میکنیم داداشی ... قول

چند ثانیه دوبرادر در سکوت تو آغوش هم موندن و بعد جینیونگ با فاصله گرفتن از پسر کوچیکتر سکوت اتاق رو شکست

٪زنگ بزنیم به همه تا جمع بشن اینجا ... الان همه خونن

هر دو با برداشتن گوشی هاشون مشغول تماس گرفتن شدن و کمتر از پنج دقیقه بعد همه نوه های کیم توی اتاق جینیونگ و رزان بودن ... البته همه بجز جین !

٪جین هیونگ نیست ولی خب خودم میتونم برم پیشش و بهش بگم

-اگر حرفات مهمه میتونیم بریم خونه نامجون تا جین هیونگم باشه

تهیونگ درحالی که هیچ ایده‌ای نداشت چرا دور هم جمع شدن به هر حال پیشنهاد داد

٪مزاحمش نمیشیم ؟

این سوالِ جینیونگ نشون میداد که موضوعه جلسه مهمه و برای همین حضور بزرگترین نوه کیم واجبه برای همینم همزمان با اینکه گوشیش رو از توی جیبش دراورد تا به نامجون زنگ بزنه جواب داد

-نامجون اینجوری نیست

○●●●●●●●●●●●●○

×قیافه هاتون یه جوریه که نشون میده برای دیدن من نیومدین !

جین که روی تخت نشسته و به تاجیش تکیه داده بود با چرخوندن نگاهش بین همه اونایی که دور تا دور اتاق نشسته بودن گفت و هوسوک کسی شد که جوابش رو داد

÷از اونجایی که نمیدونم قضیه چیه ترجیح میدم بگم اومدم تورو ببینم !

جین بیصدا خندید و دوباره نگاهش رو بین افراد حاضر در اتاق چرخوند

×میشه یکیتون بگه چه خبره ؟

٪عملیات داریم هیونگ !

با جواب جینیونگ جین آهی کشید و کمی خودش رو روی تخت جا به جا کرد و صاف تر نشست

×خدا خودش بهم رحم کنه ... همیشه ته این عملیاتای شما منم که باید به عالم و آدم جواب پس بدم !

نامجون تکخندی از لحن ناامید جین کرد و درحالی که تا اون لحظه به میز گوشه اتاق تکیه داده بود صاف ایستاد

#من میرم تا راحت باشین

٪نه نه حرفمون خصوصی نیست ... اتفاقا هرچی تعدادمون بیشتر باشه بهتره

با چیزی که جینیونگ گفت همه با تعجب بهش خیره شدن و باز هم این جین بود که با لحنی نگران به حرف اومد

×دیگه دارم نگران میشم جینیونگ ... مگه قراره چند نفرو بزنیم که تعدادِ زیاد میخوای ؟

جینیونگ تکخندی کرد و سرش رو به دو طرف تکون داد

٪زدن درکار نیست ... قراره جون یه آدمو نجات بدیم

همه افراد حاضر در اتاق بجز جیمینی که میدونست قضیه از چه قراره با نگرانی به جینیونگ خیره شدن ولی تنها وکیلِ جمع به طرف جیمین برگشت و با نگاهش بهش فهموند که به حرف بیاد

^یکی از شاگردام

درحالی که همه منتظر بودن جینیونگ حرف بزنه با شنیدن صدای جیمین به طرف پسری که به چهارچوب در تکیه داده بود برگشتن

^امروز متوجه شدم سرطان مغز استخوان داره و بعد از ده سال روش های درمانی متفاوت ... الان تنها شانسش پیوند مغز استخوانه

تو نگاه همه افرادِ توی اتاق میشد فهمید که واقعا از فهمیدن این موضوع ناراحت شدن . البته کی میتونه با شنیدن همچین چیزی ناراحت نشه ؟

^و چون خواهر و برادری نداره که بهش اهدا کنن اسمش رفته تو لیست اهدا ولی نفر پنجمه و از فامیلا و آشناهای خودشم هیچکس باهاش سازگار نبوده

٪تو راه اینجا تحقیق کردم و اینجور که متوجه شدم اگر خواهر و یا برادر نداشته باشی ... شانس پیدا کردن مغز استخوانِ سازگار میشه یک در هزار !

×چه کاری از دست ما برمیاد ؟

بعد از توضیحات تکمیلیه جینیونگ ، جین پرسید و دوباره همه به جیمین که به نظر میرسید فرمانده عملیات جدیدشونه خیره شدن

^آزمایش میدیم ... اگر هیچکدوم از ما باهاش سازگار نبودیم میریم سراغ بزرگترا ، فامیلامون ، دوستا و آشناهامون ... انقدر شانسمونو امتحان میکنیم تا بلاخره یکی که باهاش سازگار باشه پیدا کنیم و بتونیم جونشو نجات بدیم

به نظر میرسید همه با این نقشه موافقن چون فقط بی حرف سرشون رو بالا و پایین کردن

٪اونطور که من فهمیدم برای اهداکننده هیچ مشکلی پیش نمیاد ... نهایتا یکی دو روز تو کمرش احساس درد و کوفتگی میکنه ... آزمایششم خیلی درد نداره

-ولی جون یه آدمو نجات میده مگه نه ؟

با سوال تهیونگ ، جینیونگ به طرفش چرخید و سرش رو بالا و پایین کرد

٪ولی خیلی درد میکشه ... تمام مغز استخوان خودشو با دوز بالای شیمی درمانی و پرتودرمانی از بین میبرن برای همینم سیستم ایمنیش ضعیف میشه ، درد زیادیو تجربه میکنه ، تو اتاق ایزوله و کاملا ضد عفونی شده نگهش میدارن ... خلاصه خیلی اذیت میشه ولی در نهایت به احتمال خیلی زیاد درمان میشه

×خب پس بریم آزمایش بدیم !

جین با صدای بلند اعلام کرد و جینیونگ برگشت سمتش

٪ما آزمایش میدیم هیونگ ... تو وقتی خوب شدی آزمایش بده

جین چشم هاش رو توی کاسه چرخوند و قبل از جواب دادن به پسرخالش با کمک مینسوک که تا اون لحظه کنارش نشسته بود ایستاد

٪من تا امروز بخاطر وضعیت قفسه سینم نمردم و از این به بعدم نخواهم مرد ... ولی امکانش هست که مغز استخوانم با اون آدم سازگار باشه و چون دیر فهمیدیم اتفاق بدی برای اون بیوفته ... هرچی زودتر آزمایش بدیم جوابشم زودتر میاد و زودتر یه جوون هم سن و سال خودمون که چند قدمیه مرگه نجات پیدا میکنه !

باز هم مثل تمام عمرشون ، جین کاملا منطقی حرف زد و کسی نتونست جوابی بهش بده برای همینم همه‌ی نوه های کیم به اضافه عضو کمکیشون یعنی نامجون سوار ماشین هاشون شدن و به طرف بیمارستانی رفتن که یونگی بستری شده بود . جیمین میدونست که قراره دوست عزیزش چند روزی توی بیمارستان بمونه تا دکتر از وضعیتش مطمعن بشه

با رسیدن به بیمارستان و پرسیدن از بخش اطلاعات ، اتاق دکتر یونگی رو پیدا کردن و اول از همه جیمین و بعد یازده نفر دیگه وارد اتاق اون مردِ میانسال شدن و این ورود پر جمعیتشون به اتاق باعث شد تا دکتر با نگرانی نگاهش رو بینشون بچرخونه و در آخر روی جیمین متوقف شد

&اتفاقی افتاده ؟

جیمین لبخند محوی به دکتر زد و با سر به آدمایی که پشتش ایستاده بودن اشاره کرد

^اومدیم آزمایش بدیم ... برای مین یونگی

هوسوک ، رزان و جینیونگ با شنیدن اسم کسی که بخاطرش به بیمارستان رفته بودن با گیجی به جیمین خیره شدن . دوقلوهای پارک قبلا هم این اسم رو از زبون برادر کوچیکترشون شنیده بودن ولی اون روز انقدر ذهنشون درگیر تهیونگ و جونگکوک و زنداییشون بود که نمیتونستن درست فکر کنن اما الان ... اون اسم ... دقیقا اسم دوستِ دوران دبیرستانشون بود !

□□□□□□□□□

یونگیم 🥺🫠💔
دیدین گفتم ماجرای یونگی یه چیز سطحی نیست و یه غم بزرگ پشتشه ؟
به نظرتون نوه های کیم میتونن نجاتش بدن ؟ 😭

مرسی که عمارت کیم رو میخونین ، بوس ♡-♡

Continue Reading

You'll Also Like

126K 20.6K 59
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
229K 34.8K 53
(فروپاشیده) کیم تهیونگ یه وکیل خشک و مقرراتیه که تمام زندگیش رو صرف کارش کرده و هیچ اعتقادی به عشق نداره! اما یه روز دفتر خاطرات پسری به دستش میرسه ک...
84.9K 16.6K 34
_شانس آوردی آلفا، امگای قوی داری؛ با وجود شدت بالای ضربه، اما آسیب شدیدی بهش وارد نشده و مهم‌تر از همه اگه در حالت انسانی چنین آسیبی می‌دید درجا بچه‌...
106K 12.8K 33
"احمق تو پسرعمه منی!" "ولی هیچ پسردایی ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه فاکینگ لذت پسرعمه‌ش...