این پارت رو با صدای بارون و رعدوبرق، با حوصله بخونید. برای پاراگرافها کامنت بذارید و دستودلباز باشید. من خیلی دوست دارم حستون به همهچیز رو بدونم چون خیلی خون دل خوردم براش. امشب روی واتپد میخوابم و نظرها رو همون موقع جواب میدم و میتونیم حرف بزنیم. برای بقیه توی گروهها و چنلها اسپویل نکنید و بوس.
همینطور پارت جدید تا زمانی که ببینم همه این پارت رو خوندن و بهش ریاکشن دادن، اپ نمیشه. حتی افرادی که تا الان سایلنت بودن.
گلولهی بیستودوم.
صدای موزیک ملایم توی گوشش، مانع این میشد که همهمهی افراد لب آب رو بشنوه. نسیم ملایم، موهای قهوهایش رو نوازش میکرد و دلش بهخاطر بوی دریا، پیچ ضعیفی میخورد.
تا غروب خورشید هنوز مقداری زمان باقی مونده بود اما ابرهای تیره، فضا رو تاریکتر کرده بودن و خبر بارش باران احتمالی رو میدادن.
بکهیون کلافه از تاخیر دختر و همسرسابقش، از روی ماسهها بلند شد و بعد چانیول جلوی چشمهاش بود. با تعجب از ظاهرشدنِ ناگهانیاش پلک زد و دستپاچه سلام کرد. نگاهش رو به اطراف داد تا دیزی رو پیدا کنه اما دخترکش اونجا نبود.
-دیزی کو؟
-با چانمی رفته بود دریاچهی پشت خونه. تا چند دقیقهی دیگه میرسه.
بکهیون سرش رو تکان داد و مشغول قدمزدن در راستای آب دریا شد، چانیول هم چند قدم پشت سرش.
آرامشی که چانیول در اون لحظه احساس میکرد، براش باورنکردنی بود. مدتهای طولانی بود که همچین حسی نداشت اما چند روز گذشته، واقعا همهچیز خوب پیش رفته بود. جینهو تمام مدارک پزشکیاش رو از درمانگرش و بیمارستانهای مختلف دریافت کرده بود و چانمی بدون هیچ دردسر خاصی، فقط با کمی داد و بیداد سر پدرش، برگهی رسمی استعفای چانیول رو بهش تحویل داده بود. کمی قبلتر هم به ملاقات کاپیتان رفته بود و قرار بود کمی بیشتر اونجا بمونه تا شاید شانس دوبارهای برای ادامهی کشتیرانی پیدا کنه. در کنار همهی اینها، بکهیون دیگه ازش متنفر نبود و حالا داشت تقریبا کنارش قدم برمیداشت و دخترشون هم قرار بود تا چند دقیقهی دیگه بهشون ملحق بشه.
چانیول نمیتونست بکهیون رو همونجا و همون لحظه ببوسه، هرچند که به شدت میخواست. نمیتونست دستش رو بگیره، از پشت بغلش کنه و انقدر توی آغوشش فشارش بده که دلتنگیاش تمام بشه، اما حداقل میتونست کنارش راه بره.
-نتایج امتحانهات اومد؟
چانیول پرسید چون میخواست صداش رو بشنوه. از طرفی واقعا هم براش مهم بود که بدونه نتیجهی اونهمه استرس و سختی بکهیون به کجا رسیده.
-آره. همهاشون خوب بودن.
-اون امتحانت چی؟ که با هم خوندیم...
ته دلش از بیان کردنِ " با هم" ذوق کرد و لبخند کمرنگی روی صورتش نشست که بکهیون نمیدید، چون داشت راهش رو میرفت و پشت سرش رو نگاه نمیکرد.
-از همهاش بهتر بود.
بکهیون حقیقت رو گفت. سر جلسهی امتحان با وجود بیماریاش، جواب همهی سوالها رو درحالی نوشته بود که صدای چانیول توی سرش اکو میشد و طبق تصوراتش اصلا گند نزده بود.
-همهی فلسفهای که توی دبیرستان یادت دادم رو جبران کردی. سر فلسفه بیحساب شدیم.
چانیول تلخ و کوتاه خندید و در چند قدمی آب ایستاد. بکهیون هم که سکونش رو احساس کرد، کنارش قرار گرفت و دست از راه رفتن برداشت. حالا چشمهای هردو به یک منظرهی یکسان خیره بود؛ ابرهای تیره و خورشیدِ نارنجیِ درحال غروب که با آبی دریا در یک خط دور، یکی شده بود.
-اگه من دریایی باشم که غرق میکنه و تو یه خورشید درحال غروب باشی، ممکنه تهِ یک مسیرِ دور بههم برسیم...
چانیول در ذهنش، با لبهای بسته گفت. کاش جرئت زدن حرفش رو داشت، اما دیگه نباید چیزی رو خراب میکرد و بکهیون رو فراری میداد. برای اینکه باز هم صداش رو بشنوه، سوال پرسید.
-پدرت چطوره؟
-خوبه. فعلا داره تلاش میکنه اعتمادم رو جلب کنه.
-میتونم بپرسم چرا نمیخوای بهش اعتماد کنی؟
بکهیون شانههاش رو بالا انداخت و بیتفاوت لب زد:
-چون میدید چجوری دارم توی باتلاقی که آدمهای اطراف ساختن دست و پا میزنم اما هیچوقت برای کمکم نیومد...
-شاید بهتره از خودش بپرسی که چرا...اما میدونم من تو جایگاهی نیستم که دربارهی این چیزا نظری بدم...خانوادهی خودم از همه داغونترن.
چانیول سعی کرد فضای سنگینشده رو با حرفش عوض کنه و بکهیون باز هم سکوت کرد. جو بیناشون زمانی از بین رفت که دو پسر نوجوان دست در دست از جلوشون رد شدن و درنهایت زمانی که بهخاطر شوخیهاشون روی زمین پرت شدن، کوتاه لبهای همدیگه رو بوسیدن و فورا با ترس سرشون رو عقب کشیدن.
زلزدن به آدمها جالب نبود، اما چانیول و بکهیون بهشون خیره بودن چون برشی از گذشتهی خودشون رو میدیدن. لبخند کمرنگی روی صورت بکهیون نشست و چانیول هم لب پایینش رو گزید تا بتونه حرفهاش رو توی جعبهی سرش نگه داره. حتی مشت دستش رو چندین بار باز و بسته کرد تا میل لمسکردن موهای بکهیون رو توی وجودش خفه کنه و درنهایت موفق نشد و موهای همسر سابقش رو آهسته نوازش کرد.
-روی موهات حشره بود..
دروغ گفتن ساده بهنظر میرسید. فقط کمی صداش لرزید.
-خوبه که موهام ماسهای نشده بود...
بکهیون با بیخیالی به جملهای توی گذشتهاشون اشاره کرد و بعد پاکت سیگارش رو از جیبش بیرون کشید. نگاه چانیول محو یک نخ سیگاری شد که بین لبهاش قرار گرفت و بعد با فندک مشکیرنگ روشن شد.
چرا دیزی زودتر نمیرسید تا جفتشون رو نجات بده؟
زمانی که موبایلش توی جیبش لرزید، ابرهای تیره بیشتر شده بودن و سیگار بکهیون هم تمام شده بود. چانیول چشمهاش رو چرخوند چون نمیخواست اجازه بده صاحب اون شماره حالش رو خراب کنه اما زمانی که زنگ طولانی و مکرر شد، با حرص تماس رو وصل کرد و زمزمه کرد:
-چی میگی؟ مگه نگف...
-بابایی جونی؟؟؟
صدای دیزی، نفسش رو برای چند لحظه متوقف کرد. صدای دخترک قشنگش غمگین و مضطرب بهنظر میرسید و زمانی که صدای فینفینش رو شنید، دندانهاش ناخودآگاه روی هم قفل شدن.
-دیزی من؟ دخترم؟ کجایی عزیزدلم؟
-بابایی جونی...باید بیایی اینجا....پیشِ مامان بابایی...
-تو چرا اونجایی عزیزم؟ دیزی؟
نگاه بکهیون که هیچ ایدهای از اتفاق درحال رخ دادن نداشت، نگران بود. چانیول قدرت تصمیمگیری درلحظه رو نداشت، اما زمانی که تماس بدون حرف دیگهای از سمت دیزی قطع شد، زیرلب زمزمه کرد:
-باشه دخترم.
موبایل رو توی جیب شلوارش سر داد و درجواب نگاه کنجکاو بکهیون گفت:
-نتونست بیاد. باید برم پیشش.
نمیخواست دروغ بگه و جملهای که گفت، دروغ نبود. بکهیون شانههاش رو با گیجی بالا داد و گفت:
-متوجه نمیشم! مگه قرار نبود برسه؟
-چانمی بهم خبر نداده. بهتره برم پیشش. بیقراری میکرد.
بکهیون میخواست بپرسه که میتونه همراهش بره یا نه اما شاید بهتر بود کمی تنها وقت بگذرونه و بعد به کلبه برگرده. درهرصورت قرار بود تا مدتی هر سه نفرشون توی روستا بمونن.
چانیول سریعتر از چیزی که فکرش رو میکرد از ساحل خارج شد تا پیش دخترشون بره اما اون دو پسر، هنوز روی ماسهها بودن، درحالی که سرشون روی شانههای هم خم شده بود.
🍂🍂🍂🍂
بادی که شاخههای درختهای درهم پیچیده رو بههم میزد شدید بود، اما نه شدیدتر از خشم چانیول که با تمام سرعت به تک تک اجزای وجودش منتقل میشد و باعث میشد که سریعتر به سمت خانهی جهنمی اون زن رانندگی کنه. برفپاککنهای روی شیشه بخاطر شدت بارش بارانِ ناگهانی مدام روی شیشه حرکت میکردن اما باز هم دید واضحی به مرد نمیدادن. فقط خشم باعث شد که اون سالم و سریع به اون جا برسه.
ماشین رو بدون قفلکردن یک گوشه رها کرد و به خواهرش که روی پلههای جلوی در نشسته بود و با مشت به در میکوبید، با بهت و حرص نگاه کرد.
-دخترم کو چانمی...
-درو باز نمیکنه! در کوفتیو باز نمیکنه! پارک سوریون اون در جهنمیو باز کن!!!چانیول اومد!
صدای خش افتاده از فریادِ چانمی، تن مرد رو لرزاند اما به روی خودش نیاورد و خواست مشتش رو به در بکوبه که در باز شد و مادرش با پیراهن سفید راحتیاش، جلوی چشمش ظاهر شد.
-دخترمو بده برم...
با نفسنفس لب زد و وقتی که مادرش در سکوت اشاره کرد که وارد خانه بشه، نگاه مطمئنی به چانمی انداخت تا کمی از نگرانیاش کم کنه و بهمحض پا گذاشتنش توی خانه و بستهشدن در، دستش رو دراز کرد تا یقهی پیراهن مادرش رو بگیره که نگاهش روی دیزی قفل شد و متوقف شد.
دخترکش با زانوهای زخمی بغلکرده، روی کاناپه نشسته بود و فینفین میکرد. حتی دیدن چانیول باعث نشد که به سمتش بیاد و بغلش کنه، فقط با مشتهای کوچکش اشکهاش رو پاک کرد و موهای آشفتهی قهوهایش رو از صورتش کنار زد. لبهای باریکش لرزان بودن و ست تاپ و شلوارک گوجهایش، خاکی شده بود.
-عشق کوچولوم؟ بیا بریم خونه عزیزدلم...
چانیول با قلبی که حس میکرد ضربانش متوقف شده، گفت اما صدای زن توی گوشش پیچید و اعصابش رو چند درجه بیشتر بههم ریخت.
-ما اول باید بریم بالا پسرم. یه موضوعی هست که...
صدای پارک سوریون میلرزید. مثل همیشه استحکام نداشت و آخرین چنگش رو به آخرین بهانهی ممکن یعنی دیزی زده بود، تا چانیول رو به اونجا بکشونه و پسرش قرار نبود این بار هم به حرفهاش گوش بده.
-ما برای هم تموم شدیم. من دیگه تو رو نمیشناسم.
با پوزخندی پر از نفرت خیره به چشمهای پر از اشک و گودافتادهی زن گفت و خواست سمت دخترکش بره تا از اونجا برن که مچ دستش توی مشت زن فشرده شد.
-ضعیف نباش چانیول. ضعیف نباش. ضعیف نباش.
توی ذهنش خطاب به خودش فریاد میزد اما اثری نداشت. پارک سوریون هربار که این مدلی مچ دستش رو میفشرد، بعدش حسابی گریهاش رو با حرفهاش و کارهاش در میآورد و چانیول باز هم مثل بچگیهاش ترسیده بود و جایی رو نداشت که قایم بشه، اما این بار همهچیز فرق داشت، دخترکش جلوی چشمش نشسته بود و چانیول قویتر از همیشه بود.
-برای آخرین بار حرفاتو میزنی...قول نمیدم همه اشو گوش بدم.
دستش رو از دست زن کشید و دنبالش پلههای چوبی رو به سمت طبقهی بالا رفت. طبقهی بالا همهی پنجرهها بسته بود و همهی پردهها کشیده، چانیول به سختی میتونست جلوی پاش رو ببینه و فقط زن رو با پیراهن سفیدش دنبال میکرد.
زمانی که به اتاقی که تا چندماه قبل انباری بود و حالا یک میز تحریر ساده و کامپیوتر داشت رسیدن، پارک سوریون پشت میز نشست تا زانوهای لرزانش رو مخفی کنه و چانیول چراغ رو روشن کرد تا تاریکی هم به ترسهاش دامن نزنه. هنوز خوب به یاد داشت که مدتهای طولانی با چراغ روشن میخوابید، طوری که حتی کریس رو هم به این موضوع عادت داده بود. پارک سوریون حتی معنای نور و تاریکی رو هم براش تلخ کرده بود.
-بگو...
-شرکت از دست رفت.
-چه بد.
چانیول با پوزخند لب زد و دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو برد تا راحت به دیوار تکیه بده. پاهاش تحمل وزنش رو نداشتن و حالا هم احساس خفگی داشت طوری که میخواست دکمههای پیراهن چهارخانهاش رو باز کنه تا شاید حس خفگیاش کم بشه. دستش رو توی موهای نمدار از بارانش برد و باقی جملات پارک سوریون، شبیه صدای پس زمینهی تلویزیون در یک شب تاریک بودن.
-همهی چیزایی که براش تلاش کرده بودم...جوونی و عمرمو گذاشته بودم بهخاطر اون مرتیکه و پسر حرومزادهاش که تو دنبالش افتادی از دست رفت. حالا اینجا وایسادی و برات اهمیت نداره چانیول؟
پارک سوریون فریاد نمیزد اما بغض توی صداش مشخص بود، چیزی که باعث شد چانیول کوتاه بخنده. شانههاش رو بیتفاوت بالا انداخت و با نگاه بیحسی به زن گفت:
-تموم زندگیم خودم تلاش کردم تا از جهنمی که تو و شوهرت برام ساختین بیرون بیام. از زمانی که خیلی کوچیک بودم...حتی کوچیکتر از الانِ دیزی باید میجنگیدم تا توی خونهی تو زنده بمونم. زنده موندم اما همهچیم از دست رفت. تمام آدمی که میتونستم بهش تبدیل بشم نابود شد و یه مردهی متحرک شدم که برای زندگی خودش هم اضافیه. کنار کریس آرامش داشتم. کی اومد بکهیون رو دوباره آورد توی زندگیم؟ تو و بابا. من کاریتون داشتم؟ کاریش داشتم؟ زندگیم رو دوباره مثل بعد از اومدن یه گردباد تغییر دادین و هرروز اون زندگی جهنم بود چون بکهیون داشت نابود میشد، من داشتم نابود میشدم و تازه فهمیده بودم هیچکدومتون رو نمیشناسم. به بکهیون اعتماد کردم...تمام چیزی بودش که از زندگیم میخواستم.
خنده از صورتش رفته بود. حالا هربار که "بکهیون" رو میگفت، صداش میلرزید و کاسهی چشمهاش از اشک پرتر میشد تا اینکه بیصدا سرازیر شد.
-بکهیون رو هم به بدترین شکل از دستش دادم طوری که حتی اگه جلوی چشمهاش میمُردم هم براش اهمیت نداشت. شما و بازیهاتون باعث شدین من آدمی که عاشقشمو نابود کنم. زندگی اون رو هم نابود کردین. هرروز زندگیم درد و زخم شد. برای دخترم باید زنده میموندم تا اینکه دیدم میخواین دخترم رو هم شبیه من کنین. کی اینجا از بین رفته؟ من یا شرکتت؟ من یا زندگی تو؟
سه سوال پشت سرهمش رو با فریاد پرسید، طوری که سوریون دستهاش رو روی گوشهاش گذاشت و سرش رو پایین انداخت. اما چانیول انگار تازه حرفهاش رو برای گفتن به یاد آورده بود. قدمهاش رو به سمت میز برد و دستش رو زیر چانهی زن برد، سرش رو بالا گرفت و به چشمهای خیسش خیره شد.
-فقط من کافی نبودم برات. چانمی رو هم نابود کردی. شوهر چانمی رو نابود کردی. اون عاشق بچههاست اما هیچوقت بچهدار نشد چون میترسید شبیه تو بشه. حتی نتونستی دختری که برات دل میسوزوند رو نگه داری. تو تمام عمرت به شوهرت هم دروغ گفتی مامان!!!
فریاد جملهی آخرش بیش از اندازه بلند بود طوری که سوریون از شدت فشار عصبی از روی صندلی بلند شد تا انقدر حس بیدفاعی بهش مسلط نشه. با بهت پرسید:
-منظورت چیه؟
-منظورم؟ میخوای بگی خبر نداری تمام عمر به شوهرت دروغ گفتی که دوستش بهت تجاوز کرده تا به این بهونه حرصیش کنی تا پابهپای خواستههای تو پیش بیاد؟ دیوونه بودن خودتو پشت تجاوز الکی بیون بوگوم قایم کردی و شوهرتو بازی دادی!اصلا هیچوقت بابا رو دوست داشتی؟؟ نه...تو فقط خودت...
-دهنتو ببند!
فریاد زن همراه با سیلیای شد که توی صورت پسرش کوبید. چانیول درد و سوزشی احساس نمیکرد، چون داشت از درون میسوخت. لحظهای بعد مادرش دوباره روی صندلی نشست و همونطور که اشک میریخت، هذیانوار شروع به حرفزدن کرد.
-دهنت رو ببند...دهنت رو ببند...پلیسها تا چنددقیقهی دیگه میان و تو داری...اینا رو به مادرت میگی. چانیول من همیشه...از ته قلبم...میخواستم کنارم بمونی...
سرش رو روی میز گذاشت و همزمان با گریههای بلند بلندش ادامه داد:
-تو همیشه تو نظرم پسر کوچولوم باقی موندی...فقط نمیخواستم از دستت بدم..نمیخواستم اون پسره از من...دورت کنه...علیه من فکرتو عوض..کنه...میخواستم یه خانوادهی معمولی...داشته باشی.
صدای گریههاش کمی آهستهتر شده بود، طوری که صدای باران شنیده میشد. پسرش که دیگه نفسهاش تنگتر از قبل شده بود، به سمت پنجرهی پشت مادرش رفت و بازش کرد. به محض پیچیدن رایحهی باران و خاک نمدار زیر بینیاش، صورتش رو جلوتر برد تا نفس عمیقی بکشه و تپش قلبش منظم بشه. نمیخواست با این وضع آشفتهاش پیش دخترش برگرده.
-به مادرت یه فرصت دوباره میدی چانیول؟؟ برای آخرین بار...میتونم بجنگم.
-جنگهای تو به علیه منه.
پسر پشت پنجره با حرص لب زد و صدای بازشدن کشوی میز تحریر رو نشنید، چون توجهش به حرفهای زن بود.
-نمیدونم برای پدرت چه اتفاقی میوفته و الان کجاست. صبح زنگ زد و گفت ریختن توی شرکت...اون رئیسجمهور عوضی همهی مدارکی که داشته رو پخش کرده. من سریع اومدم اینجا اما پلیسها آدرس اینجا رو دارن...ممکنه ببرنم چانیول.
-برای جرمهات مجازات شو. بهترین کاریه که میتونی بکنی.
🍂🍂🍂🍂
از زمانی که چانیول از ساحل رفته بود، به واکنش عجیبش بعد از تماس دیزی فکرکرده بود و احساس کرده بود که چیزی درست نیست. همسر سابقش دیگه جواب تماسهای پشتسرهمش رو نداده بود و جینهو هم توی تماسش گفته بود که دیزی و چانمی به خونه برنگشتن پس بکهیون سریع با چانمی تماس گرفت و با فریادکشیدن سر زن، ازش پرسیده بود که چه اتفاقی افتاده و بعد سوار بر دوچرخهاش، خودش رو به اون خانه رسونده بود. تمام لباسهاش بهخاطر خیسی به تنش چسبیده بود و از موهای کوتاه قهوهایش آب میچکید. دوچرخه رو بدون اینکه جکاش رو باز کنه، روی زمین رها کرد و فقط به سمت زن که روی پلهها نشسته بود و میلرزید دوید.
موهای مشکی بلندش کاملا خیس بود و قفسهی سینهاش بهشدت بالا پایین میشد. تمام لباسش خاکی و کثیف شده بود و حتی صورتش رنگ پریده بود.
بکهیون سوییشرت نازک مشکیای که تنش بود رو روی شانههای لرزانش انداخت و با صدای بلند، طوری که قابل شنیدن باشه، پرسید:
-دیزی در رو باز نمیکنه؟
چانمی سرش رو به نشانهی منفی تکان داد و با هقهق گفت:
-چندبار صدای عربدهی چانیول رو از پنجرهی بالا شنیدم...دیزی معلومه پایینه اما در رو باز نمیکنه.
بکهیون با کلافگی گوشش رو به در چسباند تا بتونه صداها رو بهتر بشنوه و بعد چندین بار به در مشت زد:
-دخترم؟ دیزی؟ من اینجام...میتونی بیای در رو برای هیونی باز کنی؟عزیزدلم...فقط بیای دستگیره رو بدی پایین. دختر من قدش میرسه، نه؟ بیا ببینم بزرگ شدی.
دختری که روی کاناپه جمع شده بود و با زانوهای بغلکرده برای خودش شعر باباسفنجی رو زمزمه میکرد تا کمتر از فریادهای پدرش بترسه، با شنیدن زمزمههای ضعیف هیونیاش که به گوشش میرسید، چشمهاش رو کنجکاوانه بازتر کرد. میترسید از اون مبل پایین بیاد. پاهاش درد میکرد و زانوهاش زخمی بود چون برای رفتن به اون خانه مقاومت کرده بود، چندین بار خودش رو روی زمین کشیده بود و مامانِ باباییاش هیچ اهمیتی بهش نداده بود، فقط دستش رو محکمتر فشرده بود طوری که مچش کبود شده بود.
هم گرسنهاش بود، هم دلش پیچ میخورد و حالت تهوع داشت. احساس میکرد هردو دست و پاش یخ زده و دندانهاش به هم میخوره و صدا میده. با وجود اینکه از اعتراف این مسئله پیش خودش خجالت میکشید، ولی وقتی اولین عربدهی باباییاش رو شنیده بود، باعث شده بود که مبل زیرش خیس بشه و حالا نمیخواست از اونجا بلند بشه و گندی که زده بود آشکار بشه. اون که بهتازگی یاد گرفته بود دستشوییاش رو کنترل کنه، پس چه اتفاقی افتاده بود؟
با گونههای سرخ شده از گریه و خجالت، زانوهاش رو محکمتر توی قفسهی سینهاش نگه داشت تا اصلا از جاش بلند نشه اما صدای هیونی حالا براش واضحتر شده بود.
-دیزی...من دلم برات تنگ شده. خواهش میکنم در رو باز کن دخترم. باشه؟مگه قرار نبود سه تایی بریم دریا؟ میای بریم؟ اگه بیای در رو باز کنی من میرم باباییاتو میارم و میریم. خوبه؟
نه! دیزی امکان نداشت از روی اون مبل بلند بشه و بذاره هیونیاش اون فاجعه رو ببینه. آبروش میرفت. دیزی همیشه تلاش کرده بود جلوی هیونیاش دختر خیلی خوب و باهوشی جلوه کنه اما حالا شبیه دستوپاچلفتیها شده بود. با این افکارش گریهاش شدت گرفت اما صداهای بلندی که از طبقهی بالا میومد، باعث شد که به خودش بیشتر بلرزه و دلش بخواد زودتر بره. میخواست هیونیاش بغلش کنه و بعد به باباییاش بگه که انقدر فریاد نکشه.
با پاهای زخمیاش از کاناپه آهسته پایین رفت و لبش رو باخجالت از منظرهی زیرش گزید. بعد فورا سمت در دوید و با بلندشدن روی انگشتهای پاش، دستگیره رو پایین داد.
بکهیون فقط محو صورت خیس از اشک و کبود از گریهی دخترکش شد و قلبش مچاله شد. دستهاش رو به نشانهی آغوش براش باز کرد و دیزی ثانیهای بعد توی بغلش آهسته گریه میکرد و صورتش رو به شانهی هیونیاش میمالید تا اشکهاش صورتش رو بیش از این اذیت نکنه.
-با عمه برو خونه...من با باباییات میایم زودی؟ باشه؟
-با...بابایی میام.
-نه. چانمی لطفا ببرش.
چانمی مردد بود اما با وضع آشفتهای که از بچه میدید، فهمید که اول باید روان اون رو نجات بده تا قبل از اینکه دیر بشه. دیزی رو که از بغل بکهیون بیرون اومده بود با تقلا توی آغوشش گرفت و به سمت ماشینِ چانیول رفت که درش هنوز باز بود.
بکهیون دقیقهای ایستاد و وقتی که از رفتن ماشین مطمئن شد، باعجله وارد خانه شد و پلهها رو بالا رفت. صدای فریاد چانیول که میگفت "دست بردار! روانیترم نکن! تمومش کن مامان!"توی خانهی نسبتا خالی از وسایل میپیچید و به سمت تنها اتاق روشنِ طبقهی بالا رفت.
همسر سابقش جلوی در اتاق ایستاده بود و آهسته به سمت زنی قدم برمیداشت که تکیهاش رو به دیوار داده بود، با یک اسلحه توی دستش.
-یول...
با ترس زمزمه کرد و زمانی که چانیول صدای زمزمهاش رو نشنید، جلوی چشمهای پارک سوریون که با نفرت نگاهش میکردن، به سمت مرد رفت و دستش رو گرفت.
چانیول سرش رو برگردوند و بادیدن بکهیون، صورتش ترسیدهتر شد. با نگاهش ازش پرسید که چرا اونجاست اما بکهیون فقط برای بردنش از اونجا اومده بود.
-خانوم پارک...اون اسلحه رو بذارین اونجا...خطرناکه.
بکهیون با صدای محکم خطاب به زن گفت اما سوریون که انگار رنگ زندگی بیش از قبل از صورتش رفته بود، سوالش رو از پسرش تکرار کرد:
-یه فرصت آخر چانیول...من دیگه چیزی ندارم ببازم به جز تو...
-منو خیلی وقته باختی! دقیقا زمانی که به دنیا آوردیم!
چانیول با فریاد بلندی گفت که حتی باعث شد بکهیون کمی عقبتر بره، اما دستش رو رها نکرد و کار درستی کرد، چون ماشه کشیده شده بود.
بکهیون نفهمید چهطور روی انگشتهای پاش بلند شد، دستهاش رو روی چشمهای چانیول گذاشت و بعد توی آغوش خودش چرخوندش تا اون صحنه رو نبینه، اما کسی نبود که جلوی چشمهای خودش رو بگیره. یک سوت ممتد، همونطور که قطرههای خون از روی دیوار چکه میکردن و روی پیراهن سفید زن میریختن، توی سرش پخش میشد و دقیقهای بعد به گریه افتاده بود، اما تن چانیول رو از آغوشش رها نکرد.
-هیششش...یول....یول...خوبی؟
زیرلب با ترس زمزمه کرد و مرد توی آغوشش گفت:
-رعد و برق که ترس نداره...
-آره...ترس نداره...
همونطور که اشک میریخت و به دیوارِ خونی خیره بود، جواب داد و بعد آغوش چانیول رو رها کرد تا سریعتر برن. باید از اونجا میرفتن. دست چانیول رو توی دستش گرفت تا دنبال خودش بکشه اما مرد آخرین نیمنگاه رو به مادرش که روی زمین افتاده بود، انداخت. چانیول خون قرمز رنگ رو دید، اما واکنشی نشان نداد و همراه همسر سابقش به طبقهی پایین رفت. فضای خانه بهخاطر در باز و پنجرهی پایین که باز بود، سردتر شده بود و چانیول میتونست راحت نفس بکشه، اما سرش تیر میکشید. یک صدای عجیب مدام توی سرش تکرار میشد و جلوی دیدش، فقط قرمزی عجیب، مدام رنگ میباخت یا پررنگ میشد.
آخرین نیمنگاه رو به اون خانه ننداخت چون بکهیون دستش رو تا بیرون کشید و بعد روی پلههای جلوی در نشست. چانیول متوجه حال همسر سابقش نبود، فقط کنارش جا گرفت و سرش رو به شانهاش تکیه داد.
-هیون...
-بله؟
-سرم درد میکنه.
باران درحال خیسکردن جفتشون بود، اما تنهایی که داشت همزمان از درون میسوخت و یخ میکرد، متوجهاش نمیشد.
-اشکالی نداره یول...خوب میشی.
بکهیون با هق هق خفهای زمزمه کرد و بوسهی نرمی روی موهای فر همسرسابقش کاشت.
چانیول سرش رو پایینتر برد و روی پاهای بکهیون گذاشت. بدنش درد داشت و میخواست همونجا روی پلهها دراز بکشه پس همین کار رو کرد و دستهای بکهیون هم با مهربانی، توی موهاش رفت و مشغول نوازششون شد.
-هیون...
-جانم یول...
-توی سرم یه صدایی میاد...صدای شلیکه...چیزی نیست؟
-چیزی نیست یول...فردا میره.
-هیون..
-جون دلم...
-برام حرف میزنی؟میخوام بخوابم...خیلی درد دارم...قلبم...تنم...سرم...دلم...گلوم...چشمهام...اگه هنوز عاشقم بودی..میگفتم منو ببوسی تا شاید مثل قصهها خوب شم...اما فقط حرف بزن...
بکهیون هینِ کوتاهی کشید تا هقهقش رو جمع کنه و بعد اشکهاش رو پاک کرد، هرچند فایدهای نداشت چون صورتش داشت بهخاطر باران خیس و خیستر میشد. خندهی تلخ کوتاهی کرد و لب زد:
-از چی بگم؟ میخوای یه سری راز بهت بگم؟
-هوم..
چانیول چشمهاش رو بسته بود و فقط از نوازشهای بکهیون توی موهاش آرامش میگرفت، هرچند تپش قلبش اصلا طبیعی نبود و پلکش مدام به حالت عصبی میپرید و تنش چند دقیقه یکبار میلرزید.
-اولین راز...یادته اون موقعها...یکی از دستههای پلیاستیشنات یهویی خراب شد؟
-اوهوم...
-یه بار که تو خونه نبودی، من چون هی بهت میباختم حرصی بودم. رفتم پای دستگاهت که یکم تمرین کنم...خرابش کردم. بهت نگفتم هیچوقت. ببخشید.
چانیول خندهی کوتاهی کرد که حالتش شبیه کسی بود که درد شدیدی داره و باعث شد حرکت دست بکهیون توی موهاش متوقف بشه.
-یول...خوبی؟ میبخشیم؟
-اوهوم...اشکالی نداره...
بکهیون نفس عمیقی کشید و تلاش کرد صحنهی جلوی چشمش رو کنار بزنه، اما نمیتونست. میخواست فریاد بزنه. میخواست جیغ بکشه اما چانیول روی پاهاش خواب بود. چانیول نباید بیش از این میترسید.
-بریم سراغ راز دوم...بعدش که اینو بگم توهم باید حرف بزنی...هوم؟
-ب-باشه...
-راستش من از عمد میگفتم که اصلا نمیتونم آشپزی کنم...درسته خیلی خوب بلد نبودم اما یکم میتونستم. فقط اینجوری میگفتم چون..غذاهای تو خوشمزه بودن خیلی...هربار که از دریا خسته میومدی آشپزی میکردی کلی عذاب وجدان میگرفتم.
-اش-اشکال نداره...من دوست داشتم برات..غذا بپزم.
بکهیون لبخند تلخی زد و دستش رو بیشتر توی موهای چانیول که حالا کاملا خیس بودن حرکت داد.
-نوبت توئه...باید حرف بزنی...
-میشه...بخوابم؟
-نه...نباید بخوابی. میخوام باهام حرف بزنی تا بتونیم از اینجا بریم.
نور قرمز ماشین پلیس و صدای آژیر، از فاصلهی کم بهشون نزدیک شد و ماشین دیگهای هم همراهشون متوقف شد. چانمی و جیوون از ماشین چانیول که زن همراه خودش برده بود، پیاده شدن و زن با نگرانی به سمتش دوید.
بکهیون انگشت اشارهاش رو به نشانهی سکوت روی بینیاش قرار داد و زمزمه کرد:
-هیس...سرش درد میکنه.
پلیسها از کنارشون رد شدن و وارد خانه شدن و تنها پلیسی که کنارشون ایستاده بود تا بازجوییاشون کنه، با دیدن شرایط چانیول و بکهیون سکوت کرد و یک گوشه ایستاد.
جیوون کنار چانمی ایستاد و دستش رو دور کمرش حلقه کرد چون دختر ممکن بود هرلحظه از شدت فشار و نگرانی روی زمین بیوفته. نگاه خیرهاش به صورت آشفتهی چانیول بود و دست بکهیون که توی موهاش حرکت میکرد و نوازشش میکرد.
-باید ببریمش بیمارستان...
-فردا!
بکهیون آهسته زمزمه کرد و به نوازش موهای چانیول ادامه داد.
-میتونین به آدارهی پلیس بیاین تا به سوالات ما جواب بدین؟ نیازه که اورژانس خبر کنم؟؟
-فردا...
بکهیون اون کلمه رو تکرار کرد و اضافه نکرد که دیگه نیازی به اورژانس نیست، چون اون زن رفته، برای همیشه رفته.
🍂🍂🍂🍂
کولهی دوستداشتنیاش رو که یکی از بندهاش پاره شده بود و بهزودی باید تعویضش میکرد، گوشهی اتاقش گذاشت و خواست کمی کف زمین دراز بکشه تا بعد سراغ تمرینهای ریاضیاش بره. جدیدا بیخوابیهای عجیبی رو تجربه میکرد که بعد از فوتکردن شمعهای شانزده سالگیاش بدتر هم شده بودن. باید کمبود خوابش رو در طول روز جبران میکرد و شب با کلافگیهای وقت و بیوقتش سروکله میزد.
صدای عجیبی که از اتاق دیگه شنید، باعث شد که بدن خستهاش رو بلند کنه و به سمت صدا بره. لای در اتاق باز بود پس میتونست همهچیز رو ببینه. مادرش طبق عادت همیشگی، با گریه مشغول پرتکردن وسایل بود. چانیول خواست صبر کنه و کمکش کنه. شاید اینبار تلاشکردن نتیجه میداد اما وقتی نگاه زن با عصبانیت روی صورتش نشست، پسر در رو فورا بست و بعد از برداشتن کولهاش از اتاق، خانه رو ترک کرد. بهتر بود که اون شب هم از مدیر مدرسه بخواد که توی اتاق مطالعه راهش بده تا اونجا بخوابه.
سوار بر دوچرخهی قدیمیاش که جدیدا چراغش هم از کار افتاده بود، شروع به رکابزدن به سمت مدرسه کرد که ناگهان با احساس عجیبی متوقف شد. اگه مادرش همین روزها از پیشش میرفت، چه اتفاقی میافتاد؟ چانیول تنهاتر از قبل میشد. هیچوقت خودش رو نمیبخشید. اشکالی نداشت اگر اون سرش فریاد میزد، باید کنارش میموند. مسیرش رو به سمت خانه کج کرد و زمانی که به مقصد رسید، صدای فریاد چانمی و مادرش رو بلندتر از همیشه میشنید.
هوا برای رکابزدنِ بدون چراغ به سمت مدرسه تاریک شده بود و برای وارد شدن به خانهی پرسروصداشون زیاد از اندازه خسته بود، پس توی حیاط روی پله ها دراز کشید و به آسمان بالای سرش خیره شد. حس عجیبی که تو وجودش میگفت که کاش زودتر از این دنیا خلاص بشه، چرا رهاش نمیکرد؟
محکم تنش رو گرفته بود. چراغ دوچرخهی اون کار میکرد پس میتونست توی شبی به اون تاریکی رکاب بزنه و چانیول رو از اون خانه ببره. دستهاش رو محکمتر دور تن بکهیونش حلقه کرد و با وجود گیجی شدیدش، پاهاش رو بالاتر گرفت تا بکهیون تعادل دوچرخه رو از دست نده. بکهیون رکاب میزد و چانیول پشت دوچرخه نشسته بود و محکم گرفته بودش چون امن بود. بکهیون فقط اون رو به جاهای امن میبرد و حتی اگر نمیبرد هم اشکالی نداشت. چانیول حاضر بود همراهش به جهنم بره.
آسمان کمی آرام گرفته بود و حالا با شدت کمتری میبارید، هرچند تمام وجودشون زیاد از اندازه خیس بود و برای یک سرماخوردگی حسابی تمام فاکتورها رو داشتن.
چانیول طوری جاش امن بود که حتی چشمهاش رو همونطور که سرش رو به کمر بکهیون تکیه داده بود، بست و زمانی که حرکت دوچرخه متوقف شد، با زمزمههای عشقش چشمهاش رو باز کرد و تلوتلوخوران از پشت دوچرخه بلند شد.
بکهیون دوچرخه رو به دیوار حیاط تکیه داد و دست چانیول رو گرفت تا زمین نخوره و بعد قدم قدم، آهسته به سمت اون خانه رفتن. خانهای که روزی محل امن جفتشون بود و به لطف مادر بکهیون هنوز باقی مانده بود.
پسر کوتاهتر در کشویی رو باز کرد و چانیول بهمحض اینکه پاش رو داخل گذاشت، کف زمین دراز کشید و غرزدنهای بکهیون مبنیبر واجببودنِ عوضکردن لباسهاش رو نشنید.
بکهیون بعد از روشنکردن چراغ مطالعهی کمنور، تشکهایی که همچنان گوشهی اتاق بودن رو پهن کرد و از کشوها، چند دست لباس بیرون آورد. لباسهای خیس خودش رو به گوشهای انداخت و یک تیشرت سفید و شلوارک مشکی رو جایگزینشون کرد و بعد به سراغ چانیول رفت.
شانهاش رو گرفت و تکان داد:
-بلند شو.. باید لباستو عوض کنی. اینجوری نمیتونی بخوابی.
تمام تلاش چانیول در نشستن و تکیهدادنش به دیوار پشتسرش خلاصه شد. بکهیون با بیحالی کمربندش رو باز کرد، زیپ شلوارش رو با احتیاط پایین کشید و با کلی تقلا موفق شد شلوارش رو دربیاره. بعد سراغ پیراهن چهارخانهاش رفت و مشغول بازکردن دکمههاش شد. با هردکمهای که باز میکرد، یک قطره اشکِ بیشتر صورتش رو خیس میکرد و یک بغض تازه رو قورت میداد.
-یول...
-هوم...
-تو هیچوقت نباید بمیری یا جایی بری یا گم و گور شی..باشه؟
مرد به حدی گیج بود که متوجه نشه و فقط یک "هوم"ضعیف دیگه تحویلش بده. بکهیون بعد از درآوردن پیراهنش و عوض کردنش با یک هودی بلند، به سختی به سمت رختخواب هدایتش کرد و زمانی که چانیول سرش رو روی بالشت گذاشت، نفس راحتی کشید.
روی تشک کنارش جا گرفت و به صورت مردی که بعد از مدتها به پهلو کنارش خوابیده بود و بکهیون میتونست نفسهاش رو روی پوستش حس کنه، خیره شد.
-چانیول...
-هوم...
-دیزی هنوز کلاس اول نرفته، هنوز اولین نامهاشو برامون ننوشته، هنوز نمیدونیم دست خطش چه شکلیه، نمیدونیم وقتی بزرگتر شه چه شکلی میشه. نمیدونیم میخواد چی کاره بشه و چه رشته ای بخونه. نمیدونیم نوجوونیاش چهقدر قراره بداخلاق بشه. نمیدونیم کی قراره اولین بار پریود بشه و نمیدونیم قراره چقدر بیشتر...ما رو دوست داشته باشه. پس تو نباید بمیری تا همهی اینها رو بدونیم، باشه؟
لبخند کمرنگی روی صورت چانیول شکل گرفته بود که دل بکهیون رو گرم کرد، اما دقایقی بعد، با سنگینتر شدن نفسهاش و حملهی پانیکی که سراغش اومده بود، بکهیون مجبور شد دستش رو بگیره و همونطور که آهسته گریه میکنه، ازش بخواد تا نفس بکشه، تا صدای شلیک رو یادش بره و رنگ خون رو فراموش کنه. کاش جلوی چشمهاش رو محکمتر میگرفت، کاش اجازه نمیداد به عقب نگاه کنه، کاش زمانی که چراغ دوچرخهی یول خراب شده بود، به زندگیاش میاومد، براش چراغ نو میخرید و بهش التماس میکرد که رکاب بزنه، دور بشه و هیچوقت پشت سرش رو نگاه نکنه.